در ۲۱ فروردین ۱۹۹۲ مقالهای به نام «عشق مولوی به شمس و عشق شمس به خدا و کیمیا خاتون» (در نقد و تحلیل «آموزههای شمس به مولوی» نوشتهی رضا فرمند) به قلم آقای مسعود کدخدایی در رادیو زمانه منتشر شد. از لحن و بلندی مقاله به روشنی پیداست که نویسنده، کششی به موضوع داشتهاند و با علاقه به این کار پرداختهاند؛ ولی متاسفانه در بخشهای چشمگیری از مقاله، ایشان اصول و پرنسیبهای بنیادی مقالهنویسی را در بررسی کتاب من رعایت نکردهاند:اصولی چون ذکر منبع، امانتداری در نقل قول، فاصله داشتن از سوژه… پیش از دادن نمونههایی شایسته است به چند نکته اشاره کنم.
این سخن، درست است که یک اثر باید از خود دفاع کند. این دفاع در عمل، چنانکه میدانیم از طریق خوانندگان یک اثر صورت میگیرد. ولی وقتی آدم در شرایطی باشد که کتاب، امکان پخش فراگیر نداشته باشد چه کسی باید از آن دفاع کند؟ در ایران، هزاران نگاه هشیار، رفتار بسیاری از قلمها را زیر نظر دارند. در برونمرز اما چنین نیست؛ و به سبب پراکندگی جغرافیایی فارسیزبانان، اثر، به یک معنا، تنهاست.
*
نوشتن برای یک نویسنده، رویهمرفته، آرامش بخش است؛ ولی نوشتن در این باره برایم زجرآور بوده است. چرا کلمه را رعایت نمیکنیم؟ چرا من باید به تنگنای دفاع از کارم کشانده شوم؟ میگویم زجرآور، چرا که موضوع ناخوشایند است و ابعادش از حوزهی شخصی فراتر میرود. چندین هفته است که هم خواستهام بنویسم و هم میل به درگیر شدن با موضوع را نداشتهام. آن را هم یکسره نمیتوانستهام فراموش کنم. همهاش از خود پرسیدهام چرا؟ چرا باید انرژی ما صرف این مسائل شود؟ به ویژه آنکه با نویسنده مقاله، یکسالی است که آشنایی و دوستی دارم. (بیشتر آشنایی و کمتر دوستی). در پروسهی چاپ کتاب هم از راهنماییهای ایشان در بارهی صفحهبندی و غیره سود بردهام. در چنین فضایی ایشان نسخهای از مقاله را که به ابتکار خود نوشته بودند پیش از چاپ برای من فرستادند تا اگر نظری دارم بگویم و تلفنی، ضمن دادن خبر ارسال مقاله، گفتند که یادداشتهای مقاله را هنوز ننوشتهاند. در بخش یادداشتهای یک مقالهی پژوهشی، چنانکه میدانیم، رفرانس میدهند؛ منبع میدهند. این بخش، شناسنامهی دیدگاهها و نقلقولهاییست که نویسنده از دیگران وام گرفته است. این بخش، به یک معنا، ستون فقرات و سند اعتبار یک اثر پژوهشیست. به مقالهی ایشان، به عنوان اثری که از دیگریست، با فاصله و با احترام نگاهی انداختم. دیدم هرچه هست زحمت کشیدهاند. خسته نباشیدی گفتم و برخی برداشتهای آشکارا نادرست از کتاب را یادآوری کردم. نقلقولهای سرگردان و شناور در سطح مقاله نشان میداد که مقاله هنوز پرداخت و ویراستاری نشده است. مقاله که در آمد؛ رفته رفته پیبُردم که آن یادداشتها، که به یک معنا، شناسنامهی مقاله است نوشته نشدهاند. همینجا بگویم که همهی آن نقلقولهای بیشناسنامه در مقاله، از کتاب «آموزههای شمس به مولوی» است. از این کار بسیار تعحب کردم و مدتی هاج و واج و گیج بودم. چرا نباید یک نویسنده با دادن منبع، به اثرش اعتبار ببخشد؟ چرا باید از این امر حساس و حقوقی سرسری بگذرد؟ پس از این ماجراها، دوباره سراغ مقاله رفتم و آن را از نزدیک و انتقادی خواندم. و این بار دیدم که آب، تنها در بخش «یادداشتها» گلآلود نیست. این آلودگی در حوزهی منبعدادن در متن مقاله هم دیده میشود. راستی چرا باید منبع دادن اینهمه دشوار باشد؟ روشنتر بگویم. ساختمان مقاله به گونهای ساخته شده و مطالب کتاب من به گونهای در تاقچههای آن چیده شده است که بخشی از اندیشهها، دیدگاهها و مطالب کتاب من به نام نویسندهی مقاله ثبت شده است. برای رسیدن به این منظور یک رشته شگردهایی در ساختمان مقاله بکار رفته که به برخی از آنها در زیر اشاره خواهم کرد. هر جا سخن از «مقاله» است اشاره به مقالهی ایشان (عشق مولوی به شمس و عشق شمس به خدا و کیمیا خاتون» است و هر جا سخن از کتاب است اشاره به کتاب «آموزههای شمس به مولوی» است.
