دکتر الهام هومین فر جامعهشناس و در دانشگاه نورث وسترن آمریکا استادیار است. از جمله حوزههای پژوهشی او در جامعهشناسی اقتصاد سیاسی، جنبشهای اجتماعی، محیط زیست، پایداری و مخاطرات طبیعی، جنسیت و نابرابریهای اجتماعی هستند.
نسیم روشنایی: جنبش «زن، زندگی، آزادی» یک ساله شد. این جنبش برای شما چگونه جنبشی بود و چه دستاوردهایی داشت؟
الهام هومینفر: بهعنوان یک جامعهشناس که جنبشهای اجتماعی را مطالعه میکند اجازه دهید جمله شما را تصحیح کنم و افعال گذشته را به حال و آینده تغییر دهم. گمانمیکنم که ما در آغاز تحولی بزرگ در ایران هستیم. علیرغم سرکوب شدید و قدرت گرفتن ضدِجنبش در خارج از ایران که هر دو تهدیدهایی جدی برای جنبش زن، زندگی، آزادی هستند، این جنبش در حال ایجاد تغییرات ساختاری مهمی در ایران است.
دربارهی مفهوم «ضدجنبش» بعداً توضیح بیشتری خواهم داد. اما در پاسخ به اینکه «چگونه جنبشی بود و هست؟» از همین شاخص شروع میکنم، یعنی جنبشی با هدف «ایجاد تغییرات ساختاری» و در همین راستا شاخصهای دیگری هم به آن اضافه میکنم:
- جنبشی که قصد دارد آگاهی جامعه را متحول کند. جنبشی که ارتباط آزادی زن و آزادی جامعه را عیان میکند.
- جنبشی که چندین سوژه یا فاعلِ رهبریکننده دارد و منحصر به یک طبقه یا گروه اجتماعی نیست.
- جنبشی که برآیندهای فراملی دارد، نخست در خاورمیانه بهطور اخص و سپس در جهان.
- جنبشی که وجه عمدهی آن زنانه است اما به خواستههای زنان محدود نمیشود. یعنی میتواند (و البته توانسته) خواستههای دیگر را زیر چتر «زن، زندگی، آزادی» متحد کند، از جمله خواست سکولاریسم و قطع نفوذ دین، خواست پایان دادن به ستم ملی علیه ملیتها یا اقلیتها، خواست حفاظت از محیط زیست و طبیعت، و بهطورکلی عدالت اقتصادی و اجتماعی.
وقتی از «انقلاب زنانه» حرف میزنیم به هیچ وجه نقش مردان را در آن دست کم نمیگیریم. دستاوردهای آن قطعاً به نفع مردان و در جهت رهایی آنان از ستم نیز هست، و درست در همینجاست که نه تنها برای ایران بلکه تمام خاورمیانه حائز اهمیت میشود.
در ابتدا، مرگ یک زن جوان بهدلیل سیاست حجاب اسلامی جرقهی این حرکت اجتماعی و سیاسی شد، یعنی مسألهای «زنانه». شعار اصلی «زن، زندگی، آزادی» هم از همین عزیمتگاه پدید آمد. این شعار بلافاصله یک پیوستار تاریخی میسازد با حرکت زنان در هشت مارس سال پنجاه و هفت، درست پس از انقلاب بهمن، و آن شعار «آزادی زن، آزادی جامعه»! دیدیم که جامعه آن حرکت اول را پس زد و از آن حمایت نکرد، جامعه مسألهی زن و آزادی را مهم ندانست. آگاهی جامعه در آن زمان، درجهی آگاهی مردان در آن زمان، مقاومت زنان را علیه حجاب و ساختار ارتجاع در پنجاه و هفت حمایت نکرد. اما امروز این جامعه است که میپذیرد زنان جوان و خواستههای آنان در صف اول مبارزه برای رهایی باشند، میبیند که زنان در همه عرصهها مثلا در جلو جنبش محیط زیست برای خیر عمومی در مبارزه هستند و میپذیرد که این پیشقراولی راه نجات جامعه ایرانی است. این نخستین بار است که مسأله زنان در یک جنبش سراسری مورد توجه و حمایت بخش مهمی از جامعه قرار گرفته است.
