کابل — پشت کمپیوترم قرار دارم. کتاب «ما دوباره سبز می‌شویم» را می‌خوانم که داستان‌های واقعی از خشونت حکومتی در انقلاب ۱۴۰۱ ایران است. به مجلس هفتم رسیدم که با شعر قیصر امین پور شروع می‌شود:

ای درخت آشنا
شاخه‌های خویش را
ناگهان کجا جا گذاشتی؟
این قرارداد تا ابد میان ما برقرار باد:  
چشم‌های من به جای دست‌های تو
من به دست تو آب می‌دهم
تو به چشم من آبرو بده
من به چشم‌های بی‌قرار تو قول می‌دهم:
ریشه‌های ما به آب
شاخه‌های ما به آفتاب می‌رسد
ما دوباره سبز می‌شویم!

چند بار خواندم. بعد از آن روز، بارها با خود زمزمه می‌کنم. بخصوص در تنهایی. لحظه که ناامیدی به سراغم می‌آید. گاهی اشک‌هایم سرازیر می‌شود. از خود سوال می‌کنم: ما دوباره سبز می‌شویم!؟

لحظه‌ای سکوت می‌کنم. با ادامه‌دادن خواندن از پاسخ‌‌دادن فرار می‌کنم. به جایی می‌رسم که نویسنده نوشته است:

به یاد کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» نوشته‌ی اسلاونکا دراکولیچ و کتاب «روایت بازگشت» نوشته‌ی هشام مطر می‌افتم. من به زندگی امیدوارم. صدها ایرانی آسیب‌دیده سفر قهرمانی را طی می‌کنند. آنها دستاوردهای جنگجو و حامی را برمی‌دارند. برخی همچون ندا مهاجرت جغرافیایی می‌کنند تا به شکنجه‌گاهی برنگردند که عادت ماهانه‌ی زنان را اسباب شکنجه‌شان می‌کنند و برخی همچون زینب از زندان باورهایی هجرت می‌کنند که زیبایی و جذابیت زنان را منع می‌کنند و برای زنان حق ابراز میل جنسی و انتخاب سبک رابطه‌ی شخصی و خصوصی‌شان را نمی‌دهند. ما هجرت می‌کنیم. ما شورش می‌کنیم. ما آفرینشگر می‌شویم، ما فرمانروای مقتدر زندگی خود می‌شویم و خردمندانه پیر می‌شویم، با روایت‌های غنی از نبردی که پشت سر گذاشته‌ایم، زنجیرهایی که پاره کرده‌ایم، رنجهایی که کشیدیم، زخم‌هایی که بر جانمان داریم… ولی تن ندادیم، تسلیم نشدیم، ادامه دادیم…

کمی‌آرام شدم. گویا نویسنده با چنین حرف‌هایی آرامم کرد. کتاب را بستم. به سراغ شبکه‌های مجازی رفتم. به سراغ پیام‌هایی که پاسخ‌اش بدهم و کانال‌هایی که تعقیب می‌کنم، ببینم. چشمم به اخبار و پیام‌ها افتاد. به سراغ پیامی در تلگرامم رفتم که نوشته بود: «آقای … لطفا شماره حساب را برایم بفرست. می‌خواهم پول را قبل از اینکه سال روز انقلاب «زن، زندگی، آزادی» فرابرسد، واریز کنم. چون می‌ترسم اختلال ایجاد شود و نتوانم پول به موقع برسد و انترنت دخترا دچار مشکل شود».

نیرو و انرژی‌ای را که انسان از طرف دیگران و نیکوکاران می‌گیرد، تجربه می‌کنم. چه تجربه قشنگی! شماره حساب را فرستادم. باخود گفتم: بله، طالبان می‌رود، ما می‌مانیم و پیروزی‌مان را جشن می‌گیریم.

