۲۴ فوریه ۲۰۲۲ (پنجم اسفند ۱۴۰۰) روسیه با تهاجمی گسترده به اوکراین، آغازگر جنگی شد که حالا یک سال و هشت ماه از شروع آن میگذرد. پوشش رسانهای این جنگ، حداقل در ماههای آغازین در سطح جهان وسیع بود؛ عواطف برانگیخته و اظهارنظرها تند و بیپروا بود. تنها چهار روز بعد از شروع جنگ، دیوید سکوارلیدز در گزارش خبری زنده بیبیسی گفت که بسیار احساساتی است چرا که شاهد «کشتار هر روزهی اروپاییهایی با چشمان آبی و موهای بلوند» است.
برای خواندن آخرین رویدادهای مهم جنگ اسرائیل ــ فلسطین و تحلیلها و نظرها دربارهی آن، به صفحهی ویژهی زمانه رجوع کنید:
جنگ اسرائیل ــ غزه: گذشته، حال، آینده
این اظهارنظر پربازتاب آنچه را فاش کرد که رسانههای جریان اصلی سالها سعی در پوشاندنش داشتهاند: زیر پوشش آنچه «بیطرفی حرفهای رسانهای» خوانده میشد، دوگانهی سفید/دیگری همواره به حیات خود ادامه داده و حالا سر بر میآورد. کشتار سفیدها همچنان از کشتار «دیگران» غمانگیزتر است؛ عواطف برای مرگ چشمآبیها به جریان میافتد و حمله به بلوندها تحمل نمیشود.
همان روزها، شارلی دآگاتا هم در گزارش خبری سیبیاس گفت که «کییف شهری متمدن و اروپایی است و هرگز نمیشد چنین اتفاقی را درش تصورکرد یا خواست؛ و [اوکراین] با افغانستان یا عراق که معادل تنش هستند فرق میکند.»
او البته بعدا برای این گفتار نژادستیزانه عذرخواهی کرد. اما این دو نمونه از میان نمونههای متاسفانه پر شمار گفتارهای نژادستیزانه، سیاستهای رسانهای جریان اصلی را آشکار میکند. سیاستهایی که مبتنیاند بر عادیسازی جنگ و کشتار در برخی مناطق جهان از جمله خاورمیانه، افریقا، جنوب آسیا، امریکای لاتین، و به عبارتی هرجایی خارج از اروپا، امریکا و امریکای شمالی. سیاستهایی که مبتنیاند بر انسانزدایی از مردمان غیراروپایی با عادی جلوه دادن تجربهی آنها از جنگ.
این سیاستها روزبهروز شفافتر اجرا میشوند، سیاستمداران و رسانهها دیگر کمتر برای مخفی کردن چنین دیدگاههایی تلاش میکنند و گویا سرانجام در عرصهی رسانه به جایی رسیدهایم که «همه میدانند که پادشاه لخت است اما دیگر کسی کاری نمیکند.» چه چیز شفافتر از اظهارنظر یوآف گالانت، وزیر دفاع اسرائیل، که گفته بود:
دستور محاصره کامل نوار غزه را دادم. نه برق خواهد بود، نه غذا، نه آب و نه سوخت. همه چیز بسته است. ما با حیوانات انساننما میجنگیم و مثل آنها عمل میکنیم.
فلسطینیها، افغانستانیها، عراقیها، سودانیها، سوریهایها، کردها، میتوان پرسید فهرست این انسانهایی که در رسانه «نا-انسان» و «انسان حیواننما» خوانده میشود تا کجا پیش خواهد رفت؟ رسانه، این نهاد سلطهجو، با نشر شایعههایی برای جانی جلوه دادن فلسطینیها و تحریف اخبار برای توجیه جنایات ارتش اسرائیل، بستن صفحهها، اعمال محدودیت در نشر اخبار مربوط به غزه، واقعیت جنگ را به امری انتزاعی تقلیل داده و آن را به یک بازی «برد» و «باخت» تبدیل کرده است. سوگیریها نیز در قبال این جنگ چنین بوده است، هواداری متعصبانه از یک جناح در مقابل جناح دیگر شکافی عمیق میان دو قطب ایجاد کرده است. بعضی اظهارنظرها دربارهی اخبار جنگ، شاید از واقعیت جنگ هم هولناکتر باشند. در واکنش به خبر کشته شدن ۳۳ روزنامهنگار در جریان جنگ، کاربری نوشته است «بیش باد»؛ در واکنش به گفتهی سازمان ملل مبنی بر اینکه غزه «قبرستان کودکان» شده است، کاربری نوشته است «بهتر»؛ و در واکنش به خبر ممنوعیت فعالیت حماس و الصامدون توسط آلمان، کاربری نوشته است «آلمان باید ماجرای هولوکاست رو این دفعه با عربهای فلسطینی تکرار کنه».
