بر اساس تعریفی که صندوق کودکان ملل متحد از ازدواج کودکان ارائه میدهد، هر ازدواجی که در آن یکی از طرفین یا هر دو زیر سن ۱۸ سال باشند، ازدواج کودکان محسوب میشود. بر اساس گزارشهای این سازمان، تخمین زده میشود سالانه حدود ۱۲ میلیون کودك دختر ازدواج میکنند.
بر اساس آماری که مرکز آمار ایران در گزارش «وضعیت اجتماعی و فرهنگی ایران» منتشر کرده است از زمستان ۱۴۰۰ تا پایان پاییز ۱۴۰۱ دست کم ۲۷ هزار و ۴۴۸ مورد ازدواج دختران زیر پانزده سال در نقاط مختلف ایران ثبت شده است. ازدواج زودهنگام عواقب جسمی، روانی و اجتماعی فراوانی برای زنان به همراه دارد. باز ماندن از تحصیل، قرار گرفتن در معرض خشونتهای خانگی، استثمار توسط همسر و خانواده همسر، محرومیتهای اقتصادی و اجتماعی، بارداریهای ناخواسته، تولد فرزندان کموزن، سقط جنین، احساس قربانی شدن، سرخوردگی و دخالت خانوادهها تبعاتیست که ازدواجهای زود هنگام در پی دارند.
در ازدواجهای زودهنگام احتمال خشونت خانگی و سوءاستفاده بیشتر است. دخترانی که در سنین پایین ازدواج میکنند بیشتر از همتایان بزرگسال خود در معرض خطر خشونت از سوی شریک زندگیشان قرار دارند. علاوه بر این، ازدواج در سنین پایین، دوران کودکی و نوجوانی دختر را با تحمیل نقشها و مسئولیتهای بزرگسالی قبل از آمادگی جسمانی، روانی و عاطفی به پایانی زودرس و غیرطبیعی میرساند. بنابراین ازدواج کودکان بر مناسبات اجتماعی آنان در سطح فردی و جامعه و در نتیجه بر سطح سلامت اجتماعی آنان تأثیر میگذارد.
با وجود اینکه ازدواجهای زودهنگام در طی ۳۰ سال اخیر کاهش یافته است، اما هنوز در بسیاری از مناطق کشور بهخصوص مناطق روستایی و شهرهای کوچک معمول و عادی است. در این مقاله به بازنمایی کودکهمسری در آثار چند تن از نویسندگان شهیر ایرانی خواهیم پرداخت.
صادق چوبک
«سنگ صبور» اثر صادق چوبک به عنوان اثری زنمدار به مساله زنانی میپردازد که نسبت به مردان به لحاظ جایگاه اجتماعی، خواهناخواه در مرتبهای پایینتر قرار میگیرند. دنیایی که چوبک در این رمان ترسیم میکند دنیای متناقض جامعۀ مردسالار است، مردانی که درصدد تسلط بر زنان هستند.
حضور شخصیتی به نام گوهر در این رمان بیش از هر شخصیت دیگری کموکیف تنگناهای زنانه را نشان میدهد. گوهر دختر رختشویی است که در خانه بزرگان به همراه مادرش رختشویی میکند. پیرمردی به نام حاج اسمعیل که سه زن دارد گوهرِ ۱۲ ساله را از مادرش خواستگاری میکند. از زبان گوهر چنین میخوانیم:
دختر ده دوازده سالهای بودم كه هیچ غمی نداشتم، عروسكام رو از جونم بیشتر میخواسّم… یکی از روزها حاجی به ننهم میگه من میخوام گوهر زنم بشه تا ازش بچهدار بشم. من خواب دیدم از گوهر بچهم میشه همونجا بله و بریهاشونو میكنن؛ من كه اونجا نبودم ببینم اونا به هم چی گفتن. آخرش روزگار من سیاه شد و یه روز دیدم زن حاجی شدم… از همهجا بیخبر، من فلکزده رو هولهولكی بندم انداختن و حموم بردن گربهشورم كردن و آوردن نشوندن پای سفرۀ عقد.
در جوامع سنّتی زنان مجبور به تن دادن به خواستههای خانواده هستند و خانوادهها اغلب همسرآیندۀ دختر را برایش انتخاب میکنند. اصلیترین معیار چنین خانوادههایی برای انتخاب شوهر نیز توانایی مرد در نانآوری است.