این دوست ایرانی‌ام است که از آغاز سال ۱۴۰۲ به صورت ماهوار از مرکز آموزشی‌ای که برای آموزش رایگان دختران راه‌اندازی کرده‌ایم، حمایت مالی می‌کند. اگر حمایت ایشان و دوستان دیگر ایرانی‌ام که تعداد‌شان به سه الی چهار نفر می‌رسند نباشد، شاید نتوانیم هزینه انترنت را تامین کنیم. روزی از ایشان سوال کردم: «چه سبب شده است که علاقمند حمایت از آموزش دختران افغانستان شدید؟» برایم نوشت: «فعالیت شما من را به یادی فعالیت‌های آموزشی و مبارزه‌ بی‌بی خانم استرآبادی می‌اندازد. محدودیت‌های و چالش‌های که دختران در زمان او داشت، دقیقاً همان را در افغانستان می‌بینیم. محدودیت‌ها و چالش‌هایی که او مواجه بود، دقیقا شما دارید.»

دوست دیگری در واتس‌اپم صدا گذاشته است… آقای … و می‌گوید:

خانمی است که مدتی است من مشاوره‌اش می‌دهم. ایشان را دختران از گروه شما به من معرفی کرده است. این خانم در وضعیت نامناسبی قرار دارد. مشکلات خانوادگی دارد. من خیلی درگیر این قضیه‌ام. شما را به ایشان معرفی کردم. لطفاً همکاری کنید. در مرکز شما بیاید و همراه دختران درس بخوانند.

پیام را گوش کردم. از یک‌طرف ترسیدم. ترس ناشی از وضعیت امنیتی و ماهیت فعالیت ما می‌شود. چون ما دختران را به صورت پنهانی آموزش می‌دهیم و برایشان خدمات مشاوره و کوچینگ را فراهم کرده‌ایم. یادم است که روزی دو سرباز طالبان از کنار مرکز ما عبور می‌کردند و دختران درس‌های‌شان را متوقف نموده و در کلاس‌ها ترسیده و برای رفع آن‌ها و عدم مزاحمتشان، صلوات و قرآن می‌خواندند.

 بر ترس خود غلبه کرده و به ایشان وعده سپردم. چند روز گذشت. دوباره پیام پیگیری ایشان را دریافتم که سوال کرد:

آقای …، آن خانم را پیگیری کردید؟

این خانم یکی از دوستان ایرانی‌ام است که بعد از تسلط طالبان در ۱۵ اوت و تا حال بدون وقفه کنار دختران بوده و به صورت رایگان مشاوره داده است. وقت علاقمندی و تلاش مستمر او در بودن کنار دختران و مراجع‌های که معمولا پرونده‌شان تجاوز جنسی، اقدام به خودکشی و طلاق بوده، متعجب می‌شوم و از او انرژی می‌گیرم و برایم سوال خلق می‌شود: چطور انسان‌ها می‌توانند طوری دیگر باشند؟

کانال‌های تلگرامی را بالا و پائین می‌کنم. چشمم به خبری که در کانال تلگرام «رادیو زمانه» منتشر شده بود، گرم شد: افغانستانی‌ستیزی در روزنامه‌ها، کارزار اخراج مهاجران در شهرها

این گزارش تحلیلی را خواندم. از جمله توجهم را تیترهای «تعداد نامعلوم مهاجران غیرقانونی در ایران» و «فضای تنگ کار» در روزنامه‌های شرق و هم‌میهن جذب کردند. هر دو را خواندم. وقتی این‌ها را می‌خواندم به یاد پدر زهرا و رقیه که در ایران است، افتادم. زهرا و رقیه از جمله دختران هستند که در مرکز ما آموزش می‌بیند. مرکزی که زمستان سال ۱۴۰۱ در حومه شهر کابل برای آموزش دختران راه‌اندازی کردیم. در این مرکز، دختران که از قشر پائین جامعه و حومه شهر کابل‌اند درس می‌خوانند.

روزی زهرا که دستش به گردنش آویزان بود، در کلاس آمد. بعد از کلاس جویای احوالش شدم. گفت: «جایی لیز خوردم». چند روز گذشت. روزی مادرش به مرکز آمد و گفت: «شما را کار دارم». به او وعده دادم که می‌آیم.

