محمدآصف سلطانزاده
محمدآصف سلطانزاده، زادهی ۱۳۴۳ در کابل، با حمله شوروی به افغانستان، دانشگاه و رشته داروسازی را رها کرد و در سال ۱۳۶۴ نخست راهی پاکستان و سپس ایران شد. طی حضور هفدهسالهاش در ایران، به فیلمنامهنویسی، نمایشنامهنویسی، داستاننویسی و شرکت در محافل ادبی رضا براهنی و هوشنگ گلشیری روی آورد و نخستین مجموعهداستانش «در گریز گم میشویم» (۱۳۷۹-نشر آگه) عنوان بهترین مجموعهداستان جایزه ادبی هوشنگ گلشیری را نصیب او کرد.
«نوروز فقط در کابل باصفاست» (۱۳۸۲-نشرمرکز)، «اینک دانمارک» (۱۳۸۳-نیلوفر)، «عسگرگریز» (۱۳۸۵-آگه، برنده جایزه گلشیری)، «تویی که سرزمینت اینجا نیست» (۱۳۸۶-نشرآگه)، «دوزخ عدن» (۲۰۱۱-چاپ دانمارک)، «سینماگر شهر نقره» (۱۳۹۱-تاک)، «دریغا ملاعمر» (۲۰۱۳ بیتابوک)، «گاوهای برنزی» (۱۳۹۵-نشرچشمه)، «زمین زهری» (۱۳۹۹ نشر نی) از دیگر آثار منتشر شده آصف سلطانزاده است که برخی به زبانهای انگلیسی، دانمارکی، فنلاندی، سوئدی، نروژی، چکی، فرانسوی و عربی ترجمه شده و جوایزی از جمله جایزه ادبی کپنهاگ را دریافت کردهاست.
رمان «سِفر خروج» اثری است از آصف سلطانزاده، نویسنده اهل افغانستان و ساکن دانمارک، که به تازگی از سوی نشرمهری در لندن منتشر شده است. این اثر که پیشتر در کپنهاگ (۲۰۱۱- نشر دیارکتاب) چاپ شده، پس از کتاب دوجلدی «دوزخ عدن»، دومین اثر بلند این نویسنده به شمار میرود و پس از خروج او از ایران و مهاجرتش به اروپا به رشته تحریر درآمد.
دستمایه این رمان، سرگردانیها، مشاهدات و دریافتهای موسی، مهاجر اهل افغانستان در ایران و حضورش در شهر تهران است که او پیشتر به واسطه خواندن آثار صادق هدایت یا تماشای فیلمهای سینمای ایران پیش از انقلاب با آن آشنا شده؛ شهری مهاجرناپذیر، که آبستن رویداد اجتماعی-سیاسی غریبی است و آخرین روزهای روایت موسی، با وقوع جنبش سبز و بالا گرفتن تظاهرات و اعتراض و ازدحام همزمان میشود.
ساختار رمان و عناصر روایی
محمد آصف سلطانزاده در فرازی از رمان «سفر خروج» درباره دلایل و انگیزههای شخصیت اصلی داستانش برای مهاجرت به ایران مینویسد:
این که چرا موسی خان افغانی ایران را برای مهاجرت انتخاب کرده بود، خودش هم نمیدانست. یک طوری برایش گنگ بود. نمیشود گفت که هرچه پیش آمد خوش آمدوار آمده باشد که در اینجا رحل اقامت بیفگند. یا این که راه افتاده باشد و سرزمینها را پس از افغانستان درنوردیده باشد و هرکجا که پولش تمام شده باشد همانجا دست از ادامه راه کشیده باشد. شاید خیلی دیگر از أفغانها همچون او با خود نیندیشیده باشند که چرا باید به ایران رفت و در همین پاکستان نباید ماند. و اگر اندیشیده باشند، پس با چه منطقی باید به ایران بیایند وقتی که در تمام طول راه مدام از طرف ایران برگشتهها گوشزد شده باشند که ایران دیگر آن سرزمین مهاجرپذیر قبلی نیست. مگر تا حالا مهاجر را خوب میپذیرفته؟ موسی خان حالا به آن میاندیشد. آن زمان گوشش به این حرفها به قول ایرانیها بدهکار نبود که به او میگفتند، ایران آن ایرانی نیست که میپندارید در آنجا مرز بین مسلمانان معنا ندارد یا اسلامش مرز نمیشناسد.
