وای ببین اینقدر خوب بود، همه روسریامونو گرفته بودیم بالا… هی میگفتیم بابا زن، زندگی، آزادی…
«خبرچین» نام مستندی امنیتی است که بخش اعظم آن بر پایه گفتوگوهای شخصی و دوستانه نیلوفر حامدی و الهه محمدی، دو روزنامهنگار در بند با غنچه قوانی، فعال حقوق زنان تهیه شده است؛ گفتوگوهایی که اکنون دستاویزی برای طرح اتهامهای امنیتی علیه دو روزنامهنگاری شده که تنها کوشیدند بر پایه مسئولیت حرفهای خود، راوی حقیقت باشند.
۳۰ مهرماه سال جاری، بعد از گذشت بیش از یک سال بازداشت موقت، شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب تهران نیلوفر حامدی و الهه محمدی را به اتهامهایی چون «همکاری با دولت متخاصم»، «اجتماع و تبانی برای ارتکاب جرم بر ضد امنیت کشور» و «فعالیت تبلیغی علیه نظام» به ترتیب به ۱۳ و ۱۲ سال زندان محکوم کرد. درصورت تأیید این حکم از سوی دادگاه تجدید نظر، اشد مجازات یعنی شش سال حبس برای الهه محمدی و هفت سال حبس برای نیلوفر حامدی قابل اجرا خواهد بود.
مستند امنیتی «خبرچین» که بلافاصله بعد از اعلام احکام صادرشده علیه این دو روزنامهنگار از صداوسیما گرفته تا دیگر رسانههای داخلی به صورت گسترده پخش شد، کوشیده تا مصادیق اتهامهای انتسابی را به مخاطب بقبولاند؛ مصادیقی مانند شرکت در ورکشاپهای روزنامهنگاری (که امری مرسوم در جهان است) تا گفتوگوهای شخصی و دوستانه و فعالیت در زمینه رفع تبعیض، برابری جنسیتی و خشونت علیه زنان.
مستند امنیتی «خبرچین»، همانطور که از نامش پیداست، نه تنها میکوشد مسئولیت تهیه خبر و انعکاس آن به مخاطب را «جاسوسی» جلوه دهد، بلکه در موارد متعددی به جعل واقعیت برای محکوم کردن این دو روزنامهنگار زن پرداخته است. دو روزنامهنگار زنی که در فقدان رسانههای آزاد، کوشیدند متعهدانه گزارشی واقعی در میدان از ستمی که بر یکی از همتبارانشان، ژینا (مهسا) امینی رفته بود، ارائه دهند.
بخش اعظم این مستند و مصادیق اتهامهای مطرح شده علیه نیلوفر حامدی و الهه محمدی، به ارتباط آنها با غنچه قوامی و وبسایت «دیدبان آزار» اختصاص دارد، وبسایتی که در راستای آگاهیرسانی درباره خشونت جنسی علیه زنان تولید محتوا میکند. بر اساس آنچه در معرفی این وبسایت آمده، دیدبان از «هیچ سازمان و نهادی در داخل و یا خارج ایران بودجه دریافت» نمیکند و «داوطلبانه و با هزینه شخصی داوطلبان» اداره میشود، اما جمهوری اسلامی سعی دارد آن را پروژه «صندوق ملی مردمسالاری (NED)» و زیر مجموعه سازمان «اتحاد برای ایران» معرفی کند.
زمانه در همین رابطه با غنچه قوامی، فعال حقوق زنان و سردبیر وبسایت دیدبان آزار گفتوگو کرده است.
