«تو نمردهای، تو نمیمیری، تو مانیفست فرودستانی، زنده باد آرزوهای کاک فواد»…
صدای سهیلا ابراهیمی، همسر فواد محمدی که شامگاه ۲۵ آبان ۱۴۰۱ در کامیاران به دست ماموران حکومتی شهید شد یک سال تمام است در گوشهای من صدا میکند. درست مثل چشمهای محسن محمدپور، کودک کار خرمشهریای که در آبان ۹۸ او را کشتند، انگار خیره ماندهاند به ما و میپرسند «مرا به یاد میآوری؟».
ــ چه چیزی را باید به یاد بیاوریم؟ آرزوهای کاک فواد یا رویاهای محسن را؟
: آرزوهای کاک فواد چه بودند؟
ــ آنها را از زبان سهیلا، همسرش شنیدهایم:
فواد مخالف سیستم طبقاتی بود، مخالف استثمار کارگران بود. میگفت ما خانهها را میسازیم اما خودمان خانه نداریم. چشمهای منت تو مخالف سیستم طبقاتی بودی. چشمهای من تو میخواستی زن و مرد برابر باشند. چشمهای من میگفتی تا زن آزاد نشود جامعه آزاد نمیشود. چشمهای من تو نخواهی مُرد، تو مانیفست فرودستانی.[۱]
: و رویاهای محسن محمدپور؟
غربت یک «شهید»
آرزوهای محسن چه بودند؟ او اصلا فرصت کرده بود آرزوهایش را بیان کند؟ دانشآموزی که از کودکی به کار ساخت روی آورده بود چه آرزویی میتواند داشته باشد جز اینکه مجبور نباشد ساعتهای طولانی سخت کار کند تا زنده بماند؟
از میان محدود عکسهای منتشر شده از محسن محمدپور یک عکس از حضور او در استادیوم فوتبال وجود دارد با پیراهن پرسپولیس تهران. پس میتوان گفت او عاشق فوتبال بود و شاید هم به مانند بسیاری دیگر از هم استانیهایش در خوزستان دوست داشت یک روز فوتبالیست شود. چرا که نه خوزستان معدن فوتبال ایران است.
از زمانی که انگلیسیها به آبادان آمدند و این بازی استعماری را آوردند خوزستان زادگاه فوتبال در جغرافیای سیاسی ایران شد. در یک وضعیت «نرمال»، اگر محسن مجبور نبود به کار سخت ساختمانی، اگر میتوانست شهریه یکی از مدرسههای فوتبال را بپردازد یا اصلا اگر فرصتش را داشت و همه توانش برای لقمهای نان نمیرفت شاید الان زندگیاش شبیه علی بداوی [۲] شده بود. بازیکن اسبق تیم ملی فوتبال که آرزو داشت فوتبال را از تلویزیون رنگی ببیند با بچه محلهایش و هنگامی که اولین قرارداد حرفهایش را امضاء کرد یک تلویزیون رنگی بزرگ برای هممحلهایهایش خرید. او زاده و ساکن ملاشیه اهواز بود و حالا یک هتل در امارات متحده عربی دارد.
محسن محمدپور میتوانست یک علی بداوی باشد حتی اگر مجبور شود زودتر از همه فوتبال را کنار بگذارد. اما سرنوشت او اینچنین شد؛ کودک کاری که در در خیابان به ضرب گلوله کشته شد و «غریبترین شهید» این سالها است. چهار سال پس از قتل او، هنوز هیچ یک از «خویشاوندانش» به زبان نیامدهاند و روایتی از زندگی او را بازگو نکردهاند. چنین غربتی مگر ممکن است؟
پاسخ روش این است که بله امکان دارد، در جغرافیایی که پاسداران در چهارشنبه خونین محمره (خرمشهر) صدها تن را کُشتند، در ترکمنصحرا، قارنا، انزلی، مشهد، شیراز، اصفهان و تهران و … در گورهای بینام و نشان دفن کردند، غربتی این چنینی «تاریخی» است. بسیاری هنوز نمیدانند فرزندان، خویشان و رفقایشان را در کجا دفن کردهاند.
_ اگر «خویشاوندان سیاسی» محسن محمدپور را سه دهه قبل سلاخی نکرده بودند، او سرنوشتی دیگر نداشت؟
«ما خویشاوندیم»
هر کسی هم رزمی، هم خشمی، هم رنجی دارد.
