روایت بچههای اعماق چنین است که یک راوی، از پناهندهای به نام مراد برای ما حکایت میکند. این مرد در اتاق تمیزی در آلمان، در فرانکفورت نشسته است و میتواند از پنجرهاش محلِ امنِ بازی بچهها را هم ببیند. اما هر چیزی که میبیند، ناخودآگاه او را به یاد گذشتهاش میاندازد. یک مگس او را به یاد بازی و همبازیهایش در جنوب تهران میاندازد که در نبود اسباببازی و سرگرمی، و برای گذراندن وقت، از مگس و آزار آن استفاده میکردند. دیدن گربهی خانم همسایهاش هم که در ناز و رفاه زندگی میکند او را به یاد آزار گربهها در ایران میاندازد، و خلاصه هرچیزی که میبیند او را به عقب، به دوران کودکیاش و به نابسامانیها و دردهایی که در آن محلهی فقیرنشین بود میبرد و آسایش را از او میگیرد.

بچه‌‌های اعماق، رمان در دو جلد، مسعود نقره‌کار، انتشارات فروغ
بچه‌‌های اعماق، رمان در دو جلد، مسعود نقره‌کار، انتشارات فروغ

مراد که در شلوغی محلههای جنوب تهران در پیش از انقلاب شاهد فقر و نابسامانیهای حاصل از آن، و شاهد رابطهها، گفتوگوها، کنش و واکنشها، ترس و لرزها، و خوشی و ناخوشیهای فرودستان و درماندگانِ جامعه بوده، پس از انقلاب به غرب آمده و پس از گذشت سالها هنوز نمیتواند خود را از بندِ مقایسهی هرچه که میبیند، با آنچه که در ایران دیده بود رها سازد، و همین سنجشها برای او از غربت غولی میسازد که رهایی از چنگالش میسّر نمیشود. او پیوسته و همزمان، هم در ایران است و در میان آنچه از آنجا برایش به یاد مانده، و هم در غرب است و در میان آرامش مردمانی که حقوقِ فردیِ تضمین‌شدهای دارند و از رفاهی رشکبرانگیز برخوردارند. مراد پیوسته در بین این دو جهان پس و پیش میرود، جهانی که میشناخت و دیگر نیست، و جهانی که غریب است و اکنون در آن است.

تا اینجای قصه را همهی ما میشناسیم و بسیار هم دربارهاش نوشتهاند. پس اگر قرار است چیز تازهای در این‌باره نوشته شود، باید بهراستی فُرم و شکل تازهای داشته، و از زاویهای نو به آن پرداخته شود تا بُعدهای دیگری را از آن به ما بنمایاند و خواندنش موجب ملال نگردد.

رمان خاطره‌ای ترکیبی است از خاطره و داستان. در این گونه ادبی نویسنده بر شالوده خاطره‌ها و تجربه‌ها، و با بهره‌گیری از تخیل خویش داستانی را میپردازد. بنابر این یک رمان خاطره‌ای هرگز به‌طور دقیق بیان آنچه در واقعیت اتفاق افتاده نخواهد بود.

از هنگامی که پی میبریم راوی با دیدن هر چیزی به یاد خاطرهای از ایران میافتد، دیگر میفهمیم که با نوعی روایت سر و کار داریم که به هر جهت دیگر داستان نیست، و هرچه جلوتر میرویم، بیشتر مطمئن میشویم که هدف نویسنده از نوشتن این کتاب بازگویی خاطرات است. این کشف باعث میشود تا از این پس خواندنِ کتاب را دیگر نه به عنوان یک رمان، بلکه بیشتر به عنوان یک کتابِ خاطرات پیگیری کنیم.

رمان خاطرهای یا (Remembrance novel) در گسترهی گیتی گونهی شناختهشدهای از رمان است که بر اساس آن محور اصلی که نویسنده برمیگزیند، به شاخههای گوناگونی بخش میشود. در اینگونه رمانها گاهی محور اصلی رشد شخص اول داستان است، گاهی سرگذشت خانواده یا نسلی در تاریخی معین، گاهی بیان حادثهای، و خلاصه موضوع هرجه باشد، آنرا بر محور مشخصی استوار میکنند.

چنین رمانی ترکیبی است از خاطره و داستان. در این گونهی ادبی نویسنده بر شالودهی خاطرهها و تجربهها، و با بهرهگیری از تخیّلِ خویش داستانی را میپردازد. بنابر این یک رمان خاطرهای هرگز بهطور دقیق بیانِ آنچه در واقعیت اتفاق افتاده نخواهد بود. درست است نویسنده بر اساس تجربههای زندگی و یادهای خویش، و نیز آدمهای واقعی که دور و بَرَش بودهاند داستانی را پیافکنده و پیش میبرد، اما او از سویی برای داستانیکردنِ واقعهها و پرکشش کردنِ داستان، و از سوی دیگر برای رعایتِ حقوقِ فردیِ کسانی که از زندگیاشان مینویسد، و نیز حفاظت خود از مشکلاتی که فاشگویی میتواند پیش آورد، ناچار به رعایتِ نکتههای بسیار زیادی خواهد بود. این گونه داستانها نه تنها در ایران و برای نویسندگان ایرانی میتواند دردسرآفرین باشند، بلکه در غرب هم هنوز که هنوز است مشکلهایی را میآفرینند. از جمله در سالهای اخیر رمانهای نویسندههای دانمارکی اِرلینگ یِپِسِن (Erling Jepesen) و کنود رُمِرس (Knud Romers) اعتراضهایی جدّی را از سوی خانوادهها و شخصیتهایی که نامشان در رمانهاشان برده شده بود، برانگیخت.

