پل لینچ
پل لینچ، رماننویس چهلوشش سالۀ متولد لیمریک در جنوبغربی ایرلند است و به اقتضای شغل پدر در نیروی نجات ساحلی در اینیشووِن بالیده است. لینچ از مدتها پیش در دوبلین زندگی میکند. او پنج رمان نوشته است: آسمان سرخ صبحگاهی، برف سیاه، گرِیس، آن سوی دریا و آواز پیامبر. اولین رمانش، آسمان سرخ صبحگاهی، در سال ۲۰۱۳ با تحسین منتقدان روبرو شد. این رمان به مرحلۀ نهایی جایزۀ بهترین کتاب خارجی فرانسوی راه یافت و نامزد جایزۀ اولین رمان شد. رمان برف سیاه (۲۰۱۴) در فرانسه جایزۀ کتابفروشان فرانسوی برای بهترین رمان خارجی را برد. گریس در سال ۲۰۱۷ انتشار یافت و برندۀ رمان سال ایرلندی گروه کِری شد و در فهرست نهایی جایزۀ والتر اسکات قرار گرفت. آن سوی دریا که در سال ۲۰۱۹ منتشر شد، به عنوان کتاب سال ایریش ایندیپندنت برگزیده شد. آواز پیامبر نیز به تازگی جایزۀ بوکر را از آن خود کرد. این کتاب به قول رون چارلز شرحی است بر اینکه چگونه کُرک اضمحلال سیاسی در ریهها گیر میکند: سرفههای مرگبار استبداد پیشدرآمد این بیماری، این مرگ هولناک است.
پل لینچ، نویسنده ایرلندی، یکشنبه ۲۶ نوامبر/ ۵ آذر برای رمان «آواز پیامبر» جایزه بوکر در سال ۲۰۲۳ را به دست آورد. نویسنده در این رمان ایرلند را به شکل «ویرانشهری» نشان میدهد که در آیندهای نه چندان دور دچار استبداد شده است.
سال گذشته شهان کاروناتیلاکا، نویسنده سریلانکایی برای رمان «هفت ماه مالی المیدا» برنده جایزه معتبر بوکر شده بود و او بود که یکشنبه گذشته جایزه بوکر در سال جاری را به همکارش پل لینچ تقدیم کرد. لینچ گفت «آواز پیامبر» را تحت تأثیر جنگ سوریه و بحران پناهجویی در جهان نوشته است.
به گفته لینچ مبنای این کتاب بر فترت نظامهای دموکراتیک در جهان از ده سال پیش تاکنون قرار دارد.
او در گفتوگویی که یک روز بعد از دریافت بوکر با بی بی سی جهانی انجام داد گفت «آواز پیامبر» بیش از آنکه یک رمان سیاسی باشد، اثریست درباره مرگ و زندگی و همینطور عزا. بر همین اساس مسأله «عزا» را میتوان با توجه به وضعیت کنونی جهان درک کرد. او گفت:
بسیارانی که وضعیت کلی جهان را نظاره میکنند معتقدند که ما در حال سقوط و انحلال هستیم. در این کتاب من تلاش کردم نشان دهم که اگر دست روی دست بگذاریم، نتیجهاش چه میشود.
❗️ این یادداشت میتواند داستان رمان را فاش کند.
لینچ در این رمان جامعهای را تخیل میکند که تحت کنترل فاشیستها قرار گرفته است. نویسنده به جای کاوش در بدنۀ فساد حکومتی، روی رنج و عذاب »آیلیش استک»، یک زن دانشآموخته ساکن دوبلین و مادر چهار فرزند متمرکز میشود که تلاش میکند از خبرهای نگرانکننده روز فاصله بگیرد و در پی حفظ امنیت و آرامش خانواده است اما سرانجام واقعیتها بر او غلبه میکنند.
آیلیش پرترهای است از عطوفت و شهامت. همسر او لری، فعال سندیکاییست که تصور میکند کارش در اتحادیۀ معلمان به هیچوجه ممکن نیست برچسب «اغتشاش» بخورد. او مصر است که: «هنوز در این کشور مردم حقوق اساسی دارند.» اما اعتراضات سندیکایی را پلیس با خشونت سرکوب میکند و لری بدون دسترسی به وکیل یا ملاقاتکننده بازداشت و سپس ناپدید میشود.
