اتحادیهها واقعا که مثل درد در مقعداند. هرکه با آنها سر و کله زده است، میداند… اما اتحادیهها، باشد که روزی همه متوجه شوند، مهمترین و چشمپوشیناپذیرترین جنبهی دموکراسیاند.
جین مکایلوی- سازماندهندهی امریکاییِ اتحادیههای کارگری
درآمد
نوشتهی پیشین من در زمانه، «شکست قیام ژینا یا گسستهای چندجانبه از واقعیت مِیدانی»، این پرسش را برای برخی خوانندگان مطرح کرد که: آیا منظور من یک انقلاب بدون حضور طبقهی کارگر است؟ – البته که: نه. نوشتهی حاضر در واقع برای توضیح و پاسخگویی به این پرسش نوشته شده است. بحث آن نوشته جستوجوی راههایی بود که بتوان روحیهی انقلابی را در نسوج جامعه گسترش داد. این بحثی است نه تازه که از جمله از سوی مایکل هارت و آنتونیو نگری در این کتاب Multitude, War and Democracy in the Age of Empires, 2004 مطرح شده است.
در نوشتهی حاضر با اشاره به جنبشهای انقلابی در چند نقطهی جهان، این موضوع بررسی خواهد شد که دورماندن طبقهی کارگر از جنبشهای انقلابی دربردارندهی کدام آسیبهای احتمالی بر بدنهی انقلاب خواهد بود.
جنبشهای مردمی و شبهانقلابی که در چند دههی اخیر بهخصوص در منطقهی ما تحت عناوین انقلابات مخملی یا رنگین روی داده است، غالبا دستاوردهای بزرگی برای مردمانشان به همراه نیاورده و نظام استبداد و استثمار به گونهای دیگر تداوم یافته است. از سوی دیگر در برخی نقاط دیگر دنیا نیز وقتی در سیر روند یک انتخابات نسبتا آزاد، به رغم حمایت تودهای، حزبی با ایدههای چپگرا به اقتدار میرسد، باز شاهد یک چرخش امیدشکنانه در دولتهای جدید میشویم. در تمام این موارد افق سیاسی دولتهای تازه تاسیس چیزی فراتر از نظم سرمایهداری به آنان نشان نداده است.
علت اصلی شکست تمام این جنبشها در دور ماندن طبقهی کارگر از آغاز اعتراضات بوده است.
اگر مشارکت میدانی طبقهی کارگر و در نهایت افقی از دموکراسی سوسیالیستی در جنبشی وجود نداشته باشد، اجتناب ناپذیر است که تمام انواع سیاستگذاریها، از جمله آنهایی که خود را سوسیالیست مینامند، از مسیر انقلاب منحرف شوند، دقیقا مثل آنچه تازهتر از همه سال گذشته در شیلی اتفاق افتاد.
چرا چنین است؟
در شرایط نسبتا متزلزل پس از سقوط یک دیکتاتوری، برای اطمینان یافتن از اینکه تصمیمات اتخاذ شدهی دولت جدید به نفع کل است، یک مکانیسم نظارت قوی و خودسازماندهی لازم است تا از حملات هردم حاضر و آمادهی سرمایه جلوگیری شود.
ظهور چنین وضعیتی تنها منوط به سیاست متکی بر پایگاه و رهبری واقعی کارگری است. صداهای صالح کنشگران حرفهای، برخی همراهیها و حساسیتهای عاطفیِ «طبقهی متوسط» و هوشیاریها و غرغر کردن استادان دانشگاه و یقه سفیدان دیگر در شبکههای اجتماعی به تنهایی کافی نیست. چراکه، جز آنانکه همچنان با ایدههای سوسیالیستی همراهاند، خوب که در گفتمان طیف دیگرشان -بگذارید در کل به همهشان اصلاحطلبان بگوییم- دقیق شویم، یا دربردارندهی شمههایی از حسرت دوران قدیم- مثل حسرت راه ابریشم و شهر ری، یا حسرت دستگاه حکومتی شاه عباس- هستند، ویا آن راههای مارپیچ را خوش ندارند و مستقیما از اپوزیسیون راست خارج از کشور حمایت میکنند.