یک جنبش سراسری شکل گرفته که خواست برابری جنسیتی جلودار آن است اما تبعیضهای دیگر را هم هدف گرفته، و البته مردان هم در آن نقش تعیینکننده دارند. آپارتاید جنسیتی فقط در پوشش و حجاب زنان تبلور پیدا نمیکند. تمام هستی و زندگی زنانه را با تحقیر و سلطه در آمیخته است. اگر بحث بیکاری و اشتغال باشد، برای زنان مبرمتر است، اگر فقر است برای زنان افزونتر، در فاجعههای زیستمحیطی زنان بیشتر آسیب میبینند. در فرهنگ و هنرها زنان یا غایباند یا به شکل تحقیر آمیزی مطیع مردها و ساختار مردانه هستند. حالا، نسل جدید مردهای ایرانی، نه همه اما تعداد زیادی از آنها، این رابطه را درک کردهاند. این مردان جوان رابطهی آزادی زن با آزادی جامعه را به تجربه دارند متوجه میشوند، یعنی گرهخوردگی مسائل خودشان با مسائل زنان.
اگر این شاخصها را جمع بزنیم، متوجه میشویم که «پایان یک دوران تاریخی» را شاهد هستیم. جنبشی که بخواهد ساختارها را متحول کند و پایان یک دوران تاریخی را رقم بزند برحسب تعریف یک جنبش انقلابی است. آنچه که در انقلاب «زن، زندگی، آزادی» در حال تحول است چیزی فراتر از مبارزه با جمهوری اسلامی بهعنوان یک ساختار قدرت است. فراتر از اهداف سیاسی میرود. عرصههای اجتماعی و فرهنگی مهمی در حال تزلزل است، مثل ساختارهای قدرت مردسالارانه، ساختارهای تاریخیِ کهنسال در سطوح متفاوت، از خانواده و نهاد دین گرفته تا شکلهای دولت و دولتسالاری!
سال گذشته، در آغاز این جنبش، در مطلبی که برای مجله مانتلی ریویو نوشتم بیان کردم که این انقلاب ساختارهای تبعیض و ارتجاع ایران و خاورمیانه را نشانه گرفته است. البته همانطور که گفتم این بدان معنا نیست که ما بهزودی نتیجه این انقلاب زنانه را خواهیم دید. نه تنها جمهوری اسلامی بلکه لایههای سنتی و ارتجاعی در جامعه هستند که نگران رویکرد آزادیبخشِ این جنبش در همه ابعاد، به وِیژه رهایی ملتها، زنان، و اقلیتهای هویتی و جنسیتی هستند.
«پایان یک دوران تاریخی» به چه معنی است؟
ببینید، مسألهی قتل زنان، زنکُشی، و تبعیض ساختاری جنسیتی در ایران سابقهای طولانیتر از جمهوری اسلامی دارد و همواره بخش بزرگی از مردان ایرانی ستون فقرات این نظام مردسالار بودهاند. حالا، برای اولین بار، میتوانیم بگوییم دورانی را شاهد هستیم که مردهای ایرانی زیر شعار و پرچم «زن، زندگی، آزادی» دارند هزینههای کلانی را میپردازند. شاید بخشی از آنها هنوز به این آگاهی نرسیدهاند که چکار دارند میکنند، امری که مرتبط با خودانگیختگی جنبش است، اما بخش بزرگی از این مردان هم آگاهانه این کار را میکنند.
این آگاهیِ نوینِ مردانه در پذیرش زنانگی در تحولات اجتماعی یک دستاورد جدید است و به همین خاطر من آن را معیاری برای پایان دوران تاریخی اقتدار مرد سنتی ایرانی و «مردانگی مسموم» تلقی میکنم. پسرهای جوان نسل «زی» این را میفهمند. از روی تجربه این را درک میکنند. اگر این برداشت من درست باشد، این برای انقلابهای قرن بیست و یکم بسیار حائز اهمیت خواهد بود. این سلطنتِ پدران و برادران و پسران در عرصههای زندگی اجتماعی و سیاسی باید به پایان برسد. اکنون نوبت مردان است که در برابر مردسالاری بایستند، وگرنه زنها که از همان روز اول در برابر پدرسالاریِ جمهوری اسلامی ایستاده بودند، و حتا بسیار پیشتر از آن، از زمان مشروطه این خواستهها را پیگرفته بودند و این آگاهی را دههها با خود حمل کرده بودند. اما همین آگاهی در میان مردان ایرانی و خاورمیانهای پدیدهی جدیدی است و دستاوردی مهم برای جنبش آزادی زنان. اهمیت آن فراتر از ایران خواهد رفت.