حق بشر با انگیزهی ممانعت از هرگونه تکرار دوبارهی هولوکاست، با شعار «دیگر هرگز نه» شکل گرفت. با این فکر که دولت یکپارچه دیگر تنها پایهی حق و عدالت نخواهد بود و جامعهی جهانی بر عملکرد دولتها بههنگام زیرپاگذاشتن حقوق بشر نظارت خواهد کرد؛ اما شکل یادآوری جهانی هولوکاست برمبنای یک دوگانهسازی ساده و خطرناک انجام شد: دوگانهی قربانی بینقص/هیولا که امروز نتایج هولناک شکلگیریاش بیش از هر زمان دیگری آشکار شده است.
این دوگانهسازی از این جهت خطرناک است که تا زمانی که ارزیابیای از قربانی وجود داشته باشد که او را در دستهبندی بینقص و معصوم یا دارای نقص و لایق خشونت قرار دهد، حق بشر نه به تمامیت بشریت که به آن دسته قربانیان «بینقص» تعلق خواهد گرفت که از ویژگیهای مورد نظر قدرتهای جهانی از جمله ویژگیهای نژادی، ایدئولوژیک، مذهبی، جنسیتی، طبقاتی، زبانی، فرهنگی و ظاهری برخوردارند. تا زمانی که دستهای از انسانها از دامنهی بشریت حذف شوند، تا زمانی که از دستهای انسانزدایی شود، نسلکشی دوباره و دوباره تکرار خواهد شد. همانطور که طی این سالها تکرار شده است.
رسانه، که در عصر حاضر بخش بزرگی از زیست روزمره است، با جعل، تحریف و حذف بخشی یا تمامی تاریخ و با تحمیل چارچوبهایی از پیش تعیینشده برای فهم وقایع، به انسانزدایی از بخش عظیمی از بشریت و بیرون راندن آنها از دامنهی حق بشر به خدمت دولتها درآمده است. همچنین، با بمباران اطلاعاتی و دامنزدن به دوگانهی رسانه/مخاطب یک کارکرد اصلی دیگر هم دارد و آن القای این پیام به مخاطبان است که «هیچکاری از دستت بر نمیآید جز مصرف این انبوههی محتوایی که برای شئسازی از تو تولید شده است.»
رسانههای جریان اصلی با ساختاری پدرسالارانه برپایهی زبان و ایدئولوژی قدرت، با گرفتن مقام «مطلعکننده»، «آگاهیبخش» و «آموزشگر» و قرار گرفتن در جایگاهی فرادستی نسبت به مخاطبانی که میتوان «مصرفکننده» نامشان نهاد، او را تا سطح موجودی فاقد قدرت تحلیل پایین میآورند: این رسانه و تحلیلگرانشاند که تعیین میکنند با چه کسی همدلی کنیم و با چه کسی نه، به چه چیز اهمیت دهیم و به چه چیز نه، و شاید از همه مهمتر، چه چیز را بدانیم و چه چیز را نه.
رسانههای بدیل، رسانههای فمینیستی
در مقابل چنین ساختاری، رسانههای بدیل سر بر میآورند، رسانههایی که در مقابل هژمونی دولتها یا بازار میایستند و با سرپیچی از «تولید» محتوایی که بسیار قابل دسترس و بسیار پرمصرف است تلاش در ایجاد اخلالی در نظم موجود جریان اطلاعاتی دارند؛ رسانههایی که افراد را به «مصرفکنندگان» و «ابژههایی» از قدرت رسانه تقلیل نمیدهند بلکه در سطحی کوچک، چشماندازهایی بدیل به سیاستگذاریها، الویتها و چشماندازهای هژمونیک ارائه میدهند و با ارائه شکلی از ارتباطگیری بدیل، فرایندی فرهنگی از ساخت مشارکتی اجتماع را در پیش میگیرند.
