در اطراف شهرهای بزرگ و کلانشهرها، روستا در عمل تبدیل به زائدهای بر شهر شده است. پیرامون تهران و دیگر کلانشهرها، روستا به معنای جایی است که ویلاها آنجا را در اشغال خود درآوردهاند تا متمولان صاحب ویلا چند روزی را در هوای پاک سپری کنند در حالی که معدود روستاییان باقیمانده در آنجاها به کارهایی همچون مغازهداری روی آوردهاند که نیاز ویلانشینان است اما در مناطق دورافتادهتر، روستاها همچنان پابرجا هستند گرچه که بیآبی و نبود شغل به مهاجرت گسترده روستاییان- بهخصوص مردان جوان- به شهرها منجر شده است. در چنین وضعیتی روستاها را اغلب زنان با کارهای روزمزد و درآمدی اندک اداره میکنند در حالی که نگهداری از فرزندان و کهنسالان نیز بر عهدهی آنهاست. در این گزارش نگاهی داریم به وضعیت کار زنان و تأثیر کمآبی بر کار و مهاجرت روستاییان.
در مثلثی از شهرهای خواف، تربت حیدریه و کاشمر در جنوب خراسان رضوی، به چند روستا سر زدیم که وضعیت معیشتی سه روستا را بهعنوان نمونهای از کل از نظر میگذرانیم.
کودکهمسری و کار
در بدو ورود به نزدیکترین روستا به شهرستان تابع، کوچههای سنگفرش تمیز، نمایی از روستاهای بازسازی شده به منظور جذب گردشگر جلب نظر میکند. شغل اصلی اهالی کشاورزی و ابریشمکشی است و راهنما میگوید به دلیل همین تشخص کاری، این روستا قرار است تبدیل به روستای بومگردی شود. به خانهی یکی از اهالی میرویم که اتاقهای طبقه دوم ضلع جنوبی حیاطش را به گردشگران اختصاص داده است. در حیاط باز است و پیلههای ضایعات ابریشم بر بند رخت در حال خشک شدن. راهنما که خود اهل همان روستاست، خوشحال است که با راهاندازی خانهای به عنوان اقامتگاه بومگردی وضع اقتصادی مردم روستا بهتر میشود و میتوانند محصولاتشان را به گردشگران احتمالی بفروشند. خانم صاحبخانه میگوید اتاقهای طبقه بالا را پسرش مرتب کرده اما فرش و وسیله ندارد و خودش هم توان خرید وسایل ندارد تا بتواند این خانه را تبدیل به اقامتگاه بومگردی کند برای همین فعلا در آن اتاقها بسته است و او هم پیرتر از آن است که حوصله کار تازهای داشته باشد. بیآبی به باغداری روستا آسیب زده است و اغلب جوانترها با ترک روستا برای کار به شهر رفتهاند.
شغل اغلب زنان جوان روستا، ابریشمکشی است. به نظر میرسد این شغل اصلی مردم این منطقه باشد. روستا درمانگاه و زایشگاه ندارد و اهالی برای دارو و درمان به نزدیکترین شهرستان و در نهایت به مشهد مراجعه میکنند. روستا دارای یک مدرسه پایهی ابتدایی است و زنان جوان کمسن و سال در همه جا به چشم میخورند. در گفتوگو با آنها معلوم میشود، سن ازدواج دختران بین ۱۲ تا ۱۵ سال است و کودکهمسری امری عادی در روستاست.
در گشت و گذار در زمینهای کشاورزی، تصادفاً به ملای ده برمیخوریم که بیلی بر دوش و سمعکی در گوش دارد. خود را ملای ده معرفی میکند و میگوید این روستا ۱۴۰ خانوار و ۴۰۰ نفر جمعیت دارد. میگوید این روستا در واقع ییلاق یکی از روستاهای اطراف بوده که با ساخت حمام در آن، کمکم کشاورزان روزمزد و دیگران شروع به خانهسازی میکنند و روستا شکل میگیرد.