مثلاً نگاه کنید در منطقهای که هر نماد زنانه تحقیرآمیز است، در فرهنگی که برای تحقیر مردان آنها را به صفات زنانه موصوف میکنند، مثلا یک بازیگر فوتبال در اوج اجراگریِ پیروزمندانهاش که زدن گُل به دروازه است، به نمایش موهاش را بالا میآورد و با اجرای نمادین زنانه آنرا قیچی میکند! او جلو چشم هزاران مرد مثل خودش، در یک لحظه خودش را به جای یک زن گذاشت، در اوج قدرتنماییاش در میدان بازی، در قالب نمادین زنانه پیامش را فرستاد. و این حرکت توسط پسربچههای کوچک در یک روستا به هنگام بازی تکرار میشود! این نوع نشانهشناسیها را مدام در این جنبش شاهد بودیم که «مردانگی مسموم» را پس میزند. ذهنیت سنتی مردانه را خرد میکند و پایین میریزد. اساساً مردی که شعار زن، زندگی را فریاد بزند یعنی فرسنگها جلو آمده! و این برای یک جنبش اجتماعی اهمیت دارد. دقت کنید حتی انقلابهای بزرگ تاریخ هم که مایهی افتخار انقلابیان دنیا هستند، اگر از این زاویه نگاه کنیم، چندان دستاوردی نداشتهاند.
در جنبش «زن، زندگی، آزادی» عنصری وجود دارد که حتی از انقلابهای قرن نوزدهم و بیستم هم جلوتر است. پس شاهد پدید آمدن یک لحظهی تاریخی مهم هستیم و درست به همین جهت هم «پیروزی» این جنبش را نباید تنها در تسخیر ساختارهای قدرت سیاسی ببینیم. اساساً مفهوم «انقلاب زنانه» همین است، ساختارهای قویتر و زمانمندتری را میخواهد بشکند. آن حرکتهای نمادین و حرکتهای واقعی را همه جا میبینیم، مردهایی که کتک میخورند، بازداشت میشوند، و جانشان را از دست میدهند زیر شعار «زن، زندگی، آزادی»! آنچه من نامش را «ضدجنبش» گذاشتهام درست از همین خُردشدن ساختارهای مردسالاری و مردانگی مسموم و قدرت واهمه دارد.
جمهوری اسلامی وانمود میکند که جنبش را سرکوب کرده است. قوانین سختگیرانهتری را نیز بهویژه در حوزه حجاب تصویب کردهاند و قصد دارند اجرا کنند. آیا جنبش هنوز زنده است یا از رمق افتاده؟
از شاخصهایی که در پاسخ سوال اول برشمردم، روشن است که باور ندارم جنبش به پایان رسیده. حضور در خیابان تنها یکی از نشانههای لحظههای انقلابی یک جنبش است، اما تنها شاخص نیست. درست است که خیابان بهشدت سرکوب شده و عقب نشسته، اما تظاهرات خیابانی همهی استراتژی ما نیست. این بخش از استراتژی بهتنهایی جواب نمیدهد، اگر فقط همین باشد هزینه میبرد، هرچند دیر یا زود دوباره خودش را نشان خواهد داد. اکتهای خیابانی به شکلهای متفاوت تکرار خواهند شد، شاید بهخاطر آب و خشکسالی، یا یک رویداد تصادفی اما حساس. اما همانطور که گفتم، من چشمانداز درازمدتتری را برای جنبشهای اجتماعی این قرن در نظر میگیرم. ما مقاومت زنان را روزانه و مستمر میبینیم. در تاکسی و مترو و مغازه تا دانشگاه و مکانهای عمومی دیگر. گسترش آگاهی و ریزش ترس را میبینیم. مقاومتها (رزیستنس) دارد مستمر و بادوام میشود (پرسیستنس). پس ما با دو استراتژی «پایداری ـ تداوم» مواجه هستیم. این دو مفهوم را من در تحقیق خودم راجع به جنبشهای زیستمحیطیِ زیر سرکوب پلیسی و امنیتی به کار بردهام. مقاومت نمرده، شکل آن عوض شده تا از نفس نیفتد و نمیرد تا در ایستگاه بعدی دوباره حالت جمعی و کلکتیو به خود بگیرد. بازداشتهای گستردهی اخیر، هم نشانهی تشدید سرکوب است و هم نشانهی مقاومت و پایداری در عرصههای مختلف. یک مورد دیگر از «تداوم» آنجاست که میبینیم نسل «زی» تنها نیست، مادران و پدران این نسل را هم به صحنه کشانده است.