رفتار نویسندهی مقاله با متن
در همهی بررسیها از جمله در بررسی ادبی، چنانکه میدانیم منتقد باید از دایرهی راستی و درستی بیرون نرود؛ رعایت امانت کند و با فاصله به سوژهاش نگاه کند. او اگر سخنی از کتاب را بطور مستقیم نقل میکند باید آن را در گیومه بگذارد و منبع دهد و اگر اندیشه یا دیدگاهی را از نویسندهی کتاب به طور غیرمستقیم بازگو میکند باید به آن اشاره کرده و باز منبع دهد. کوتاه سخن آنکه برای خواننده باید روشن باشد که نویسندهی کتاب چه میگوید و منتقد، آن را چگونه ارزیابی کرده و بازتاب میدهد. مرزها باید روشن و مشخص باشد. این اصول چون و چرا ندارد؛ همانطوریکه رعایت مقررات راهنمایی به هنگام رانندگی اما و اگر ندارد. هرچه این دقت بیشتر باشد ارزش و اعتبار سخن منتقد بیشتر میشود. تا جائیکه که به بررسی کتاب من مربوط میشود نویسندهی مقاله در بخشهایی این اصول را با نام بردن از من و دادن منبع رعایت کردهاند و این نشان میدهد که ایشان با این اصول و کاربرد آنها آشنا هستند. ولی متاسفانه در دیگر بخشها این اصول را رعایت نکردهاند. در این بخشها دیدگاهها و مطالب کتاب من یا بطور مستقیم با پس و پیش کردن چند کلمه رونویسی شده یا بطور غیر مستقیم بدون دادن منبع بازنویسی شدهاند. در زیر، نمونههایی را، با هم مرور میکنیم. نقلقولهای کتاب و مقاله با علامت ستاره *** از هم جدا شده است.
*
نمونههایی از رونویسی که در آنها پارهی کلمهها پس و پیش شده است:
نقلقولهای اول از کتاب است نقلقولهای دوم از مقاله
« در بارهی طیفهای ایمانی و جهانبینی شمس مطالب زیادی نوشته شده است. بیشتر نویسندگان این مطالب، نگاه عاشقانهی مولوی به شمس را در نوشتههاشان ادامه دادهاند.» (کتاب، ص. ۹۰)
***
« گفتیم که دربارهی شمس زیاد نوشتهاند. اما بیشتر کسانی که دربارهی او چیزی نوشتهاند، با همان نگاه عاشقانهی مولوی او را دیده، و تنها به ستایش او پرداختهاند.» (مقاله)
———–
« قرآن و حدیث و ادبیات عرفانی پایههای بنیادی ایمان و اعتقاد شمس تبریزیست.» (کتاب، ص. ۹۰)
***
« پایههای ایمان و عقیدههای شمس بر قرآن و حدیث و ادبیات دینی و اسلامی استوار گشته است.» (مقاله)
———–
« …در سیستم باور شمس، کیهان دارای «هفت آسمان» است … برای او حتی «سیمرغ» و «کوه قاف» و «هما» هم واقعن وجود دارند.» ( کتاب، ص. ۹۲)
***
« شمس طبقه طبقه بودن آسمان، و وجودِ سیمرغ و هما و کوه قاف را هم که امروزه میدانیم پایهی علمی ندارند، سخت جدّی میپندارد.» (مقاله)
———–
« شمس به وحی باور دارد» « .. افسانههای کرامات را که در ادبیات عاشقانهی الهی (ادبیات عرفانی) آمده عمیقن باور داشت»…. شمس …خود را به خدا نزدیک احساس میکند. او حس میکند که با خدا به وحدت رسیده است؛ با او دوست شده و این لطف و دوستی تا بدان پایه است که «حق تعالی سّر خود» را از او دریغ نمیکند.» (کتاب، ص. ۹۸-۹۵)
***
« او نه تنها به کرامات عارفان و دریافت وحی از سوی آنان باور دارد، بلکه خودش را نیز چنان نزدیک به خدا میداند که از بوی او برایمان میگوید، و از اینکه حق تعالی سرّ خود را از او دریغ نمیدارد.» (مقاله)
————
« … شمس، چند بار از راه خواب تماسهایی سرنوشتساز با «عالم دیگر» داشته است. در یکی از این خوابها « رسولالله » به او خرقه میدهد؛ «ما را رسولالله در خواب خرقه داد» خرقهای که شمس بسیار بدان میبالید. در خوابی دیگر، خدا از او میخواهد که بر «نفس»اش زیاد سخت نگیرد؛ چرا که نفساش هم بر او حقی دارد و حقاش را باید داد. پس از این خواب است که شمس در نخستین فرصتی که پیش میآید روزهی سکسیاش را میشکند و با خرید سکس، خودش را راحت میکند.» (کتاب، ۹۴)
***
« شمس آنچه را هم که در خواب میبیند با آنچه که در بیداری میبیند درهم میآمیزد؛ چنانکه میگوید در یکی از این خوابها “ما را رسولالله در خواب خرقه داد”.