روستا دارای خانه بهداشت است و آب لولهکشی دارد که از قنات روستا (کاریز) تأمین میشود اما این آب کفاف مصارف کشاورزی را نمیدهد.
«چرخانه»، ساعات طولانی کار، دستمزد پایین
به منزل خانم آبسالان، یکی از اهالی روستا، مهمان میشویم. میگوید به دلیل بیآبی جوانها اغلب به مشهد مهاجرت کردهاند و به کارگری در بازارهای اطراف حرم مثل بازار «هفده شهریور» و غیره مشغولاند. کسانی که وضع مالی بهتری دارند توانستهاند با شراکت هم در همانجاها، غرفه اجاره کنند و یا به دستفروشی خرید و فروش لباس مشغول شوند.
همراه خانم آبسالان به منزل مهدیه میرویم که به کار ابریشمکشی مشغول است. مهدیه حدود بیست و هفت، هشت سال سن دارد و ما را به کارگاه «چرخانه»اش در گوشه حیاط میبرد.
کارگاه چرخانه، اتاقکی است خشت و گلی حدود یک و نیم در یک و نیم مترمربع که در یک طرف آن اجاقی است که دیگی پر از آب جوش و پیلههای کرم ابریشم در آن میجوشد، آبگرمکن در یک طرف دیگ و قرقره مکانیکی جمعآوری تارهای ابریشم در طرف دیگر و تشت پیلههای خراب شده هم در یک سمت، فضای چرخانه را انباشته است، چنانکه فقط فضای کوچکی را برای ایستادن یک نفر در کنار مهدیه که جلوی دیگ نشسته و به کار مشغول است فراهم است.
میگوید از ساعت پنج، شش صبح تا پنج عصر مشغول کار میشود. اول زیر دیگ مخصوص پیلهها را روشن میکند. برای صرفهجویی در گاز، آبگرمکنی گازوئیلی در چرخانه کار گذاشتهاند که از طریق آن آب جوش داخل دیگ وارد میشود و زیر دیگ هم با شعلههای هیزم گرم نگه داشته میشود. پیلهها درون دیگ با چوبی که به دست دارد چرخانده میشود و تار آنها جدا شده و در قرقره مکانیکی کنار دیگ جمع میشود. میگوید اصل این کار برایش صرفه ندارد اما فروش ضایعات حاصل از ابریشمکشی که به کارگر میرسد، درآمد اندکی دارد و اغلب به امید همان درآمد این کار را به عهده میگیرند.
ابریشمکشی از پنج کیلو پیله، صد و پنجاه تومان دستمزد دارد و با توجه به اینکه پیلهی کرم ابریشم بسیار سبک است، پنج کیلو مقدار خیلی زیادی برای ابریشمکشی است. بنا به گفته مهدیه، پیلهها را از رشت و گاه «شوروی» (نقل به اصل) میآورند. یکی دیگر میگوید ارباب از اوکراین و افغانستان هم پیله میآورد و در جواب پرسش ما که چرا خودشان در همینجا کرم ابریشم پرورش نمیدهند، پاسخ میشنویم که نگهداری و پرورش کرم ابریشم نیاز به مکان مناسب و جای بزرگی دارد و بنابراین یا باید ابریشمکشی کرد یا پرورش. دلیل دیگر که کار پرورش کرم ابریشم را در این سالهای اخیر تحت الشعاع قرار داده، کمآبی منطقه است. به دلیل کمآبی و خشکیدن درختان توت که برگ این درخت، خوراک کرم ابریشم است کم شده و در عمل پرورش کرم ابریشم در این منطقه امکانپذیر نیست و برای همین پیلهها را از رشت و مناطق شمالی میآورند. مهدیه میگوید پیلههای منطقه خودشان (خراسان) و افغانستان بهترین پیلههاست اما پیلههای رشت و روسیه اغلب سوراخ است و ضایعات دارد. او میگوید: «ارباب اجازه میدهد که ضایعات برای خودمان باشد.»