کشتهشدگان این سالها ــ نه فقط از دی ۹۶ــ نزدیکترین خویشاوندان هم هستند. آنها امتداد بدنهای عاصی تسلیمناپذیر در سالهای پیش از انقلابند که پس از برانداختن شاه به دست شیخ کشته شدند. امتداد آن جانهای عزیزی که علیه استثمار شوریدند و رویای سرزمینی را داشتند که در آن کارگری، حاشیهنشینی، ستمدیدهای رویاهایش را نکُشد. اما قاتلان امید و زندگی آنها را اعدام کردند و سالیانی تصویر، نام، صدا، رویا و آرمانهایشان را ممنوع و گورهایشان را مخفی کردند.
در سالهای پس از ۹۶ اما آنها بازگشتند. شبح آنها حاکمان را ترساند. نامشان، آرمانهایشان و رویاهایشان در خیابان فریاد شد: «قدرت به دست شورا»، «نان، کار، آزادی»، «سقف و کتاب و گندم، قدرت به دست مردم». بازگشت آنها در کلام کارگران به ستوه آمده از استثمار در هفتتپه و اهواز هویدا شد هنگامی که خواهان «خودگردانی کارخانه» شدند و ایده «اداره شورایی» را به زبان آوردند. آن هنگام که در قهدریجان شعار دادند «فقر، فساد، گرونی، میریم تا سرنگونی»، یا زمانی که در دیواندره با صدای بلند یک نام فریاد زده شد: فواد مصطفی سلطانی و ما صدای رسایی که میگفت «زنده باد سوسیالیسم، زنده باد کاک فواد» را شنیدیم. همانطور که شوریدن زنان در شهریور و پس از آن امتداد تظاهرات و اعتصاب چند روزه زنان علیه حجاب و اسلامیزه کردن قوانین در اسفند ۵۷ بود.
فواد مصطفی سلطانی، زاده مریوان از بنیانگذاران اتحادیه دهقانان و سازمان کومله کردستان بود که در شهریور ۱۳۵۸ پس از «فرمان جهاد» خمینی علیه کردستان به دست پاسداران اسلامی شهید شد. جسم او را حاکمان اسلامی کشتند، آرمان و تخلیش را اما نتوانستند. او در همه ۴۴ سال حکمرانی پاسدارها «زنده» ماند در قامت راهنمایی برای رهایی. او زنده بود هنگامی که بر مزار شهیدان کردستان سرود «ای شهیدان» خوانده شد. زنده بود هنگامی که سهیلا ابراهیمی از آرزوهای یک فواد دیگر سخن گفت و گفت: تو نخواهی مُرد، تو مانیفست فرودستانی. زنده باد آرزوهای کاک فواد.
هیچ یک از شهیدان آن سالها نمُردهاند. آنها زندهاند در محمره، در ایذه که در دی ۹۶ و پاییز ۱۴۰۱ گذشتهای شکوهمند در ایستادگی را یادآوری کرد. زندهاند در تهران، اصفهان، شیراز، گیلان و مازندران و …. که در نخستین روزهای قیام ژینا چون سالهای خونین ۶۰ سرکوبی دهشتناک را از سرگذراندند. تکثیر شدهاند در جای جای ایران، در بلوچستان، سرزمینی استعمار شده که تصویر غالب بازنمایی شده از آن در این سالها «پرنوگرافی فقر» و «اسلامگرایی سنی» بوده است اما بیش از یک سال است که فریاد میزند «کرد بلوچ آذری، آزادی و برابری»، «نه سوختبری نه کولبری، آزادی و برابری»، «نه سلطنت نه رهبری، آزادی و برابری». «بدنهای عاصی بلوچ» با مقاومتشان گذشتهای را زنده کردهاند که کمتر در باره آن سخن گفته شده است: روزهای رفراندوم قانون اساسی و حمله به مراکز رایگیری [۳] ، روزهایی که نیروهای مترقی در بلوچستان در همدستی بنیانگذاران مکی و پاسدارهای گسیل داده شده از تهران سرکوب نشده بودند. مقاومت آنها «مولوی»ها را هم به عقب نشستن از مواضع پیشین مجبور کرده و فرصتهای تازهای گشوده است.
