این یادداشت، ترکیبی از چند روایت‌ شخصی و عاطفی از اعتراضات آبان‌ماه ۹۸ است. تجاربی که به دلیل فضای رعب و وحشت، قطع اینترنت و لزوم کار مخفی هرگز به موقع ثبت و ضبط نشد و حالا یادآوری‌شان دشوار و سرسام‌آور است. روایت‌ها چرخ می‌خورند و هیچ شفافیت و قطعیتی ندارند؛ این خود بخش پنهان‌مانده‌ای از جنایات جمهوری اسلامی درباره‌ی وقایع آبان۹۸ است، جنایتی در تاریخ عواطف و تحمیل فراموشی. گروه‌ها و افراد مختلفی در جهت ثبت وقایع مربوط به اعتراضات آن تاریخ کوشش کرده‌اند؛ با این حال، تلاش بسیار مهم آن‌ها معطوف به ثبت واقعیت‌ها و مخصوصا واقعیت‌های ابژکتیو است و در نتیجه بخش دیگری از واقعیت، یعنی آن‌چه که در عواطف و تخیل شهروندان رخ داد، تا حد زیادی مغفول ماند. پس این یادداشت تلاشی برای ثبت و آرشیو بعضی روایت‌هایی است که امروز چهار سال از تاریخ‌شان می‌گذرد. ثبت عواطف و وقایع، وقتی دیگر زمان و فراموشی بر آنها سایه انداخته است.

آن‌چه از پی می‌آید چهار روایت‌ از گم شدن و بعد محو شدن در تاریخ است، روایت‌هایی مِه‌گرفته و قطعه قطعه از فضای حاکم بر کشتار، وحشت و تحقیری که چهار سال از آن می‌گذرد – تلاش‌هایی برای رسیدن به جمعیت‌هایی که رسیدن به آن‌ها گاهی غیرممکن بود.

یک:

صبح ۲۵ آبان برف گرفته بود و قرار بود در خانه دوستی جمع شویم. من حدودا ساعت ۹ صبح از خانه زدم بیرون و یادم است که مادرم ازم خواست که مراقب باشم و گفت «می‌گن امروز ممکنه شلوغ بشه، بنزین گرون شده.» حالا دیگر وقایع و توالی زمانی آن‌ها برایم چندان شفاف نیست ولی فکر می‌کنم همان روز و همان لحظه که از خانه بیرون آمدم حساب کردم که حالا ۳۰ لیتر بنزین نه ۳۰ هزار تومان که ۹۰ هزار تومان است.

مترو که به ایستگاه‌های مرکز شهر نزدیک می‌شد رفته‌رفته خیلی شلوغ شد، چند زن درست وسط شلوغی نشسته بودند روی زمین و یادم است که همه مدام از آن‌ها می‌خواستند که بلند شوند چون در آن شلوغی کنترل تعادل خیلی سخت شده بود. من بین زن‌هایی که با هم جر و بحث می‌کردند ایستاده بودم و ناگهان به خودم آمدم و دیدم که دارم با صدای بلند گریه می‌کنم، آنقدر شدید گریه می‌کردم که همه ساکت شدند. بعد از چند لحظه تک و توک صداهایی به گوشم می‌خورد که می‌گفت «ببینید با جوان‌ها چه کار کردند» یا یکی را یادم است که گفت «حق دارد، به خدا حق دارد» و یک دستی را هم یادم است که صاحبش را ندیدم ولی از پشت شانه‌ا‌م را لمس کرد؛ ناشناسی که هم‌دل بود و سعی کرد آرامم کند.

ایستگاه صادقیه از مترو پیاده شدم. هیچ دسترسی‌ای به اینترنت نداشتم، هیچ خبری نخوانده بودم و محل هیچ تجمعی را نمی‌دانستم، اما احساس کردم که باید پیاده شوم. میدان صادقیه پر از یگان ویژه بود و من قدم‌زنان به سمت خیابان ستارخان راه افتادم. مأمورها فقط در میدان ایستاده بودند و خیابان کاملا به دست مردم افتاده بود. یادم می‌آید که در دوردست، درست وسط خیابان و زیر یک پل عابر پیاده آتشی را می‌دیدم که مردم کنارش ایستاده بودند. یادم می‌آید که مردم خیابان را بسته بودند و یادم می‌آید که آن‌چه می‌دیدم با همه‌ی خاطرات پیشینی‌ام از خیابان فرق داشت.