زمانه: اخیرا احکام حبس نیلوفر حامدی و الهه محمدی صادر شد و همزمان با اعلام حکم آنها، مستند امنیتی «خبرچین» که در آن این دو روزنامهنگار را به جاسوسی برای کشورها و سازمان وابسته به کشورهای بیگانه متهم کرد، منتشر شد. در این مستند و حکم صادرشده برای این دو روزنامهنگار، بارها نام شما آورده شده است و شما را جاسوس سازمان امنیت بریتانیا (MI6) معرفی کردند. حتی مکالمات شما با نیلوفر و الهه را به عنوان سند همکاری آنها با دیدبان آزار پخش کردند و ادعا شده دیدبان آزار پروژه سازمان «اتحاد برای ایران» است که وزارت امور خارجه آمریکا آن را تامین مالی میکند. نظر شما درباره این ادعاها چیست؟
غنچه قوامی: سعید پارسایی، همسر الهه به نکات مهمی درباره این مستند اشاره کرده و من لازم نیست دوباره همه را تکرار کنم. قوه قضاییه در این به اصطلاح مستند حریم خصوصی همه ما را نقض کرده و مکالمات دوستانه خصوصی را آن هم بهصورت تقطیعشده بهعنوان مستندات ارائه کرده است. مکالماتی که اصلا مربوط به موضوعات و زمان و مکانهایی دیگر بوده است. هرچه که توانستهاند از طریق تقطیع و جعل پشت هم ردیف کردهاند و در نهایت نتوانستند مستنداتی برای اثبات اتهامات نیلوفر و الهه به مردم نشان بدهند. این فیلم به نظر من یک رسوایی تمامعیار برای دستگاه قضایی بود. یک رسوایی تمامعیار بود. به گمانم حتی برای طرفداران و مخاطبان خاص خودشان. آنهم پس از بیش از یک سال بازداشت غیرقانونی دو خبرنگار شناختهشده و معتبر، دادرسی ناعادلانه و نقض مکرر حقوقشان، بلاتکلیف نگهداشتن شکنجهوار خود و عزیزانشان و غیره. بهنظرم حقیقت را در مستند «اینجا بدون تو» که همکاران نیلوفر تهیه و منتشر کردهاند باید جست؛ ۱۵ دقیقه ویرانکننده از آنچه که بر خانوادههای این دو گذشته است.
سابقه دیدبان آزار هم علنی و شفاف است. سال ۱۳۹۶ و زمانی که در ایران بودم، دیدبان آزار شروع به کار کرد و آشکارا در وبسایت اهدافش را با مخاطبان به اشتراک گذاشت. پوسترهای فعالیتهای دیدبان آزار حتی مورد تحسین برخی مقامات رسمی از شورای شهر گرفته تا معاونت زنان ریاستجمهوری هم قرار گرفت و همین موضوع باعث شد عدهای در فضای مجازی اتهام بزنند که این حرکت از دولت بودجه دریافت کرده و توسط نهادهای دولتی راهاندازی شده است. در حالیکه از ابتدا، دیدبان آزار مستقل از حمایت هر نهاد داخلی و خارجی بود و تا به امروز هم به همین منوال ادامه پیدا کرده است؛ صد در درصد داوطلبانه. این موضوع صراحتا در معرفی سایت دیدبان آزار اعلام شده است:
«دیدبان آزار از هیچ سازمان و نهادی در داخل و یا خارج ایران بودجه دریافت نمیکند. تمامی فعالیتها اعم از طراحی، نشر، تولید محتوا و … داوطلبانه و با هزینه شخصی داوطلبان صورت میگیرد.»
ادعای وابستگی به آمریکا انقدر بیپایه و اساس بود که تعدادی از فعالان و گروههای فمینیست که تاکنون با دیدبان آزار همکاریداشتهاند، بدون چشمداشت متن نوشتهاند و ارسال کردهاند، به برگزاری همایشهای دیدبان آزار کمک کردهاند و از دور و نزدیک شاهد بودهاند که من کاملا داوطلبانه کارها را پیش میبرم، خشمگین شدند و به «خبرچین» پاسخ دادند، در دفاع از همگیمان:
«شاید در نگاه مِه گرفته شما غیرقابل باور باشد که ما به پاس فرآیند، و بدون هیچگونه نگاه ابزاری به فعالیتهایمان، با حفظ خودفرمانی مالی و با گذر از مال و نام، با مهر و عشق و همبستگی و برای هم نوشتهایم. ما همسرنوشتیم و دستهایمان به هم دوخته شده است، دستهای ما یکشبه به هم گره نخوردهاند و شما نمیدانید ما چه راه دور و درازی را دستدردست یکدیگر پیمودهایم. ما نهتنها به فعالیتهای فمینیستی که به پیوندهای همبستهمان ادامه خواهیم داد.»