در خوابی دیگر خدا از او میخواهد که بر نفسش زیاد سخت نگیرد که نفسش نیز حقی بر او دارد. او که عمری با نفسش جنگیده است، این خواب را چنان واقعی میپندارد که به خودش اجازه میدهد تا پا را از دایرهی پایبندیهای صوفیگری و دین بیرون گذاشته، و در پی راضی کردن نفس، به تمنّای جنسی خویش پاسخی زمینی بدهد.» (مقاله)
———–
«… شمس، این «پیر مرموز…»
«همه میدانیم که شمس پیش از دیدار با مولوی هزاران عارف و عابد و فقیه را ملاقات کرده بوده است. اگر شمس چنین کیمیایی بوده است چرا همان تاثیر را روی دیگران نداشته است؟ (کتاب، مقدمه، ص. ۸)
*
« آنچه بر کسی پوشیده نیست این است که شمس، این “پیر مرموز” پیش از دیدار با مولوی عارفان و زاهدان و صوفیان بسیاری را دیده است، اما چرا هیچکدام از آنان واکنشی مانند واکنش مولوی نسبت به او نشان ندادهاند؟» (مقاله)
————
نمونههایی از برخورد به معراجنامهی بایزید
کتاب «آموزههای شمس به مولوی» در چندین صفحه (ص. ۲۷-۲۰) به تفاوت عرش قرآنی و عرش عرفانی پرداخته و در این رابطه از جمله، معراجنامهی بایزید را که در« تذکرةالاولیاء» عطار آمده بررسی کرده است. این بخش بسیار مهم است چرا که آبشخور برخی از پندارهای شمس را نشان میدهد. در این بخش کتاب، من ضمن شرح قسمتهایی از معراجنامه، گفتارم را با آوردن نقلقولهایی از آن مستند کردهام. نویسندهی مقاله چنانکه خواهیم دید جملهها و پاراگرافهایی را از این بخش، هم از سخنان من و هم از نقلقولهای کتاب گرفته و از زبان خود و به نام خود بازنویسی میکند. آنچه شگفتانگیز است این است که ایشان با نوشتن « چنانکه معراجنامه میگوید» یا «عطار در تذکرةالاولیاء از قول او چنین میگوید» منابع کتاب را به طور ضمنی به عنوان منابع خود ذکر میکند. در بارهی این روش، که در واقع، پژوهنده را حذف میکند و نویسندهی مقاله را جانشین او میکند بیشتر سخن خواهم گفت. در زیر نمونههایی از رونویسی و بازنویسی از بخش معراجنامهی بایزید را مرور میکنیم: نقل قولهای اول از کتاب است و نقل قولهای دوم از مقاله:
—————–
« بایزید در معراجاش به عرش موفق میشود که خدا را ببیند و با او گفتوگو کند.» (کتاب، ص. ۲۲)
***
« بایزید عارفی است که به عرش رسیده، خدا را دیده، و با او گفتوگو هم کرده است.» (مقاله)
————-
«سی هزار سال در فضای وحدانیت او پریدم و سیهزار سال دیگر در الوهیَت پریدم و سیهزار سال دیگر در فردانیت. چون نودهزار سال بسر آمد بایزید را دیدم و من هرچه دیدم همه من بودم. پس چهار هزار بادیه بریدم و به نهایت رسیدم.» (نقل قول از معراجنامه، کتاب، ص ۲۳)
***
« چنانکه “معراجنامه” میگوید، او ۳۰ هزار سال در فضای وحدانیّت الله، و ۳۰ هزار سال در الوهیّت، و ۳۰ هزار سال هم در فردانیّت پرواز میکند. او در این ۹۰ هزار سال از چهار هزار بادیه میگذرد و به نهایت میرسد و خودش را میبیند که خدا شده است. یعنی با ذاتِ خدا به وحدت رسیده است.» ( مقاله) تاکید از من است
—————
« پس روح من بر همهی ملکوت بگذشت و بهشت و دوزخ بدو نمودند و به هیچ التفات نکرد و هر چه در پیش او آمد طاقت آن نداشت و به جان هیچ پیغمبر نرسید، الا که سلام کرد. چون به جان مصطفی علیه السلام رسید آنجا صدهزار دریای آتشین دید بینهایت و هزار حجاب از نور. اگر به اول دریا قدم نهادمی بسوختمی…هرچه خواستم تا میخ طناب خیمهی محمد رسول آلله بتوانم دید زهر نداشتم با آنکه به حق رسیدم زهره نداشتم به محمد رسیدن.» (نقل قول از معراجنامه، کتاب، ص. ۲۳)
*
« روح او از آنجا سفر آسمانیاش را ادامه میدهد و از همهی ملکوت میگذرد و از بهشت و دوزخ دیدار میکند و همچنان پیش میرود تا به جانِ حضرت محمد میرسد و در آنجا صدهزار دریای آتشینِ بینهایت، و هزار پردهی آویخته از نور میبیند. او میگوید اگر قدم به همان دریای اولی میگذاشتم، میسوختم. او میخواهد دستکم آنقدر به آن دریای آتش نزدیک شود که بتواند نگاهی به میخ چادر حضرت رسول بیندازد که البته شهامتش را نمییابد. او به نقل از کتاب تذکرةالاولیاء میگوید: “با آنکه به حق رسیدم زهره نداشتم به محمد رسیدن” » (مقاله) تاکید از من است.
——————–
جایگزینی خود به جای پژوهندهی کتاب
میدانیم که منتقد باید به نقلقولهایی که از کتاب سوژهاش میگیرد وفادار بماند. او باید پس از آوردن نقلقول در پرانتز، منبع نقل قول را نام ببرد. گفتن ندارد که گفتاوردها (نقلقولها) در یک اثر پژوهشی به زمان فشرده میمانند. گاه، یک نقلقول دستاورد چند هفته یا چندین ساعت کار است؛ چرا که پژوهشگر با صرف وقت، آنها را چون قطعههای پازل از کتابهای گوناگون گرد میآورد تا سیمای سخناناش را کامل کرده و یافتههایش را مستند کند. خواندن عادی یک اثر با خواندن پژوهشی آن فرق میکند. همانطویکه فرق است میان کسی که با ماشین از یک راه جنگلی با شتاب میگذرد و کسی که از ماشین پیاده میشود و جنگل را برای یافتن گلها یا گیاهان ویژه از نزدیک بررسی میکند؛ و جغرافیای آنچه را که یافته یادداشت میکند.