به خانه‌اش که نزدیک مرکز ما بود رفتم. بخاری از نوع ساخت افغانستان می‌سوخت. سوخت آن پوست بادام بود که شکستانده بودند. مادرش صحبت را شروع کرد. گفت:

برادر! روزگار ما خوب نیست. چند روز می‌شود چیزی نخوردیم. پدرش روزها بیرون می‌شود که کار کند، اما کار نیست. شب دست و شکم خالی بر می‌گردد. وقتی به خانه آمد، جنجال می‌کند. فقط خرج ما سری این قالین که می‌بافیم است. چند روز قبل دخترم به مرکزتان برای درس خواندن می‌آمد که پدرش او را لت‌وکوب کرد و دستش را شکست. پدرش می‌گوید: دختر درس را چه می‌کند. حال زمان طالبان است. قالین بی‌بافید که گرسنه نمانیم. دست دخترم را پدرش شکستانده است.

وقتی او صحبت می‌کرد، اشک‌هایش جاری می‌شد. به دندانهایی که نمانده است و موهای سفیدش اشاره می‌کند. برای دو دخترش که یکش سوراخ قلب دارد و دیگرش سالم است، نگران است. گوش می‌کنم.

آخر برایش گفتم: «من چه کمک می‌توانم؟»

گفت:

برادر! یک‌هزار افغانی بیاور و من به پدر این‌ها بدهم که ایران بروند. شاید آنجا کار پیدا کند و لقمه نان برای ما تهیه کند. اگر خانه باشد، یک روز دخترانم را خواهد کشت.

مبلغ یک‌هزار افغانی دادم و پدر زهرا و رقیه به ایران رفت و کارگری می‌کند تا لقمه نان برای خانواده‌اش تأمین کند.

https://www.radiozamaneh.com/762029/

دوستی دارم که در افغانستان استاد دانشگاه بود. فعلا در ایران کارگری می‌کند. به او پیام دادم و جویای احوالش شدم. از موج افغانستانی‌ستیزی سوال کردم. از گزارش‌های تحلیلی که خوانده بودم گفتم. او برا‌یم چنین نوشت:

اول صبح است. زنان و مردان در برابر نانوایی دو صف درست کرده‌اند. هر دو صف طولانی‌اند. هیچ‌کسی با دیگری حرف نمی‌زند. همه انگار با خودشان قهر کرده باشند. یک زن اهل افغانستان جلوتر از چند زن ایرانی در صف ایستاده است. دو زن ایرانی که دنبال او هستند، تلاش کردند او را عقب بزنند. اما زن اهل افغانستان مقاومت می‌کند. تنها همین مقاومت در جلو‌ بودن بهانه‌ای شد برای زن ایرانی که دهن باز کنند به بدگویی و ناسزا به افغانستانی‌ها؛ اینکه کشورتان را رها کرده‌اید و گله‌وار هجوم آورده‌اید. نان ما را گرفتید. زندگی را برای ما سیاه و تاریک کرده‌اید. چرا بر نمی‌گردید به کشورتان؟

و ادامه داد: «توقع داشتم بقیه کسانی که در صف بودند حداقل مانع ادامه گستاخی و بدزبانی آن زن می‌شدند. اما نه تنها هیچ عکس‌العمل نشان ندادند بلکه وقتی من به حرف‌های تند و زننده آن زن اعتراض کردم، همه جانب آن زن را گرفتند. وقتی پرسیدم که این رفتارتان یعنی چه؟ همگی گفتند که آن زن راست می‌گوید. شما ما را بدبخت کرده‌اید. عامل همه گرانی‌ها و افزایش بیکاری بشمول بلند رفتن اجاره خانه شما افغانستانی‌ها هستید. این نوع نگاه و رفتار آنان برایم نهایت سنگین و تلخ بود. نشان می‌‎دهد که شرایط چه زندگی اسف‌باری را برای ما رقم زده است.»

