نام روستا معادل آبادانی بود؛ جایی دور از دغدغههای روزمره زندگی شهری در هوایی خوش و آبی پاک که در آن به تماشای جاری «جویبار لحظهها» میمانی. تصوری که ذهن از روستا دارد، کار و تلاش مردان و زنانی است که یا مشغول کار بر سر زمیناند و یا در خانه به قالیبافی یا کارهای سخت دیگری مشغولاند و کودکانشان نان تازه و میوه سالم در اختیار دارند اما این همه در روستاهای نزدیک به پایتخت به خواب و خیالی خوش میماند.
گردشگر شدن روستا یا تلاش برای بقا
در حالی به استان البرز، به منظور دیدن روستاهایش گام میگذارم که پیشتر به نقل از «خبرگزاری جمهوری اسلامی» خواندهام:
هفت و نیم درصد جمعیت استان البرز در روستاها سکونت دارند که با توجه به خوش آب و هوا بودن این روستاها و بکر بودن بسیاری از آنها میتوان این اماکن مولد را نیز در زمره مناطق گردشگری قرار داد و با این رویکرد علاوه بر اشتغالزایی در روستاها انگیزه در روستاییان این استان برای ماندن در بافت روستایی و مهاجرت معکوس تقویت کرد.
روستاهای البرز با تنوع آب و هوایی از روستاهای خشک توابع اشتهارد تا مناطق سرسبز طالقان هر کدام ظرفیت خاصی را برای گردشگری ایجاد خواهد کرد. افزون بر کوچکی مساحت این استان و نزدیکی روستاها به مرکز استان و نزدیکی جغرافیایی به پایتخت، گمان میرود که میبایست با منطقهای برخوردار مواجه شویم که روستاییان ماندن در آنجا را به زندگی در هر جای دیگر ترجیح میدهند. این گمان اما در بازدید از روستاها نقش بر آب میشود.
همچنان که در جاده پیش میرویم خط دود آلودگی واضح و واضحتر میشود. به منطقهای میرسیم که به لحاظ موقعیت جغرافیایی، دالانمانندی در بین کوههاست که دود کارخانههای اطراف و آلودگی کلی منطقه در آن محبوس شده است و هر چه نزدیکتر میشویم، آلودگی نیز افزایش مییابد. این منطقه که از سمت شمال به ارتفاعات حلقهدره و از جنوب به ارتفاعات قزلباش و محدودهی ملارد منتهی میشود. محصور در بین دو حلقه کوه است که امکان جابهجایی هوا در آن منطقه سخت است و دود در آنجا به دام میافتد و نفس منطقه را میگیرد.
آلودگی شهرکهای صنعتی اطراف نیز مزید بر علت شده است و وقتی در روزهای هوای آلودهی پاییزی به جاده اشتهارد برسی، بیش از هر جای دیگر آلودگی هوا را تنفس میکنی.
این منطقه از شرق به رود شور و از غرب به بوئین زهرا میرسد. رود شور با وجود وضعیت خشکی منطقه هنوز یکی از رودهای بزرگ باقیمانده است که سالهاست به زبالهدانِ پسآب آلودهی کارخانههای اطراف تبدیل شده است و در مناطقی از آن حتی رنگ طبیعی آب به آبی مسموم فسفری تغییر رنگ داده است. بیابان دو سوی جاده را دریایی از پلاستیکهای زباله پوشانده است و انگار به ناکجاآبادی قدم گذاشته باشیم. اولین روستا را پشت سر میگذاریم تا به روستای کوچکتری برسیم که جمعیت کمتری دارد.