ضایعات پیلههای ناقصی است که تار ابریشمینش تا به انتها باز نمیشود. درست است که درآمد ضایعات به کارگر تعلق میگیرد اما این مرحله سختترین مرحله کار است و زحمت چند برابری میطلبد. پیلههای خراب باقیمانده را با پودری که احتمالاً سود است میجوشانند تا سفید شود و میگذارند خشک شود. سپس همان را میفروشند. خانم آبسالان که سالهاست این کار را رها کرده است، پیشتر گفته بود ضایعات را بین ۳۰ تا ۴۰ هزار تومان میخرند اما مهدیه میگوید ضایعات را کیلویی ۱۶هزار تومان از آنها میخرند. کسانی که ضایعات را خریدهاند میتوانند با ریسیدن آن نخ تافتهای ایجاد کنند که به قیمتی مناسبتر به عنوان ابریشم نامرغوب فروخته میشود ولی این کار اغلب برای کسانی است که بیکارند و برای همین مسنترهای روستا ریسیدن ابریشم ضایعات را به عهده دارند و طبیعتاً زیاد نمیتوانند اینکار را انجام دهند. این نخریسی با دوک و دست انجام میشود و کار بسیار پر زحمتی است. میگویند برای مقادیر بالای ضایعات ابریشم در شهرستان، دوکهایی هست که با برق کار میکند و کار را سریعتر میکند ولی در اینجا اینکار فقط برای سرگرمی مسنترهاست و قصد درآمدزایی اصلی از آن ندارند. هر کیلو نخ تابیده شده از ضایعات ابریشم (که ابریشم نامرغوبی تولید میشود) حدود ۴۰۰ هزار تومان خریده میشود.
مهدیه میگوید اگر خودشان پول داشته باشند و بروند از میدان بار شهرستان جعبههای کوچک پیله بخرند میتوانند به جای اینکه برای ارباب کار کنند ابریشم اصلی را برای خود بفروشند و طبیعتاً فروش خوبی دارد اما به دلیل بیآبی منطقه، حتی در میدان بار شهرستان مرکزی هم تعداد جعبههای پیله برای فروش زیاد نیست.
به نسبت روستاهای دیگری که بعداً دیدیم اهالی این روستا وضع بهتری دارند چون لااقل کار هست. شور و نشاط بیشتری در روستا حاکم است. زنان از پیر و جوان در کوچههای روستا دور ما را میگیرند و هر کدام ما را به پیالهای چای مهمان میکند. اثری از مردان در این روستا نیست، در تمام گشت و گذارمان در روستا فقط دو مرد مسن دیدیم: ملای ده و یک کشاورز. همه ناراحت مهاجرت جوانها هستند اما هنوز روستا با حضور زنان جوان رونق خود را از دست نداده است و بار مالی اغلب خانوادهها بر دوش زنان است. مهدیه میگوید همسرش هم کار ابریشمکشی را انجام میدهد و دستمزد میگیرد اما به نظر میرسد این دستمزد به کل کار آنها داده میشود و شخصی نیست و در جواب من که میپرسم مزدت را جدا از همسرت میگیری میگوید ما با همیم که به این معناست که ارباب کل دستمزد را به همسر او میدهد و صرف مخارج خانواده میشود.
رقص رنگ و نخ در آواز زنان قالیباف
روستای بعدی در فاصلهای دورتر از روستای اول در دامنهی کوههایی قرار دارد که جادهای پیچ در پیچ به آن میرسد. معماری خانههای این روستا شبیه ماسوله گیلان است که حیاط خانه بالایی پشتبام خانه پایینی است. در نگاه اول روستا خالی از سکنه به نظر میرسد. در کوچههای دور و دراز روستا- با سنگفرش ورودی- هیچکس به چشم نمیخورد. یکی روی دیوار هشتک زده: «کسی در این ده پیدا نیست.»