از دوست دیگرم که به مقصد آلمان به ایران رفته بود نیز سوال کردم. او فعلا از ایران برگشته است و به پاکستان رفته است. او برایم چنین نگاشته بود:

هر دو کشور دو نگاه به افغانستانی‌ها دارد: اول نگاه از بالا به پائین. به ما مثل یک انسان بسیار حقیر و زشت نگاه می‌کنند. اولین بار این را در برخورد پولیس ایران در سر مرز زمان تلاشی فهمیدم. آن‌ها مثل یک تروریست یا قاچاق‌بر مواد مخدر با ما برخورد کردند. هیچ زمینه تحصیلی و شغلی برای افغانستانی‌ها در ایران نیست. دوم افغانستانی‌ها را مثل ابزار نگاه می‌کنند. ما گاو شیری برای هر دو کشور هستیم. راستش به دلایل اقتصادی پاکستان را نگشتم. هنوز جای تفریحی و فرهنگی‌اش نرفتم. حتی کتاب‌فروشی و کتابخانه‌هایش را نمی‌دانم. فقط قرطاسیه‌فروشی رفتم کتابچه و قلم ضرورت داشتم. همین. و زبانش را هم نمی‌فهمم. زیاد با پاکستانی‌ها هم‌صحبت نشدم. اما ایران را بدترین کشور برای افغانستانی‌ها یافتم. برای مردم ایران فرق نمی‌کند تو در افغانستان چه کاره بودی. تو را همیشه به چشم یک کارگر ساده می‌بینند. کمی با روشنفکران و تحصیل‌کرده‌هایش صحبت کردم. دریافتم این است که نظام ایران با نظام فعلی افغانستان (طالب) زیاد تفاوت ندارد.

وقتی این‌ها را مرور می‌کردم، ذهنم به طرح بحث دومان رادمهر که در کانال تلگرامی دکتر محمدرضا سرگلزایی منتشر شده بود، پرید. دومان با تیتر «بیماری نژادپرستی ایرانی‌ها و ضرورت رویکرد صفر_تلرانس» بر وضعیت فرهنگی و اجتماعی اعتراض می‌کند. از دو اتفاق می‌گوید. من فقط دومی‌اش را اینجا می‌آورم:

بنیاد سیاست کالج سلطنتی لندن نتایج تحقیق خود را در رابطه با نژادپرستی کشورها منتشر کرد. موضوع این تحقیق نگاه مردم کشورهای مختلف به مهاجران خارجی و نیز تمایل به همسایه‌شدن با افراد دارای هویت‌های اتنیکی دیگر بود که بار دیگر ایران «مرز پرگهر» مقام اول در نژاد پرستی را از آن خود کرد. صحنه‌های زشت نژادپرستانه‌ای که در ورزش ایران روی می‌دهد محصول طبیعی همین فرهنگ عمومی است. آنچه که برای تغییر و اصلاح آن نیازمندیم رویکرد صفر_تلرانس (تحمل-صفر) به چنین رفتارهایی در اطرافمان است…. بدین‌ صورت که باید هر گفتار و رفتاری که حاوی کوچکترین اشاره‌ای بر نژادپرستی باشد را تحمل ننموده و اعتراض کرد. قصد گوینده، شوخی‌بودن، مکان و زمان نمی‌تواند آن را توجیه کند.

چندی قبل نیز خبری در «رادیو زمانه» خواندم که چنین آمده بود: دو کارگر افغانستانی و یک آتش‌نشان ایرانی در چاه عمیق کشاورزی هشتبندی میراب جانشان را از دست دادند. پیکر فواد اورنگی را جمعه ۳۱ شهریور به عنوان «شهید» در بندرعباس تشییع کردند. قطعا سرنوشت خانوده‌اش نیز معلوم است. اما اینکه دو کارگر افغانستانی کجا دفن شدند و به چه نامی، نمی‌دانیم. سرنوشت خانواده‌اش من را یادی خاطره فاطمه از ایران انداخت.

فاطمه قبل از تسلط دوباره طالبان، استاد دانشگاه خصوصی در شهر کابل بود. او در رشته مامایی درس می‌داد. روزی از نگون‌بختی‌های دنیا قصد مهاجرت کرد. از جمله از خاطراتش به عنوان مهاجر در ایران:

روزگاری در دنیای کودکانه‌ام غرق بودم. چشمم به چشمان مادرم افتاد. چشم‌ خیره‌شده و اما پر از اشک را دیدم. نگران شدم. وقت سؤال کردم، حرف نزد. بعد که متوجه شدم، پدرم را پولیس ایران گرفته بود. قرار بود او را از ما جدا کند. با شنیدن خبر دستگیرشدن پدرم به جرم افغانستانی‌بودن و نداشتن کارت توسط پولیس‌های ایران، جنین دوماهه‌ای که در بطن مادرم بود، سقط شد.

