تحصیلات در فارسی لفظ نیرومندیست. وقتی از تحصیلکردن حرف میزنیم عملا داریم از گرفتن، مال خود کردن، کسبکردن، تصرفکردن، و یادگرفتن صحبت میکنیم. خود یادگیری هم لفظ نیرومندیست. یادگیری توانایی تحصیلکردن و احضارکردن است. وقتی چیزی را یاد میگیریم، آن را به حافظه میسپریم و در عین حال این توانایی را داریم که آن را فرا بخوانیم. قوت یادگیری در سرعت و کیفیت فراخوانی یا بازخوانیست.
بااینحال آنچه تا به امروز تحت عنوان تحصیلات به خوردمان دادهاند، تمام آنچه تحت نام روالهای آموزشی در مدارس و دانشگاهها بهمنزلهی هنجار و استاندارد تلقی شده است، بیشتر از اینکه به آزادسازی قوای خلاق زندگی نظر داشته باشد، معطوف به ناتوانکردن یکطرفهی قوای ذهنیست که نتیجهاش تبدیل تودهای به موجودات ناکارا براساس ارزشهای تکانرژیسالار است. نظامهای آموزشی انسان سالم را از کودکی تحویل میگیرند و طی فرایندی مستمر از سنین کودکی تا ورود به دنیای کار بیمار تحویل میدهند.
جوامع امروزیمان این روندها را درست، اخلاقیـقانونی، ناظر به سلامت جامعه، و معطوف به رشد و پرورش قوای خلاق لحاظ میکنند. این مسئله وقتی ترسناکتر میشود که این روال عادی میشود و موجودیتهای ساکن در جامعه هم خود را از تغییر آن ناتوان میبینند، بخشی به خاطر اینکه در این نظم غرق شدهاند، بخشی به خاطر اینکه چارهای نمیبینند، بخشی برای اینکه زندگی محض خاطر بقا را ارزش میشمرند. ولی تجربهی تاریخی، پژوهشهای جامعهشناختی، و اسناد پزشکی نشان دادهاند که تحت نظامهای ارزشگذاری کنونی هرآنچه سالم، نیرومند، خلاق، پرشدت، زایا، و متفاوت باشد محکوم به بیرونگذاریست یا غیرعادی، نابهنجار، و بیمار تلقی میشود. برخلاف جوامع باز، در جوامع بسته، خصوصا در جوامع مذهبی ایدئولوژیکی که سبقهی دور و دراز استبداد آسیایی دارند، در دورانهایی میتوان از شرایطی سخن گفت که دیوانگی به نام عقل سلیم از زبان حاکم و مردم به صدا درمیآید. ایران امروز گواه زندهی چنین فاجعهایست. این مسئله هم در شکل حکمرانی مشهود است و هم در رفتارشناسی جمعی عیان میشود.
کافیست به عیار خلاقیت در تولیدات فلسفی، ادبی، هنری، و علمی این جوامع، به شکلهای مبارزاتیشان، به رویاها، خوابوخیالها، و کابوسهایشان، به شکل روابطشان دقت کنیم. برای اضمحلال هر رژیم سیاسی مسلط و ابداع شکلهای اجتماعی بدیل راهی نداریم جز اینکه منطق حاکم بر حدگذاریهای مسلط این جوامع را در تمام سطوح مخدوش، معوج، و نابجا کنیم. شاید اولین گام یا حداقل یکی از اولین گامها این است که در گرفتهها، آموزهها، و داشتههایمان، در امیال و باورهایمان شک کنیم. نام فلسفیشدهاش بازسنجی ارزشهاست و هیچ بازسنجیای بدون دورریختن برخی ارزشها، قصدها، و معناها قابل تصور نیست. از این نظر، احیای هر جامعهای یا تحول در روابط اجتماعی که نتیجهاش تحولات کلان سیاسیـاجتماعیست نه فقط با ارزشگذاری و بازارزشگذاری بلکه با ارزشزدایی فعال میشود.
این معضل نه فقط در رژیمهای آموزشی بلکه در تمام رژیمهای حاکم بر سطوح گوناگون حیات سیاره سیطره دارد. میتوان رژیمهای سیاسی را هم لحاظ کرد که چیزی جز معلول فرایندهای کوچکتر تودهای و بازجهتدهیشان بر حسب منافع حاکمان نیستند. این نکته در ایران بهمنزلهی یک موزهی تاریخی زنده با سبقهی دور و دراز فرهنگی، تمایلات مذهبی حاکمان، و ناکارآمدی سیستم در همهی سطوح تبعات هولناکی را به بار آورده است که بارزترین نمونهاش ناتوانسازی گستردهی قوای ذهنی و جسمیست. ناتوانی تحت این شرایط به یک واقعیت نرمال تبدیل میشود و ما روزانه ریتمهای آن را تمرین میکنیم و ارج میگذاریم. اما از ناتوانی در اینجا انواع شکلهای ناتوانی ادراکی و رفتاری را منظور میکنیم.