موسیخان افغانی در پی تصمیم مهاجرت به ایران، لابلای گوسفندانِ بارِ یک کامیون از مرز رد میشود. راهی تهران میشود و در کارگاه متروک و خاموش کفشدوزی مستقر؛ شبیه موسای پیامبر، که شبان بود و در دل کوه سینا به پیامبری رسید. عنوان «سِفر خروج» نیز نام دومین فصل از کتاب مقدس تورات است که قصه خروج قوم بنیاسرائیل از مصر و عصیانشان بر فرعون را روایت میکند. موسیخان افغانی اما نویسندهای است که کتابهایش را در حیاط خانهاش زیر خاک کرده و از دست طالبان گریخته، ازراه پاکستان به ایران آمده و قدم به قدم مقصد بعدیاش را تعیین میکند: با همه سختیها و خطرات، در تهران ماندگار میشود و در ملاقات با حاشیهنشینان بسیاری از جمله اقلیتهای جنسیتی و قومی و مذهبی، به درد آنان آگاه میشود و در حد بضاعتش به آنها کمک میکند.
او عاقبت از رویدادهای جاری در بستر جامعه و اندیشههای سیاسی و وقوع جنبش سبز، به جنبش رنگها و اندیشهها پیوند میخورد و شور و قیام مردم را در باطن خود مییابد. در پایان، موسی و عدهای از ایرانیان و افغانستانیها در پای کوه دماوند همچنان در جستوجوی رهاییاند که دماوند آتشافشان میشود و زندگان در قیامتی گرفتار میآیند.
تهران در قیامت بود آن گاه که موسی خودش را به کوتل جاجرود رساند. شهر در آن دامنههای پایین چون کفی بر آب متلاطم هنوز در جنبش بود و هر دم فرو میریخت. زمین به آتش و گاز تبدیل میشد و در آسمان تنوره میکشید. همان گاه بود که خورشید نورش رو به خاموشی رفت و تاریکی فرو افتاد. آسمان ستارههای آتشیناش را شروع به باریدن کرد. موسی در نوسان زمین هرقدر تلاش کرد که سر پا بماند، نتوانست و از پا افتاد. مرگ بر او هم انگار چیره شد….
موسی در پایان با استفراغی به زندگی برمیگردد، اما همچون مردهای از گور برخاسته، محشر قیامت را تماشا میکند و پلصراط نیمهویران، دوزخهای سوزان و بهشتهای خراب و ویرانی را که به او یادآور میشوند در این رستاخیز حساب و کتابی در کار نیست و همهچیز دروغ محض بوده و جستو جوی این چنین را پایانی نیست.
شیوه روایی رمان «سفر خروج» خطی و زمان روایت، حال است. اتفاقاتی از پی هم ساعات زندگی موسی را رقم میزنند، اما در فضایی میان وهم و واقعیت، موسی در حال گذر از زمانهای مختلف است: خاطرات روزگار کودکی و مجادله با پدر و مادر را چنان عینی توصیف میکند که گویی دیروز بوده و یا حین خاک کردن کتابهایش در کابلِ طالبان، از سربازگیری دوران کمونیستها میگذرد؛ گاهی در کارگاهِ دربسته و بیروزن خود را با اصحاب کهف برابر میبیند و گاهی پاکستانش به اندونزی و استرالیا آمیخته میشود.
ذهن سیال راوی از عهد عتیق تا سیوچندسال اخیر (یعنی سالهای پس از انقلاب۵۷ در ایران) را به گواه رویدادها و گرههای تاریخی پس و پیش میکند و درعین شاعرانگی و فلسفیدن، به روایت اصلی «سفر خروج» و حال موسی پایبند میماند.
شخصیت اصلی رمان، در حال نگارش کتابی به نام «دفتر یادداشتهای روزانه موشنخورده» نیز هست. او خود را با سروانتس، نگارنده اولین رمان مدرن اروپایی مقابل میبیند و با او همذاتپنداری میکند. همراهی و گفتگوی او با شخصیت سانچوپانزا و دُنکیشوت در انزوا نشان میراثداری موسی با سروانتس است:
آب از دانشگاه تهران میجوشید و سرازیر میشد به خیابان انقلاب و پایین میآمد. ساعتی بعدتر آب میرسید به ساختمان و پای سنگ آن را سست و لق میکرد. سر راهش آب همه رهگذران را، چه مذهبی و چه غیرمذهبی، در خود میگرفت و غرق میکرد. آب اما تا رکاب اسپ دون کیشوت بود و تا کمر سانچوپانزا. خرش گردن را راست نگه داشته بود تا غرق نشود. موسی سرش از آب بیرون بود. دون کیشوت شال سبز روی شانه انداخته بود و با نیزه جایی را در روبرو نشان داد و گفت: غولها سد سیون را شکستهاند. سانچوپانزا پرسید: ریشه غولها را بکنیم آقا.؟ پیش از آن که بنیاد تاریخ را ویران نکردهاند. موسی گفت: این سراب است. آب نیست. هرقدر بخوری تشنگی رفع نمیشود…
شرح مصائب مهاجران غیرقانونی، اقلیتهای جنسی و عقیدتی و مواجهه طبقات مختلف مردم با این افراد، همچنین توصیف جو متشنج روزهای پیش و پس از انتخابات ۸۸ در تهران از جمله مواردی است که در کنار روایت اصلی، خواننده را به زمان و مکان داستان متصل نگهمی دارد.
