در یک زمانبندی تحمیلی قرار داریم: در لحظهای هستیم که لحظه-لحظاتی را از یک سال پیش از خود، از شهریور ۱۴۰۱، حمل میکند و به اینجا میرساند: به شهریور ۱۴۰۲. این لحظهها کم کم یک ساله میشوند. حالا یک سال از لحظهی بازداشت ژینا، از لحظهی مقاومت و درگیریاش با پلیس، از انتقالش به بیمارستان، از موج دروغها و انکارها – از «خودش مریض بود» گرفته تا «در ونهای گشت ارشاد جز شوخی و خنده رد و بدل نمیشود» تا «تحقیق میکنیم» و «برخورد میکنیم»، از حقیقت مرگ مغزی بر اثر ضربات وارد شده به جمجمه، از تجمع جلوی بیمارستان کسرا، از تجمع در آرامستان آیچی و از لحظات دیگری که کم کم از راه میرسند میگذرد. هم میگذرد و هم نمیگذرد. این لحظات، هرچند هرکدام زمانبندی مشخص و قابل شناساییای دارند اما شاید «گذشتن» آن فعلی نباشد که بتوان دربارهی کلیتشان به کار بست. از لحظهی مشخص جمع شدن تنها در آرامستان آیچی یک سال میگذرد اما از آنچه در خیالها دگرگون گشته است چطور؟
یک ساله شدن این لحظات میل به نقطهگذاری و اندیشیدن و بازاندیشیدن دربارهی «آنچه گذشت» را زنده کرده است اما من مایلم از میل به «جمعبندی وقایع» فاصله بگیرم و این فرصت اندیشیدن/نوشتن را به شناسایی و بازشناسایی مسیر همواره پیوستهی ساخت واقعیت اختصاص دهم ــ با این باور که مبارزهی جاری، همچون خود زندگی، یک بداههپردازی جمعی است و به هرگونه «سناریوی از پیشنوشتهشده»، هرگونه «کارگردان [بخوانیم رهبر یا فرمانده]» و «نویسنده [بخوانیم اندیشمند و مغزمتفکر]» و هرگونه سلسهمراتب میان آنها که «تعیین» و آنها که «اجرا» میکنند، و حتی هرگونه زمانبندی تحمیلشده نه میگوید. آنها که از «شکست» میگویند و مینویسند شاید از یاد برده باشند که انقلابها بداهه و پیشبینی ناپذیرند، که شاید برای مدتی خاموش شوند، اما باز دوباره و شاید درست در لحظهای که انتظارش را نداریم، سر بر میآورند. پس این یادداشت اندیشیدنی خواهد بود بر بداههپردازی، مرکززدایی، تخیل و پیروزی.
بله؛ و …
در میان تمرینهای بداههپردازی تئاتر، تمرینی آریگویانه وجود دارد به نام «بله؛ و…». هدف تمرین این است که مشارکتکنندگان بدون نقض ایدهها و خواستههای یکدیگر در پیشبرد داستان، ایدهها و خواستههای خودشان را وارد کنند. اصول بازی ساده است: میبایست سراپا گوش باشی و با دقت به آنچه همبازیات میگوید گوش کنی، اجازه نداری آن را رد کنی و میبایست حتما به آن گشوده باشی، و گوش کردنت نمیتواند منفعلانه باشد، میبایست حتما چیزی به آن بیفزایی.
این بازی به ظاهر سادهی بداههپردازی، وقتی به عرصهی پیچیدهی مبارزهی اجتماعی راه یابد اگر هم تماما قابل اجرا و تعمیم نباشد نکات قابل تامل بسیاری دارد. گوش کردن به یکدیگر و گشودگی، پرهیز از مانعگذاری بر سر خواستها و دوری جستن از «الویتدهی» به مسائل (مخصوصا به مسالهی خود)، شاید روشنترین اتفاقی باشد که در مبارزات سالهای اخیر، و بهخصوص مبارزات سالهای اخیر زنان، رخ داده است. مبارزان مشارکتکننده در قیام ژینا تنها بیانگر دغدغهی خود نیستند بلکه به شکل فعالانهای به دغدغهی دیگری گشوده و بهگوشاند. برای فهم دیگری و رنجش، کنجکاوی بیسابقهای وجود دارد، زنجیرهای خود-محوری بیش از هر وقت دیگری سست شده و مرکز-زدایی از خود، امکان فهم دیگران و شناخت چشماندازهای گوناگون و ساخت معانی بینالاذهانی را به وجود آورده است[۱]. از همینروست که دغدغههای «ژن، ژیان، ئازادی» متکثراند: آن مبارزی که از ضرورت آموزش به زبان مادری میگوید، بیش از هر زمان دیگری شنیده میشود؛ آنکس که برای حق آزادی پوشش مبارزه میکند، بیش از هر زمان دیگری حمایت میشود و آنکس که علیه اعدام برمیخیزد، کمتر از هر زمان دیگر احساس تنهایی میکند. از این نمونهها البته بسیار است، هر کس با روایت رنجهای منحصر به فرد خود وارد این بداههپردازی عمومی میشود، با شنیده شدن قدرت میگیرد و با شنیدن قدرت میدهد. اینگونه است که انقلابی در عرصهی همراهی و همبستگی رخ میدهد.