خود سازمان اتحاد برای ایران هم بیانیه داده و اعلام کرده هیچکدام ما نه تنها رابطه کاری بلکه حتی رابطه شخصی هم با اعضا و کارمندان این سازمان نداشتهایم. به فرض حتی اگر همکاری با این سازمان را مصداق همکاری با «دولت متخاصم» بدانیم، آنها که اتهام میزنند باید مستندات نشان بدهند، مستندات چنین ادعایی هم مشخص است: قراداد همکاری، مراودات مالی و غیره.
در کشوری با چنین آمار بالای خشونت جنسی در فضای عمومی و خانگی، کشوری فاقد سازوکارهای حمایتی قانونی و مدنی و متکی به حجاب اجباری برای «تامین امنیت زنان»، ما برای دستبهکارشدن، برای دفاع از خود و بهبود شرایط و حمایت از خشونتدیدگان نیاز به دستور و دستمزد داشتیم؟
ما همگی خودمان این خشونتها را تجربه کردهایم. زندگیهایمان بهطور روزمره یا در بلندمدت در پی این خشونتها مختل شده است. مادر من ۲۵ سال پیش فاجعهای را پشت سر گذاشت که من (و البته کل خانواده) هنوز هم درگیر عواقب آن هستم. قبلا در متنی بهاختصار به آن اشاره کردهام. یک بار از شدت خشونت خیابانی درگیری فیزیکی پیدا کردم و از آزارگر کتک مفصلی خوردم. هر بار که در خیابان درگیری پیدا میکردم و مستاصل میشدم با خودم میگفتم باید کاری کنیم. ایده مقابله با خشونت جنسی خیابانی از خلال همین تجربهها پروار شد. زخمها و تجربههای خشونت بود که ما را بهم پیوند زد.
همانطور که در بخش معرفی سایت دیدبان آزار آمده: «خشونت جنسی تجربهای است که ما را به یکدیگر پیوند میدهد. تجربهای چنان فراگیر که بهندرت کسی از آن در امان مانده است. اگرچه خاستگاه طبقاتی، نژادی، ملیتی، جنسیتی، شرایط سنی، و حتی توانایی جسمانی-روانی و … تجربههای متفاوتی برایمان رقم میزند، اما این زخمهای مشترک، اشارتی است بر ضرورت قدم برداشتن برای ایجاد حساسیت در جامعه ایرانی و سازماندهی علیه ساختارهای متقاطع تولیدکننده و بازتولیدکننده خشونت.»
در این سالها داوطبان بیشماری برای دیدبان آزار نوشته و ترجمه ارسال کردهاند، در همایشهای دیدبان آزار شرکت کردهاند، در نقاط مختلف ایران پوسترها و بروشورها را چاپ کرده و برای گفتوگو با مردم به خیابانها رفتهاند. میخواهند امنیت پلتفرمها و گروههای فمینیستی را سلب کنند و از کار بیندازند. دیدبان آزار را همین تلاشهای بیدریغ، اعتماد و پیوندهای جمعی سر پا نگه داشته است. برخی از همراهان دیدبان از قضا در گذشته منتقدان سفتوسختش هم بودهاند.
اعتماد و همبستگی طوری میان ما و فعالیتهایمان جاری بوده که انتقادها نهتنها به جدایی ختم نشد، بلکه تاثیر مثبتی در روند کار داشت به تداوم و بالیدنش کمک کرد. حالا میخواهند ما را نسبت بهم بیاعتماد کنند، من را بهعنوان «جاسوس» و «عامل آمریکا» علم کردهاند که بله «پولهای کلان آمریکا و انگلیس» در میان بوده و سرتان بیکلاه مانده است. ممکن نیست، علقهها و پیوندهایی در این سالها ایجاد شده که نشر چنین اکاذیبی در آن اثر نمیکند.