از آنجا که هر روز ابزار حملهی سرمایه متنوعتر میشود، توانایی دخالتهای آن نیز افزایش مییابد. و حمله فقط محلی نیست؛ جهانی است…
تمثیل غار
در اینجا بد نیست برای زمینهسازیِ این بررسی به تمثیل غار اشاره کنیم.
کسانی که کارگران، زحمتکشان و مردم عادی را در غار زندانی میکنند، برای درِ ورودی غار نگهبان تعیین میکنند. چه کسی به این نگهبانان نزدیکتر است و چه کسی مستقیما بر آنچه در حال رخ دادن است، شهادت میدهد؟ پاسخهای مختلفی به این سوال میتوان داد. میتوان این واقعیت را برجسته کرد که کارگران از ورودی غار دوراند و این کارمندان، دکتران و مهندسان واقشار باسواد جامعهاند که از آنچه در حال رخ دادن است آگاهاند و توانایی فشار آوردن بر در را یا توانایی تأثیرگذاری بر نظام را دارند.
این سیاست هنوز به اشکال مختلف در برابر ما ظاهر میشود. اما آیا واقعا این عناصر همان کسانی هستند که میتوانند مستقیما تخریب ناشی از سرمایهداری را ببینند یا در عمق وجود خود نگران این تخریب باشند؟ وقتی این پرسش مطرح شود، انگار نمیتوانیم با خشنودی تام، به آن پاسخ مثبت دهیم. نمیتوان با یک «بله»ی ساده پاسخ واضحی به این سؤال داد، هم به این دلیل که آنان مستقیما تخریب را تجربه نمیکنند و هم به این دلیل که کسانی که از ستونهایی حمایت میکنند که در برخی از سطوح همین نظام را حمل میکند، از این بخش اجتماعی آمدهاند.
آسیبهای ناشی از این سیستم را کسانی پیش و بیش از همه میبینند که برای معیشت، برای گذران زندگی تلاش میکنند و در معرض اضافهکاری، سانحهها و قتلهای شغلی، کار نامطمئن و حداقل دستمزد هستند. چند نفر از آن افراد «دلسوزِ» خارج از طبقهی کارگر لااقل دنبال خبر مرگ شش نفر معدنکار در معدن طزره را گرفتند که کمتر از یک ماه پیش در ایران روی داد؟ چند نفر از آنان روی سرخط عنوان این خبر در سایت همین رسانه کلیک کردند تا جزییات سانحه (قتل) را دریابند؟ چند نفر کنجکاو شدند که طزره کجای ایران است؟ (چه خوب میشد اگر گردانندگان «زمانه» تعداد کلیکهای روی این خبر را گزارش کنند) — افرادی که با عنوانهای یقهسفیدان و مدرنهای مضطرب توصیف میشوند، میتوانند خیلی راحت برای خود راههایی برای گریز از ظلم پیدا کنند. گاهی اوقات این راه پساندازهایی است که از خانوادههایشان به ارث میبرند، گاهی فرصتهایی است که تحصیلاتشان فراهم میکند و البته مهاجرتهای فلّهای… هرچه هست آنان عمدتا سکوت میکنند و به کارهایی که به آنها محول شده است، رسیدگی میکنند. طبیعتا، اگرچه حرفهایها، مدرنهای مضطرب و یقهسفیدان تا حد معینی عناصر معناداری هستند، اما بازهم به تنهایی امید به دگرگونی اساسی سیستم را القا نمیکنند.