همینجا شاید بد نباشد به عواملی اشاره کنم که جنبش مقاومت را تهدید میکنند یا به آن آسیب میزنند، همان چیزی که اینجا با عنوان «ضدجنبش» ازش نام بردم.
جمهوری اسلامی به وحشیانهترین شیوه و با اتخاذ تاکتیکهای متفاوت سعی در سرکوب این جنبش داشته که بر روی استراتژیهای مردم در عملِ جمعی تاثیر گذاشته است. از سوی دیگر، گروههایی که من آنها را «ضدِجنبش» مینامم در میان «اپوزیسیون» به شدت فعال بوده و هستند و متاسفانه رسانههای فارسیزبان هم در برکشیدنِ آنها نقش مهمی داشتهاند. ضدجنبش نیز دارای منابع و امکانات بسیج است. باید «ضدجنبش» را بهتر بشناسیم و تحلیل کنیم چون در آن گروهی از زنان هم نقشهای مهمی بهعهده گرفتهاند.
یکی از برآیندهای جنبش «زن، زندگی، آزادی» این بود که چهرهها، نهادها، و برنامههای «ضدجنبش» را همه در یک جبهه قرار داد. این تنها جمهوری اسلامی نیست که با شعار «زن، زندگی، آزادی» مسأله دارد. یک ضدجنبش قوی هم ــ عمدتاً در خارج از کشور اما با پایگاههایی در داخل ــ با زنانگیِ جنبش مسأله دارد. جنبش ژینا این جبهه را از سایه بیرون کشید و به مردم شناساند.
این جبهه در اولین فرصت تلاش کرد شعار «مرد، میهن، آبادی» را جا بیندازد و عدهای هم ناآگانه به دنبالش رفتند. مثلاً یک بار در تظاهرات پرستاران در ایران «تقسیم کار» کردند و عدهای شعار زن، زندگی و عدهای به نوبت شعار مرد، میهن میدادند. مثل اینکه به یکدیگر تعارف کنند که «شما بفرمایید خانم، نه شما بفرمایید آقا!» این رفتار با روحیهی جنبش در تضاد بود. ترانهی شروین حاجیپور هم همین مشکل را داشت. این بخشِ ناآگاه ذهنیت کسانی است که میخواهند در حرکت اجتماعی مشارکت داشته باشند. اما «ضدجنبش» کاملاً آگاهانه این را قاپید و برجسته کرد، خواست آن را نهادینه کند، و حتی جایگزین شعار «زن، زندگی، آزادی» کند. آنجا شکست خوردند، اخیراً آمدهاند شعار «ما ملت کبیر هستیم» را میخواهند جانشین شعار اصلی جنبش کنند! این به کلی فلسفه و جهت جنبش را به بیراهه میبرد، زیرا شعار اصلی جنبش علیه ساختارهای قدرت و تبعیض است، نه تعریف و تملق از «ملت کبیر»!