«پروژه» و «دستور» که بالاخره نهایت و پایانی دارد، آنقدر متداوم، بالنده، سیال و عاطفهبرانگیز نمیشود. یکی از زنان همراه در پاسخ به «خبرچین» نوشته بود: «دیدبان “خانه” است» و این ترفندهای تکراری و رسوا فقط مربوط به دیدبان آزار نیست. در مورد فعالان حقوق زنان در رشت هم شاهد همین روند بودیم. کنشگرانی شناختهشده در جامعه مدنی و دارای سابقه شفاف در فعالیتهای داوطلبانه را بازداشت کردند، اطلاعیه دادند و اتهامات مشابهی علیهشان مطرح کردند. میدانیم که در نهایت به مطلوبشان نمیرسند. دائما فعالیتهای جمعی و فردی جدیدی پا میگیرد، خودانگیخته، خودآیین و حول دغدغههای مشترک که راهشان را میروند.
این اولینبار نیست رسانههای حکومتی شما را «جاسوس» خطاب میکنند، چند سال هم پیش هم در مستند دیگری و در حالی که ایران بودید، همین اتهام را به شما منتسب کردند. فکر میکنید چرا؟
_: شاید به این دلیل که تمام تلاششان را کردند که من را به اتهام جاسوسی محاکمه کنند و در نهایت ممکن نشد. من را برای اعتراف به جاسوسی تحت فشار گذاشتند، تهدید جانی کردند، شدیدا تحقیر کردند، همان موقع برای دادستان اعتراض نوشتم، اما گفتند این رویههای سختگیرانه برای متهمان جاسوسی عادی است و عملکرد معاونت ضدجاسوسی اطلاعات سپاه اینگونه است. اصلا نمیتوانستم حتی هضم کنم این اتهام را، باورم نمیشد. در انفرادی مدام به خودم میگفتم «جاسوسی؟» و ته دلم خالی میشد. میگفتند اسم افسر هادیات را بنویس، اگر ننویسی جنازهات از اینجا بیرون میرود. گفتم شما بگو قتل و بعدش هم قصاص، قبول میکنم، اما جاسوسی را نمیپذیرم.
زمانی که حتی اجازه ملاقات با وکلای انتخابیام را به من نمیدادند روزی صدایم کردند و گفتند ملاقات داری. به اتاق ملاقات رفتم، وکیلی به نام دهلوی آمده بود. گفت من را پدرت فرستاده که وکالت بدهی. تعجب کردم که چطور خبر ندارم. شروع کرد به صحبتکردن درباره محتویات پرونده من. همانجا شاخکهایم تیز شد که چطور کسی که از طرف من وکالت ندارد از جزئیات محتویات پرونده من با خبر است. آخر هم رسید به اینجا که شما بیا اعتراف و امضا کن و اگر این کار را بکنی قول میدهیم با ۵ سال حبس پرونده را جمع کنیم، اگر نکنی معلوم نیست کی آزادی را ببینی. عصبانی شدم بلند شدم و داد زدم که این آقا به چه اجازهای به ملاقات من آمده و خلاصه شلوغ کردم تا اجازه دادند با خانواده تماس بگیرم. متوجه شدم اصلا خانوادهام در جریان نیستند. در حین مکالمه تلفنم را قطع کردند. خلاصه اینکه مشخص شد با این نمایش «خیرخواهانه» میخواستند فریبم بدهند تا اعتراف کنم.
یک بار هم نماینده دیگری از قوه قضاییه فرستادند برای اینکه قانعم کنند اعتراف کنم و اتهامات را بپذیرم چون به نفعم است و جوانیام در زندان تلف نمیشود و حبس کمتری میگیرم. در نهایت اتهام جاسوسی به من تفهیم نشد. اما این سایه جاسوسی را بالای سرم نگه داشتند. مثلا سر کار میرفتم مسئولش را میخواستند و به او میگفتند فلانی جاسوس است اخراجش کنید. این تهدیدها و صحبتها غیرمستقیم به گوشم میرسید.