فاطمه می‌گفت: «زمانی که من دختربچه‌ای بیش نبودم، در صف نانوایی منتظر برای خریدن نان بودم. یک خانم ایرانی نوبت من را گرفت. وقتی به او اعتراض کردم که خانم نوبت من است. یک سیلی محکم بصورت من زد و گفت: حالا تو بچه افغانی برای من زبون در آوردی. بعد از این اتفاق، تا چند روز از ترس از خانه بیرون رفته نمی‌توانستم».

بتول حیدری در فیسبوکش چنین نوشته بود: «۳۰ سال رفاقت‌مان را بخاطر چنین کامنتی، می‌بوسم و می‌گذارم کنار. محبوبه! {نام دوستی ایرانی‌اش} حداقل بلاکم می‌کردی بی‌انصاف تا این حجم از مهربانی‌ات را نبینم.» همچنین عکس محبوبه است را پست کرده که او جایی چنین کامنت گذاشته است: «من‌ خواهان خروج مهاجران افغان و اتباع بیگانه از کشورم هستم». هفده ساعت از پست گذشته است و بالاتر از ۱۸۰ کامنت خرده است. کامنت‌ها را مرور می‌کنم.

عبدالرازق اسماعیلی چنین نوشته است:

چند روز است که کارزار خروج اتباع بیگانه یا افغانستانی‌ها در ایران اوج گرفته است. در عقب این کار دست خبیث حمارت {امارت} خفته است. دلیل‌اش این است که حمارت با فرستادن عمال‌شان در ایران و پاکستان و خراب‌کردن اذهان عامه با بی‌بندوباری بیش از حد توسط آن‌ها، در پی آن است تا مردم و در نهایت دولت ایران و پاکستان را وادار سازد که دست به اخراج مهاجران بزنند. چون اکثر مهاجران فعلی در ایران کارمندان اسبق جمهوری به خصوص نیروهای امنیتی هستند که حمارت با برگرداندن آن‌ها می‌خواهد تا جایی‌که بتواند انتقام گرفته و دیگران را مانند اسیران دربند بگیرند؛ تا در آینده برای حاکمیت ظالمانه‌شان کدام تهدید نباشند.

یکی خانم ویدیویی را کمنت کرده است که چند ایرانی، یک مهاجر افغانستانی را لت‌وکوب می‌کند. رئوف افسائی که ایرانی است، در فیسبوکش بعد از برشمردن عوامل افغانستانی‌ستیزی چنین می‌نویسد:

همانطور که شهر لندن و برمینگهام و منچستر و لیورپول و دیگر شهرهای بریتانیا توسط کارگران مهاجر پاکستانی و بنگلادشی و آفریقایی و کارایب دوباره تازه و ساخته شده‌اند، شهرهای تهران و مشهد و اصفهان و شیراز و دیگر شهرهای ایران توسط کارگران مهاجر افغانستانی تازه و ساخته شده‌اند. اگر دو میلیون افغانستانی در ایران مهاجرند، هفت میلیون ایرانی در اروپا و آمریکا و کانادا و استرالیا مهاجرند.  