لینچ جزئیات وضعیت اضطراری ایرلند در یک وضعیت «ویرانشهری» (دیستوپیایی) را مشخص نمیکند. ما صدای هلیکوپترها و انفجارها را میشنویم اما بیشتر شاهد «وارفتن چرخ نظم» از نگاه آیلیش هستیم. چرا که نه؟ تمام نظامهای خودکامه یک شعر بیشتر نمیخوانند: نیروهای برانداز که محرک نزاع، شورش و نفرت علیه دولت هستند باید نابود شوند. آیلیش این وضعیت را از بُعدی خانوادگی میبیند:
شوهران و زنان، مادران و پدران زیر آب غرق میشوند. پسرها و دخترها، خواهر و برادرها غیب میشوند.
گستاخی سرکوب برای او تکاندهنده است. به وکیل ناتوانش میگوید:
باید دولت راحتت بگذارد، نه اینکه مثل دیو وارد خانهات شود، پدری را در مشت بگیرد و قورتش بدهد، چطور این را برای بچهها توضیح بدهم که کشور محل زندگیشان به غولی مبدل شده؟
پل لینچ از میان چند پرسش
اولین خاطرۀ کتابخوانیام؟ با مادرم کف اتاق نشستهایم و کلماتی را میخوانیم که از جعبۀ غلات صبحانه بریده شدهاند. خیلی زود نوبت کتابهای کلاسیک مجموعۀ لیدیبرد میشود. تازگیها نسخۀ داغونی از غاز طلایی برادران گریم را پیدا کردم و برای بچههایم خواندم. خدای من! روزگار چقدر عوض شده. شخصیتی به اسم ابله؟ کیک و یک بطر شراب برای ناهار (البته فقط در ایام عید).
کتاب محبوبم در بزرگسالی؟ زمانی در ضیافت سفارتی شاعر محترمی از من پرسید چه کسانی تأثیر سازندهای روی من گذاشتهاند؟ با نگاهی نیمهشوخی گفتم: پسران هاردی. ابروهایش را پایین آورد و چشمهایش را بست. بعد از لحظهای سکوت گفت: «آهان، توماس هاردی.» البته منظورم من پسران هاردی نوشتۀ جکسون گیلیس بود، جز یکی از کتابهای این مجموعه به اسم خانۀ روی پرتگاه که در دهۀ هشتاد در دونگال روستایی گیر نمیآمد. بعد از این مجموعه سراغ نوشتههای جک هیگینز رفتم.
کتابی که مرا در نوجوانی متحول کرد؟ البته که خیلی زود نوبت توماس هاردی شد. در شانزده سالگی، شهردار کاستربریج را برای انجام تکلیف مدرسه خواندم. وقتی مایکل هنچارد به سرنوشت فلاکتبارش رسید، روی تخت نشستم و زار زدم. چه رمانی که از عهدۀ چنین کاری برمیآید! چه رنج شیرینی! از آن موقع دنبال چنین ضرب شستی بودهام.
با کدام کتاب نویسنده شدم؟ با مطالعۀ گلچین شعری به نام ساوندینگز شروع شد. با جرارد منلی هاپکینز شاعر از نو همه چیز را آموختم. با یکی از رفقایم شعرهای او را در راهرو فریاد میزدیم. بعد نوبت شعرهای مغلق شد.
کتابی که دیگر یارای خواندنش را ندارم؟ در هجده سالگی، نصف کتاب اتفاقی افتاد جوزف هلر را خواندم. خیلی خوشم آمد اما بعد کتاب را زمین گذاشتم و با خودم فکر کردم: «هیچ لزومی ندارد این همه از میانسالی بدانم.» حالا خودم میانسالی را میشناسم، اصلاً دلم نمیخواهد به این کتاب نزدیک بشوم.
نویسندهای که مدام به سراغش میروم؟ در دانشگاه ویرجینیا وولف را درست نفهمیدم. تکلیفم را با وولف روشن کرده بودم. آن همه جروبحث را نمیفهمیدم. بعد از سی سالگی دوباره وولف را خواندم و فهمیدم چقدر کودن بودم. حالا خیلی برایم عزیز است.
کتابی که مدام میخوانم؟ من در دهۀ سوم زندگی کمک ویراستار و بعد منتقد فیلم ساندِی تریبیون بودم. روزی یکی از کمک ویراستارها کتابی به من داد که زندگیام را متحول کرد. پدرو پارامو به قلم خوان رولفو قلۀ رفیع ادبیات آمریکای لاتین است. کتاب کلاسیک هزارچهرهای با خلوص اسطوره. مجموعۀ داستان کوتاه نکتهسنج خوان رولفو، دشت سوزان، از آن دسته کتابهایی است که خواندنشان ضروری است.