مثل این است که به یکی از داستانهای غلامحسین ساعدی قدم گذاشته باشیم. زنی پیر، با قامتی دوتا، با طمأنینه از کوچه میگذرد. در جستوجوی دهیاری و شورای روستا، کسی را در محل کار نمیبینیم. مردی درون طویلهای که در دل کوه حفر شده، مشغول سوار کردن بار پهِن بر الاغهایش است و ما را به خانهی یکی از اقوامش معرفی میکند که در کار بافتن قالیاند. در پیادهرو کنار مسجد روستا پیرمردها در کنج آفتاب نشستهاند. زنی با تنها دختر باقیماندهاش در روستا که دارای معلولیت ذهنی است در جواب ما که از درآمدشان میپرسیم میگوید مطلقا هیچ. بچههایش رفتهاند شهر کار میکنند و اگر آنها کمکی نکنند، زندگیشان نمیگذرد: «شغل کشاورزی، حتی کشاورزی دیم که به باران وابسته است کلاً از بین رفته است.»
تنها کاریز باقیمانده در ده آب کم جانی دارد. زن میگوید که «آبیاری زمینی به مساحت تقریبی ۷۰ مترمربع، حدود سه روز طول میکشد که با آب این کاریز آبیاری شود.» (آب را در استخری جمعآوری میکنند و بعد سهم هر کس که باشد آب را به زمینش میفرستد. در گشت و گذاری که به زمینهای اطراف داشتیم، در برخی زمینها یونجه کشت شده بود و زمینهای دیگری شخم خورده و کود داده آماده کاشت محصول بود).
به خانهی قالیبافها میرسیم. از خانهای با بافت سنتی که دارای حیاط بیرونی و اندرونی است میگذریم. در انتهای بخش اندرونی در اتاقک پستومانندی دار قالی برپاست و سه زن در آن مشغول کارند. دو دختر و یک عروس خانواده. مردها در روستا نیستند. همگی در شهر مشغول کارند. زنها همچنان که مشغول بافتن هستند میگویند از ساعت پنج صبح تا پنج غروب مشغول به کار بافتن قالی میشوند. برای یک قالی ۹ متری، ۴۰ میلیون تومان دستمزد به هر سه نفرشان تعلق میگیرد. نخ را خانم ارباب که سفارشهای قالی را برایشان میآورد تهیه میکند. اگر قالی ابریشمین باشد، دستمزد سه نفر، ۷۰ میلیون تومان است و بافتش هم بیشتر طول میکشد. در طول سال، دو یا نهایتاً سه قالی ۹ متری میتوانند ببافند یعنی درآمدی بین ۲۴ تا ۴۰ میلیون برای هر فرد در سال (به ترتیب برای بافت دو و سه قالی در سال) که میشود ماهیانه درآمدی بین دو تا سه میلیون تومان که بسیار ناچیز و در حد صفر است. ناگهان وسط صحبت کردن با ما و بافتن قالی، یکی از زنان با کلماتی به گوش ما ناآشنا، پشت سر هم رنگ نخها و رجها را میخواند و دو نفر دیگر در سکوت همراه او و صدایش رج میزنند. از بین تمام کلمات ما فقط رنگها را میشناسیم. آوازش درباره نخ و رج که تمام میشود، متوجه میشویم در ردیفهایی از بافت قالی، لازم است که یک نفر نقشه طرح را بخواند تا اشتباه نشود. سه زن هماهنگ و همزمان دست و چشمشان مشغول کار است و خستگی کمرشان را خم کرده است.
آب این روستا لولهکشی است که از کاریز وارد منبع شده و از منبع به خانهها لولهکشی شده است. این روستا به روستای گیاهان دارویی معروف است اما اهالی انگار که چندان از این ویژگی خبر نداشته باشند به پرسش ما که چه گیاهان دارویی در اینجا هست اهمیتی نمیدهند. به نظر میرسد تابلوهای دهیاری در معرفی روستا از واقعیتی که مردم آنجا با آن مواجهاند فاصله دارد.