حاج اسمعیل برای اینكه مادر گوهر (خجسته) را متقاعد كند تا او را به همسری دختر نابالغش بپذیرد به او چنین میگوید:
گوهر ماشاءاله درشت شده، پا یه بخته. میدونی دخترو باید زودی شوهرش داد و از سر وازش کرد؟ دختر بالغ مثِ میوه رسیده میمونه. اگه نچینیش خودش لق میشه میافته و دیگه به درد صاحبش نمیخوره. خب بگو ببینم چه خیالی واسهش داری؟ این دختر وقت شوهرشه، نباس گذوشت بترشه.
چوبک در اینجای داستان خویش به تفکری سنتی اشاره میکند. در چنین تفکری، دختری که سنش بالا رفته باشد بیآنکه به همسری مردی درآمده باشد تقبیح میشود، ترشیده و پیردختر نامیده میشود و در اصطلاح عوام باید ترشیاش انداخت! چنین تفکری ازدواج زودهنگام را تشویق میکند و خانوادههای سنتی را ترغیب میکند دخترانشان را تا از حد تازگی نگذشتهاند خانۀ شوهر بفرستند.
محمود دولتآبادی
در رمان جای خالی سلوچ اثر محمود دولتآبادی، مرگان از سر تنگدستی، فرزندش را که دختری ۱۲ ساله به نام هاجر است وادار میکند تن به ازدواج با علی گناو بدهد، مردی میانسال، خشن، حریص و عیاش.
«علی گناو در چارچوب در ایستاده بود و لبخند میزد. هاجر خود را پشت سر مادر قایم کرد. مرگان گفت: “به پای هم انشاءاله”
علی گناو گفت: “انشاءاله. خوب… خوب… پس من هم میروم خرم را جُل کنم.”
تن از کنار در کشید و رفت… مرگان بازوی دخترش را محکم گرفت و گفت: “دیگر اینقدر خودت را ندزد! او دارد به تو محرم میشود. بچهخوره که نیست! تو داری برای خودت یک پا زن میشوی دیگر! چه جوری باید این را به کلهات فرو کنم!”»
مرگان گرچه اینها را به دخترش میگوید اما خود نیک میداند که هاجر طاقت ازدواج ندارد. او پیشتر به علی گناو گفته بود:
« دخترم… عروسوار نیست، هنوز طاقت شوی ندارد… هاجر هنوز بچه است. استخوانهایش نبسته.»
هاجر حتی عاقد خود را نمیبیند. او از علی گناو به شدت میترسد، با این حال مجبورش میکنند با او همبستر شود. هاجر شب زفاف از چنگ داماد میگریزد، اما او را دوباره به حجله برمیگردانند:
«هاجر تنبانش را به دست گرفته بود و در کوچه بال میکشید… علی گناو در پی او بود… هاجر میان بازوهای مادرش پنهان شد…گریه، گریه، گریهای شکسته، به بیمی عمیق آمیخته. شکنشکن هول در صدای نازک دختر. یقهکنده و سروپا برهنه. علی گناو خود را رساند… هاجر جیغ میکشید: “میترسم مادر، میترسم، خیلی میترسم. میمیرم مادر…” علی گناو منتظر نماند… چنگ در بند هاجر انداخت و او را کشاند. هاجر مادر خود را رها نمیکرد… پاشنه بر زمین کوفت و نعره زد: “نمیخواهم خدا! نمیخواهم! نمیخواهم! من عروسی نمیخواهم خدا!”»
همۀ کسانی که شاهد این صحنهاند این خشونت جنسی را امری بدیهی تصور میکنند، مولاامان، دایی هاجر، دخالت میکند:
«مولاامان پردۀ پستو را کنار زد: “بیا بیرون دختر، بیا برو خانۀ شویت!” روی هاجر از فغان کبود شده بود. مولاامان مشتی بر گردن هاجر کوبید و گفت: “یالا راهت را بکش برو خانۀ خودت، دختر پتیاره! یالا!” و علی گناو از پشت سر بغلش زد. هاجر همچنان جیغ میکشید. علی گناو گفت: “صدایت را بِبُر دیگر، بزغاله!”»
جز مادر، کسی به فکر نجات دختر نیست، مادری که از سر تنگدستی و با بیمیلی به این وصلت رضا داده است. مرگان به داماد التماس میکند:
« علی جان! علی جان! بگذار خودم بیارمش… علی جان، نه! بگذار نفس بکشد. خفهاش نکنی، علی جان!»