فمینیستها، و بهخصوص فمینیستهای رنگینپوست با نقد دائمی رسانههای جریان اصلی در ساخت، توسعه و غنی کردن رسانههای بدیل نقش کلیدی داشتهاند. رسانههای فمینیستی نمونههای خوبی به دست میدهند از اینکه چطور خروج و سرپیچی از جریان اصلی گردش اطلاعات میتواند به توسعه و رشد مبارزه برای برابری بیانجامد. فمینیستها، با نگرانی از بازتولید تبعیض و نابرابری در رسانههای جریان اصلی، در طول تاریخ مبارزاتیشان همواره سنتی از نشر را پی گرفته و گسترش دادهاند که تا امروز ادامه و توسعه یافته است. در طول موج دوم فمینیسم، نشریههای فمینیستی پرشمار شدند؛ در کشورهای مختلف، انواع مج [شکلی از مجله ضد هژمونیک که نشر و توزیع آن به شکل خودآیین صورت میگیرد و صدای افرادی را به گوش میرساند که به رسانههای جریان اصلی دسترسی ندارند]، مجله، نشریه، روزنامه، رادیو و تلویزیون فمینیستی ایجاد شد. تا آنجا که دهه ۱۹۹۰ انقلاب مج زنان خوانده میشود چرا که زنان سیاستهای فمینیستی را از طریق مجها توسعه میدادند.
هرچند نمیبایست در دام مفهوم ذاتگرایانهی نوشتار زنانه افتاد اما نمیتوان انکار کرد بسیاری از رسانههای فمینیستی را زنان راهاندازی کردهاند، پیش بردهاند و میبرند. فمینیست بودن شاید هنوز برای مردان یک «انتخاب» باشد اما برای زنان چارهای جز آن نیست. درست همانطور که مبارزه علیه نژادپرستی برای سیاهان یک الزام حیاتی و برای سفیدان یک انتخاب و یک امتیاز بود چرا که آنها هر روز با ستم نژادی مواجه نمیشدند، میتوانستند انتخاب کنند که چشمهایشان را به راحتی به روی آن ببندند؛ حال آنکه مبارزه علیه نژادپرستی برای سیاهان امری غیرانتخابی و پایانناپذیر است، آنها هر روز با تاریخ بردهداری، با سیاستهای استعماری و نژادی و مهاجرستیز از خواب بر میخیزند و به خواب میروند. زیست آنها تماما تحت تاثیر تبعیض نژادی است؛ همانطور که زیست زنان تماما تحت تاثیر پدرسالاری است.
بنابراین، هرچند نوشتار زنانه یا حضور زنان در یک رسانه الزاما آن را فمینیستی نمیکند، اما به هر حال این زنان بودهاند که توانستهاند طی سالها مبارزهی فمینیستی جریانی را در رسانهها شکل دهند که به رهایی اندیشه کمک کند. رسانههای فمینیستی نقش مهمی در به چالش کشیدن هنجارهای اجتماعی، به بحث گذاشتن رژیمهای جنسیتی و باز کردن فضاهای مشارکت داشتهاند. اما چطور میتوان فمینیسم را وارد کار خبرنگاری کرد؟ چطور میتوان اصل همدلی را وارد کاری کرد که به فاصلهگیری دعوت میکند و آن را یک الزام حرفهای میداند و موقعیت قدرتش را در نادیده میگیرد. آیا در مقام فمینیست، این وظفیهی ما نیست که ساختارهای پدرسالارانه را، در همهی زمینهها، به چالش بکشیم یا لااقل به آنها دامن نزنیم؟
دانا واکر در مقالهای با محوریت فمینیسم و آموزش خبرنگاری، چند اصل فمینیستی برای کار تحقیقی رسانهای پیشنهاد میدهد که مرور و کاربستش میتواند چشمانداز جدیدی به رسانه به دست دهد:
- میتوانی همزمان موضوع پژوهش و پژوهشگر باشی، میتوانی دلیل پیوندیابی را در زنده بودن و در صمیمیت بجویی و نه در فاصلهگیری.
به این معنا، خبرنگار نه فقط مشاهداتش از دیگران، که مشاهداتش از ادراک، عواطف و فهم خود را نیز ثبت و گزارش میکند. خبرنگار میتواند با موضوع تحقیقش پیوندهای عاطفی پیدا کند و همدلیاش را با موضوع گزارش حفظ کند.