روابط بینامتنی و اشارهها
در این رمان موسی در انزوای تاریخیاش برخی از شخصیتهای ادبی و داستانی را به هماوردی میخواند. اشارههای مکرر به «بوف کور» و گفتگو با شخصیتهای داستان صادق هدایت، گفتگو با «مالون» شخصیت اصلی نمایشنامه ساموئل بکت، و یا نام بردن از «سلاخخانه شماره پنج» اثر ونهگات میتواند بر وجود رابطه بینامتنی یا همذاتپنداری موسی و نویسندگان بزرگ جهان و ادای دین به آثارشان تأکید کند.
اشاره به موتیفهای موش، خفاش و جغد نیز به معنای ترس و ویرانی، بدشگونی، خیانت و دزدی است. موسی که برای گیرانداختن موشها تله میسازد، با آنها هم همذاتپنداری میکند و گاه خودِ مهاجرش را موشی میبیند که ناخوانده به خانه دیگران آمده، شبانه به پرسهزنی میرود و هر آن احتمال گیرافتادنش هست.
روزی در خیابان انقلاب چشمش به ویترین کتابفروشیها میافتد و پرتاب میشود به خاطرهای دور با پیرمرد کتابفروش کابل و کتابهای فارسی محبوبش. او که این روزها شاهد خشم خیابانی مردم است و از درون هم اضطراب گریز از نیروهای انتظامی به جانش چنگ انداخته، شبی هنگام فرار، سنگی از جوی برمیدارد تا به شیشه کتابفروشی بزند. چندبار تردید میکند تا عاقبت میزند و میشکند و با باری از کتاب به خانه میآید و تا صبح «مالون میمیرد» میخواند. حرکتی از سر خشم، عجز، انتقام، و در عین حال مرور تاریخ طلایی نشر، از انتشارات «کتاب زمان» و داستانهای بهرام صادقی تا نشر شهرقصه، آگاه، نیلوفر و ناشران معاصر.
وقتی با کتابها به خانه میآید، خود را در هیات همان موشی میبیند که از زیر میز اتاقش هراسان بیرون دویده و میل به مزه کردن کاغذهای مختلف کتابها را دارد؛ حسی آمیخته به تاسف و پشیمانی و درماندگی. دنبال موش میدود اما حیوان بیچاره به دام خفاش میافتد و این طعنهای است بر سرنوشت ناگزیر و مبهم خودش:
شباهتش به موش کامل میشد. نگاهش تند و تیز میشد و جزئیات را بیشتر انگار مییافت و میفهمید. لبهایش پس رفته بودند یا دندانهایش بیرون میزدند، خودش نفهمید. حس جویدن از اعماق وجودش سر برمیآورد. نیاز جدیدی لذتبخش همچون خواب، سیری، ارگاسم. میخواست حتی این آئینه تشناب را هم بجود و ریز ریز کند. اگر ترس از سرباز نبود میتوانست برود امشب و باز نان سبوس قاق پیدا کند و حالا چه احمق بود آن گاه که نانهای خشک را به جای جویدن تر میکرد و میخورد. باید میجوید و با ولعتر میخورد. امشب نه. هیچوقت. سرباز آنجا بود. بقیه روز را لباسهایش را جوید و ریش ریش کرد. خوشایندتر از این نمیشد.
پرداختن به نشانههای جنبشسبز در داستان نیز به منزله اوج اعتراضات علیه حاکمان است، همچنان که کتاب، عنوان «خروج» به معنای قیام و شورش را بر پیشانی دارد. جنبش سبز بهانهای است تا راوی که خود نویسنده و آفرینشگر است ضمن روایت اعتراض و خشم مردم یک شهر، از کابوس و ترومای خود، و بیدارشدن حس آگاهی بر دردمندی و مظلومیتش بگوید؛ شور اعتراض مردم خشمگین به او انتقال یابد و او حالا بر زمین و زمان برآشوبد و در پایان داستان، به خالق کائنات طعنه زند:
نشسته بر لبه بام با پاهایی آویخته، با چشمان تنگکرده نظارهگر پایان جهان است موسی. گدازههای دوزخ در جاهایی در آن با مدام در حال پیشروی است و آتش برپا میکند…. دل موسی به ناگاه لبریز میشود از هوس تکرار، خلق یک بار دیگر کائنات و این بار به شایستگی نشستن به جایگاه خدا…. لیکن… زنجموره حسرتبارش میآید: هرگز، هرگز.