شوک‌زده خیابان و آتش دوردست را نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم با قدم‌های آهسته و محافظه‌کارانه به آن پل عابر پیاده نزدیک شوم. آن‌چه می‌دیدم حیرت‌انگیز بود. رفت و آمد مردم و حالتی که موقع تسخیر خیابان داشتند، همه این وقایع را با ناباوری نگاه می‌کردم. نیم ساعت طول کشید و من فقط ۱۰۰ متر جلو رفته بودم. من فقط یک نظاره‌گر بودم و همان موقع هم انگار مطمئن بودم که در این واقعه هیچ نقش دیگری جز نظاره کردن ندارم.

Ad placeholder

ترس باعث شد به میدان برگردم. همه‌ی مردم حیرت‌زده در خیابان‌ها پرسه می‌زدند. ما اینترنت نداشتیم، هیچ دسترسی‌ای به اخبار نداشتیم، هماهنگ نشده بودیم، اما انگار از نگاه‌های هم می‌فهمیدیم که چه اتفاقی می‌افتد. هیچ‌کس نمی‌پرسید «این‌جا چه‌خبر شده»، هیچ‌کس نمی‌گفت «چرا اتوبوس نیست»، هیچ‌کس غر نمی‌زد که «حالا که تاکسی نیست چطور بریم خونه». هیچ‌کس حرف نمی‌زد. چیزی که از آن روز خیلی خوب در خاطرم مانده رفتار بدن آدم‌ها و نگاه‌هایشان است و رد پاهایشان روی برف. من بعدا فهمیدم که آن روز چند نفر همان‌جا تیر خورده‌اند، که چند نفر همان‌جا بازداشت شده‌اند.   

تک به تک به همه دوستانی که مدت‌ها ازشان بی‌خبر بودم یا فقط روی اینستاگرام و شبکه‌های اجتماعی از روزمره‌شان با خبر می‌شدم زنگ زدم و از تک تک‌شان خبر گرفتم و دعوت‌شان کردم که اگر حالشان خوب نیست هم را ببینیم.

درست یادم نمی‌آید از کجا و چطور چند بار عبارت «نیزار ماهشهر» به گوشم خورد، اما یادم است که یک شب از پدرم که جلوی تلویزیون نشسته بود پرسیدم «داستان نیزار ماهشهر چیه؟» و یادم است که تا گفت «مردم معترض فرار کرده‌اند به نیزارها، نیروهای سرکوب هم آن‌ها را به تیر بسته‌اند» زانوهایم سُست شد و افتادم و زانو زدم؛ هنوز هم وقتی این جمله یادم می‌آید انگار قلبم لحظه‌ای ایست می‌کند.

می‌توانم ساعت‌ها از احساساتم در آن روزها حرف بزنم، از حالی که در محل کارم داشتم، از گریه‌های بی‌امانی که موقع کار سراغم می‌آمد، از قطع کردن کار درست وسط شیفت کاری و از قدم زدن در خیابان، از اضطراب جمعی، از خشم جمعی، از اینکه همه همدیگر را به کارگاه‌ها یا خانه‌هایمان دعوت می‌کردیم، از آغوش‌ها، از تماس‌های تلفنی.

سال بعد به شهری رفتم که در آبان‌ماه کنترل خیلی از خیابان‌هایش به دست مردم افتاده بود، دیوارهای سوخته‌ی یک بانک و شیشه‌های شکسته‌اش را دیدم و به نظرم آمد که این بانک و این دیوارهای سوخته و شیشه‌های شکسته زخم آبان را نشان می‌دهد. وقتی از کنارش رد شدم با پاهایم خرده شیشه‌هایی که نزدیک کرکره‌ی بانک ریخته بود را له کردم، انگار با این‌کار به مردمی که در پیاده‌رو بودند می‌گفتم «یادتان می‌آید؟»

«حتی سیاه‌ترین شب هم تمام می‌شود و سپیده می‌زند»

دو:

موبایل‌هایمان را «تمیز» و خاموش کردیم، پول نقد برداشتیم و زدیم بیرون. یادم است که آمادگی هر چیزی را داشتم و نه هیجان‌زده‌ بودم و نه نگران. به چیزی فکر نمی‌کردم و انگار خیلی آگاهانه در لحظه‌ بودم. یادم می‌آید که هوا سرد بود. آن‌قدر سرد بود که حالا شک می‌کنم که نکند این خاطره مربوط به وقایع دی‌ماه باشد، بعد صحتش را با چند نفر چک می‌کنم و مطمئن می‌شوم که مربوط به آبان‌ماه است.

