«هێرۆ» با چشم‌هایی نگران و مضطرب بعد از گذراندن یک شب و روز پُر استرس و رنج‌آور، حالا می‌خواهد از دستمزدی که‌ بابت جابه‌جایی کوله‌‌ی ۲۰ کیلویی دریافت کرده‌، به دور از چشم خانواده‌ و اطرافیانش، رُژ صورتی و کفش‌های پاشنه‌ بلندش را که‌ در خانه‌‌ی دوست صمیمی‌اش پنهان کرده است، بپوشد و‌ برای چند ساعتی خود واقعی‌اش باشد.

«هێرۆ» هر چند شب یک بار بعد از دریافت دستمزد کولبری، لباس‌های تحمیلی مردانه‌اش را دور می‌اندازد و با پوشیدن لباس‌های زنانه‌ و آرایش دل‌خواه خود بعد از چندین روز می‌خواهد این واقعیت را به‌ خود یادآوری کند که‌ هنوز هم علی‌رغم زندگیِ دشوارش تسلیم شرایط تحمیلی نمی‌شود و کورسوی امیدی به‌ آینده‌ دارد.

هزاران نفر سالیان مدیدی است که‌ به‌ دلیل بیکاری و فقر، در مرزهای غربی کشور مشغول کار پُر مشقت و طاقت‌فرسای کولبری هستند؛ شغلی به‌ شدت پُر خطر که‌ تا به‌حال جان صدها نفر را گرفته‌ است.

کولبران گاه با گلوله‌ مرزبانان کُشته‌ و زخمی می‌شوند و گاهی هم گرفتار بهمن و کولاک یا در پی تعقیب و گریز مرزبانان از ارتفاع سقوط می‌کنند و جان خود را از دست می‌دهند.

در این میان، گزارش و مقالات متعددی از سوی روزنامه‌نگاران و جامعه‌شناسان نگاشته‌ شده و زندگی این افراد به‌ تصویر کشیده‌ شده‌ است، اما درلابه‌لای این زندگیِ غم‌انگیز، انسان‌هایی با رنجی مضاعف و روحی جریحه‌دارتر در میان کولبران هستند که‌ آهسته‌ خُرد می‌شوند، بدون صدا قلب‌هایشان می‌شکند و رویاهایشان در میان کوهستان همراه با نفس‌های خسته‌ی‌شان زیر کوله‌های سنگین دفن می‌شود.

Ad placeholder

«کولبران ترنس»

«کولبران ترنس» در میان افرادی که‌ به‌ این شغل پُر مشقت روی آورده‌ا‌ند، بیش از دیگران تحت ستم قرار دارند. آن‌ها از یک سو باید نقش تحمیلی یک مرد را به‌ دلیل خطرات آشکار شدن هویت جنسی‌شان بازی کنند و خیلی مراقب باشند کسی جنسیت واقعی آن‌ها را کشف نکند، و از سویی دیگر به‌ دلیل تحمیلی بودن و خارج از توان بودن این کار برای آن‌ها، از نظر روحی در موقعیت مناسبی نیستند.

«هێرۆ» اسم مستعار ترنسی ۳۸ ساله‌ است. او در یکی از شهرهای مرزی کُردستان زندگی می‌کند؛ کسی که‌ بعد از مرگ پدر کولبرش ناچار شد برای تأمین مخارج زندگی خود و مادر بیمارش به‌ کولبری روی بیاورد، اما در این راه رنج‌های بی‌شماری از جمله تجاوز از سوی دیگر کولبران و سربازان مرزی تا زخم زبان‌های نیشدار و مسخره‌ شدن را متحمل شده‌ است.

«زمانه» مستقلاً قادر به تایید روایت او نیست.

«هێرۆ» را در خانه‌ یکی از دوستان صمیمی ترنس‌اش می‌بینم. او هرچند شب یک بار بعد از بازگشت از کولبری مقداری خوراکی و نوشیدنی می‌خرد و برای رهایی از رنج‌هایی که‌ روزگار بر او تحمیل کرده‌ است این‌جا می‌آید.