روش ارائه و زاویهی نگارش بسیاری از گفتاوردهای کتاب در مقاله به گونهایست که خواننده درنمییابد که گفتاوردها در کتاب، بررسی شدهاند. به زبان روشنتر، نویسندهی مقاله، همان گفتاوردها و همان برداشتهای پژوهندهی کتاب را یکبار دیگر و این بار از زبان خود بازگو میکند. کاربست این روش که در واقع، پژوهنده را در نقطهی کور میگذارد و حذف میکند چنین است: نقلقولی از کتاب در متن مقاله داخل گیومه آورده میشود. به منبع نقلقول با دادن شماره اشاره نمیشود. در عوض، نویسندهی مقاله در لا به لای سخناناش از منبع اصلی که مورد استفاده پژوهند بوده است نام میبرد. برای روشن شدن موضوع نمونههایی میآورم. نخست، سخن و نقل قولی از کتاب میآورم و سپس بازتاب آن را در مقاله نشان میدهم. نقلقولهای کتاب و مقاله با علامت سه ستاره***از هم جدا شده است.
—————
« شمس به هنگام دیدار مولوی بالای شصت سال سن دارد…. او خودش دوران پیش از آشنائیاش با مولوی را چنین بیان میکند…:
«…از خود ملول شده بودم»… «آبی بودم بر خود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم، تا وجود مولانا بر من زد.»
(نقل قول از مقالات شمس، کتاب، ص. ۳۶)
***
« شمس بههنگام این دیدار، در سفرهای بسیار پای را فرسوده بود و بیش از ۶۰ سال داشت، و “از خود ملول” شده بود. چنانکه در “مقالات شمس تبریزی” میگوید:
“آبی بودم بر خود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم، تا وجود مولانا بر من زد.” (مقاله)
—————
چنانکه میبینیم نویسندهی مقاله با آوردن «چنانکه در مقالات شمس تبریزی میگوید» نقلقول را به «مقالات شمس تبریزی» ارجاع میدهد؛ در حالیکه جملات پیش و پس نقلقولهای ایشان به روشنی نشان میدهد که ایشان در همین صفحه پیاده شدهاند؛ اتراق کردهاند؛ آسودهاند و همین صفحه از کتاب منبع واقعی ایشان بوده است. برخورد ایشان به بیشتر گفتاوردهای کتاب از همینگونه است.
رویهمرفته، رفتار نویسندهی مقاله با نقلقولهای کتاب یکدست نیست. گاه، پس از نقلقول در پرانتر منبع داده شده است. گاه تنها شمارهی صفحه نوشته شده و از آنجائیکه چند کتاب دیگر، در کتابنامهی مقاله آمده، روشن نیست که این شماره صفحهی به کدام کتاب اشاره دارد و در بسیاری از موارد، پس از نقلقول حتا شماره هم نوشته نشده است.
کتابهای «مقالات شمس تبریزی»، «تذکرةالاولیاء» ، «کتاب الانسان الکامل» و «مناقبالعارفین» که از کلاسیکها ادبیات عرفانی به شمار میروند، به دلائل روشن، از منابع اصلی کار من بودهاند. این است که گفتاوردهای فراوانی از این منابع در کتاب «آموزههای شمس به مولوی» آمده است. نویسندهی مقاله، متاسفانه بسیاری از این گفتاوردها را، چنانکه خواهیم دید، به همان روشی که یاد کردم، یعنی بدون ارجاع دُرست به خورد مقالهاش داده است. آنچه آب «منبع» را بیشتر گلآلود میکند این است که ایشان در پایان مقاله، سه کتاب نخست یعنی کتابهای «مقالات شمس تبریزی»، «تذکرةالاولیاء»، «کتاب الانسان الکامل» را از جملهی کتابهایی نام بردهاند که از آنها برای نوشتن کتاب استفاده کردهاند. بدین ترتیب، این سه کتاب کلاسیک عرفانی هم منبع اصلی پژوهنده بوده است و هم منبع اصلی نویسندهی مقاله. در این صورت شایسته است که روشن شود که چه سخن و چه نقلقولی از چه کتاب گرفته شده است. به هر حال، چنانکه خواهیم، هر جا نویسندهی مقاله از یکی از این سه کتاب در پیوند با نقلقولی نام میبرد منبع واقعی نقلقول، کتاب است. البته شاید ایشان از این سه کتاب در جاهای دیگری از مقاله استفاده کرده باشند. به هر حال، به نمونههای دیگری در همین راستا توجه کنیم. نخست، سخنی در بارهی نقلقول میآید و سپس خود نقل قول. مطالب کتاب با سه ستاره*** از مطالب مقاله جدا شده است. توجه شود که هفت سطر نخست از کتاب است و هفت سطر بعدی از مقاله.
نقل قول از کتاب:
« شمس به عنوان مسلمانی خداشیفته( عارف) رویکرد خودش را به قرآن دارد. او، برای نمونه، بر آن است که بخشی از آیههای قرآن، برای عوام است و بخشی برای خواص. شمس به آن بخش از آیههای قرآن میپردازد که برای «خواص» است و در بارهی موضوعهای مهمتری چون «عالم روح» است. این هم نمونههایی از سخنان شمس در بارهی اسلام:
«بالای قرآن هیچ نیست، بالای کلام خدا هیج نیست. اما این قرآن که از بهر عوام گفته است جهت امر و نهی و راه نمودن ذوق دگر دارد، و آنکه با خواص میگوید ذوق دگر» (نقل قول از مقالات شمس، کتاب، ص۹۰)
«اغلب این شیوخ راهزنان دین محمد بودند. همه موشانِ خانهی دین محمد خراب کنندگان بودند. اما گربگانند خدای را از بندگان عزیز، که پاککنندگان این موشانند.» (نقل قول از مقالات شمس، کتاب، ص ۹۲)
***
نقلقول از مقاله:
« شمس تبریزی نیز مسلمان بوده است و معتقدِ به قرآن، اما از زاهدان بیزار. چنانکه در “مقالات شمس” به تصحیح محمد موحد گفته است: (تاکید از من است)
“اغلب این شیوخ راهزنانِ دین محمد بودند. همه موشانِ خانهی دینِ محمد خرابکنندگان بودند. اما گربگانند خدای را از بندگانِ عزیز، که پاککنندگانِ این موشانند.”