زندگی بخور و نمیر کارگری
روستا با جمعیتی حدود ۷۰ خانوار و ۱۰۰ نفر جمعیت، روستایی است سراسر کارگری. در واقع میتوان گفت چیزی به معنای آب و هوا یا کشت و زرع و آبادی در روستا باقی نمانده است. در کوچههای خالی و خلوت روستا، کسی برای گپ زدن نیست. معلوم میشود که اهالی برای کار به یکی از دو شهرک صنعتی نزدیک رفتهاند. از کنار تک و توک زنهایی که جلوی وانت دستفروشی حلقه زدهاند میگذریم. دستفروش از قابلمه و لوازم آشپزخانه گرفته تا لباس گرم و مانتو و کلاه و ملافه برای فروش آورده است.
سری به دهیاری روستا میزنیم. در آنجا کمترین اطلاعاتی درباره این روستا نمیتوان یافت. دهیارِ جدید اهل آنجا نیست و اطلاعات چندانی ندارد. به منیژه برمیخوریم که جلوی پلهی خانهای نشسته و دستهایش را بغل زده است. کمی آن طرفتر، در ِپشتی مسجد روستاست که فعلاً بسته است و شیر آب جلوی در، کنار پیادهرو، توجه را به خود جلب میکند. منیژه میگوید:
شغل مردم اینجا کارگری است، از زن و مرد و نوجوان هر کس بتواند میرود در شهرک صنعتی کار میکند.
و در جواب پرسش ما که آیا کارگران روستا دارای بیمه و خدمات درمانی هستند میگوید:
بله، از همان روز اول طبق قانون کار استخدام میشوند البته بهصورت پیمانی، و بیمه میشوند و این است که روستا دیگر صنایع دستی ندارد چون اغلب ترجیح میدهند به جای کار روستایی در شهرکهای صنعتی اطراف کار کنند.
اصولاً روستا تبدیل به جایی شده است شبیه شهرکهای خوابگاهی و اهالی از کار که برمیگردند باید بخوابند تا صبح فردا سر کار باشند. آب لولهکشی دارند اما این آب برای مصرف خوراکی نیست و فقط به کار شستوشو میآید. آب قابل شرب را اهالی از همان تک شیر آبی که کنار پیادهروی درِ پشتی مسجد است تهیه میکنند که از آب چشمههای روستاست که طعم گوارایی دارد. روستا یک مدرسه ابتدایی دارد ولی برای مقاطع بالاتر تحصیل، خانوادهها باید بچههایشان را به اشتهارد بفرستند که برای اینکار نیاز است بخشی از درآمد خانوار صرف هزینهی سرویس رفت و آمد دانشآموزان شود زیرا با وجود سکوی ایستگاه اتوبوس در روستا، منیژه میگوید اتوبوس و هیچ وسیله حمل و نقل عمومی در روستا وجود ندارد. حتی خطیهای معمولی هم وجود ندارند.
هزینه رفت و برگشت به شهر حدود ۹۰ هزار تومان تمام میشود تازه اگر ماشینهای مسافرکش خوشانصاف باشند و گرنه به صدهزار تومان و کمی بیشتر هم میرسد. برای هر بار رفت و برگشت به شهر باید ماشین دربست کرایه کرد و از آنجا که روستا نانوایی، سوپر مارکت و قصابی و هیچ مغازهای برای تأمین مایحتاج زندگی ندارد، خریدهای اهالی هم از اشتهارد است. بنابراین باید هزینه مایحتاج روزانه را با کرایه رفت و برگشت جمع زد. از منیژه خداحافظی میکنیم و عذرخواهی که او را به حرف گرفتیم و از کارش افتاد. او که به نظر میرسد حدود سی و خردهای سن دارد، میگوید هیچ کاری ندارد، روزها بیکار مینشیند و ساعتها را میشمرد تا شب برسد، حالا هم که اینجا نشسته است منتظر وقت اذان است تا به مسجد برود. به ساعت نگاه میکنم، هنوز بیشتر از یک ساعت تا اذان مانده است. سنگِ سکوتی را که بر روستا حاکم بود حالا بهتر میتوان درک کرد. اهالی هیچ کاری ندارند، نشاطی برای زندگی در آن دود و دمی که از در و دیوار روستا بالا میرود نیست.