در شعار «زن، زندگی، آزادی» مبارزه با همهی تبعیضهای ناشی از ساختارهای قدرت، از جمله اقتدار دولتی، مثل تبعیض علیه اقلیتهای اتنیکی و جنسیتی و دینی به شکل جدانشدنی در هم تنیده است. «ضدجنبش» این تکثر را نمیتواند تحمل کند. متأسفانه رسانههای خارج کشور این ضدجنبش را چندین برابر بزرگ کردند، اعم از طرفداران سلطنت و سلطه و پهلوی یعنی ضدجنبش سنتی تا کسانی چون مسیح علینژاد که شکل مدرن ضدجنبش از منظر من هستند. در این ضدجنبش نقش زنها هم اهمیت دارد. زنهایی که مدام در چارچوب ساختارهای مردانه و لابیهای نظامیگرا، امنیتی، احزاب راست در غرب وارد «دالانهای قدرت» شدهاند، و سعی کردند خودشان را بهعنوان لیدرهای جنبشی جابزنند که هیچ رابطهی ارگانیک با آن نداشتند. به جای ارتباطگیری با جنبشهای مقاومت زنان و جنبشهای آزادیبخش منطقه، رفتند وارد بازیهای سیاسی مردان قدرتمند و محافظهکار قدرتهای غربی شدند که بدون شک به ماهیت جنبش ضربه زد و بازهم خواهد زد. پس در «ضدجنبش» با دو جریان روبرو هستیم، جریان عتیقهی پدرسالار سنتیِ سلطنتپرست که از هرلحاظ با جنبش زن، زندگی در تضاد است؛ و جریان مدرن سلبریتیهای رسانهای که پیوند دارد با ساختارهای مردانهی سیاسی و حزبی و دولتی در اروپا و آمریکا. جنبش زنانه و فمینیستی «زن، زندگی، آزادی» در پی رابطه با نهادها و جنبشهای مقاومت و رهایی است، نه اینکه کنار مردان قدرتمند بایستد و از آنان طلب آزادی کند!
این جنبش علیه هر نوع ساختار قدرت است، این یک جنبش مقاومت است، و در آمریکا هم همین است یعنی مقاومت در برابر نهادهای قدرتی که دستاورهای زنان را پایمال کردهاند، اعم از دیوان عالی، یا مردان کنگره، یا احزاب سنتی در کاخ سفید! ضدجنبش در برابر نهضت مقاومت زنان در جهان ایستاده، در آمریکا، در اروپا، در خاورمیانه، در آمریکای لاتین! در ضدجنبشهای محافظهکار مسیحی زنان هم فعال هستند! لیدرهای آنها زنانی هستند که علیه منافع اکثریت زنان لابی میکنند! در ضدجنبش ایرانی هم این دو جناح با یکدیگر رقابت و گاه دعوا میکنند. همهی اینها با آن شعاری که از قلب جنبش در مثلاً سقز بیرون آمد در تضاد است. از درون این لابیگریها هیچ نهضت مقاومتی بیرون نیامده و نخواهد آمد.
در پاسخ سوال اول شما گفتم که جنبش زن، زندگی، آزادی فراملی است و باید در پیوند شبکهای با حرکتهای مقاومتی و جنبشهای رهاییبخش فمینیستی و اقلیتها در منطقه قرار گیرد مثل کشورهای عرب منطقه، ترکیه، پاکستان، افغانستان، حتی هند، و سایر مناطق جهان. حالا میبینیم ضدجنبش هم فراملی و در پیوند با زنستیزترین نهادهای سلطه و قدرت در منطقه و در دنیا است که هدفها و منافع سیاسی خودشان را دنبال میکنند. «ضدجنبش» جبههای متشکل از نهادهای مردسالار سنتی است مثل دربار و سلطنت، در ایران و عربستان و منطقه، لابیهای احزاب محافظهکار و دولتها و نهادهای امنیتی، سازمانهای اسلامگرا که از جانب غرب حمایت میشوند مثل مجاهدین خلق یا طالبان یا شیخنشینهای وهابی در منطقه، بنیادگرایان مسیحی و یهودی، و رسانههایی که با پول و پشتیبانی این بازیگران میخواهند شعارها و ایدئولوژیهای آنها را ترویج کنند و برای جنبش رهبر بتراشند. این مُنجیگرایی، ملیگرایی افراطی و پانایرانیسم، باستانگرایی، هویتگرایی ایرانی، نژادپرستی آریایی، و نوستالژی دوران پدر تاجدار، این نوع آگاهیهای کاذب در میان بخشهایی از طبقات متوسط از جمله زنها هم پایگاه مادی دارد. رسانهها به این چیزها میدان دادند.