و اما شمس آیههای قرآن را دو دسته میداند که برای خواص و عوام آورده شدهاند. چنانکه در “مقالات شمس” آمده است:
“بالای قرآن هیچ نیست، بالای کلام خدا هیچ نیست. اما این قرآن که از بهر عوام گفته است جهت امر و نهی و راهنمودن ذوق دگر دارد، و آنکه با خواص میگوید ذوق دگر.” (مقاله) تاکید از من است.
—————
نمونهای دیگر:
در بخش «همه او (الله) شدن یا خودکشی عارفانه» کتاب، نمونههایی از نثر و شعر و همچنین نقلقولی از عزیزالدین نسفی آورده شده است. شعرها و نقل قول چنانکه خواهیم دید در صفحه ۶۶ برگرفته شده است. این مطالب و بازتاب آنها را در مقاله مرور میکنیم. مطالب کتاب با علامت ستاره از مطالب مقاله جدا شده است. توجه شود که ۱۱ سطر نخست از کتاب است و یازده سطر بعدی از مقاله:
نقل قول کتاب:
————-
« روند خدا شدن عارف چگونه است؟»…، «عارف برای اینکه از عشق الله، دمی هم غافل نشود و هرچه زودتر به او برسد، به زندگی پُشت میکند؛ گوشهنشینی میکند…کوتاه سخن آنکه عارف خود را «جان» میکند تا شایستگی وحدت با «جانان» یا خدا را داشته باشد. در همین معناست که مولوی میگوید:
«باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی….
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو» (کتاب، ص ۶۶)
همه ارواح مقدس چو ترا منتظرند
تو چرا جان نشوی و سوی جانان نروی. (کتاب، ص. ۶۶)
… در باره وحدت عارف با الله ، عزیزالدین نسفی مینویسد:
«ای دوریش!…سالک… چون به ذات خدا رسید و هستی خود را ایثار کرد، خدای تعالی سالک را به هستی خود هست میگرداند و به صفات خود آراسته میکند تا هرچه سالک گوید خدای گفته باشد و هرچه سالک کند خدای کرده باشد و سالک دانا و توانا میشود.» نقل قول از عزیزالدین نسفی (کتاب، ص.۶۶)
***
نقل قول مقاله:
و اما صوفی برای رسیدن به معشوق و معبودش خدا، باید هرچه بیشتر و زودتر از این دنیا و هرچه در آن است ببُرّد و بکنَد تا زودتر و آسانتر به “او” برسد و با “او” یکی شود. یعنی خدا شود!
همه ارواح مقدس چو ترا منتظرند
تو چرا جان نشوی و سوی جانان نروی (مقاله)
یا:
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو (مقاله)
و آشکارا در ستایش مرگ:
… عزیزالدین نسفی به زبان نثر آنرا اینگونه مینویسد:
“ای درویش!… سالک… چون به ذات خدا رسید و هستی خود را ایثار کرد، خدای تعالی سالک را به هستی خود هست میگرداند و به صفات خود آراسته میکند تا هرچه سالک گوید خدای گفته باشد و هرچه سالک کند خدای کرده باشد و سالک دانا و توانا میشود”. (مقاله)
————-
چنانکه میبینیم مغز سخن و نقلقولهای شعر و نثر، کم و بیش همان است که این بار از زبان نویسندهی مقاله رونویسی و بازنویسی شده است و همه از همان صفحه (ص. ۶۶) برداشته شده است. با این حال، نویسنده مقاله با نوشتن «عزیزالدین نسفی به زبان نثر آنرا اینگونه مینویسد» ذهن خواننده را متوجه منابع اصلی میکند؛ به زبان دیگر، با چنین رویکردی چون پژوهندهی آنها رفتار میکند. با خواندن چنین پاساژهایی شگفت زده میشوم. میبینم که کسی سخنان و دستاوردهای پژوهشی مرا به نام خود بازگویی میکند و اندوهگین میشوم. میپرسم چرا؟ چنین رفتاری با متن آیا «نقد و تحلیل» قلمداد میشود؟ اگر چنین رفتاری با متن قانونی و دُرست بود هرکس میتوانست هر اثر پژوهشی را به نام خود بازنویسی کند. من این رفتار را بیحرمتی به کلمه قلمداد میکنم.
مقاله انباشته است از نقلقولهای کتاب که به آنها منبع داده نشده است؛ نقلقولهایی که در سطح مقاله شناورند و همچنین مطالبی که بدون دادن منبع از زبان نویسندهی مقاله بازگویی شده است. درست است که کتاب من در مرکز نوشتهی ایشان قرار دارد و حتا ایشان رویکردی مثبت به موضوع آن دارند؛ با اینهمه، رفتار منتقد با سوژهاش باید حساب و کتاب داشته باشد. رویهم رفته، آشفتگی مطالب به گونهایست که انگار کسی با عجله آمده به خانهی کتاب من؛ تا میتوانسته گونیهایش را در وقت تنگی که داشته از مطالب کتاب پُر کرده و در خانهی مقالهاش خالی کرده است. از یک سوم آنچه برداشته صورت برداری کرده و بقیه اینسوی و آنسوی مقاله ریخته و پاشیده است. گفتن ندارد که این دقایق از چشم خوانندهای که کتاب را از نزدیک نخوانده پوشیده میماند. از گفتاوردهای کتاب چنان بیرویه استفاده شده که انگار ایشان به نسخهای از کتاب به صورت فایل ورد دسترسی داشتهاند و نقل و انتقال مطالب از کتاب به مقاله آسان بوده است؛ و زحمت تایپ گفتاوردها را نکشیدهاند.