تصرف زمینهای روستایی توسط طبقهی برخوردار شهری
به باغها سر میزنیم. زهرا، یکی از اهالی میگوید اینجا آب چشمه دارد که خیلی شیرین و گوارا است که برای استفادهی اهالی تا جلوی مسجد لولهکشی شده است. در پاسخ ما که میپرسیم آبیاری باغات و زمینهای کشاورزی از چه طریق است میگوید زمین کشاورزی دیگر وجود ندارد، فقط باغات است که آب آن هم از چشمههای کوه تأمین میشود؛ آب را در استخری جمع میکنند و به نوبت به باغها میرسانند. زهرا میگوید:
باغها متعلق به اهالی روستا نیست بلکه غریبههایی از شهر اشتهارد یا تهران و جاهای دیگر به اینجا آمدهاند، زمین خریدهاند و باغداری راه انداختهاند. پنجشنبه، جمعهها سری به باغ ویلاهایشان میزنند.
او در جواب ما که آیا حضور آنها نفعی به حال اهالی روستا دارد که مثلاً خرید و فروشی رونق گیرد یا زمینهی گردشگری در منطقه فراهم شود؟ میگوید:
هیچ فایدهای برای ما ندارد. آنها همه چیزشان را از شهر با خودشان میآورند. باغهایشان حصارکشی و ویلاهایشان دیوارکشی است و کاملاً از اهالی جدا هستند. تنها رد حضورشان برای ما این است که به یادمان بیاورند آنها میتوانند باغ داشته باشند و ما نه.
بعد چند درخت خشکیده را نشان میدهد که متعلق به محلیها بوده است که در اثر کمآبی خشکیده است و نتوانستهاند جایگزین کنند. روستاییان توان خرید زمین، زمینهای روستای خودشان، را ندارند و مجبورند پاییز را از پشت حصار باغهای غریبهها ببینند که در آنجا زمین خریدهاند، درخت کاشتهاند و دور تا دور باغشان را حصار کشیدهاند که پای کسی به آنجا نرسد در حالی که در گذشته، رفت و آمدها از یک باغ به باغی دیگر بود و اهالی ضمن رعایت حریم همدیگر، از باغهای هم گذر میکردند.
اصولاً روستا تبدیل به جایی شده است شبیه شهرکهای خوابگاهی و اهالی از کار که برمیگردند باید بخوابند تا صبح فردا سر کار باشند. آب لولهکشی دارند اما این آب برای مصرف خوراکی نیست و فقط به کار شستوشو میآید.
پسرک نوجوانی به نام کیان، چوپان چند بز، در مسیر کوتاهِ رسیدن به استخرِ جمعآوری آب چشمه با ما همقدم میشود. کیان میگوید که امروز مدرسهها به خاطر آلودگی هوا تعطیل است و برای همین در روستا مانده است. زهرا میگوید در خارج از بافت روستا زمینهایی را به غیربومیها دادهاند.
سمت راست جاده فنسکشی و ساخته شده و حتی درختکاری هم شده اما برای مجوز برق و آب زمینهای سمت چپ، دهیاری هنوز اقدامی نکرده است و فقط جدولبندی شده است. یادم میآید در ابتدای ورود به روستا، نزدیک دهیاری، تابلویی به دیوار بود که توضیحی دربارهی این زمینها داده بود.
زهرا میگوید ما اهالی اینجا همه کارگریم، توان خرید آن زمینها را نداریم و برای همین هم این زمینها را که قرار بوده فقط به اهالی بدهند هنوز که هنوز است مجوزش نیامده است چون مشتری ندارد. همسر و دو پسرش کارگرند. خودش هم تا سال گذشته کار میکرده ولی حالا با مشکلات کمردرد و بزرگ کردن نوهی تازه به دنیا آمدهاش دیگر سر کار نمیرود. از بیمهاش میپرسم میگوید روزمزد بوده و بنابراین بیمه تعهدی به او ندارد بهخصوص که خودش از کار بیرون آمده است.