حتی یک بار حدود ۵ سال قبل در خیابان یک مامور لباسشخصی سراغم آمد و گفت بایست کارت دارم. من ابتدا فکر کردم مزاحم است و به حرکت ادامه دادم. ناگهان شروع کرد درباره زندگی شخصیام چیزهایی را گفتن. شوکه شدم ولی باز هم ذهنم آن سمت نرفت. فکر کردم مثلا فالگیر است. هاج و واج نگاه میکردم. حرفهای جنسی و شرمآوری زد و بعد هم ضمنی تهدیدم کرد که «اگر از ایران بروی بهتر است. مادرت حق دارد که همیشه نگرانت است و به او فکر کن» و از این حرفها. تازه اینجا بود که متوجه شدم چه خبر است و به مسیرم ادامه دادم. چند ساعت بعد به محل برگشتم و دیدم در همان نزدیکی یک بانک است، به کلانتری و بعد دادسرا رفتم و شکایت مزاحمت خیابانی ثبت کردم و درخواست بررسی فیلم دوربینهای مداربسته را دادم. به بانک رفتم و فیلمها را دیدم اما آن فرد مرا در نقطهای کور و تاریک متوقف کرده بود و قابلشناسایی نبود. آن پرونده هم بسته شد. قطعا انتظار پیگیری که نداشتم و قوه قضاییه را برای رسیدگی به این مسئله دارای صلاحیت نمیدیدم، فقط میخواستم بهواسطه فیلم دوربینها سندی در دست داشته باشم که چنین اتفاقی افتاده است، چون واقعا باورکردنی نبود. ولی تا چند روز شوکه بودم. تصور کنید در خیابان راه میروید و مردی غریبه جلویتان سبز شود و از زندگی شخصیتان بگوید و حرفهای رکیک جنسی بزند.
سال ۱۳۹۷ هم مستندی از صداوسیما پخش کردند، تصویرم را نشان دادند و جاسوس و فرستاده سازمان فلان و بهمان خطابم کردند. در حالی که در ایران زندگی و فعالیت و کار میکردم. وکیلم از صداوسیما، تهیهکننده و کارگران مستند شکایت کرد؛ چطور به من میگوئید جاسوس وقتی دستگاه قضایی خودتان با چنین اتهامی محاکمهام نکرده؟ قاضی شکایتمان را رد کرد. چون «دوتابعیتی» بودم و «محکوم سابق امنیتی».
من فکر میکنم اصل ماجرا دوتابعیتی بودن است. در اصل ترکیب تابعیت دوگانه و فعالیت مدنی معنایی جز جاسوسی برای آنها ندارد. زمانی که در تجمع استادیوم بازداشت شدم، در [بازداشتگاه] وزرا به دلیل گزارشی که پیشتر نوشته بودم شناسایی شدم. این گزارش مربوط به چند هفته قبل و بازداشت به دلیل بدحجابی بود. در بازداشتگاه از شجاعت زنان جوان و طوری که ماموران را به سخره گرفته بودند به وجد آمده بودم و بعد از آزادی گزارشی نوشتم و به همراه عکسی که یواشکی گرفته بودم در صفحه فیسبوکم منتشر کردم که بازخورد زیادی داشت. روزی که وسایلم را ضبط میکردند، شنیدم تماس گرفتند و گفتند قوامی نویسنده گزارش گشت ارشاد اینجاست. در واقع همان مامور خانمی که روز بازداشت بدحجابی با او درگیری کلامی پیدا کرده بودم، من را شناخت و معرفی کرد. یکی از مصادیق این گزارش بود. مورد دیگر همان استادیوم بود. میگفتند انگلیس تو را فرستاده اینجا تجمع راه بیاندازی. به گمانم میخواستند به جاسوسی اعتراف کنم که ابزاری بشوم برای باجگیری. در واقع ممکن بود به گروگان تبدیل بشوم.
در این سالها، بعد از آزادی فشاری بر دیدبان آزار نیاوردند؟ چه قبل از خروج از ایران و چه بعد از آن؟
_: مستقیم نه واقعا، گاهی به گوشم میرسید در بازجوییهای دیگران چیزهایی گفته باشند، اما بیشتر حساسیت روی خود من بود فارغ از اینکه چه جنس فعالیتهایی را دنبال میکنم. متن هم در رسانههای وابسته به حکومت منتشر میکردند. مثلا در یک مورد متنی مفصل علیهام کار کردند مملو از اتهام و دروغ و دیدبان آزار را هم پروژهای براندازانه در پوشش حقوق زنان نامیدند.