تنها مانعگذار شاید آن به اصطلاح «اپوزیسیون»ای باشد که به واسطهی گوشهای بستهاش، نمیتوانست (و هنوز هم نمیتواند) در قیام «مشارکت» کند – شاید بتواند اینجا و آنجا، در بحبوحهی بحران بازنمایی، بر قیام سوار شود و در رسانههایی که در دست دارد، سناریوی مورد نظرش را منتشر و روایت جعلیاش را برجسته سازد، اما نمیتواند به جایگاه «مشارکتکننده» در قیام نائل شود – چرا که اساسا باز کردن گوشهایش مصادف خواهد بود با کنارهگیری و نابودیاش. مشارکت مبارزان فعال تاکنون – با وجود نقصهایش – یک بداههپردازی آریگویانه بوده است، در مقابل آن اما این به اصطلاح اپوزیسیون هر جا که توانسته اخلال ایجاد کرده است. مینویسم «به اصطلاح اپوزیسیون» چون انتظار میرود که مانعتراشی بر سر بداههپردازی جاری فقط از سوی رژیم جمهوری اسلامی و با انگیزهی حفظ قدرت صورت گیرد، انتظار میرود فقط آنها که در قدرتاند به هر دغدغهای «نه» بگویند و روند ساخت واقعیت را با اخلال مواجه کنند؛ اما این نیروی اپوزیسیون [مخالف] نیز به هر آنچه جز خودش بود «نه» گفت، به هر مبارزی که علیهاش ایستاد «مرگ بر» فرستاد و بخشی از نیروهای مشارکتکننده، از کشتهشدگان، تا دربندان تا زندگان را مرده و فراموش یا تحریف شده خواست. اگر برای جمهوری اسلامی، سناریویی جز در قدرت ماندن حکومت اسلامی، فارسیزبانی، نابرابری جنسیتی، طبقاتی و جغرافیایی قابل پذیرش نیست، برای این نیروی مخالف هم داستان و دغدغهای جز سلطنت پهلوی، فارسیزبانی، نابرابری جنسیتی، طبقاتی و جغرافیایی قابل تصور نخواهد بود.
در مقابل برای بداههپردازان همه چیز ممکن است. اساسا بداههپردازی یک سفر کنجکاوانه برای کشف حد و حدود تخیل است، یک بازی مشارکتی و جمعی که فضای امن خیالکردن را در اختیار مشارکتکنندگانش قرار میدهد، به طور دائم به آنها یادآور میشود که همچنان و همیشه میتوان فراتر رفت، کافی است بهقدر کافی برای «خود را در جای دیگری گذاشتن» گشوده باشی، تخیلت را پرورش دهی و هم دیگران و هم خود را به رسمیت بشناسی. چه بسا رنجهای دیگری رنجهایی باشند متعلق به تو – و فقط پوشیده از تو.
هنوز نه …
اسفندماه سال ۱۳۹۸ تئاتری در تهران اجرا شد با عنوان «دریملند»[۲] که به بازپسگیری آزادیِ رویابافتن میپرداخت: دست سرکوبگران را به مرور و با تلاش از رویا قیچی میکرد و آزادی را، اگر شده در خیال، پس میگرفت. این تئاتر صامت و تنانه، تماما در خیال «چاپلین» میگذشت، مردی عاشقپیشه که در هر رویا با مانع قدرت یا مذهب از پیوستن به عشقش باز میماند – تا لحظهای که به خود آمد و برایش یادآوری شد که عاملان سرکوب، لااقل در رویا، قابل اخراج و حذفاند. پس از این کشف، او سرکوبگرانش را در رقص و شادی همراه خودش کرد و شروع کرد به رویابافی آزادانه.
اینکه بازپسگیری خیال تا چه حد به تغییرات مادی و ضمنی منجر شود را نمیتوان با اندازهگیریهای کمّی و علمی به بحث گذاشت. ورود به قلمرو ممکنات را نمیتوان به شکل مرئی ترسیم کرد، نمیتوان اثرات مادیاش را بلافاصله در جامعه نشانهگذاری کرد، اما بلاخره لحظهای فرا میرسد که نشان دهد چنین ورودی چگونه «شکست» نامیدن خاموشی را بلاموضوع میکند، لحظهای میرسد که ایمان به فرایندی بودن ساخت واقعیت را زنده میکند. از اینرو، شاید بزرگترین شکست به شکل متناقضی صحبت از شکست باشد، اطلاق نام شکست به خاموشی، پشت کردن به یک «روند» و به دنبال لحظهای معجزهآمیز گشتن است.