وقتی این‌ها را مرور کردم، به یاد دوستان ایرانی‌ام افتادم که در نقش کوچ، روان‌شناس، آموزگار زبان انگلیسی مدت دو سال است که در کنار ماست. حتی دوستانی ایرانی دارم که در امریکا و کانادا و اروپا هستند ولی حامی و پیگیر فعالیت‌های مایند. در این مدت، من را در کارگاه‌ها و درس‌های خود دعوت کردند و آموزش دادند. فعلا حدود ۳۰۰ دختر و کودک از خدمات ما استفاده می‌کنند. در هفته حدود ۲۰ نفر خدمات مشاوره و کوچینگ را به صورت رایگان دریافت می‌کنند. کتابخانه راه‌اندازی کردیم. دوستان ایرانی‌ام حدود هزار جلد کتاب فرستادند که حتی نمی‌شناسم. برایم این سوال پیدا شد که چرا این و چرا آن؟ یعنی از یک‌طرف تنور افغانستانی‌ستیزی داغ‌تر می‌شود و از طرف دیگر، کسانی هستند که خلاف آن موج شنا می‌کنند و ترانه انسان‌دوستی را می‌سرایند.

این سوال را که «چرا از آموزش دختران افغانستانی حمایت می‌کنید؟» با دوستان ایرانی‌ام طرح کردم. برخی پاسخ‌ها را اینجا می‌آورم:

یکی از خانم‌ها چنین نوشت: «واقعیت این است که من نه به مرزها باور دارم و نه به سیاستمداران که جز دور کردن ما از هم کار دیگر نمی‌کنند. باورم انسانیت است. افغانستانی‌ها را برادر و خواهر خود می‌دانم. معتقدم که آگاهی و رشد تأثیر بر همه می‌گذارد، مثل اثر پروانه‌ای. دغدغه خودم آگاه‌کردن و توانمندکردن زنان و کودکان است. ایران و افغانستان به این هردو احتیاج دارند. مخصوصاً دختران در افغانستان که با آمدن طالبان وضع‌شان به مراتب بدتر شده است. و تا این وضعیت فرهنگی تغییر نکند، هیچ تغییر اساسی‌ای صورت نخواهد گرفت. پس هرجا که ببینم چراغی روشن است، سعی می‌کنم تا جایی که در توانم است، کمکی بکنم. کاری که شما می‌کنید مصداق یکی از این چراغ هاست. کاری است کارستان که من بهش ایمان دارم.»

پاسخ دیگری که دریافتم این بود:

من دانشجوی رشته زبان و ادبیات زبان انگلیسی بودم. در گروهی که داشتیم یکی از همکلاسی‌هایم مطرح کرد که کسی مایل است با دختران افغانستانی که از درس محروم هستند زبان کار کند؟ واقعیتش دلم گرفت و با خود گفتم: توی کشورهای جهان اول همه دارند پیشرفت می‌کنند ولی توی ایران و افغانستان هر سال محدودیت‌ها بیشتر می‌شود. بخصوص برای دختران. یعنی قضیه درد مشترک هست که هم ما توی ایران و هم مردم توی افغانستان عمیقاً تجربه‌اش کردیم. دو سال پیش که طالبان دوباره برگشت ماهم پیگیری اخبار بودیم. توی اینستاگرام می‌دیدم. کلیپ‌ها دردناک بودند. شاید باورتون نشه ولی می‌نشستم گریه می‌کردم که این ملت تازه داشتن به روزهای خوب برمی‌گشتند. دوباره چرا باید این‌طوری می‌شد و بعد از آن هم داخل ایران اتفاقات بزرگ افتاد که جرقه‌اش هم برای آزادی زن‌ها بود.

یاسر میردامادی یکی از افراد دیگر است که همراه دختران خواندن و درک متون انگلیسی کار می‌کند. او چنین نوشت:

من اهل خراسان‌ام. متولد و بزرگ‌شده‌ی مشهد. چه در محله، چه در شهر، چه در دانشگاه و چه در حوزه با مهاجران بسیاری از اهل افغانستان دوستی و مراوده داشته‌ام. سخت‌کوشی، مهربانی، از خودگذشتی و پرامیدی اهالی افغانستان همیشه برای من آموزنده بوده است. پس از مهاجرت به بریتانیا، خودم مهاجر شده بودم و سختی مهاجر بودن را بهتر با گوشت و پوست خود تجربه می‌کردم. در دوره فوق لیسانس در لندن هم‌کلاسی داشتم اهل افغانستان به نام فرخ‌الله که انگلیسی را کاملا مسلط صحبت می‌کرد. تعریف کرد که در دوره‌ی تسلط طالبان (قبلی) نتوانسته مدرسه برود و با پدرش روی زمین کار می‌کرده. اما امید را از دست نداده و خودش درس خوانده تا در نهایت موفق شده بورس بگیرد و به انگلستان بیاید. در بریتانیا تجربه مهاجر بودن مرا بیشتر به جامعه‌ی مهاجران اهل افغانستان در این کشور نزدیک کرد. آمدن دوباره‌ی طالبان و محرومیت دختران از تحصیل نه فقط مساله‌ی افغانستان که مساله‌ی جهانی است و راه حل همگانی می‌طلبد. آرزوی من این است که هیچ دختری از تحصیل باز نماند. به امید آن روز و به امید روزهای بهتر برای ایران و افغانستان.