طلا و تبعیض
روستای بعدی در مسیری کاملاً متفاوت با دو روستای دیگر در مسیر معدن طلا واقع شده است. گمان میرود که با وجود معدن طلا در نزدیکی این روستا، وضع اهالی اینجا از دیگر روستاها بهتر باشد. روستا بزرگ و در کنارهها سرسبز به نظر میرسد ولی هر چه بیشتر در کوچههای روستا قدم میزنیم شاهد ویرانی بیشتری هستیم. خانههای رها شدهی اهالی که بهخاطر کوچ به شهر به حال خود رها شده است نمایی از ویرانی به کوچههای روستا داده است. در عین حال، اینجا و آنجا معدود ساخت و سازهای تازهای هم وجود دارد. از زن جوانی همراه دو فرزندش جلوی در حیاط رو به ویرانی پیش رو نشسته است و چهرهاش بیشتر از سنش مینمایاند، درباره وضعیت روستا سوال میکنیم. خدیجه نام دارد با بیست و چند سال سن با یک پسر پایه پنجم ابتدایی و دختری کوچک. همسرش در معدن طلای نزدیک روستا کارگر است. میگوید با وجود این معدن طلا باید اینجا تبدیل به شهرک میشد و چنان آباد که از روستاهای دیگر برای کار بیایند ولی صاحب معدن کسانی را به کار میگیرد که از آشنایان خودش باشد و اغلب از شهر میاورد. راهنما میگوید: اهالی خیلی وقت بود که میدانستند در اینجا معدن طلا هست ولی در نهایت یکی از غریبهها آن را کشف و به اسم خود ثبت کرد. میگویند معدن شخصی است و نام فردی را که معدن به نامش است میگوید و بالافاصله یادآور میشود این اسم احتمالاً صوری است و معدن به نام کس یا کسانی دیگر است که نمیخواهند نامشان مشخص باشد.
خدیجه میگوید روستا یک مدرسه پایه ابتدایی دارد که فقط ۱۳ دانش آموز دختر و پسر دارد و برای تمام پایهها یک معلم. میگوید اگر پول داشت پسرش را به شبانهروزی بخش میفرستاد و برایش سرویس رفت و برگشت میگرفت. ولی حالا مجبور است با همین مدرسه سر کند. پسرک هم میگوید که از کل وقت مدرسه فقط نیم ساعت به او میرسد و عملا هیچ چیز در مدرسه یاد نمیگیرد. یاد وضعیت آموزش و پرورش میافتم و فهرست بلندبالای معلمهای تعلیق و اخراج شده و کمبود شدید معلم حتی در شهرها. گذشته از آنکه معضل کمبود معلم بیارتباط به گزینشهای سفت و سخت این سالهای اخیر در پذیرش شغل معملی نیست.
رنج فقر در فیروزهای چشمان زن
در سر زدن به باغها و زمینهای اطراف روستا، نشانههای کمآبی در همهجا به چشم میخورد. میوهها، نارس، بر درختان خشکیده است. زمینها خشک و بایر شده و اگر کاه و جویی باشد پیشتر برداشت شده است. با فیروزه آشنا میشویم. زنی مسن با چشمانی روشن و نگاهی عمیقاً غمگین. میگوید که همسر دوم مردی بوده که ۳۰ سال با او زندگی کرده و سالها پیش درگذشته است. پانزده ساله بوده که ازدواج کرده در حالی که مرد همسر دیگری هم داشته است. صاحب یک پسر و یک دختر میشود ولی پسرش در اثر کرونا فوت کرده است. میپرسم علتش چه بود؟ آیا او را دیر به دکتر رسانده بودند؟ میگوید: علتش بیپولی. پسرش سه ماه در بیمارستان شهرستان تحت مداوا بوده ولی فایدهای نداشته است. میگوید:«اگر پول داشتم او را به مشهد میرساندم یا در همان بیمارستان او را تقویت میکردم بتواند زنده بماند.»