علاوه بر این، خشم و غم، همواره به یک شکل بروز پیدا نمیکند. نگاه هنجارین به سوژهی معترض، نگاه به کسی که در خیابان حضور پیدا میکند، با مشتهای گره کردهاش و در همراهی با عدهی زیاد دیگری فریاد میکشد، نگاهی است که فراموش میکند خشم و غم نمودهای دیگری هم دارند و آن نمود ممکن است گاهی سکوت باشد. این دست ارزیابیها که انتظار واکنشهای پر سر و صدا و دائما سریع و به موقع دارند، گاهی فشار مضاعفی به فضای مبارزه وارد میکنند؛ از همان جنس فشاری که روی قربانیان تجاوز گذاشته میشود: «چرا در لحظهی تجاوز سکوت کردی؟» درک این نکته شاید مفید باشد که سکوت، آنطور که عمدتا برداشت میکنیم، همواره از روی بیتفاوتی نیست، خشم و انزجار، اگر ابزارهای ابراز آن را کشف نکرده باشیم، اگر و مخصوصا اگر به طور دائمی در ابراز هیجاناتمان سرکوب شده باشیم، گاهی در قالب یخزدگی و سکوت ابراز میشود.
آنچه میتواند این سکوت را بشکند و فضای امن لازم را برای کشف و فهم احساسات و ابرازشان به دست دهد، باهمبودنهایی است که طی مبارزه قدرت گرفتهاند. بحران بازنمایی شاید لحظهی اعتراض را به چند عکس از دانشگاهها و خیابانها و آرامستانها و … فروکاسته باشد اما اگر به روند منتهیشده به آن لحظهی تصویربرداری بیاندیشیم، جمعیتی را میبینیم که گردهم آمدهاند، با هم ارتباط گرفتهاند، تبادل نظر کردهاند و به توافقی رسیدهاند، و بعد در مکانی گرد هم آمدهاند و توافقشان را به اجرا رساندهاند. کم کم به لحظهای نزدیک میشویم که از آن تصویرها یک سال بگذرد، اما آن تنهای گردهمآمده و اجتماعات شکل گرفته در هر جا، در مدارس و دانشگاهها و محلات و … هنوز زندهاند، ریشه میدوانند و رشد میکنند. این جمعها فضای امن ابراز و فرا رفتن از یخزدگی و خاموشی را در لحظهی بحرانی فراهم میکنند. ایجاد چنین فضایی از تخیلورزی تنانه[۳]، به زمان نیاز دارد، و به یک خاموشی فعال، به معنای سکوتی توام با بالقوگی و نه منفعلانه و در انزوا، سکوتی توام با مشاهدهگری – چرا که اگر چنین نباشد، اگر مشاهدهگری، کنجاوی، گوشدادن شجاعانه و بیانگری متواضعانه در کار نباشد، نه با بداههپردازی که با یک چشمبندی مواجه خواهیم شد که میگوید: چشمهایت را ببند، خودت را به فانتزی محو شدن نابهسامانیها بسپار و «منتظر» لحظهی معجزهآسای رهایی باش.
پیروزی دائمی مبارزه در جمعهای متعددی است که در داخل و خارج کشور شکل گرفتهاند و با هم میاندیشند، مینویسند، گفتوگو میکنند و نقد میکنند و به این طریق چشماندازهای دائما وسیعتری به جهان ممکنات پیدا میکنند. مبارزه با زمان مخصوص به خودش حرکت میکند و به مشارکتکنندگانش فضای باهمبودن میدهد و اگر چنین باشد، خاموشی این لحظه و آن لحظهاش به معنای شکستش نیست بلکه از قضا، این بالقوگی، حضور یافتن در ممکنات و بازپسگیری آزادیِ رویابافتن و بنای تاسیس جامعه را در خیال جمعی گذاشتن و در یک کلام، مشارکت دائمی در «روند» انقلاب، خود پیروزی است.
پانویسها:
[1] Greene, M. (1995). Releasing the Imagination. San Francisco: Jossy-Bass.
[۲] نجاتی, ص. (۱۳۹۸, اسفند ۱۶). دریملند. (ا. . نجاتی, اجراكننده) تئاتر مستقل تهران, تهران.
[۳] در این زمینه دعوت میکنم به خواندن Politics of Touch از Erin Manning و همچنین «بازیافت تنها» از کامنوش خسروانی