اما هرگز یک بار هم بابت دیدبان آزار مرا احضار نکردند و تذکر مستقیمی ندادند. یک بار به پلیس امنیت دیپلماتیک احضار شدم. برای یک فرد محکوم به قصاص دیه جمع کرده بودم و در پرینتحسابهای فردی دیگر با نام من مواجه شده بودند. اما باز هم اسمی از دیدبان و فعالیتهای فمینیستیام به میان نیامد. بابت دیدار با خانواده بختیاری در آبان ۹۸، کنار اتوبان دهها مامور چندساعتی با همراهانم نگهم داشتند، پلاک ماشین و موبایلم را هم ضبط کردند، چند روزی هم مامور دم خانه گذاشتند که تعقیبم کنند، اما برای فعالیتهای مربوط به دیدبان آزار هرگز و هرگز. نهتنها من، بلکه تا جایی که اطلاع دارم کس دیگری بابت دیدبان آزار احضار نشده است.
گفتید خروج، باید این مسئله را تصریح کنم که من در واقع برای سفری دو ماهه از ایران خارج شدم و بلیط برگشت هم داشتم. شنیدهام جاهایی «جاسوس فراری» خطابم کردهاند، من ممنوعالخروج نبودم و کاملا قانونی سفر کردم، اما بهدلیل تداوم کرونا سفرم طولانیتر شد و کمکم تهدیدهای آنها هم جدیتر شد. من نه وسیلهای با خودم آوردم و نه با خانواده و دوستانم خداحافظی کرده بودم. ترسیدم اینبار به دلیل تابعیت دوگانه، بهطور جدیتری تبدیل به گروگان و ابزار باجگیری بشوم. در چنین شرایطی آدم حتی اگر پیه بازداشت و زندان را هم به تنش بمالد و آمادگیاش را داشته باشد، اما هزینه را فقط خود فرد و خانوادهاش نمیدهند، ممکن است شما را ابزاری برای آزاد کردن زندانیهایشان یا دیگر انواع اخاذیها بکنند.
خیلی خودم را سرزنش کردم که اصلا نباید سفر میکردم. من اصلا قصد ترککردن ایران را نداشتم. هنوز هم با این موضوع کنار نیامدهام و به روال زندگی یک مهاجر برنگشتهام و مستقر نشدهام.
در مستند «خبرچین» گفته شده شما نیلوفر و الهه را برای تهیه فیلم و عکس و ایجاد آنچه به گفته جمهوری اسلامی «اغتشاش» است، هماهنگ میکردید.
_: میخواهند عاملیت فمینیستی ما و همچنین عاملیت معترضان خیزش ژینا را زیر سوال ببرند، من از آمریکا دستور گرفتم، الهه و نیلوفر از من و دیگرانی هم توسط الهه و نیلوفر «تحریک» شدهاند. شرمم میآید از پاسخدادن به این وهم و یاوهها. وقیحانه خشم، شجاعت و آگاهی مردم رنجکشیده، عاصی و جانبرکف را تحریف میکنند.
نیلوفر و الهه قبل از دیدبان آزار فعال بودند و در حوزه زنان و جنسیت مینوشتند. الهه ۱۵ سال سابقه روزنامهنگاری دارد. جایی گفتهاند الهه فعالیتهای میدانی دیدبان آزار را «برای من» هماهنگ و سازماندهی میکرده است. دیدبان آزار تمام فعالیتهایش (چاپ بروشور و پوستر، همایش، نشست، انتشار متن، انتشار مجموعه مقاله، کارگاه مشارکتی و …) علنی است و از زمان کرونا اصلا دیگر فعالیت میدانی نداشته است که نیازمند سازماندهنده باشد.