پس هوا سرد بود و ما به سمت چهارراه ولی‌عصر رفتیم، با چند دوست دیگر قرار داشتیم که در ضلع شمالی چهارراه ایستاده‌ بودند و به نظر می‌آمد که از آمدن منصرف شده‌اند. ما که دیدیم آن‌ها دارند دست دست می‌کنند بدون این‌که چیزی بگوییم، با کمی دلسردی خداحافظی کردیم و سعی کردیم سوار اتوبوس‌ بشویم. می‌گویم سعی کردیم چون جمعیت خیلی زیاد بود. جمعیت حاضر در خیابان هم خیلی زیاد بود، اما انگار هیچ‌کس قصد شروع اعتراضات را در همان‌ زمان و مکان نداشت. مقصد همه غرب بود، انگار همه چیزهایی شنیده بودند از این‌که اعتراضات در غرب تهران است و رسیدن به آن‌جا حالا دیگر غیرممکن شده بود. ما، با نارضایتی از ناتوانی‌مان در سازماندهی، سوار اتوبوس ‌شدیم. من آن موقع اصل تفکیک جنسیتی را در اتوبوس و مترو رعایت نمی‌کردم و در نتیجه تنها زن حاضر در آن همهمه‌ی وحشتناک بودم.

یک مامور امنیتی [لباس شخصی] چند پسر نوجوان را گیرانداخته و ازشان حرف می‌کشید، آن‌ها هم با هیجان، با فحش‌های کش‌دار و با قلدری‌ای که قرار بود به زودی لگدکوب شود نظراتشان را ابراز می‌کردند. یادم است که دلم می‌خواست هرچه زودتر از آن‌ جهنم خارج شوم. اتوبوس ایستاد و از جایی به بعد جلوتر نرفت، من یادم است که از این‌که پیاده می‌شدیم و باقی راه را پیاده طی می‌کردیم خوشحال شده بودم، اما بعد در چهارراه گیر ‌افتادیم. مامورهای امنیتی هر راهی چه پیاده و چه سواره که به سوی غرب می‌رفت را بسته‌ بودند. در پیاده‌رو ایستاده‌ بودند و جلوی عابران را می‌گرفتند، راه ماشین‌ها هم که خود به خود بسته بود. موبایل نداشتیم و نمی‌توانستیم نقشه را چک کنیم اما برگشتیم عقب و بعد سعی کردیم از راه کوچه‌ها به شمال و بعد غرب برویم. روانم هر لحظه از این همه مانع‌تراشی خسته‌تر می‌شد و برای لحظاتی که از همهمه‌ی خیابان در کوچه‌های خلوت و ساکت افتادیم احساس کردم از شهر محروم شده‌ام.

مامورها را دور زدیم و باز در راه اصلی افتادیم، تقریبا بلافاصله از جایی گاز اشک‌آور زدند و جمعیتی را دیدیم که به عقب می‌دود. یاد تندی اشک‌آور هنوز در گلو و بینی‌ام است، فکر می‌کنم به خاطر سرما یا خستگی نتوانستم خوب در برابرش مقاومت کنم و خیلی حالم بد شد و تهوع داشتم. تصمیم گرفتیم راه را ادامه ندهیم، احساس بیچارگی می‌کردم و انگار هر چیزی ازم سلب شده بود. برگشتیم و سوار مترو شدیم. ماها که چشم‌های خیس از اشک داشتیم و سرخورده و مستاصل بودیم هم‌دیگر را شناسایی می‌کردیم و در سکوت مطلق به هم لبخند می‌زدیم. آن لبخندها خیلی شفاف یادم مانده.  

سه:

از آبان۹۸ هیچ خاطره‌ی شفافی ندارم جز چند تصویر و چند لحظه‌ی پراکنده. مثلا لحظه‌ی قطع شدن اینترنت به قدری دقیق در ذهنم ثبت شده که می‌توانم ساعت دقیقش را هم بگویم، ساعت شش و ۲۵ دقیقه‌ی بعد از ظهر بود. برای دوستی روی واتس‌اپ پیام فرستادم و آن پیام تا روزها در وضعیت در حال ارسال باقی ماند و ما برای حداقل یک روز تمام توانمان را برای هماهنگی از دست دادیم و یادم است که آن روزها بیش‌تر از این‌که در اعتراضات باشیم داشتیم تلاش می‌کردیم که به یک تجمعی بپیوندیم، اما هیچ‌وقت موفق نمی‌شدیم.

یک تصویر دیگر از آبان‌ماه که خیلی پررنگ و شفاف در خاطرم مانده، مربوط به وضعیت حکومت نظامی تهران است. سرما و تصاویر یک روز را مشخصا خیلی دقیق به خاطر می‌آورم، روزی که از مترو بیرون آمدم و دیدم نیروهای امنیتی از ورودی مترو انقلاب تا جلوی دانشگاه به صف شده‌اند. احساس خفقان، ترس، سکوت و بی‌خبری آن روز را خیلی خوب یادم است و این‌که یکی از همین نیروها بهم یک حرف جنسی زد. یادم است که ایستادم تا به سمتش برگردم و پاسخ بدهم و یادم است که خیلی با خودم سر و کله زدم اما نهایتا نتوانستم هیچ‌چیز به او بگویم و مسیرم را ادامه دادم و رفتم سر کار.