مسعود نقره‌کار، نویسنده
مسعود نقره‌کار، نویسنده

پس در این نوع رمان نویسندگان بهطور کلّی – از هر ملیّت و فرهنگی که باشند- در پرداختن شخصیتها و میزان وفاداریاشان به واقعیتها با مشکلهایی روبهرو میشوند. اما در حوزهی ایران و نویسندگانِ کشورهایی مانند ایران که فاشگویی در آن در بسیاری از زمینهها، چه از جنبهی فرهنگی، و چه سیاسی، با کشوری آزاد و دموکراتیک چون دانمارک قابل سنجش نیست، و فاشگویی میتواند زندگی و جان انسانها را به آسانی بهخطر بیندازد، یک نویسندهی رمانهای خاطرهای با مشکلهای باز هم بیشتری روبهرو است.

اما مشکل نویسندهای که بخواهد خاطرههایی را از آدمهایی نقل کند که هنوز زندهاند و زمانی سیاسی بوده یا هنوز هستند، دیگر از این هم بیشتر است و یک نویسندهی مسئول نمیتواند، یا شایسته نیست که به بهانهی آزادی قلم و بیان، یا بهانههایی دیگر، دیگران را به خطر بیندازد. درست به همین خاطر بسیاری از خاطرهها یا نوشته نمیشوند، یا چنان که خواست نویسنده است نوشته نمیشوند. برای همین است شاید که بسیاری بهجای نوشتن خاطره، به نوشتن رمان خاطرهای روی میآورند. روشن است که نمیتوان از کسی خواست تا بهجای رمان خاطرهای، کتابِ خاطرات بنویسد یا برعکس. همچنین نمیتوان گفت خطر کدامیک کمتر است. ولی دستِکم در نوشتن رمان، نویسنده اختیارهایی در مورد تغییر نام کسان، مکانها، و تغیر در زمانها دارد که در نوشتن خاطرات ندارد. با این وجود خواننده میتواند انتظار داشته باشد هنگامی که نام رمان بر کتابی نهاده میشود، دستکم داستانی در آن باشد. چون هنگامی که کسی رمانی را دست میگیرد تا بخواند، با هنگامی که تصمیم میگیرد خاطراتی را بخواند بسیار متفاوت است. خوانندهی رمان برای فرار از روزمرّگی، و در آرزوی دیدن جهانی دیگر که با زندگی عادی و هر روزه تفاوت داشته باشد کتابی را بهدست میگیرد، اما خوانندهی خاطرات کتابی را میگشاید تا خاطرات یک آدم مشخص، یا خاطراتی در مورد زمان، مکان یا واقعهی مشخصی را بخواند. او میتواند این خاطرات را به خاطر موقعیت آن شخص بخواند، یا به خاطر محل و موضوعی که به آن پرداخته شده. پس طبیعی است که انتظار کسی که برای خواندن، رمانی را میگشاید، با انتظار کسی که دفتر خاطراتی را باز میکند، تفاوت داشته باشد.

موضوعِ هجوم خاطرات یکی از مشکل‌هایی است که “بچههای اعماق” را از ریخت انداخته و بی قاب و قالب کرده است.

تا شلوغی و آشفتگی کتاب بچههای اعماق موجب شلوغکاری در این نوشتار هم نشود، دو پرسشی را که هنگام خواندن این کتاب پیوسته در ذهنم تکرار میشد با شما در میان میگذارم:

۱ – این کتاب چه کم دارد تا بتوان به آن رمان گفت؟

۲- بهتر نبود که این کتاب بهصورت خاطرات نوشته میشد؟

فرض کنید همهی امکانات هستی را چه مادّی و چه خیالی در اختیار شما گذاشته باشند و بگویند از میان آنها هرچه میخواهید انتخاب کنید و با آنها جهان تازهای بسازید. در چنین صورتی شما در مقام نویسندهی یک رمان قرار میگیرید.

یک نویسندهی رمان تمام دانستههای بشری، و نیز حوزهی بیکرانِ تخیّل را در اختیار دارد و آزاد است از میان آنها هرچه را که میخواهد برگزیند و دنیای تازهای بسازد، اما در اِزای این اختیار بیکران، مسئولیّتهای گرانی هم به گردن او میافتد. در واقع مسئولیّت هر اتفاق و هر ارتباط، و هر چیزی هم که در این رمان رخ بنماید به گردن او میافتد. چندی پیش فیلمی در بارهی زندگی هیچکاک دیدم که در مصاحبهای میگفت اگر هفتتیری را در فیلم نشان بدهی، حتمی باید آن هفت تیر شلیک هم بکند.

در رمان هم همین است، چرا؟ چون رمان یک جهانِ آفریده شده است و تویِ نویسنده اختیارِ تام داشتهای که برای مثال از یک هفتتیر اسم ببری یا نه، و اگر اسم بردهای، منِ خواننده انتظار دارم که به دلیلی از آن اسم برده باشی که من بتوانم آن دلیل را در همان جهانِ آفریدهی تو ببینم.

اما نوشتن خاطرات فرق میکند. شما وقتی خاطرات مینویسید، مسئول اتفاقهای خوب و بد یا عجیب و غریبی که شاهدش بودهاید نیستید. یعنی شما به هنگام نوشتنِ خاطرات اختیارهای بیشمار و بیکران یک نویسندهی رمان یا داستان را ندارید. در چنین ژانری، از نظر ادبی، شما لازم است، یا بهتر است، که خاطراتتان را بهگونهای، و در قالبی بیان کنید که خواننده مشتاق پیگیری آنها باشد، ولی اگر آوردید که برای مثال: وقتی رفتم خانهی فلانی دیدم یک هفتتیر هم روی میزش بود، دیگر خواننده انتظاری ندارد که دلیل وجود آن هفتتیر را هم در کتاب خاطراتِ شما بیابد، چون بر خلافِ هفتتیرِ رمان، این شما نبودهاید که آنرا آنجا گذاشتهاید.

حال این دو موضوع چه ربطی به رمان “بچههای اعماق” دارد؟

ما که سالهاست ناگزیر، و بیشتر در گریز به خارج آمدهایم، هر گاه فرصتی پیش آمده تا به پشت سرمان نگاهی بیندازیم، دریای متلاطمی را دیدهایم که خاطراتمان همچون تختهپارههای کشتیِ شکستهای در آن شناور بودهاند و با پا گذاشتن به چنین دریایی برای گرفتن یکی از آن تختهپارهها، ناگهان فهمیدهایم که بدجوری در این بحر غوطهور شدهایم و نمیدانیم کدامیک از تختهپارهها را بگیریم و کدامشان را رها کنیم. این موضوعِ هجوم خاطرات یکی از مشکلهایی است که “بچههای اعماق” را از ریخت انداخته و بی قاب و قالب کرده است. در واقع نه رمان است و نه خاطرات. مثل این است که نویسنده در همان دریایی که گفتم به دنبال نجاتِ خاطراتش آنها را به ساحل انداخته، و بعد آنها را توی یک جعبهی بزرگ -اگر نگوییم ریخته- چیده و شمارهگذاری کرده است.

مشکل دیگر از نوع مشکلاتی است که یک نویسندهی ایرانیِ رمانهایِ خاطرهای که بخشی از رمانشان در ایران میگذرد با آن روبهرو هستند. چنین نویسندگانی اگر نخواهد گزندی به فرد یا خانواده و یا بازماندگانِ کسانی که به رمانشان پا گذاشتهاند برسانند، نمیتوانند همه چیز را بنویسند. البته هیچ نویسندهای همه چیز را نه میتواند بگوید، و نه میگوید. اینجاست که به مشکل، یا هنرِ حذف و انتخاب میرسیم که همواره و در هر گام ذهن هنرمند و نویسنده را بهخود مشغول میکند و از آنهم گریزی نیست.

اما فرق رمان با بازگویی خاطرات چیست؟ و آیا میتوان هرگونه روایتی را رمان نام نهاد؟ آیا در بچههای اعماق حداقلِ اصولی که یک نوشته را به داستان تبدیل میکند رعایت شده است؟

جایی خواندم که ناباکوف در کلاسهای درسش گفته است که رمان برای سرگرمی است. ما وقتی داستانی برای هم میگوییم، ضمن اینکه یکدیگر را سرگرم میکنیم، تجربههایی را هم رد و بدل میکنیم. داستان از هر گونهای که باشد، و در هرجایی که گفته شود، میخواهد، و یا ناچار است این دو کاری را که به آن اشاره شد انجام دهد: یکی اینکه خواننده را سرگرم کند که لازمهی آن ایجاد تعلیق و کشش است، و دیگر اینکه بر شناخت و تجربههای خواننده از زندگی بیفزاید که لازمهاش نشان دادن جهانی است که او تا کنون ندیده است. ما چه در غاری دور آتش نشسته باشیم و کسی داستانی برایمان بگوید، یا در سینما باشیم و آن داستان را بهصورت فیلم ببینیم، و یا آنرا در شکل مکتوب بخوانیم، باز هم لازم است که آن داستان پرکشش و جذاب باشد و نیز، نگاهی تازه به جهان داشته باشد.

صفحه بعد: چه چیزهایی یک داستان را برای ما جالب میکند؟