یکی از مهمترین بحثهایی که از سوی کسانی که رهبری طبقهی کارگر را زیر سؤال میبرند، مطرح میشود، مشکل اوقات فراغت است. بر اساس این استدلال، کارگران توانایی خود را برای اینکه نیروی محرکهای برای سازماندهی باشند، از دست دادهاند، زیرا وقت آزاد ندارند. کارگرانی که ۱۲ ساعت و بیشتر در روز کار میکنند، ناگزیر از توسعهی توانایی خود برای اینکه «طبقهای برای خود» باشند، محروم میشوند… این استنباط در نگاه اول چندان هم نادرست نیست، اما ناگزیر این سؤال را به ذهن متبادر میکند: آیا کارگری که از سوی سرمایه دائما مورد حمله قرار میگیرد، برای کسب حقوق از دست رفتهاش بیشتر جوش میزند یا کسی که میتواند وقت آزاد پیدا کند؟ کدامیک بیشتر اهل مبارزه است؟ یک مبارزهی پیوسته؟
ناتوانی یافتن سرپناه در برابر هجمههای نظام، بیبرنامگی وعدم اطمینان اقتصادی برای سالهای پیری، و درماندگی در برابر «شکست»های مکرر سیاسی، به تدریج نشاط استعدادهای جوان و نیز «طبقهی متوسط» را از بین میبرد و آنان را به تسلیم شدن در برابر نظام وادار میکند. حالوهوایی که در جوانی داشتیم ناگزیر ناپدید میشود و با گذشت زمان، راههایی برای کمتر تحت تأثیر قرار گرفتن از حملات سرمایهداری پدیدار میشود. این چیزی نیست که در مورد کارگران و مردم تحت ستم صدق کند، چرا که سرمایهداری دائما آنان را سرکوب میکند و از گُردهی آنان بالا میرود. قصهی آن همراهانِ موسمی، آن مدرنهای مضطرب، قصهی همان «دموکرات خسته» است، که باید سرنوشت آنان را در فیلمهای تئو آنگلوپولوس دنبال کرد، وگرنه تجارب آنان چندان به کار ما نمیآید.
اهمیت سازماندهی با اشاره به موارد جهانی
یکی از یافتههایی که هنوز درستی افکار مارکس را ثابت میکند، در اینجا نهفته است. آرای مارکس که هم متکی بود بر تمثیل غار -به ارث رسیده از افلاطون- و هم بر توانایی طبقهی کارگر برای سازماندهی، و نیز نگه داشتن درِ غار، هنگامی که همراه با عوامل دیگری در نظر گرفته شوند که راه جنبش را سد میکنند، آنگاه معلوم میشود چه هوشمندانه و درست بودهاند. انقلاب سوسیالیستی سرانجام کارخود طبقهی کارگر خواهد بود. فقط یک جنبش همگانی به رهبری طبقهی کارگرِ متشکل میتواند نگهبانان درِ غار را سرنگون کند.
حرکت اعتراضی دی ۹۶ که از سوی قشر فرودست طبقهی متوسط شروع شد و اولین حرکت اجتماعی ضدنئولیبرالی در ایران محسوب میشود، در بین قیامهای اخیر علیه رژیم ج. ا. بیشترین امکان را برای جذب کارگران و زحمتکشان دارا بود. رژیم هم خیلی زود این را دریافت، و آن را به شدت سرکوب کرد و از همان روز تصمیم گرفت که حاکمیت را به صورت یکپارچه نظامی کند.
متاسفانه هم چپ حزبی هم چپ اجتماعی در گفتمانهای خود، نه به صورت معمول طوطیوار، بلکه به شکلی عملی و قابل لمس، کمتر از رهبری کارگری دم میزنند. در ذهن همه عمدتا این ایده وجود دارد که «بگذار اول اینها بروند، بعد درستش میکنیم.» اما کار این طور پیش نخواهد رفت. طبقهی سرمایه احمق نیست!
همین توهّم جنبهی دیگری از اشتباه سیاستمدارانی مانند گابریل بوریچ، سیریزا و پودموس بود که فکر کردند اول بگذارید قدرت سرکوبگر سقوط کند، بعد سوسیالیسم را به بدنهی سیاست پیوند میزنیم… نشد، نه؛ سیاست قلمه نیست که بگیرد.