یکی از خانم‌ها که دستور زبان فارسی را با دختران کار می‌کند، چنین نوشته است:

هنگامی که پیشنهاد تدریس را برای دختران دریافت کردم، تردید داشتم که بپذیرم. وقتی صحبت‌های مسئول مرکز که برای دختران ایجاد کرده شنیدم و امید و ایمان ایشان را به کاری که انجام می‌دهند دیدم، تردیدهای من نیز به یقین بدل شد و همکاری را از اردیبهشت ۱۴۰۲ خورشیدی به عنوان مدرس زبان فارسی آغاز کردم. تلاش بسیار و باور استوار مسئول مرکز به ایجاد تغییر و آگاهی‌بخشی، مشوق و انگیزه اصلی من بود برای شروع. آنچه بعد از آشنایی مرا به سر شوق آورد، توجه این مجموعه به زبان فارسی است. در روزگاری که طالبان کمر به نابودی زبان فارسی بسته است، ولی اینها دغدغه‌مند زبان فارسی هستند و این دغدغه‌ای مبارک است. دغدغه اینها برای آموزش، برای من یادآور رمان «هزار خورشید تابان» است. آنجا که کاکا زمان، پنهانی و به دور از چشم طالبان به کودکان تدریس می‌کند و دختران با استعداد این مرکز نیز همچون عزیزه آن داستان، همگی مشتاق‌اند برای یادگیری.

https://www.radiozamaneh.com/556513/

کُوچ‌های [راهنماهای] زیادی با ما همکار هستند. در کنار دختران و حامی آن‌ها هستند. برای آن‌ها بستر را فراهم می‌کنند که در دل بحرانی دنیایی که می‌خواهند خلق کنند. دختران که خدمات کُوچینگ دریافت کرده‌اند، برایم چنین می‌نویسند:

 من ۱۲ جلسه از خدمات کُوچینگ استفاده کردم. قبلاً نمی‌دانستم درست برنامه‌ریزی کنم و تصمیم‌بگیرم. اعتماد به نفس و عزت نفسم خیلی پائین بود. از موضوعات کوچک خیلی ناراحت می‌شدم و خودم را سرزنش می‌کردم. زود ناراحت و دلگیر می‌شدم. نمی‌دانستم چه باعث خوشی و ناراحتی‌ام می‌شود. نمی‌دانستم خواسته واقعی‌ام در زندگی چیست. بخصوص در این دوره شوم طالبان. در کل به من کمک کرد که خودم را بیشتر بشناسم و نقاط قوت و ضعفم را بشناسم. اعتماد به نفس داشته باشم و از زندگی لذت ببرم و از فرصت‌ها استفاده کنم. حالت روحی بهتر دارم. از کُوچ عزیزم… تشکر می‌کنم.

دختر دیگری نوشته است: «بعد از جلسات کُوچینگ، واقعا قدرت درک بالایی دارم. شنونده خوبی هستم. شخصی که هیچ وقت ناامید نمی‌شود و از اهدافش دست بر نمی‌داد. من آموختم که چطور مسائل را حل کنم و با ترس‌هایم روبرو شوم. چگونه اهداف را تعیین کنم و همیشه امیدوار باشم.»