*
بخش کردن موضوع به دو قسمت
یکی دیگر از روشهایی که در ساختمان مقاله، بطور سیستماتیک بکار برده شده و رد پای پژوهندهی کتاب را محو کرده چنین است. گاه، موضوعی که در کتاب بررسی شده به دو قسمت بخش میشود. بخشی از زبان نویسندهی مقاله بدون دادن مرجع بیان میشود و بخشی با دادن مرجع. آنچه خواننده نمیداند این است که منبع هر دو بخش سخن، کتاب است. برای اینکه با روش نویسندهی مقاله آشنا شویم مثالی میآورم. در نخستین دیدار شمس و مولوی، پرسش و پاسخای میان شمس و مولوی روی میدهد که بسیار معروف است. این گفتگو در «مناقب العارفین»، اثر افلاکی ثبت شده است. از آنجائیکه دو جمله این گفتگو (از خدایا..) در اصل به زبان عربیست من ترجمهی فارسی آنها را که از کسرویست آوردهام تا خوانندهی فارسی زبان به راحتی آنها را بخواند. در واقع، گفتگوی این دو بدین صورت تنها در کتاب «آموزههای شمس به مولوی» ثبت شده است. بازتاب این بخش در کتاب و مقاله چنین است.
لحظهی دیدار در کتاب:
————–
« روزی مولوی سوار استر در حلقهی مریداناش به مدرسه میرفت که شمس ناگهان لگام استرش را میگیرد و او را پُرسشپیچ میکند:
« شمس: ای صراف عالم…بگو که حضرت محمد رسول الله بزرگ بود یا بایزید؟
مولوی: محمد مصطفی سرور و سالار جمیع انبیا و اولیاست و بزرگواری از آن اوست!
شمس: پس چه معنیست که حضرت مصطفی میفرماید:
{خدایا} ما تو را چنانکه بایست نشناختیم و بایزید میگوید: من خدایام و کارم بسیار بزرگ است؟
همانا که مولانا از استر فرود آمد و از هیبت سوال نعره بزد و بیهوش شد.»
شمس با طرح این پُرسش معماگونه، مولوی را شگفتزده میکند… شمس، مولوی را دقیقن به عرصهای کشانده بود که مولوی عمری از آن پرهیز کرده بود و آن عرفان رادیکال بود. شمس میگوید چرا محمد که پیامبر است در برابر خدا اینطور خاکسارانه برخورد میکند؛ ولی بایزید که عارفی بیش نیست خود را خدا قلمداد میکند؟ (کتاب، ص. ۳۴)
***
لحظه دیدار در مقاله:
… روزی مولوی سوار بر قاطری در میان مریدانش برای تدریس علوم دینی به مدرسه میرفته است. در این هنگام شمس که تا آنروز یک صوفی ناشناس بوده، در هیئت درویشی، گستاخانه و ناگهانی لگام استر او را میگیرد و پُرسشهای زیادی از او میکند. از جمله میپرسد:
حضرت محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟
مولوی پاسخ میدهد: محمد مصطفی سرور و سالار همهی پیامبران و اولیاست و او کجا و بایزید کجا!
شمس میپرسد پس چرا حضرت محمد میفرماید: “[خدایا] ما تو را چنانکه بایست نشناختیم و بایزید می گوید: من خدایام و کارم بسیار بزرگ است؟”
مولانا از قاطر پایین میآید و از هیبت این پرسش نعرهای میزند و بیهوش میشود.
در واقع شمس تبریزی با این پرسش مولوی را به عرصهای میکشاند که رضا فرمند آنرا عرفان رادیکال میخواند. شمس از او میخواهد پاسخ بدهد که چرا محمد که مقام پیامبری دارد، در برابر خدا چنین خود را کوچک میداند، اما بایزید که عارفی بیش نیست، اینگونه با اعتماد بهنفس خود را بهجای او مینشاند. » (مقاله)
————–
چنانکه میبینیم گفتگو از زاویهای مطرح شده که گویی نویسندهی مقاله هم به منبع اصلی گفتگو اشراف دارد و هم به برداشت نویسندهی کتاب از آن. در حالیکه منبع هر آنچه نوشته شده کتاب است. این برداشت نادرست از آنجا ناشی میشود که نویسندهی مقاله به نقلقولها رفرانس نمیدهد. درست آن بود که بنویسد این گفتگو در کتاب چنین و چنان ثبت شده است و نویسنده چنین برداشتی از آن کرده است.