با ماندن پارلمان و برخی دستگاههای دولتی در دست سیاست سرمایهداری، این تصور که میتوان نظم را تغییر داد، شاید خیلی هم اشتباه نباشد. این یک فرصت عالی است برای بالا بردن نقش تعیینکنندگی در دستگاه دولتی، و برای بسیاری طبیعی است که فکر کنند هر تغییر کوچکی که راه سیاستهای سوسیالیستی را باز کند، در این عصر پرملال معنادار است. سرانجامِ این شترسواریِ دولا دولا این است که بگوییم: خوب ما کمی راحت شدیم، دولت ضعیف شد و دیوار ترس فروریخت. اما آیا واقعا مطمئن هستیم که در آن صورت میتوانیم در جدال با سرمایهداری به میدان برویم؟ نمونههایی از این وجود داشته است و متأسفانه ما شاهد شکستها و پژمردگی سیاستهای چپ سوسیالیستی یا سیاستهای دگرگونی اجتماعی بودهایم. نمونههایی را در مصر، یونان، اکوادور، برزیل و حتا در برخی از کشورهایی که سوسیالیسم ریشههای عمیقتری دارد، دیدهایم. دیدهایم که پس از پیروزی اولیه ناگهان چگونه پشت چپ خالی شده است. زیرا حملهی سرمایه فقط از درون اتفاق نمیافتد؛ همچنین با برخی مداخلات جهانی ظاهر میشود.
برای مثال یونان نتوانست در برابر حملات اتحادیهی اروپا (آلمان) مقاومت کند. در برزیل شخصیتی مانند لولا زندانی شد و از سیاست حذف شد و فاشیستی مانند بولسونارو توانست به قدرت برسد. و حالا که لولا دوباره به قدرت رسیده است، دستش برای تحول اساسی خیلی باز نیست، زیرا کنگرهی برزیل تمام قد در قطب مخالف او ایستاده و دست او را تاکنون برای شروع تحولات اقتصادی بسته است، هرچند جنبش سوسیالیستی در برزیل با یک سازمانیابی فوقالعاده متشکل کارگری قد علم کرده و پاسخی سازمانیافته به تحریکات فاشیستی داده بود. عاقبت لولا و برزیل برای همهی مبارزان علیه سرمایهداری در جهان حائز اهمیت است. پیگیری کنیم.
یک مثال دیگر، جنبش کفایه است، که در مصر در طول بهار عربی مؤثر بود و واکنشهای طبقهی متوسط را نشان میداد – ولی متکی بر حرکت مخالف ایجاد شده توسط کارگران در پسزمینه بود – اما نتوانست پس از سرنگونی حسنی مبارک مانع از حکومت اخوان المسلمین شود که مشکلی با رژیم سرمایهداری نداشت. علت شکست جنبش این بود که به یک سازمان قوی کارگری متکی نبود، اما بعدا با یک روایت لیبرالی تغییر شکل داد و کودتاچیان دوباره به قدرت رسیدند.
در تونس، انتقال قدرت با شکستی کوچک در برابر طبقهی سرمایه شکل گرفت، زیرا متکی بود بر یک اتحادیهی کارگری قوی. حداقل امروز کودتاچیان در قدرت نیستند و مداخلات کارگران همچنان در سیاست کشور مشهودتر است. حزب اسلامگرای حرکة النهضة -که ارتباطهای نزدیکی با ج ا داشت- همین امسال منحل شده است، و این در شرایطی است که نرخ رأیش از ۳۷ درصد در ۲۰۱۱ به ۱۹ درصد در ۲۰۱۹ کاهش فاحش داشته است. با این همه، به خاطر رویکرد اقتدارگرایانهی قیس سعید، رییس جمهور تونس، دستاوردهای دموکراتیک این کشور در معرض تهدید قریب الوقوع است. کنشگران چپ تونس تنها راه برونرفت از این بنبست سیاسی را در گذار به دموکراسی مستقیم و تاسیس شوراهای محلّی و مرکزی میدانند.
تسلیمگرایی – میتوانیم آن را منجیگرایی نیز بنامیم – و ایدهی درماندگی در این رویکردِ «اول تغییر کند، سپس نوبت ما میشود»، تا حد زیادی مرتبط است با قطع امید از میل به درگیری در سیاست همراه طبقهی کارگر. اگر به طبقه اعتماد نکنید یا بگویید که با کارگران نمیشود، این به معنای درافتادن به حالوهوای تسلیم و درماندگی سیاسی است.