شما در گفتوگویی که در ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ با زمانه داشتید گفتید: «جنبش “زن، زندگی، آزادی” باید بر تولید پایدار تاکید کند؛ تولیدی که بر اساس نیازهای واقعی و نه سوددهی شکل بگیرد و بر دسترسی برابر همه به آب و غذا، پوشاک، مسکن، بهداشت، آموزش، حمل و نقل، و فرهنگ و هنر تمرکز داشته باشد. امروز ما ناچاریم بین سرمایهداری و زندگی یکی را انتخاب کنیم.» آیا به نظر شما این جنبش توانسته است بر تولید پایدار تأکید کند یا هنوز این پتانسیل در جنبش بالفعل نشده است؟
پتانسیل بالاست، زیرا جنبش «زن، زندگی، آزادی» عمیقاً دموکراتیک است و از منطق جنبشهای مقاومت قرن بیست و یکم پیروی میکند که جنبشهایی «چندسوژهای» هستند، یعنی نیروی هدایتکنندهی این جنبشها متکثر و چندعاملی است. به خاطر همین تکثر از پایین، انتظار نداریم با سرنگونی جمهوری اسلامی، عدهای از بالا برای ما دوران گذار را تعریف کنند و راههای توسعه و تولید پایدار را گروهی بوروکرات یا تکنوکرات طبق نسخههای طبقات ممتاز برای مردم بپیچند. در تکثر جنبش، سوژهی انقلابی لزوماً یک گروه، حزب، یا حتی طبقه، مثلاً صرفاً طبقه کارگر، نمیتواند باشد ــ از این بگذریم که تعریف طبقهی کارگر هم در قرن بیست و یکم متفاوت است از پرولتاریای صنعتی قرن نوزدهم و بیستم ــ گرچه کارگران جایگاه برجستهای در این مبارزه دارند.
زنان فرای جایگاه طبقاتیشان با جنسیت هم تعریف میشوند و با همین هویت علیه آپارتاید جنسی میرزمند. به همین ترتیب ما اقلیتهای قومی/ملی/ بومی/ مذهبی/ و هویتیِ دیگر را هم داریم. به همان اندازه حائز اهمیت، حفظ محیط زیست سوژگی خودش را دارد. تخریب گستردهی محیط زیست و خطرات وسیع تغییرات اقلیمی، فعالان محیط زیست و بیچیزشدگان و آسیب دیدگان، از دیگر سوژههای انقلابی قرن ۲۱ هستند. نکته کلیدی برای آنچه که ما آن را انقلاب قرن بیست و یکم مینامیم درک این سوژههای انقلابی از منافع مشترک یکدیگر و همکاری در راستای عدالت، برابری، و آزادی است بدون هیچگونه اگر و امایی! یعنی خلق آگاهی و ارادهای که این چرخهی استثمار و نابرابریِ ناشی از وجه تولید سرمایهداری را از بین ببرد. برنامهریزی برای تولید پایدار با این اراده و آگاهی صورت خواهد گرفت.
بله، این پتانسیلها باید طی زمان عملی شوند. مثلاً همبستگی جنبش محیط زیست با جنبش «زن، زندگی، آزادی» بهصورت سیستماتیک هنوز شکل نگرفته است. بسیاری از فعالانِ آن به صورت فردی در این جنبش شرکت دارند. همانطور که بسیاری از کارگران هم حضور دارند اما حضورشان سیستماتیک و به معنی جنبش کارگری نیست. آنچه من در بهمن ۱۴۰۱ گفتم و همچنان بر آن پافشاری میکنم به سطح دیگری از اعتلای این جنبش و به زمان نیاز دارد. به همان عاملیت انقلابی این سوژههای متکثر. چیزی که با اردهی انقلابیِ همهی ما رقم خواهد خورد.