این کُوچ‌های مهربان تا هنوز کنار دختران هستند. به آن‌ها مشارکت می‌کنند تا دنیایی را که دختران می‌خواهند در درون بحران خلق کنند. یکی از آن‌ها خانم مهربانی است که مدت دو سال است کنار ماست. و برایم چنین نوشت:

چرایی کمک و بودن من برمی‌گردد به گفت‌وگوی اولیه با شما. اینکه دیدگاه من نسبت به افغانستانی‌ها و… متفاوت بود. تا آن روز فقط افغانستانی‌ها را به عنوان کارگر دیده بودم که کار می‌کنند. یک حس ترحم داشتم و فکر می‌کردم که چقدر این افراد بیچاره هستند. شما اولین‌بار که جلسه تصویری با ما گذاشته بودید، شوکه شده بودم. یک فرد با سن کم این‌قدر فهیم، دانا و این‌طوری متعهد. اول نگرشم تغییر کرد و بعد انتخاب کردم کنار شما باشم. به جای اینکه از دور غصه بخورم برای این بی‌رحمی درباره زنان، کنار شما باشم و تا جایی که بتوانم خلق ارزش کنم. البته که من کار زیادی نتوانستم بکنم. اما به وجود شما افتخار می‌کنم.

کوچ دیگری می‌گوید:

https://www.radiozamaneh.com/340044/

چیز دیگری که من متوجه شدم، زبان زد است و من به دفعات شنیدم و تجربه‌اش کردم، توانمندی‌های زنان افغانستان است. زنان افغانستان بسیار توانمند هستند. این را می‌شناختم و آشنا بودم. البته در جلسات کوچینگ با دختران با این پیش‌فرض ورود کردم. چون مطمئن بودم که این‌ها توانمندند. آنها با وجود محدودیت‌ها، برای خودشان قوانینی را وضع می کنند که از درون این بحران فرصت خلق کنند. برای این کار در کنار شما و دختران هستم و وقت می گذارم. معتقدم که این شرایط ایستا نخواهد بود و تغییر خواهد کرد. باورم بر این است که هر آدم نجات یافته از حصار افکار به سطح خودش، همجنس خودش و همشهری خود و هم‌میهن خودش کمک می‌کنند که از حصار افکارش بیرون بیایند.

 زمانی که پاسخ‌های دوستانم را می‌خواندم، از لابلای آن پاسخ‌هایم را یافتم. اگر جمع‌بندی کنم، در قالب نقل قول از مارگارت مید می‌گویم. وقتی از مارگارت مید، انسان‌شناس مشهور، در مورد اولین نشانه تمدن در یک فرهنگ سوال شد، بینش شگفت انگیز و عمیقی ارائه کرد. او به جای اشاره به ابزار یا مصنوعات، تأکید کرد که نشانه واقعی تمدن، کشف «استخوان ران بهبودیافته در اسکلت انسان از یک جامعه باستانی» است. توضیح مید آن است که در طبیعت، یک موجود زخمی در برابر شکارچیان آسیب‌پذیر می‌شود. نمی‌تواند از خطر فرار کند یا شکار کند. زنده ماندن با استخوان ران شکسته برای اکثر حیوانات غیرممکن است. از این‌رو، وجود استخوان ران التیام‍‌یافته در بقایای انسان باستانی چیزی قابل توجه است زیرا نشان می‌دهد که در این جوامع اولیه، افرادی بودند که در «طول بهبودی از مجروحان حمایت و مراقبت» می‌کردند. مید می‌گوید «شفقت و کمک در مواقع دشواری، پایه و اساس تمدن» است.

آنچه روایت شد، هر دو واقعیت است: لت‌وکوب مهاجرین و افغانستانی‌ستیزی و حمایت از آموزش دختران و افغانستانی‌دوستی، و این دو از بربریت در مقابل تمدن حکایت می‌کنند.

ولی توجه داشته باشیم که مرز ملت ایران را با جمهوری اسلامی تفکیک کنیم و برخورد نژادپرستانه با مسئله نداشته باشیم. از یک‌طرف عمل نژادپرستانه و ضدانسانی را نکوهش کنیم و از طرف دیگر دستان شفقت و مهربانی که روح تمدن را به نمایش می‌گذارد، به گرمی بفشاریم.