وقتی که او را دیدیم داشت از خانه پسر درگذشته و عروسش میآمد. رفته بود به نوههایش سر بزند. دخترش را در شهر عروس کرده است و کمتر او را میبیند. خودش تحت پوشش کمیته امداد است. میگوید در روستا حدود ۳۰ بیوهزن و بیوهمرد تحت پوشش کمیته امداد هستند که ماهیانه ۴۰۰ تومان کمک هزینه میگیرند. خودش میگوید از محل یارانهها هم ۴۰۰ تومان کمک هزینه میگیرد. برای بازسازی خانهاش کمیته امداد به او وامی داده است که حالا همان کمک هزینه به جای اقساط وامش کسر میشود و عملاً آن ۴۰۰ تومان را دیگر ندارد. ما را به خانهاش به نان و ماستی دعوت میکند. نمیشود دعوتش را نپذیرفت: «مگر در خانه من چیزی برای خوردن یافت نمیشود؟»
میرویم و پیالهای چای میخوریم. میگوید این کمک هزینهها در عمل یعنی هیچ. خودش گاهی برای خانههایی که نان میخواهند خمیرگیری میکند و در فصل دروی یونجه به عنوان کارگر روزمزد یونجه درو میکند.
این روستا هم مثل دیگر روستاهای این منطقه دچار معضل بیآبی است که به فقر و بیکاری و کوچ اهالی جوان به شهر منجر شده است اما تفاوت بارزی با روستاهای دیگر منطقه دارد. وجود معدن طلا در این روستا تبعیض را در چشم اهالی فرومیکند. در روستاهای دیگر هم کمآبی بود بخصوص روستای قالیبافان ولی همان تک و توک مردم باقیمانده در این روستا که بزرگتر از جاهای دیگر است، خشم ناشی از نابرابری در نگاهشان نبود. یکجور اندوه تقدیرگرایانه ناشی از بیآبی بود که کار خداست و کاری نمیشود کرد ولی در این روستا وجود معدن طلا در نزدیکیاش، حس دوگانهای به آنها میداد از یک طرف به این ثروت خداداد افتخار میکردند و از طرف دیگر نصیبی از آن ثروت نداشتند و آنها را دچار خشم میکرد.
به اصرار فیروزه که دوست داشت همراهمان بیاید تا معدن را از نزدیک نشانمان بدهد راهی شدیم. به محض وارد شدن به جاده معدن، نونواری آسفالت جاده و رفت و آمد ماشینهای مدل بالا، اولین نشانههای تضاد را دیدیم. نزدیک که میشویم، فیروزه میگوید: «به منطقه دم کلفتها نزدیک میشویم.» در محوطه ماشینهای مهندسها و یا سهامداران پارک شده است. میگوید: «از قدیم به اینجا زرکوه میگفتیم آخرش هم غریبهها به اسم خودشان کردند و کس و کار خودشان را در اینجا به کار گرفتند.»
شایعاتی در بین مردم هست که اینجا متعلق به یکی از آقازادههاست که به نام فردی ناشناس سند زده است. اجازه عکسبرداری از دور یا نزدیک شدن به ورودی معدن را نداریم. در راه که برمیگردیم، توجهمان به کوههایی گرانیتی جلب میشود. راهنما میگوید، سنگ گرانیت باکیفیتی هست که گویا به معدنکاران اصفهان فروخته شده است چون محلیها میگویند از اصفهان میآیند و این سنگها را بار میزنند و میبرند.
در این روستا، حتی قالیبافی هم وجود ندارد. کیفیت خانهها از لحاظ ساخت و مصالح بهتر از روستای قبلی است و با وجود خانههای در حال ساخت، تعداد خانههای خالی رو به ویرانی بیشتر به چشم میخورد. این روستا حدود ۱۲۰ خانوار جمعیت دارد که بخش بزرگی از آن مهاجرت کردهاند. در برگشت، فیروزه میپرسد که آیا تهران را دیدهایم و هنوز جواب نگرفته میگوید: «آی تهران… تهران… آی که چقدر قشنگه تهران.»
و به پاسخ ما که میگوییم ولی امکانات مملکت در آنجا جمع شده، وقعی نمینهد. نگاه آبی فیروزهایش را به ما میدوزد و حسرت به دل میگوید: «یکبار آمدهام تهران… چقدر قشنگه تهران و چه مردمان خوبی…»
با این قول که به زودی برمیگردیم و به او سفارش پخت نان میدهیم از همدیگر دل کندیم یا بهقول خودش: دلکن شدیم و رد نگاه آبیاش را پشت سر خود جا گذاشتیم.