کتابی که دیر کشف کردم؟ رمان الزا مورانته به نام جزیرۀ آرتورو. کتابی که ارزشش را دارد در زمرۀ ادبیات کلاسیک دنیا باشد. پسر این داستان جذابیت غیرقابلتوصیف راویهای دفو را دارد، با ژرفایی اقیانوسی و اسراری زیر لایۀ رویی.
کتابی که هر از گاهی تکههایی از آن را میخوانم؟ حالا که حرف دانیل دفو شد، سال گذشته بیماری سختی را پشت سر گذاشتم و رابینسون کروزوئه تنها رمانی بود که دلم میخواست بخوانم. خودم را در 45 سالگی روی غیرمنتظرهترین جزیره میدیدم و در هنگام بهبودی بعد از عمل جراحی نیاز داشتم آن صدای جذاب، آن قناعت و خوشبینی در رویارویی با عدم را دوباره بشنوم.
اما در تمام مدتی که آیلیش میکوشد فرزندانش را از اتفاقات جاری در ایرلند در امان نگه دارد، زبان لینچ روی واهمهای متمرکز است که به درون داستان میخزد:
حالوهوایی غریب، بیقراریای خانه را پر کرده است. بندهای وحدت خانواده از هم باز شده است.
آواز پیامبر همچنین شرحی بر تأثیرات زهرآگین فشار عصبی روی کودکان است؛ کودکانی که دروغ، حیله و شادی شکننده را کمتر تاب میآورند. آیلیش نگران است که نوزادش مادامالعمر تحت تأثیر این ترس بماند. پسر بزرگش از شرم اینکه کاری نمیکند به خشم آمده است. دختر چهاردهسالهاش دست از غذا خوردن کشیده است.
به قول همینگوی، فاشیسم دو جور ورشکسته میشود: تدریجی و ناگهانی. اما در این رمان هر اتفاقی که بیفتد، آیلیش به این فانتزی میچسبد که میشود این وضعیت را اداره کرد، که میشود از سبعیت حکومت پلیسی جلوگیری کرد یا تخفیفش داد.
داستان آواز پیامبر، همچون دیگر همتایان دیستوپیاییاش، از سرگذشت ندیمه گرفته تا ۱۹۸۴، تجربۀ زیستۀ مردمان بسیاری در جنوب جهان است. پسرکی که آب دریا بدنش را تا ساحل آورده، با خانوادهای که میکوشند از جنگ بگریزند. پدری که رد پسرش را تا زندان میگیرد و وقتی با او مواجه میشود، نگهبان از او میخواهد به زبانی بیگانه با هم حرف بزنند و فقط هقهق آنها به گوش میرسد. مادری که نمیتواند بفهمد چرا پسرکش کشته شده. اینها داستانهای واقعی سوریه، کشمیر، فلسطین هستند. آواز پیامبر وقوع چنین حوادثی را در قلب اروپا، ایرلند، تصور میکند. در زمینۀ قدرت گرفتن دولتهای راستگرا در اروپا، آنچه این داستان ویرانشهری را برجسته میکند، اگر از نام رمان هم وام بگیریم، احتمال پیشگویی پیامبرگونۀ آن است. این احتمال هولناک که برآمدن حکومت(های) پلیسی هیچ بعید نیست، چون به قول لینچ (از زبان آیلیش):
اگر چیزی را چیز دیگری جا بزنی و به اندازۀ کافی تکرارش کنی، آنوقت همان چیزی میشود که تو میگویی و اگر مدام این را تکرار بکنی، مردم درستیاش را قبول میکنند.
پیام لینچ مثل روز روشن است: جانهای سراسر جهان آشوب، خشونت و شکنجه را از سر میگذرانند. آواز پیامبر مانیفستی است ادبی برای همدلی با نیازمندان و رمانی هوشمندانه و فراموشنشدنی که باید به دست تمام سیاستگذاران رساند.
لینچ از داستان برای به هم زدن آرامش خواننده غربی که از خبرهای روز اشباع شده است استفاده میکند. پاراگرافها طولانیاند و هیچ فرصت تنفسی برای خواننده وجود ندارد. مثل این است که آیلیش استک که فقط به فکر خانوادهاش است، در میان سطرهای این رمان دفن میشود و در همان حال همچنان در حال انکار واقعیتهاست.