این مسئله نه فقط به رژیمهای آموزشی و رژیمهای سیاسی بلکه به رژیمهای بهداشتی، رژیمهای غذایی، ریتمهای شبانهروزی خواب و بیداری، ریتمهای کاری، برنامههای ارادی یا غیرارادی فعالیت هرروزه، سامانهای اقتصادی، مکانیزمهای تولیدی، شکلهای تعاون و همکاری، و دیگر رژیمها، سازماندهیها، و نظمونسقها هم مربوط است. در واقع، به معنایی، مسئله حتی میتواند دربارهی تمام آن چیزهایی باشد که فکر میکنیم میدانیم و براساسشان عمل میکنیم ولی در واقع امر یا در عمل بیآنکه حتی به دانستههایمان فکر کنیم عمل و رفتار میکنیم. ما حتی در هیچ لحظهای به عملکردن خودمان فکر نمیکنیم بلکه صرفا بطور خودکار و بدون فکر یا آناً رفتار میکنیم و رفتارمان نتیجهی یک تنظیم است، ثمرهی شکلی از تربیت فیزیولوژیک، خروجی پرورش روحمان. ما هر لحظه خودمانایم ولی برای این خود بودن، برای عملکرد این هویت مفروض بمنزلهی یک محصول یا ثمره، در هر لحظه از قبل تصمیم نمیگیریم. ما حتی تصمیم نمیگیریم که تصمیمی بگیریم بلکه مشخصا تصمیم میگیریم.
شاید به همین خاطر باشد که در بسیاری موارد ما حتی نسبت به دانستههایمان هم ناآگاه هستیم. به عبارت دیگر، مسائلی وجود دارند که میدانیم ولی نمیدانیم که میدانیم. برای احیای این دانستهها یا تحصیلات لازم است که خودمان را به فرایندهایی الزامی و الزامآور وارد کنیم که نه تنها متوجه شویم که نکاتی هستند که نمیدانیم که میدانیم بلکه بخشی از دانستههای نالازم یا ناتوانکنندهمان را دور بریزیم. تحصیلات به این مفهوم نه فقط با اضافهکردن بلکه با کسرکردن همراه میشود. و هیچ انقلابی وجود ندارد که با دور انداختن و کسر کردن کار نکند، هم در سطح خرد و هم در سطح کلان، انقلاب روحی و انقلاب اجتماعی.
در همهی این رژیمهای مسلط، در تمام این سنخ نظامها و ریتمهایشان با شکلهایی از دریافتکردن، اکتسابکردن، و یادگرفتن طرفایم، فرقی ندارد در اروپا باشید یا خاورمیانه، هرچند درجاتی برای بازبودن و بستهبودن جوامع وجود دارد و در نتیجه خود این شکلها هم متغیرند و درجات متغیری از سرکوب و مقاومت، شکلهای متفاوتی از مبارزه را ایجاب میکنند. انسانها و رژیمها که معلول روابط بین انسانها هستند بر همدیگر تأثیر میگذارند. بدنهای انسانی رژیمها را میسازند، رژیمها به بدنها شکل میدهند. رابطهای متقابل، چندسویه، و چندبعدی که خروجی روابط و نسبتهاست به شکلهای جوامع و حدودشان شکل میدهند، گرچه خود این حدود هم شاخص مرزها و آستانههایی هستند که جوامع با استفاده از آنها از خود در برابر ترسی درونی حراست میکنند. حدود همچون سیستم ایمنی عمل میکنند ولی این سیستم ایمنی هم در جوامع بسته، ایدئولوژیک، مذهبی، هویتزده، و استبدادی خطرناکترین و موحشترین نیروهای مرگ را فعال میکند.
در عین حال، خود بدنها هم فقط بدنهای انسانی نیستند بلکه روابط بین انسانها نیز خود یک بدناند، و در عین حال هر بدن در مفهوم فلسفیاش منظومهای متکثر است که بسته به مورد میتواند انسان، ماشین، اشیا، گیاهان، جانوران، و هزاران موجودیت دیگر را هم شامل شود، و از این حیث خود برداشتمان از روابط هم پیچیدهتر میشود طوری که رابطه دیگر صرفا و منحصرا ناظر به نسبت یک انسان با انسان دیگر نیست. در این وضعیت چطور میتوانیم سیستم ایمنی فروبستهی رژیم مسلط را مخدوش کنیم، در آن خراش بیاندازیم، ویروسهایمان را اشاعه بدهیم؟ چطور میتوانیم از جوامع بسته به جوامع باز عبور کنیم؟ چطور میتوانیم شکلهایی از جمعیبودن را تمرین کنیم که تکانرژیسالاری را به هر شکل مفروض آن از کار بیاندازند یا در آن خرابکاری کنند؟ درکودریافت و یادگیری در این شرایط چه ساز و کارهایی را الزامی میکنند؟
جوامع با حدود خود را تثبیت میکنند، خود را از آشوب دور نگه میدارند، گاه حدودشان را جابجا میکنند، گاه درونروی و برونریزی دارند، به فرایندهای پسرفت و پیشرفت دچار میشوند. نام دیگر این حدود در گفتار عامه رسم و عرف است که از شکلهای حدگذاری درونی و بیرونی، از آستانهها و مرزها خبر میدهد.