یادمان باشد به رویاهامان پشت نکنیم
ما را به خاطر بیاور! ما را که سینهسرخانی خنیاگر بودیم و ده به ده
نه در آسمان و نه در کوهسار و نه برشاخسار
که در بازار پیش از آنکه آوازهخوان شویم
بر شاخهای تکیده از تکیهگاه خویش
جان واسپردیم
به خاطر دارم پیامشان را، سرنوشتشان را،
آری … [عزت ابراهیمنژاد]
کشتهشدگان این سالها و تمام سالها کم نیستند. نام بسیاری از آنها را کمتر میدانیم. با گذر زمان «فراموشی» بیشتر شده است. هر فاجعه و جنایتی گویی ناخواسته به جای اینکه به پیوند مقاومت در دورههای مختلف یاری برساند، محرک فراموشی دورهای شده است. آنطور که مبداء تاریخ سرکوب و مقاومت در این سالها همواره تغییر کرده است؛ از سالهای نخست بعد از ۵۷ و به طور ویژه حمله به کردستان، کشتار محمره و ترکمنصحرا، اعدامهای سالهای نخست پس از انقلاب تا ۱۸ تیر ۷۸ و خرداد ۸۸، هر جنایت تازهای، به ویژه پس از تابستان ۶۷ برای گروههایی دستاویزی بوده به جهت به فراموش سپردن آن سالهای خونبار و پاک کردن ایده و آرمانهای کشتهشدگان آن سالها از حافظه جمعی مردمانی که همچنان مقاومت میکنند.
از نیمه دوم دهه ۹۰ خورشیدی اما وضعیت فرق کرد. درستتر از دی ۹۶ که بسیاری از «تحلیلگران» درون و بیرون نظام به معترضان به دیده تحقیر نگاه و در تفسیرهایشان آنها را «معیشتی» توصیف کردند که «کمکی به جریان دموکراسیخواهی نمیکنند» و حتی «ممکن است جذب حاکمیت شوند». واقعیت را اما تحلیلگران امنیتی وصل به حکومت، همانند حمیدرضا جلاییپور که در سالهای دهه ۶۰ فرماندار مهاباد بود و عباس عبدی که شباهتهایی میان دی ۹۶ و سالهای منتهی به انقلاب ۵۷ و پس از آن دیده بودند و از حکومت میخواستند با همین شیوه با معترضان برخورد کند.
معنای دیگر این تحلیلهای امنیتی تایید بازگشت «خویشاوندان» محسن محمدپور، شبح کاک فواد مصطفی سلطانی و آرزوهای فواد محمدی و به بیانی کلیتر ایده چپ/ سوسیالیسمِ سلاخی شده در فاصله سالهای ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۷ در زندانهای جمهوری اسلامی به عرصه عمومی است و شستن غبار پاشیده شده بر حافظه جمعی مردمانی که سالها پیش نفس و حیات یک دیکتاتور را قطع کردند اما گرفتار مدلی دیگر از آن شدند اما تسلیم نشدند و به مقاومت ادامه دادند. مردمانی که در همه این سالها به زبان فرزاد کمانگر، معلم کُردستانی که در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ اعدامش کردند آموخته بودند یادشان بماند «به شعر، به آواز، به لیلاها، به رویاها» پشت نکنند.
آنها ـ کشتهشدهگان این سالها ــ به زبان سهیلا ابراهیمی، همسر فواد محمدی که این نوشته را اگر ارزشی داشته باشد، به او و همرزمانش و خانواده محسن محمدپور تقدیم میکنم، نمُردهاند، نمیمیرند و نخواهند مُرد چرا که به زبان رضا براهنی از آن دسته مردگان بودند که؛
انگار هیچگاه نمیمُردند،
بلکه، با قبرهای فسفری از راه قبرستانها بر میگشتند
و شهرها را روشن میکردند
نور چراغهای آیندههای زمین بودند
پانویسها:
[۱] خطابه سهیلا ابراهیمی، همسر فواد محمدی که ۲۴ آبان به دست پاسداران به قتل رسید.
[۲] علی بداوی، فوتبالیست تیم ملی ایران، زاده ملاشیه که در بازی ایران و عمان به صورت رحمان رضایی سیلی زد. او در یک مصاحبه دلیل این کارش را اینگونه توضیح داد: خیلی مغرور بود. سر ما داد میزد. بداوی سالها قبل در باره کنارهگیری زودهنگام از فوتبال گفته بود: دوست داشتم با بچه محلهایم فوتبال را از تلویزیون رنگی ببینم. اولین قرارد را که بستم یک تلویزیون رنگی بزرگ خریدم تا آنها فوتبال را رنگی ببینند.
[۳] آذر ۱۳۵۸ در ایرانشهر و چند شهر دیگر بلوچستان به چند مرکز رایگیری قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران حمله شد. در آن سالها نیروهای چپگرا و ملیگرای مترقی در بلوچستان حضوری فعال در کانونهای فرهنگی خلق بلوچ داشتند. مذهبیون همسو با مسجد مکی که حالا در کنترل عبدالحمید اسماعیلزهی است و پاسدارهای حکومت مرکزی در سرکوب این نیروها همدست بودند.