بازی سیاسی بدون زحمت برقراری ارتباط با مردم و تاسیس آجر به آجرِ یک سیاست واقعی که پیامدهای طبیعی میدان سیاسی باشد و بدون خروج از آسایش، در تحلیل آخر، منجر به منجیگرایی میشود، و هیچ قطب سرمایهای را هم نگران آیندهاش نمیکند.
فقط با طنزپردازی یا غرغر کردن در شبکههای اجتماعی، نمیتوان یک سیاست ماندگار ساخت. چپ اگر ۲۵ درصد نظریه است، ۷۵ درصد پراتیک است.
چه باید کرد؟
بنابراین، اولویت ما چه چیزی باید باشد؟
دوباره به بحث سازماندهی میرسیم.
باید سازوکارهایی ایجاد کرد که محافظت کند از طبقهی کارگر، زحمتکشان و ستمدیدگان در برابر نظم سرمایه، در برابر ابزار خشونتآمیز انحصاری دولت که برای حفظ سرمایه به کار برده میشود، و در برابر تهدید به محرومیت از درآمد و معیشت. زیرا مراحلی که برای دگرگونیهای ریشهای باید طی شود به یک روز یا چند ماه و چند سال محدود نمیشود. حتا اگر برخی از موانع حیاتی برطرف شود، زمان میبرد تا شرایط انقلابی به بلوغ برسد. طبقهای که طاقتش تمام شده است، روحیهی تداوم به میل سیاسی را نیز از دست میدهد.
بنابراین، هرچه میخواهید نامش را بگذارید: چه آن را کمونها بنامیم، چه کمیتهها، شوراها، یا اتحادیههای کارگری، چه همبستگیهای تعاونی، هیچ پیروزیای بدون ایجاد مکانیسمهایی که بتواند از طبقهی کارگر در برابر سرمایهداری و حملات سرمایه محافظت کند و نسبت به آنها واکنش نشان دهد، حاصل نخواهد شد. طبقهی سرمایه با ابزارهایی که در دست دارد، میتواند بازیگران غیردولتی و مسیرهای مداخلهجویانهی آنان را نیز فعال کند. سرمایه احمق نیست و قابلیتهای فراوان دارد…
به طور خلاصه، اولویت به صورت «اول انقلاب، سپس دموکراسی» نیست؛ اولویت، تاسیس یک ساختار سازمانیِ آماده برای یک وضعیت انقلابی و نیز آماده برای پایهگذاری یک دموکراسی سوسیالیستی است. همانطور که میدانید، طبقهی سرمایه به خوبی میداند که چگونه از تاریخ درس بگیرد. هیچکس در شرایط انقلابی قدرت را در یک سینی به طبقهی کارگر تقدیم نخواهد کرد.
پایان سخن
کارگران و ستمدیدگان لااقل در کشور ما همچنان یک طبقهی خودجوش در همهی زمانها و موقعیتها خواهند بود.
اگر طبقهی سرمایه تمایل خود به استثمار را مهار نکند – که تاریخ به ما یاد داده است که غیرممکن است – طبقهی کارگر همچنان، به گونهای، در تضاد با طبقهی سرمایه ادامه خواهد داشت، زیرا این یک تناقض آشتیناپذیر است. طبقهی کارگر تنها در حدی که فرصت سازماندهی بیابد، میتواند تبدیل به «طبقه»ای برای خود شود، و این تنها وقتی میسر است که طبقهی خود را به صورت یک هویت پذیرا شود و به آن خو بگیرد.
این سیاست، تنها زمانی میتواند توسعه یابد که در گفتمانهای سیاسی طبقهی کارگر به عنوان یک هویت در نظر گرفته شود.
بگذارید با این پرسش به این نوشته خاتمه دهم:
آیا باید بخشی از علل شکستهایی را که تاکنون در برابر طبقهی حاکم جمهوری اسلامی متحمل شدهایم، در نگرش کسانی جستوجو کنیم که مدعیاند از جانب ما و برای ما در ایران یا بیرون از ایران سیاست میبافند؟