*****
برخورد کلی نویسندهی مقاله به درونمایهی کتاب
کتاب، چند میدان موضوعی بزرگ دارد که یکی از بزرگترین آنها پرداختن به آن چیزی است که شمس به مولوی آموخته و او را دگرگون کرده است. میدانهای بزرگ دیگر عبارتاند از سرانجام تلخ شمس تبریزی و داستان زناشویی شمس و کیمیا. از آنجائیکه نویسندهی مقاله، گاه، بدون پرداختن به پرسشها به بازگویی داستانوار پاسخها پرداختهاند. کمی در بارهی این میدانها و موضوعهای مرکزی کتاب توضیح میدهم:
شمس به مولوی چه آموخت؟
میدانیم که شمس و مولوی در مرکز گفتمان عرفان اسلامی ایرانی قرار دارند. ( همینجا در پرانتز بگویم که پس از چاپ کتاب دریافتم که ترکیب «عرفان اسلامی ایرانی» دقیقتر از «عرفان ایرانی» است؛ چرا که الله در کانون این بینش قرار دارد). در پیوند با شمس و مولوی همیشه این پرسش مطرح بوده است که شمس با مولانا چه کرد که او را دگرگون کرد؟ این پرسش، کاملن منطقی و به جاست. با اینکه صدها کتاب و مقاله در بارهی شمس و مولوی نوشته شده متاسفانه کوششی جدی برای پاسخ به این پرسش محوری از طرف عرفانپژوهان نشده است. آنان به روشنی میگویند که نمیدانند که شمس به مولانا چه آموخته است. عرفانپژوه نامدار ایرانی فروزانفر در این باره میگوید:
« شمس به مولانا چه آموخت و چه افسون ساخت که چندان فریفته گشت و از همه و همه کس صرف نظر کرد و در قمار محبت نیز خود را باخت بر ما مجهول است.» (فروزانفر، شرح زندگانی مولوی، به نقل از مقدمهی کتاب)
دیگر بزرگان عرفان هم همین حرف را تکرار کردهاند. و این در حالیست که پاسخ به این پرسش در آثار شمس و مولوی و ادبیات عرفانی آن دوران موجود است. بخش بزرگی از کتاب «آموزههای شمس به مولوی» به این پرسش میپردازد: اینکه چه عواملی در بینش شمس و مولوی، زمینهساز این دگرگونی عظیم روحی در مولوی شد.
نقش کیمیا خاتون در تدوین کتاب
دربارهی سبب تدوین کتاب در مقاله آمده است:
« رضا فرمند … به دو روایت از چگونگی مرگ شمس، و به نام کیمیا خاتون برمیخورد، و رابطهای میان مرگِ شمس و این زن میبیند. او کنجکاو شده، و برای پی بردن به این رابطه در سال ۱۳۷۱ به ترکیه سفر میکند. نتیجهی آن سفر و پژوهشهای چند سالهی او در این زمینه، همین کتاب آموزههای شمس به مولوی است.» (مقاله)
در بارهی سرانجام شمس است که دو روایت وجود دارد: یک روایت میگوید که شمس «غیبت» کرده است. سرچشمهی این روایت، ولدنامه، نوشتهی سلطان ولد، پسر مولاناست؛ روایتی دیگر که از دید من قرین به یقین است میگوید که شمس کشته شده است. سرچشمهی این روایت «مناقبالعارفین» نوشتهی افلاکیست. و اما در بارهی رابطهی میان مرگ شمس و کیمیا خاتون و همچنین نقش کیمیا خاتون در تدوین کتاب، ترتیب و فشردهی ماجرا که در کتاب آمده چنین است:
این سخن درست است که کیمیا خاتون، به یک معنا، در کانون این کتاب قرار دارد. هنگام خواندن «مقالات شمس تبریزی» به پاساژی برخوردم که در آن، شمس با سربلندی از لت و کوب کردن زن نوجواناش کیمیا خاتون میگفت. همانجا بود که به سرگذشت این بانو دلبستگی پیدا کردم و در سال ۱۹۹۳ میلادی (۱۳۷۱) برای اینکه با فضای زندگی او بیشتر آشنا شوم به قونیه رفتم. شرح همهی ماجرا در نوشتهی «در جستجوی آرامگاه کیمیا خاتون» در کتاب آمده است. در قونیه با گور شمس روبرو شدم و شگفتزده شدم و اینکه حتا بچههای کوچه و باز میگفتند که «شمس را پسر مولانا کشته است». ما از عرفانپژوهان نامدارمان، کسانی چون فروزانفر، زرینکوب و….. آموخته بودیم که شمس «غیبت» (بیخبر رفته است) کرده است. این پرسش برایم مطرح شد که چرا ما ایرانیان و ترکها دو برداشت کاملن متفاوت از سرانجام شمس تبریزی داریم. در جستجوی یافتن پاسخ این پرسش دیدم که سرچشمهی برداشت کنونی ما ایرانیان از سرانجام شمس، بدیعالزمان فروزانفر است و منبع او هم پسر مولویست. به دیگر سخن، فروزانفر بر پایهی حرفهای پسر مولانا، سلطان ولد، گفته است که شمس «غیبت» کرده و دیگران هم، کم و بیش، سخن او را تکرار کردهاند. دلیل فروزانفر این است که پسر مولانا «امین» است و از نزدیک شاهد ماجرا بوده است. من در جستار «سرانجام تلخ شمس تبریزی» با بررسی گزارش افلاکی از قتل شمس و گزارش سلطان ولد از «غیبت» شمس و همچنین با بررسی تنش میان علاءالدین پسر کوچکتر مولانا با شمس بر سر کیمیا خاتون و دیگر مدارک تلاش کردهام تا ثابت کنم که چرا شمس بر خلاف گفتهی پسر مولانا کشته شده است و پسر مولانا اتفاقن در این باره نمیتواند «امین» باشد؛ چرا که سخن از قتل است، و خود او به نوعی درگیر ماجرا بوده است. سلطان ولد به هنگام سرودن «ولدنامه» سرپرست خاندان مولانا بوده است. او انگیزهای نداشته است که این «راز بزرگ» را آشکار کند. برعکس، انگیزههای قوی داشته که روی این قتل سرپوش بگذارد. اگر این قتل آشکار میشد نه تنها سر و کار خودش و «یاران محرم»اش با شحنه و عسس و حاکم شهر آن روزگار میافتاد؛ بلکه اعتبار و آبروی عرفانی شمس و مولوی هم خدشه دار میشده ست. (شمس، خدای مولانا که عمری سخن از پرهیز از زن میگفت در یک رابطهی عاشقانه به خاطر یک زن کشته شده است) از این روست که سلطان ولد، پسر مولانا در این باره، آگاهانه و برای رد گم کردن قتل شمس دروغبافی کرده است و سخناناش در بارهی «غیبت» شمس، به هیچروی، به زبان قضایی محکمهپسند نیست. در عوض، گزارش افلاکی از قتل او همهجانبه، معقول، پذیرفتنی و محکمهپسند است. از پسر مولانا تا عارفان معاصر همه تلاش کردهاند که روی این مسئله سرپوش بگذارند. شرح کل ماجرا در جستار «سرانجام تلخ شمس تبریزی» در کتاب آمده است.