اما مرگان راه به جایی نمیبرد. دست آخر علی گناو با رفتاری بدوی و وحشیانه هاجر را که از همخوابگی با او میترسد رام میکند و در حقیقت با خشونت به دختری خردسال تجاوز میکند و بر تنش جای زخم و کبودیهای بسیار باقی میگذارد:
«روی گردن هاجر جای ضربههایی پیداست. ساییدگیهایی، خراشهایی. رد سیلی باید باشند یا جای مشت… مچ دستها هم چنیناند. سرخ و كبود. خون، یا از خراشهایی بیرون زده، یا زیر تكههایی از پوست، مرده است. مثل جای یوغ روی گردن گوساله.»
صادق هدایت
صادق هدایت در داستان «زنی كه مردش را گم کرد» از مجموعۀ «سایه روشن» زندگیِ سخت زرینكلاه (شخصیت زن داستان) را در خانه پدریاش به تصویر میکشد. پدرش مرده و رفتار مادر با او تلخ و تحقیرآمیز است. از همین روست که زرینكلاه در ۱۴ سالگی عاشق مردی خوشبر و رو میشود که به تدریج مشخص میشود دستِ بزن دارد.
او از مرد چیز زیادی نمیدانست، مادرش همیشه او را كتک زده بود و از او چشم زهر گرفته بود و خواهرانش كه از او بزرگتر بودند با او همچشمی میكردند و اسرار خودشان را از او میپوشیدند… او از هر دوی آنها پیش مادرش سیاهبختتر بود. چون پیش از آن كه به دنیا بیاید پدرش مرد و مادرش پیوسته به او سرزنش میكرد كه تو سر پدرت را خوردهای و او را بدقدم میدانست… از همان وقت كه بچهای كوچك بود مادرش یک مشت به سر او میزد و یک تكه نان به دستش میداد و پشت در خانهشان مینشاند و او با بچههای كچل و چشمدردی بازی میكرد. هرگز یک روی خوش یا كمترین مهربانی از مادرش ندیده بود.
از همین روست که زرینکلاه به سادگی آب خوردن عاشق میشود. او دختریست در آستانۀ نوجوانی که هنوز قدرت تصمیمگیری ندارد و از زیر و زبر روزگار بیخبر است. زرینکلاه چند بار گلببو (شخصیت مرد داستان) را در انگورچینی میبیند و چند نگاه سوزان بینشان رد و بدل میشود. سپس در یک چشم به هم زدن به همسری مردی در میآید که خیلی زود خشونتش را به او نمایان میکند:
هر شب در قهوه خانۀ رضا سبیلو با كل غلام وافور میكشید، خرجی به زنش نمیداد… مثل یک وسواسی و ناخوشی تا وارد خانه میشد شلاق را میكشید به جان زرینكلاه و او را خوب شلاقی میكرد… شلاق سیاه چرمیكه سر آن دو گره داشت، همان شلاقی كه به الاغها میزد دور سرش میگردانید و به بازو، به ران و كمر زرینكلاه مینواخت. زرینكلاه هم چادر نماز را به خودش میپیچید و آه و ناله میکرد… بعد گلببو یک لگد به زرینکلاه میزد و شلاق را در طاقچه میانداخت.
ازدواجهای زودهنگام در سنینی روی میدهند که افراد در آن به مرحله بلوغ فکری و عقلانی نرسیدهاند و شخصیتشان هنوز به طور کامل شکل نگرفته و رشد نیافته است، از این رو حتی اگر زوجین در انتخاب شریک زندگی خود نقشی هم ایفا کنند به احتمال زیاد به زودی از انتخاب خود پشیمان خواهند شد.
هدایت در داستان دیگری با عنوان «محلل»، اوصاف مردی سیساله به نام میرزا یدالله را روایت میکند که دو زن صیغهای خود را طلاق داده و به دختربچهای نابالغ به نام ربابه دل میبندد و قصد میکند او را به زنی بگیرد، دختربچهای که بیشتر از بیست سال از او کوچکتر است و از همبستری با او هراس دارد:
یک شب مرا سر بالین ناخوشی بردند تا دعا بدهم. دیدم دختر هشت یا نه سالهای در آن میان میپلکد. آقا به یک نظر گلویمان پیش او گیر کرد، جوانی است و هزار چموخم… عقدش کردم… شب كه او را آوردند، آنقدر كوچك بود كه بغلش كرده بودند. من از خودم خجالت كشیدم. از شما چه پنهان، این دختر تا سه روز مرا كه میدید مثل جوجه میلرزید. حالا من كه سی سالم بود، جوان و جاهل بودم. اما آن مردهای هفتاد ساله را بگو كه با هزار جور ناخوشی دختر نه ساله میگیرند. خوب بچه چه سرش میشود كه عروسی چیست؟ به خیالش چارقد پولكی سرش میكنند، رخت نو میپوشد و در خانۀ پدر كه كتک خورده و فحش شنیده، شوهر او را ناز و نوازش میكند و روی سرش میگذارد. ولی نمیداند كه خانۀ شوهر برایش دیگ حلوا بار نگذاشتهاند!