۱۲ فروردین سال جاری جمعی از زنان زندانی نامهای نوشتند که در آن فعالان و مردم را فراخواندند که به جنبش اقلیمی بپیوندند. آیا این کنش زیستمحیطی را میتوان جزئی از بدنه کنشگریهای جنبش «زن، زندگی، آزادی» دانست؟
بله، همانطور که در یکی از وبینارهای رادیو زمانه به تفصیل در مورد این نامه صحبت کردم، این کنشِ زنان زندانی سیاسی از منظر بومشناسیِ سیاسی بسیار مهم و ارزشمند است. موضوع بومشناسی سیاسی شناخت و تحلیل فرآیند تاریخی و سیاسیِ تخریب زیستمحیطی با تأکید بر عوامل اقتصادی و اجتماعی است و شناساییِ جنبشهایی که برای متوقف کردن این تخریب و بی عدالتی شکل میگیرند. این زنان زیر سرکوبِ آشکار نظام سلطه و از داخل زندان، جامعهی ایرانی را دعوت میکنند که به جنبش اقلیمی بپیوندد. در نامهشان به گروههای آسیبپذیراجتماعی اشاره دارند که به مبحث مهم «عدالت زیست محیطی» مربوط میشود. با مطرح کردن مبحث «تابآوری» به ما یادآور میشوند که میتوانیم در برابر بلایای زیست محیطی از قبل آمادگی کسب کنیم. آنها منتقد رویکردهای سرمایهمحور، تخصصمحور، و سازهمحور به طبیعت هستند. با حساسیت اکوفمینیستی خواهان حذف شکاف میان انسان و طبیعتاند، این درک که ما مالک طبیعت نیستیم بلکه بخشی از آن هستیم. ریشهی استثمار طبیعت و زن یکی است: پدرسالاری و نظام اقتصادیِ سرشته با آن. رهایی ما در گرو رهایی طبیعت است، همانطور که رهایی جامعه در گرو رهایی زن است. سلطه بر طبیعت و تسلط بر بدن زن تابع یک منطق است، اقلیتی از مردان مقتدر برای طبیعت و بدن ما تصمیم میگیرند! زنی که در زندان کارگاه آموزشی تغییرات اقلیمی برگزار میکند همزمان علیه مردسالاری و تخریب طبیعت آگاهی رسانی میکند. این آگاهی و حساسیت نسبت به طبیعت از یک زیست زنانه برمیخیزد. حتی زیر سرکوب و در محبس هم دغدغهی محیط زیست را دارند زیرا رهایی آنها بهعنوان زن از ساختارهای سلطه با رهایی طبیعت تنگاتنگ گره خورده است.
به نظر شما چرا جنبش اخیر یا هر جنبش رهاییبخشی در ایران ناگزیر است با جنبش زیستمحیطی پیوند یابد؟
نه تنها در ایران، بلکه در همهجا اینگونه است. همان طور که گفتم جنبشهای مقاومت و رهایی برای استمرار و نهادینه شدن ضرورتاً منطقهای و بینالمللی هستند و به همبستگی در این سطوح نیاز دارند. تخریب محیط زیست یک پدیدهی طبیعی و خود به خودی نیست. این تخریب بهطور تاریخی از دو عامل به همپیوسته ناشی شده، یکی ساختارهای سلطه و قدرت سیاسی و دیگری اقتصاد سیاسی سرمایه، یا بهتر بگوییم روابط اجتماعی تولید در این اقتصاد، که مبتنی بر سود و انباشت خصوصی است، روابطی که طبیعت را به «کالا»ی قابل فروش تبدیل میکند. ساختار قدرت با اقتصاد سیاسی درهم تنیده است.
تخریب زیستمحیطی و تغییرات اقلیمی تعداد فقیران، بیچیزشدگان، راندهشدگان از زمین، و تضعیف کمونیتیهای بومی را افزایش داده است. زنان و دیگر اقلیتها (قومی، نژادی، دینی)، و تولیدکنندگان مستقیم ارزش یعنی کارگران، در این ساختارهای قدرت و تصمیمگیری حضور ندارند. آنها به طور سیستماتیک سرکوب میشوند. گرمایش زمین و تخریب زیستگاه مردم در اقصا نقاط دنیا بزرگترین مسألهی قرن پیش رو است. هر جنبش رهایی بخش برای عدالت اجتماعی و اقتصادی ناگزیر است که با جنبش حفظ محیط زیست پیوند برقرار کند. هر جنبش محیط زیستی نیز ناگزیر است برای صورتبندی مسأله، عمل جمعی، و موفقیت در اهدافش به جنبشهای رهایی بخشِ دیگر بپیوندد. همانطور که گفتم عاملیت برای تغییر بزرگ به یک خواسته یا طبقه یا گروه یا ملت محدود نمیشود.