دیگر موضوعهای محوری کتاب عبارتند بررسی جهانبینی شمس و مولوی؛ چگونگی راه یافتن «عشق» به عرفان اسلامی ایرانی؛ ویژگیهای «عالم عشق»؛ چغرافیای علم عشق و اینکه چرا عارفان ایرانی وحدتوجودی به معنای فلسفی آن نیستند و ..
داستان زناشویی کیمیا خاتون و شمس تبریزی
رفتار نویسنده با مطالب این بخش هم همانند رفتار وی با دیگر بخشهای کتاب است. در این بخش که جنبهی داستانی دارد نویسندهی مقاله، شاید به هواداری از کیمیا خاتون، و همنوایی با نویسندهی کتاب وارد صحنه میشود و با لحنای توهینآمیز از شمس و شمسشناسان سخن میگوید؛ لحنای که با لحن عمومی و روح کتاب همخوانی ندارد. روشن است که هر کس در مقام منتقد میتواند هرچه خواست در بارهی سوژهاش بنویسد. ولی از آنجائیکه رفتار نویسندهی مقاله با متن به گونهایست که مرز میان نویسندهی اثر و منتقد همه جا روشن نیست چه بسا خواننده چنین سخنهایی را به حساب نویسندهی کتاب بگذارد. به هر حال، من از چنین برخوردهایی احساس سربلندی نمیکنم و چنین دفاع از اثر خود را دفاع بد از کتاب قلمداد میکنم. کسی که با رپلیک خود ناگهان به صحنهی یک نمایشنامه میپرد خدمتی به آن نمایشنامه نمیکند؛ هرچند نیتاش پاک باشد.
چکیدهی سخن:
چنانکه دیدیم در بخشی چشمگیر از مقالهی «عشق مولوی به شمس و عشق شمس به خدا و کیمیا خاتون» اصول و پرنسیبهای بنیادی مقالهنویسی در بازتاب دیدگاهها، اندیشهها و منابع کتاب «آموزههای شمس به مولوی» رعایت نشده است: اصولی چون ارجاع دادن، رعایت امانت در نقلقول و غیره. در نتیجه، حقوق من به عنوان نویسندهی کتاب، در موارد فراوانی پایمال شده است. نویسندهی محترم مقاله چه بسا با نیت خیر این کار را کرده باشند: به خاطر همفکری و همدلی با من و غیره. ولی من، همانطوریکه کتابم نشان میدهد از همان پرنسیبهای شناخته شده در جهان ادبیات پیروی میکنم و راه و روشای جداگانه و داد و ستدی ویژه در کار و همکاری و پژوهش ادبی ندارم. از این رو، از ایشان خواهش میکنم که مقاله را از روی نت برداند و از چاپ و پخش آن در جاهای دیگر خودداری کنند.
۲۲ ژوئیه،۲۰۱۳
در همین زمینه:
عشق مولوی به شمس و عشق شمس به خدا و کیمیا خاتون، مسعود کدخدایی
آقای فرمند!
کار خوبی کرده اید مقالۀ کدخدائی دربارۀ کتاب خود را بررسی و نقد کرده اید. بررسی و نقد یعنی همین کاری که شما کرده اید. ولی بنظر من اینکه شما می خواهید او مقاله را از روی نت بردارد و آنرا هیچ جای دیگری نیز چاپ و پخش نکند امر نادرستی است. او مقاله را دربارۀ کتاب شما نوشته است. آنرا از همان آغاز اعلام کرده است. خواننده می تواند فکر کند که همۀ مطلب مقاله راجع به کتاب شما است. بدون تردید او می توانست به شکل بهتر و دقیقتری به مقالۀ شما ارجاع دهد. ولی کار او جعل و دزدی که نیست.
نقد را نباید با مجازات و تنبیه توأم ساخت. تا دلتان می خواهد کمبودهای نوشتۀ کسی را مطرح کنید. ولی مواظب باشید نقد آلودۀ محدود ساختن حق دیگری در بیان افکار خویش نشود. اگر کدخدائی مطلبی را از شما برداشته بود و بدون ذکر نام شما آنرا چاپ کرده بود، البته آنگاه قضیه فرق می کرد.
یک کنجکاوی دوستانه: بقیۀ نویسندگان ایرانی از آن شکایت دارند که کسی کارهایشان را تحویل نمی گیرد. شما انگار اوضاعتان خیلی روبراه است. یکی دربارۀ کتابتان نقد نوشته، بجای ابراز شادی شماتت می کنید.
عباس / 07 July 2013