صورتش خشک و آفتاب‌سوخته‌ است که‌ با آرایش سعی در پوشاندن آن دارد. به‌ گفته‌ خودش باد و سرمای کوهستان پوست صورت را‌ خراب می کند. رُژ صورتی‌اش را زده‌ و کفش‌های پاشنه‌ بلندش را پوشیده ‌است، باچشم‌هایی مملو از غم و اضطراب، زندگی پُر مشقت خود را بازگو می‌کند:

در خانواده‌ پُر جمعیت و فقیری به‌ دنیا آمدم. پدرم هم کولبری می‌کرد، اما این اواخر به‌ دلیل دیسک شدید، دیگر نمی‌توانست کار کند. پس از مدتی، تمامی پس‌اندازمان را خرج بیماری پدرم کردیم. خواهران و برادرانم ازدواج کردند. من و مادرم ماندیم. نمی‌دانم چطور تا چشم باز کردم پدرم هم فوت کرد و ناگهان ۳۰ ساله‌ شدم و من باید خرج خانواده‌ را می‌دادم. رویایم تغییر جنسیت و ازدواج با پسر مورد علاقه‌ام بود، اما کی جرأت می‌کرد این را در خانواده‌ سنتی من مطرح کند! همیشه‌ از سوی آشنایان و خانواده‌ به ‌دلیل رفتارهای دخترانه‌ام سرزنش می‌شدم.

«هێرۆ» با یاقوت‌های درخشانِ گردنبندش بازی می‌کند و ادامه‌ می‌دهد:

من در یک جهنم به تمام معنا گیر افتاده‌ بودم. جایی بلد نبودم بروم تا این‌که‌ با فشارهای خانواده‌ و آشنایان تسلیم شدم و از هشت سال پیش به‌ کولبری روی آوردم. ابتدا با پسر عموهایم به‌ کولبری می‌رفتم. خیلی سخت بود، توانایی جابه‌جایی کوله‌ها را نداشتم، برای همین مسخره‌ام می‌کردند و بهم بد راه می‌گفتند، دیگر کولبران هم به‌ چشم تحقیرآمیز به‌ من نگاه می‌کردند، برای همین تصمیم گرفتم مرز را عوض کنم و جایی بروم که‌ کسی مرا نشناسد.

“هێرو” اشک در چشمانش حلقه‌ می‌زند:

اما من چه‌ می‌دانستم این ابتدای رنج دیگری است، مرز کولبری را عوض کردم، ابتدا سعی کردم کسی به‌ ترنس بودنم شک نکند، اما چند روز بعد کولبران دیگر متوجه‌ رفتارم شدند، هرچند برخی از آنها در جابه‌جایی کوله‌ام به‌ من کمک می‌کردند، اما در یک شب وحشتناک، در حالی که‌ با دو کولبر جوان همراه بودم با تهدید به‌ من تجاوز کردند، برای همین مجبور بودم هرچند یک بار مسیرهای کولبری را عوض کنم.

«هێرۆ» می‌گوید:

این تمام ماجرا نیست، یک شب دیگر به‌ کمین نیروهای مرزی افتادیم و بارهایمان را گرفتند و زمانی که شیوه رفتار و حرف زدنم را دیدند، همه‌ را آزاد و من را بازداشت کردند. در آن شب دو سرباز به‌ من تجاوز کردند و تهدیدم کردند که اگر به‌ خواسته‌شان گردن ننهم آزاد نخواهم شد. علاوه‌ بر این رنج‌ها، من به‌ کارهای مردانه‌ هیچ علاقه‌ای ندارم، احساس می‌کنم دارم خُرد می‌شوم.

«هێرۆ» با وجود تمام رنج‌هایی که در این مدت بر او تجمیل شده، هنوز امیدش را از دست نداده‌ است. او می گوید:

هر چند چهار دهه‌ از زندگی مشقت بارم گذشته‌ است، اما به‌ آینده‌ امیدوارم. می‌خواهم سخت کار کنم، پولی که از راه کولبری به دست میارم، اگر از خرج خودم و مادرم زیاد بود، پس‌انداز می‌کنم تا بتوانم به‌ چیزی که‌ رویایش را دارم که‌ همان تطبیق جنسیت است برسم. با آن امید زنده‌ام وگرنه‌ هیچ نشانه‌ زنده‌ بودنی در من وجود ندارد، خدا را چه‌ دیدی شاید یک روز من هم به‌ رویایم رسیدم.

«هێرۆ» در پایان با خنده‌ تلخی می‌گوید:

البته اگر مثل تمام زندگی‌ام بد بیاری نیارم و از کولبری جان سالم به‌در ببرم.