میرزا یدالله که در پی یافتن راهی برای کام گرفتن از دختر خردسالی است که با دیدنش به لرزه میافتد به خیال خود با زرنگی، کودک را میفریبد:
شب اول برایش یك قصه نقل كردم، خوابش برد. شب دوم یك قصه دیگر شروع كردم و نصفش را برای شب بعد گذاشتم. شب سوم، هیچ نگفتم تا اینكه یارو به صدا در آمد و گفت: “تا آنجا كه ملك جمشید رفت به شكار، پس باقیش را چرا نمیگویی؟” مرا میگویی از ذوق توی پوست نمیگنجیدم، گفتم: “امشب سرم درد میكند، صدایم نمیرسد، اگر اجازه بدهید بیایم جلوتر… به همین شیوه رفتم جلوتر، رفتم جلوتر تا اینكه رام شد.”
میرزا یدالله سه سال بعد به خاطر خیانتی که خودش مرتکب شده ربابه را سهطلاقه میکند، بنا بر فقه شیعه سهطلاقه کردن زن زمانی رخ میدهد که مردی همسر خود را طلاق دهد، سپس در ایام عده یا پس از تمام شدن مدت عده با او ازدواج کند و بعد برای بار دوم همسرش را طلاق دهد و همانند بار اول، در ایام عده یا پس از انقضای مدت آن، با او ازدواج کند و آن گاه برای بار سوم همسر خود را طلاق دهد. در این صورت، زن سه طلاقه میشود و مرد حق ازدواج مجدد با او را ندارد، مگر اینکه به اصطلاح فقها «محلل» پیدا شود، یعنی آن زن با مرد دیگری غیر از شوهر اولش ازدواج کند. عنوان این داستان از همین جا میآید. میرزا یدالله که خیلی زود از کردهاش پشیمان میشود پولی فراهم میکند تا محللی پیدا کند که ربابه را عقد کند و طلاق بدهد و او دوباره بتواند با آن زن ازدواج کند. دست آخر بقال محله محلل میشود و ربابه را که حالا دوازده سال دارد به زنی میگیرد.
از زبان میرزا یدالله میخوانیم:
همان مردكۀ بقال زنم را عقد كرد. نمیدانی چه حالی شدم. زنیكه سه سال مال من بود، اگر كسی اسمش را به زبان میآورد شكمش را پاره میكردم. حالا باید به دست خودم همسر این مردكه گردن كلفت بشود. با خودم گفتم، شاید این انتقام صیغههایم است كه با چشم گریان طلاق دادم. باری فردایش صبح زود رفتم درِ خانۀ بقال. یك ساعت مرا سر پا معطل كرد كه یک قرن به من گذاشت. وقتی كه آمد به او گفتم: “الوعده وفا، ربابه را طلاق بده، پنج تومان پیش من داری.” هنوز صورت شیطانیاش جلوی چشمم هست، خندید و گفت: “زنم است، یك مویش را نمیدهم هزار تومان بگیرم.” برق از چشمم پرید.
و این چنین مردان برحسب خواستههای خویش دخترکی نابالغ را دست به دست میکنند و برای سرنوشتش تصمیم میگیرند بیآنکه کسی نظر او را جویا شود.
در آخر
اجبار کودک برای ازدواج در سنین خردسالی درحالیکه در حال کسب تجربه ارتباط با محیط پیرامون و کسب مهارتهای زندگی است و هنوز قادر به تجزیه و تحلیل قواعد پیچیده زندگی زناشویی و چگونگی برخورد مناسب با زوج خود در شرایط گوناگون زندگی نیست، ظالمانه است. ازدواج در سن پایین و قبل از بلوغ فکری و عقلی، کودک را با دنیایی از نیازها و انتظارات برآورده نشده مواجه میکند که به مرور اثرات نامطلوب بسیاری بر روح و روان او میگذارند. کودک در این سنین هنوز به رشد جنسی و جسمی نیز نرسیده است و از لحاظ جسمانی آمادگی پذیرش ازدواج را ندارد و تجربه زندگی مشترک برای او همیشه در هالهای از ترس و تبعیض خواهد بود.