به نظر میرسد اول با مدیریت نادرست منابع آب، باغها و درختان معدود اهالی خشکیده است و بعد با مدیریت درست آب، زمینها به افرادی خارج از مجموعهی روستا فروخته شده است و روستاییان غرق در ناامیدی به کارگری در شهرکهای همجوار روزگار میگذرانند. درآمد آنها آنقدر کم است که حتی توان خرید زمینهای دولتی خارج از بافت روستا را که به آنان تعلق گرفته است ندارند چه برسد به اینکه بتوانند حالا که در کار کشاورزی و باغداری نیستند، لااقل به شهر نزدیکی با امکانات بهتر مهاجرت کنند. زندگی آنان محصور در روستایی که دیگر متعلق به آنها نیست در ناامیدی و خشمِ فروخورده میگذرد.
ساخت و سازهای ویلایی در روستایی که غرق در دود کارخانههای اطراف است کم نیست. کیان میگوید تهرانیها فکر میکنند اینجا آب وهوایش خوب است و جمعهها اینجا، به باغهایشان، میآیند ولی هوای ما از تهران هم بدتر است. از کیان دربارهی شغل دامپروری اهالی میپرسم. میگوید، دیگر چندان کسی دامپروری نمیکند. این چند بز هم متعلق به پدربزرگش است که هنوز آنها را نگه داشته است. شاید دو یا سه خانوار باشند که هنوز تعداد معدودی دام برای پرورش دارند.
از باغهای خشکیده اهالی و باغهای حصارکشی غریبهها میگذریم و باز به کوچههای روستا قدم میگذاریم. زبالههای روستا درون توریهای بزرگ فلزی جمع شده است. زهرا میگوید هفتهای دو بار زبالهها را جمعآوری میکنند. ناراحت است که درختهای گردو اهالی خشک شده است و مردم توان جایگزینی ندارند. باغهای حصارکشی شده دور از دسترس آنها انگار ناسزایی باشد بر اهالی روستا که روزگار آبادانی روستا و زمینهای باز را به یاد دارند که به راحتی از جایی به جایی میرفتهاند. حالا در برهوتی از دود، در انتظاری خشک برای رسیدن شب و بازگشت کسانشان از کارخانه، روزهای عاطلی را بیهیچ شادی میگذرانند. آنها روستای دیگری که پیشتر از آن گذشته بودیم به ما آدرس میدهند که فاصلهی خیلی زیادی از آنجا ندارد ولی آب و هوای بهتر، کوچههای تمیزتر و اهالی شادتری دارد و توصیه میکنند که برای تفریح به آنجا برویم. در بازدید از آن روستا هم جز خانههای ویلایی چیز دیگری دیده نمیشود جز اینکه چندین مغازه دارد و کوچههایش آسفالت و تمیز است و آبشان هم جیرهبندی است. معلوم نیست برنامههای گردشگری برای این روستاها چگونه و با چه امکاناتی قرار است به سرانجام برسد یا فقط خواب و خیالی است که از ذهن مدیر مسئولی گذشته است؟
زبان اهالی این روستا تاتی است که فارسی را هم روان با لهجه اشتهاردی صحبت میکنند. به هنگام خداحافظی، زهرا میگوید هیچ وقت کسی از خود اهالی را بهعنوان دهیار انتخاب نمیکنند که درد مردم منطقه را بداند؛ هر دهیار متعلق به جایی دیگر است و در آنجا غریبه.
از میدانگاهی خالی روستا میگذریم. دستفروش بساطش را جمع میکند. دیگر کسی دور و بر بساطش نیست. در اصلی مسجد را در خیابانی دیگر میبینیم. بزرگ و باشکوه با گنبدی طلایی بر فرازش.
روستا در دود خود خالی است.