- با این پیشفرض گفتوگو و مصاحبه کنی که هرکس بهترین سخنگوی وضعیت و زندگی خویش است.
پائولو فریره در «کنش فرهنگی برای آموزش» مینویسد جهان سوم جایی است که بسیار از آن سخن میرود اما خود کمتر سخن میگوید. یک نگاه گذرا به پوشش رسانهای مسالهی فلسطین یا مسالهی ستیز با مهاجران افغانستانی خود گویای این وضعیت است. مقالهها، گزارشها، روایتها و نظرات غالبا از سوی غیرفلسطینیها و غیرافغانستانیها منتشر شدهاند. در مسالهی ستیز حکومت ایران با مهاجران افغانستانی، کمتر روایتی از چشمانداز افغانستانیها نسبت به موضوع منتشر شده و عمدهی نظرات را پژوهشگران و روشنفکران ایرانی نوشتهاند و گفتهاند. پذیرش این اصل که هرکس بهترین سخنگوی وضعیت خویش است نه تنها تواضعی برای استعمارزدایی از اندیشه به دست میدهد، بلکه گشودگی لازم برای دستیابی به فهمی مستقیم و بیواسطه از مسائل را هم فراهم میکند.
- دانش نظری را همانقدر ارزش دهی که دانش شخصی.
اظهارنظرهای کارشناسی از سوی پژوهشگران و نظریهپردازان، هرچند میتواند فهم وسیعتری از وقایع به دست دهد اما با ایجاد دوگانهی تحلیلگر/مخاطب میتواند خطر آنچه را سارتر فلسفهی «هاضمهای» مینامید پررنگ کند. مخاطب همواره در وضعیتی فرودستی قرار میگیرد و از اندیشهی بیواسطه به مسائل منع میشود و همواره «خوراک» فکریاش را از این یا آن شبکه و تحلیلگرانش دریافت میکند. اهمیت دادن به دانش شخصی از این جهت حیاتی است که فضایی برابر برای اندیشه و پرسشگری از مسائل فراهم میکند. یک نمونهي موفق در اینباره، وضع قوانین مربوط به کارگران صنعت سکس در نیوزلند است، جایی که قانونگذاران توانستند با مشورت و دخالت مستقیم کارگران این صنعت قوانین موثری وضع کنند، در حالی که دیگر کشورها با پشت کردن به دانش شخصی این کارگران سالهاست از قانونگذاری موثر در این حوزه باز ماندهاند.
واکر همچنین سوالهایی پیش میکشد که میتواند معیاری برای ارزیابی فمینیستی از کار رسانهای به دست دهد:
- اگر اصل فاصلهگیری را کنار میگذاشتی و با منبعت دوستی میکردی گزارشهایت چه تفاوتی میکرد؟ اگر مصاحبهشونده هم میتوانست از مصاحبهکننده سوال بپرسد، چه تفاوتی ایجاد میشد؟
- چه میشد اگر مصاحبهشونده خود موضوع تحقیق تو را مشخص میکرد یا در تعیین آن نقش داشت؟ چه میشد اگر خود پیشنهاد میداد چه روایتی را پوشش دهی؟ آیا این همان چیزی نیست که میتواند خبرنگاریِ جمعی نام گیرد؟
- اگر به دانش شخصی بهای بیشتری میدادیم، منابعمان چطور تغییر میکردند؟
- این تغییر چشمانداز چطور پرسشهایمان را تغییر میدهد؟
حرکت به سوی جریانهای رسانهای بدیل و کاربست اصول فمینیستی در کار رسانهای، میتواند بر استیصالی که رسانههای جریان اصلی سعی در ایجادش دارند فائق آید و دامنهی شمول بشریت را آنطور که باید بگسترد، میتواند مرزهای هولناکی که بر همدلی وضع شده را بشکند و امکان ساخت مشارکتیِ اجتماعی جهانی را از طریق گفتوگویی فرهنگی باز کند و در نظم حاکم بر جریان اطلاعاتی عصر حاضر اخلال ایجاد کند و رسانه را از جایگاه فرادستیاش به زیر بکشد و ارتباط برابر را جایگزین آن کند.