در دوران کرونا که من خودم هم ایران بودم. دوران پیش از کرونا هم که فعالیت میدانی داشتیم همه با هم به خیابان میرفتیم و گزارشگفتوگوهایمان با مردم در سایت منتشر میشد. هیچکدام از این فعالیتها پنهانی و «به دستور کسی» نبوده است. ما همگی به اراده خود و با هدفی مشترک به خیابان میرفتیم. حتی هزینه چاپ پوسترها را هم از جیب خودمان روی هم میگذاشتیم و پرداخت میکردیم. داوطلبانی که خودجوش در شهرهای مختلف دستبهکار شدند هم خودشان چاپ میکردند و نیازی نبود به دیدبان آزار اطلاع بدهند. برخی حتی بهدلیل هزینه بالای چاپ رنگی مجبور بودند پوسترها را سیاهوسفید پرینت کنند. اکثر آنها هم زنان جوان بهستوه آمده از خشونت جنسی بودند که میخواستند از طریق این فعالیت در برابر تحقیرهای روزمرهای که متحمل میشوند بایستند، از جایجای ایران.
بدیهی است که به عنوان سردبیر، در حوزه خشونت جنسی، متنها و سوژههایی را که به نظرم مهم میآمد انتخاب میکردم و اگر کسی از موضوع خوشش میآمد برای ترجمه یا گزارش برمیداشت. در هر رسانه و سایتی سردبیر اینگونه عمل میکند و برخی مسئولیتهای مدیریتی را برعهده دارد. چنین بدیهیات علنیای را چسباندهاند به هم و سناریو ساختهاند.
الهه و نیلوفر از سوی روزنامههای هممیهن و شرق برای تهیه گزارش از کشتهشدن ژینا دستبهکار شدند. الهه با هزینه روزنامه هممیهن به سقز رفت و برگشت و گزارش را هم در همین روزنامه منتشر کرد. نیلوفر هم با هماهنگی روزنامه شرق به بیمارستان رفته بود و در نهایت عکس سوگواری خانواده ژینا را در صفحه شخصی خودش منتشر کرد. این گزارشها و پیگیریها اصلا به دیدبان آزار مربوط نبود. گزارشهایی که نیلوفر و الهه برای دیدبان آزار نوشتهاند با نام خودشان در سایت در دسترس عموم است و همگی با محوریت خشونت جنسی است. البته آن انگیزه و نیرویی که در تمام گزارشها و فعالیتهایشان چه در روزنامهها، چه دیدبان آزار و چه زندگی شخصیشان جاری است، مشترک است: دغدغهمندی، تعهد و حساسیت نسبت به رنج و تبعیض. اینها نهتنها پنهانکردنی نیست که مایه افتخار است و الگوساز.
الهه و نیلوفر شرافت و شجاعت به خرج دادند، یکی در بیمارستان کسری و دیگری در مراسم خاکسپاری. نیلوفر عکسی تاریخی را منتشر کرد، الهه لحظاتی تاریخی را به قلم درآورد، آن لحظه که برای اولین بار «زن، زندگی، آزادی» سر داده شد، بر مزاری که روی سنگش نوشته بود «ژینا جان تو نمیمیری، نامت رمز میشود.» با اینکه هر دوی آنها را سالها میشناختم، رفیق و عزیز و همرزمم بودند، اما یادآوری جسارتی که در آن لحظات خاص نشان دادند مو به تنم سیخ میکند. مسلما میخواستند این جسارت را تحقیر و بیارزش کنند، از نیلوفر و الهه و گزارشهای تاثیرگذار این سالهایشان عاملیتزدایی کنند، و در نهایت به واسطه این دو، تکلیف مطالبات آزادیخواهانه و ضدتبعیض را یکسره کنند: «اراده و پروژه دشمن.»
فکر میکنید چرا این دو روزنامهنگار فمینیست قربانی سناریوسازی امنیتی حکومت و نهادهای اطلاعات شدند؟
_: به خاطر شجاعت و استمرارشان در فمینیست بودن، کنشگر بودن، روزنامهنگار بودن و برای شهادتنامهای تاریخی؛ در بیمارستان کسری و گورستان سقز. برای انتقامگرفتن از خیزش ژینا و وصلکردنش به بیرون مرزها، برای کینهتوزی علیه جنبش فمینیستی و تقلیل دادنش به «پروژه» این دشمن و آن «دولت متخاصم».