دوگانههای مکثر
بیشتر شخصیتهای داستان، آینه یکدیگرند. هر نقش از جمله کاراکتر مهاجران غیرقانونی، پلیس و قاچاقبَر، ایرانی و افغانی، فرشید و فریده، سانچو و دنکیشوت، حتی مرزهای واقعی و خیالی، همگی تصویر شکستهای از موسی است، که خود شکستهای از خداوندگار کائنات مینماید. این شخصیتها که در موقعیت داستانی مقابل یکدیگر قرار گرفتهاند، به سادگی میتوانند تکثیر و بدل به دیگری شوند. این ویژگی آینهگونی ارزشگذاری موجود را نقض میکند تا هم گواه یگانگی انسان باشد و هم بر پژواک رفتار هر کس در دنیا و از اینرو بر مفهومی دیگر از رستاخیز تاکید کنند. مصائب موسی در مهاجرت با چشم برهم زدنی میتواند به مصائب یک ایرانی مهاجر تبدیل شود و پلیسی که بر مسافران قاچاق یا تظاهرکنندگان سخت میگیرد، ممکن است در آنی موضع قدرت را از دست بدهد و دست مردم بیفتد. در صحنههای پایان داستان هم وقتی تعدادی ایرانی بر اثر نارضایتی از شرایط موجود تمایل به جلای دیار و رد شدن از مرز دارند، خود را افغانستانی معرفی میکنند تا افسر نیروی انتظامی آنها را دستگیر و در وانتی سوار کند که قصد خروج از تهران را دارد. جالب است که موسی سکاندار این عرشه میشود:
موسی رو به جمعیت فریاد میزند: ای آن کسانی که صدای مرا میشنوید، بدانید هر آن کس که با ما برود و برگردد افغانستان، هر آئینه رستگار خواهد شد. کسی از بین مردم گفت: تو برو و مرز را بردار، ما همه خواهیم آمد. موسی با انگشت به مغزش اشاره کرد: مرزها در اینجاست. آنها را در اینجا باید از میان برداشت. مردم لبخند میزنند.
ترنس بودن شخصیت فرشید-فریده نیز بهترین نشان این تصویرآینهای است. او که دلداده موسی میشود و موسی نقش نجاتبخشیاش را بر عهده میگیرد، مثالی از انواع اقلیتها و محرومیتکشیدگانی است که در جامعه مورد ظلم اکثریت قرار میگیرد. این شخصیت، مخاطب را به قضاوت نکردن و فرارفتن از داوریهای متداول فرامیخواند و انسان را به صلح و آرامشی دعوت میکند که بر اثر تعریفها و قراردادهای برساخته از دست رفته است.
موسی نه نجاتبخش این شخصیت، که به هنگام حمله نیروهای پلیس به تظاهرکنندگان، افراد زیادی را از گرفتارشدن میرهاند. او با گشودن دروازه ساختمان محل سکونتش، جمعیت معترض را از میان شلیک گلوله و گاز اشکآور به درون پناه میدهد و با گوش دادن به بحث و جدل آنها، به جنبههای دیگری از انسان پی میبرد. اشاره به شعارها و مطالبات تظاهرکنندگان در داستان و مقایسه اعتراضات عقیدتی ایرانیان و افغانیان در این خرده روایات جالب توجه است. نقش ناجی و منجی نیز در تقابل با هم قرار میگیرند و در یک حمله، موسی و عدهای از تظاهرکنندگان دستگیر و راهی زندان اوین میشوند و به مرور دنیا به آخر خود نزدیک میشود…
گمشدگان ابدی
موسیخان افغانی، نویسنده مهاجر و پرسشگر فیلسوفمآب، ناظر انسانها و اتفاقها، و پایبند به اصولی اخلاقیاش در این سیر آفاق و انفس و سِفر خروج، از سیاهی و تاریکی زندگی نامطمئن عبور می کند اما در قیامت گرفتار میماند. نه جهنمی پیش رو دارد و نه بهشت موعودی. از آغاز روایت بارها در جواب سئوال و نیازش گفتهاند «هرگز!» و او در پایان، در این لامکانی و لازمانی و بیزمانیِ هرگزی گم میشود. این نمایی از انسان سرگشته امروزی و مهاجر ابدی است که در قراردادهای خودساخته و در بحرانهای هویت و مرز و انتخابات و ارزشگذاریها گرفتار میماند و به رستاخیزی بیحسابوکتاب محکوم است.