چند سطر از صحنه بازجویی
از پلکانی فلزی و بعد از راهرویی با درهای بسته دنبالش میرود تا او را به اتاق بازجویی با صندلیهای خاکستری و دیوارهای قابگرفتۀ خاکستری میبرند که همه چیز نو به نظر میرسد، در بسته میشود و او تنها میماند. مینشیند و به دستهایش خیره میشود. تلفنش را نگاه میکند و بعد میایستد و دور اتاق قدم میزند، در فکر اینکه چطور در موضع ضعف قرار گرفته، به او بیاحترامی شده، ساعت از ۱۰ شب گذشته. آنها که وارد اتاق میشوند، بازوهایش را کنار بدنش ول میکند و آرام صندلیای میکشد و مینشیند، در حال تماشای همان افسر باریک و یکی دیگر همسن خودش که دارد چاقوچله میشود و روی لیوانی که در دست دارد لکههای قهوه پاشیده. مرد با ردی از لبخند لری استک را نگاه میکند یا شاید خوشرویی در چروکهای دهانش لانه کرده. شببهخیر آقای استک، من سربازرس استمپ هستم و ایشان بازرس برک، چای یا قهوه میل دارید؟ لری به فنجان چرک نگاه میکند و دستش را به نشانۀ نه تکان میدهد، میبیند در حال وارسی چهرۀ گویندۀ این کلمات است، دنبال تصویری میگردد که به نظرش آشناست. میگوید من شما را دیدهام، در فوتبال دوبلین بود نه؟ شما در تیم فوتبال دانشگاه بازیکن وسط بودید، باید مرا جلوی تیم گیلز دیده باشید، آنوقتها قوی بودیم، سالی بود که حسابتان را رسیدیم. سربازرس به صورتش خیره میماند، چروکها دور دهان از هم پاشیدهاند، نگاه خیره مات شده، سکوت مرموزی اتاق را پر کرده. بدون اینکه سرش را تکان دهد حرف میزند. نمیدانم از چی حرف میزنی. لری حالا به صدای خودش حساس است، حرف که میزند صدای خودش را طوری میشنود که انگار خودش هم در اتاق این بازجویی را تماشا میکند، میتواند خودش را از آن طرف میز ببیند، میتواند خودش را ببیند که از سوراخ دیوار تماشا میکند، راه دیگری برای تماشا نیست، حتی از پشت آن آینههای یکطرفه که در تلویزیون میبینیم. صدای خودش را میشنود که مصنوعی میشود، شاید کمی بیش از اندازه خودمانی. حتم دارم خودت بودی، بازیکن وسط تیم دانشگاه دوبلین وسط بودی. من هیچوقت تیم مقابل را فراموش نمیکنم. افسر پلیس لیوانش را سر میکشد و قهوه را در دهانش میچرخاند، آنقدر به لری خیره میماند که لری میبیند نگاهش را به میز دوخته است، انگشتش را به پریدگی لاکالکل میکشد بعد دوباره چشمانش را به سربازرس میدوزد. حتم استخوانهای چهره کلفتتر شدهاند، جثه کتوکلفتتر شده، اما چشمها همیشه به همان زبان حرف میزنند. او میگوید، ببین میخواهم زود فیصلهاش بدهیم، باید خانه باشم پیش خانوادهام و آماده شوم بخوابم، بگویید ببینم، چه کمکی از دستم برمیآید؟
پنجشنبه هفته گذشته (۲۳ نوامبر) شورشهایی در مرکز شهر دوبلین رخ داد که پلیس اغتشاشگران راستگرا را مسئول آن دانست. صدها نفر که برخی از آنها نقاب داشتند با پلیس درگیر شدند. راستگراها اتوبوسها، ماشینهای پلیس و یک تراموا را به آتش کشیدند و شیشههای مغازهها را شکستند و آنها را غارت کردند. آنها با چاقو به یک زن و چند کودک هم حمله کردند. کاربران در شبکههای اجتماعی میگویند قربانیان از مهاجران بودند.
لینچ در یک نشست خبری که یکشنبه گذشته بعد از اهدای بوکر به او برگزار شد، درباره شورش راستها در دوبلین گفت:
من مثل دیگران شگفتزده شدم. شورش ها باید به عنوان یک هشدار تلقی شود.
او اما یادآوری کرد که ایرلند کشوری مهماننواز و خارقالعاده برای زندگیست.
منابع: