انتشار این روایت با تاخیر، برای یادآوری ژینا و نیز به یاد آوردن آرمیتا است که هنوز با مرگ در بیمارستان دست‌و‌پنجه نرم می‌کند.

روز بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۲، سالگرد خیزش مهسا (ژینا) بود. کما فی السابق دو نیرو در درونم با هم سر ستیز داشتند. یک نیرو مرا به ماندن و نرفتن تشویق می‌کرد و می‌گفت: «کجا می‌خواهی بروی؟! بچسب به زندگیت؛ قرار نیست خبری بشه؛ به اندازۀ کافی رفتی؛ الان شرایط روانی رفتن را نداری و چه و چه.» نیروی دیگر که مرا به رفتن فرا می‌خواند؛ به متعهد ماندن؛ به فراموش نکردن؛ به بیرون آمدن از خود و زندگی روزمرگی.

این دو نیرو از چند روز قبل از ۲۵ شهریور به جان هم افتاده و مرا از تک و تا انداخته بودند. از آخرین باری که به خیابان رفته بودیم پنج شش ماهی می‌گذشت و شوربختانه در چنبر دغدغه‌های شخصی و خصوصی گرفتار شده و احساس خودم این بود که روحم کمی پستی گرفته بود. آن روز دلم نمی‌خواست بیدار شوم و سفت و سخت به رخت‌خوابم چسبیده بودم. 

بالاخره نیروی دوم با هزار زور و زحمت بر من چیره شد و خودم را جمع و جور کردم و به همراه همسرم که پیش از من عزمش را جزم کرده بود رهسپار تهران شدیم. شنیده بودم که روز ۲۴ام در همین کرج خودمان در گلشهر جوانی جگرآور یکه و تنها مردم را به حضور در خیابان فراخوانده بود و آدم‌کشان رژیم در دم او را به گلوله بسته و بی‌جانش کرده و نیت اهریمنی خود برای سرکوب مردم را با وقاحت هر چه تمام‌تر نشان داده بودند [نیروی انتظامی این روایت را تکذیب کرده است]. 

طرف‌های عصر به تهران رسیدیم. با یکی از دوستانمان قرار گذاشته بودیم و او را سوار کردیم. گوشی‌هایمان را به یکی از رفقا دادیم و قرار بر این گذاشتیم که نخست گشتی در خیابان‌های خیزش‌خیز بزنیم و اگر دیدیم جایی جمعیتی گرد آمده یا مستعد گرد آمدن است بزنیم به دل خیابان. روز تعطیل بود و شهر فرو رفته به خواب. بیشتر دکان‌‌ها بسته بودند و شهر در دست مأموران اسیر افتاده بود.

Ad placeholder

حضور نظامیان و امنیتی‌ها و ادوات نظامی در جای جای شهر چهرۀ شهر را کریه و سرد و بی‌روح کرده بود. بیشتر خیابان‌هایی که سال پیش میدان نبرد بودند به‌لطف حکومت نظامی دچار خفقان و خاموشی و سکون بودند، مگر خیابان آزادی و انقلاب که از شلوغی‌اش معلوم بود در آنها خبرهایی است.

ظاهراً پیش از ظهر شمار بسیاری را در همین میدان انقلاب دستگیر کرده بودند. تراکم نیروهای امنیتی نیز در این دو خیابان از جاهای دیگر آشکارا بیشتر بود. تا چشم کار می‌کرد مأمور بود، از اراذل اوباشی که بهشان اسلحه و باتوم و تجهیزات دیگر داده بودند تا ضدشورش‌های تا بن دندان مسلح. نیروهای اطلاعاتی هم مثل مور و ملخ ریخته بودند. انواع و اقسام ماشین‌های زرهی را هم آورده بودند، حتی ماشین آب‌پاش. همۀ اینها فقط برای مقابله با مخالفان دست خالی که هیچ سلاحی جز فریادشان نداشتند و آن را هم نمی‌توانستند بلند کنند. 

ماشین را جایی پارک کردیم و از میدان انقلاب به سمت میدان ولیعصر راه افتادیم. در راه دیدیم که یکی از اراذل اوباش بسیجی با چراغ قوه نور می‌انداخت تو صورت رهگذران. یکی از رهگذران که جوانی قدبلند و خوش‌سیما بود نگاهی عاقل اندر سفیه به آن جانی انداخت و همین نگاه کافی بود که او را به باد ناسزا بگیرند و چند نفری و ناجوانمردانه با مشت به سر و صورتش بزنند.

یا جای دیگر دیدیم جوانی را گرفته‌اند و کوله‌پشتی‌اش را خالی می‌کنند. خود ما هم بی‌نصیب نماندیم و یکی از فاطی‌کاماندوها به همسرم بند کرد که کول‌پشتی‌ات را بده، آن هم با چه لحن گستاخانه‌ای. همسرم نمی‌خواست کوله‌اش را بدهد اما من که دیدم وضع دارد متشنج‌ می‌شود به این کار راضی‌اش کردم. آنها هم تجاوزکارانه و وقیحانه به جان کوله‌پشتی افتادند و البته چیز دندان‌گیری نیافتند و رهایمان کردند. چند جا صدای جیغ زنان هم شنیدیم که احتمالاً داشتند دستگیرشان می‌کردند. یکی دو روز بعدْ از کمیتۀ پیگیری شنیدم که آن روز فقط در تهران ۶۰۰ زن را دستگیر کرده بودند. 

چه تلخ است حس بی‌پناهی در برابر سنگدلانی که ذره‌ای حریم شخصی سرشان نمی‌شود یا در قضیۀ آن جوان راحت به خود اجازه می‌دهند که به هر بهانه‌ای بیفتند به جانت و تا می‌خوری بزنندت و پلیس هم فقط تماشاچی باشد، آن هم در جایی که نه جمعیتی تشکیل شده نه شعاری سر داده شده. 

پس از ماجرای کول پشتی و با کاستی گرفتن رهگذران خیابان تصمیم گرفتیم دوباره سوار بر ماشین محدودۀ آزادی و انقلاب را بگردیم. تلخ‌ترین صحنۀ آن شب مربوط به جوانی بود که نیرو‌های ضدشورش روی زمین، کنار جدول، انداخته بودندش و به وحشیانه‌ترین شکل ممکن زیر بار لگدش گرفته بودند. یکی از مأموران چکمه‌اش را روی سرش گذاشته بود و فشار می‌داد. سر بی‌موی جوان و صورتش آغشته به خون بود. بهت زده داشتیم به این صحنه نگاه می‌کردیم و نفسمان در سینه حبس شده بود که نعره و برخورد گلولۀ ساچمه‌ای یکی از همین جانیان به ماشین ما را به خود آورد و مجبور به ترک محل کرد. همان لحظه یکی از همین مأموران نقش بر زمین شد. شاید کار آن جوان بود که از خود دفاع کرده بود یا شاید ساچمۀ مأموری دیگر بود که اشتباهی گل به خودی زده بود. وجودمان پر از خشم از پلیس و نگرانی برای آن جوان شده بود. اگر از خود دفاع کرده باشد که کارش زار است. اگر همان جا نکشندش، بهش اتهام محاربه می‌بندند و حلق‌آویزش می‌کنند. 

رفته رفته جمعیت کمتر و کمتر شد و ما را بدین جمع‌بندی رساند که دیگر برای امشب بس است. شب تلخی بود. احساس نومیدی و سرخوردگی و بی‌پناهی داشتیم. آیا رنگ آزادی را خواهیم دید؟ آیا روزی می‌رسد که این ستم‌پیشگان عاقبت کارهایشان را ببینند؟ تا کی سکوت و دم نزدن؟ کجای دنیا مخالف را می‌کشند که هیچ، جنازه‌اش را تحویل نمی‌دهند که هیچ، خانواده‌اش را هم ضرب و شتم و دستگیر می‌کنند و حتی اجازۀ برگزاری مراسم سوگواری بر سر خاک را هم نمی‌دهند؟