یک مساله درباره‌ی آبان این‌ است که ما پیش از آن هم سال خیلی پر وحشتی را پشت سر گذاشته بودیم. اردیبهشت‌ماه همان سال خیلی از فعالان دستگیر شده بودند، بعضی‌هایشان تازه آزاد شده بودند و از این نظر سال ۹۸ و نه فقط آبان ۹۸ سالی واقعا ترسناک و خفقان‌آور بود. با این‌حال به نظرم فضای اعتراض‌ها در روزهای ابتدایی‌اش توام با شادی و رقص بود. مثلا مردم وسط اتوبان‌ها پیک‌نیک کرده بودند یا والیبال بازی می‌کردند و می‌رقصیدند و در مجموع فضای اعتراض‌ها خیلی سرزنده بود. بیش‌تر اعتراض‌ها هم که در سکوت بود و مردم حتی شعار خاصی هم نمی‌دادند، کم‌کم با سرکوب شدید و بعد قطعی اینترنت همه چیز به خشونت کشیده شد و من لحظه‌ي وصل شدن اینترنت را هم یادم است، لحظه‌ای که فهمیدیم چه جنایات هولناکی اتفاق افتاده است.

Ad placeholder

چهار:

من هم روز چهلم ژینا و هم آبان۹۸ و یکی از روزهایی که اینترنت قطع شده بود در دانشگاه تهران بودم. فضا از همه جهت خیلی متفاوت بود. آبان ۹۸ دانشگاه کاملا در محاصره‌ی یگان ویژه بود و اصلا اجازه‌ی تردد به هیچ‌کس نمی‌دادند. حتی یادم است که درهای دانشگاه را بستند. با این‌حال به نظرم آن زمان دانشجوها سازماندهی خیلی بهتری داشتند، به نظرم تعطیل کردن شوراهای صنفی و دستگیری دانشجوهای فعال در آبان ۹۸ تاثیرش را در قیام ژینا نشان داد. طی قیام ژینا تعداد لباس‌ شخصی‌ها به شکل وحشتناکی زیاد بود و رعب و وحشت شکل کاملا متفاوتی داشت. انگار دست سرکوب خیلی پنهان‌تر بود و تشخیص آن دشوارتر شده بود. به نظر من شکل خشونت نسبت به آبان خیلی تغییر کرده و این سرکوب مخفیانه من را بیش‌تر می‌ترساند. از طرف دیگر، جزئیاتی که از قتل‌ها در خیابان‌ها می‌دانیم هم برای من وحشتناک است. همین که می‌دانی درست در همین‌جا که تو درش قدم‌ می‌زنی چه خون‌هایی ریخت شده.  

با این حال، برای من که یک زنم حضور در قیام ژینا از جهات دیگری هم خیلی متفاوت با آبان‌۹۸ یا هر اعتراض دیگری بود. من فکر می‌کنم این اولین بار بود که با زبان خودم مبارزه می‌کردم، انگار برای اولین بار واقعا عاملیت داشتم و شکل ابراز خشم و ابراز احساسات دسته‌جمعی به من خیلی نزدیک بود و خودم و توانایی‌ام برای ایجاد تغییر را خیلی جدی‌تر گرفتم و اعتماد به نفسم بیش‌تر شد. به نظرم تغییراتی که طی انقلاب ژینا اتفاق افتاد خیلی مستحکم‌تر و طولانی‌مدت‌تر بود و هنوز هم هست. می‌گویم انقلاب چون واقعا تغییراتی رخ داده که برگشت‌ناپذیر است. هیچ‌وقت تا پیش از این مساله زن جدی گرفته نمی‌شد، منظورم هم فقط از سوی مردان نیست. انگار بلاخره هم مردها و هم زن‌ها سوژگی زن را پذیرفتند. درست است که قبلا هم در اعتراض‌ها شرکت می‌کردیم، حتی خیلی اوقات زن‌ها بودند که اعتراضات را رهبری می‌کردند و شعار می‌دادند، اما هیچ‌وقت مساله‌ی زنان مساله‌ی اعتراضات نبود، شیوه‌های ابراز، شیوه‌های ابراز زنان نبود. برای همین می‌گویم که انقلاب ژینا واقعا انقلاب بود، و هست. چه از نظر ابراز احساسات شخصی، چه از نظر ثبت و آرشیو شدنشان.