برای زهر چشم گرفتن از روزنامهنگاریِ غیردستوری و مستقل و هشداردادن به هرگونه رابطهای میان داخل و خارج کشور، ولو دوستی. برای تنبیه و منزویسازی هرچه بیشتر جامعه مدنی در ایران. در ماههای پیش از خیزش، صدای زنان و دیگر افراد تحت ستم، بهطور پیوسته شنیده میشد؛ از مقاومتها در برابر گشت ارشاد گرفته تا جنبش روایتگری خشونت جنسی که ماههای متمادی بیوقفه ادامه داشت. زنانی تجربههای مقاومت در برابر حجاب اجباری را به اشتراک میگذاشتند، افرادی دیگر تجربههای خشونت جنسی را علنی میکردند. گروههای مختلفی در حوزه خشونت جنسی فعالیت میکردند. انبوهی از متنها و مقالات درخشان در حوزه خشونت و جنسیت تولید شد که برآمده از انباشت فهم، دانش و فوران خشم بود، از بالاخره فرصتی برای سخنگفتن پیداکردن. مشهود بود که فعالان حقوق زنان همبستهتر شدهاند و گفتمان فمینیستی علیرغم تمامی تهدیدها و خصومتها، جانی گرفته است.
برای سپیده رشنو همبستگی بینظیری شکل گرفت. و ژینا بابت حجاب اجباری کشته شد، فعالان کُرد بر مزار او شعار «ژن، ژیان، ئازادی» دادند و زنان روسریها را در هوا چرخاندند و «زن، زندگی، آزادی» فراگیر شد. انگار تاریخچه مبارزات زنان در آن لحظات فشرده شده بود. ژینا کشته شد و دو خبرنگار داخلی که پیگیر او شدند، دغدغهمند و فعال در حوزه زنان و جنسیت بودند و عمده گزارشهایشان هم مرتبط با رنج زنان بود: زنکشی و قتلناموسمحور، خشونت جنسی، خشونت خانوادگی، کودکهمسری، حقوق باروری و ممنوعیت سقط جنین، خودسوزی زنان و …
بعد از ژینا چه حالی داشتیم. توضیح بیشتری لازم نیست و صحبتم را با بخشی از یکی از متنهای دیدبان آزار با عنوان «رقص روسریها در گورستان سقز» به پایان میبرم:
«در روز دفن ژینا امینی، هیچکس بهزنان سوگوار حاضر در گورستان سقز، نگفته بود در کجا و چه ساعتی دست به چه کاری بزنند. هیچکس از آنها تقاضا نکرده بود تا همچنان که بر گور ژینا میگریند، در «اقدامی هماهنگ» و «رأس ساعتی مشخص» روسریهاشان را دور بیندازند. هیچکس آنها را برای سردادن شعار و رعایت شمایلی واحد از سوگواری، بسیج نکرده بود. اما آن لحظه درخشان، آن لحظه که تلفیقی از کنشِ سوگوارانه و اعتراض، و برآمده از فهمی مشترک میان زنان بود رقم خورد، چراکه این همه آن کاری بود که بر سرِ مزارِ ژینا-امینی و در لحظه دفن او، از دست زنی سوگوار برمیآمد. این یگانه پاسخیست که میشد به تلخی زهرآلود چنان وداعی داد. این واکنشِ خودخواسته، این «امر خودجوش» و البته «شجاعانه»، درستترین پاسخ در یکی از درستترین لحظهها به خشونتهای فاجعهبار علیه زنان بوده است. چه کسی میتواند استقلال آن لحظه اعتراضی را انکار کند؟ چه کسی میتواند بگوید این کنش، کنشی تصنعیست و بر پاهای خودش بر سرِ سوگی تمامعیار نایستاده است؟ هیچکس! و اهمیت این لحظه در همین است. در متکی بودن به داغِ یگانه خود. در مُبرا بودنش از همه آن اَنگهایی که میخواهد این اعتراض را به چیزی بیرون از کیفیت داغدار خودش بیالاید و این کنش اعتراضی را مثل همه اعتراضات دیگر، صرفا به کاری برنامهریزیشده و هدایتشده از جایی بیرون مرزها تقلیل دهد. این لحظه، نه لحظهای ساختگی برای اعتراضی ساختگی، نه صحنهای حتی دستکاریشده با هماهنگیها و اعلامیهها و ابلاغیهها، که رویدادیست ایستاده بر پاهای سوگوار خودش بر گورستانی در سقز.»