انسانها تحت این شرایط مرزبندی که خروجی روابط و شکلهای صیانت از گروههای اجتماعیست بر جهان متصرف میشود. تصرف در اینجا نه اشغالکردن نظامی بلکه گرفتن، ادراککردن، دریافتکردن، برداشتکردن، مال خود کردن، و استفادهکردن است. رسمها چارچوبهای تحصیلکردن به معنای گرفتن، مال خود کردن، تغییر دادن و دست بردن، درک و دریافت کردن را میسازند. هرآنچه بیرون از این خطوط قرار بگیرد، یعنی هر رفتاری که از سیستم ایمنی رژیم مسلط تجاوز کند، مهر نامشروع بر خود میگیرد. و با نظر به پیشگفتهها دیگر فرقی ندارد که از چه سطحی صحبت میکنیم، فرضا رژیم غذایی، سیاسی، اخلاقی، بهداشتی، آموزشی، و غیره.
جوامع امروزی، خصوصا جوامع مذهبی فنسالار، بزرگترین سلاخخانههای قوای خلاق زندگیبخشاند. مسئلهی اصلی نه در واقعیت وجود چنین ماهیتی بلکه در عادیشدن آن است. ما دیگر حتی توان آن را نداریم که این شرایط را غیرعادی تصور کنیم. تمام آنچه گرفتهایم، تمام آنچه به خوردمان دادهاند، از فاجعه امری عادی و متعارف میسازند. دیگر حتی قدرت آن را نداریم که عادیشدن فاجعه را به جا آوریم چراکه حتی بجا نیاوردن هم به مسئلهای عادی تبدیل شده است. هرگونه تشکیک در این وضع جاری امور پیشاپیش مهر طرد بر خود دارد. در این شرایط حراستزدایی، تجاوز از نظم مسلط امور، اختلال در ماشینهای رژیم مسلط، حمله به سیستم ایمنیاش، و به بازی گرفتن حدود سیستم یکی از اولین عملکردهای ارزشزدایی و بازارزشگذاری را طرح میریزند.
از تحصیلات آغاز کردیم که اصطلاحی در گفتار آموزشیست ولی کمکم به جایی رسیدیم که مشخص شد مسئلهمان کل فرایندهای حیاتیست. شاید لحظهای و دقیقهای نباشد که طی آن چیزی نگیریم. ما در خاموشترین دقایقمان هم گیرندههایی داریم. و هر کسی که قدری سکوت و خاموشی را تجربه کرده باشد، در هر صورت میداند که اتفاقا در همین دقایق است که بیشترین برداشتها و گرفتهها نصیبش شدهاند. در عوض، شاید آنقدر غرق در روالهای عادیشده گشتهایم که حتی حواسمان نیست چقدر دریافت ناخودآگاهانه داریم، چقدر با ادراکهای شبهآگاهانهمان میرقصیم بدون اینکه در جریان باشیم، و چقدر حتی خود آگاهیمان خروجی شکل برداشتهایمان است.
پس وقتی از تحصیلات حرف میزنیم کل فرایندهای زیستی را به میان میکشیم. و این یعنی جهان بمنزلهی یک آموزشگاه، ولی دیگر از آموزشگاه دمودستگاه مضحک نظامهای آموزشی جوامع کنونی را منظور نمیکنیم بلکه به آزمایشگاهها و کارگاههای خودمختار و خودآیینی ارجاع میدهیم که با برنامهها، قوانین، و معیارهای منحصربفرد خودشان مبنا را بر تجربهکردن، آزمون و خطا، آزمایش و آزمونگری، بیراههرفتن، از رسم و عرف بیرون زدن، غلطکردن، امتحانکردن، و به محک گذاشتن امور میگذارند.
تحت این شرایط، درکودریافتهایمان طی آزمونگری بر درکودریافتهای اکتسابیمان اولویت پیدا میکنند و به آنها جهت تازهای میدهند. همانقدر که تحصیلات اکتسابی به همه شکلهای قابل تصورش بر تحصیلات وراثتی تأثیر میگذارند و معوجشان میکنند، همانقدر که حتی همین شکلهای متعارف تعلیم و تربیت نظامهای آموزشی بر سادهترین فرایندهای فیزیولوژیک، رفتارشناختی، و شبانهروزیمان مؤثرند، تحصیلات تجربی نیز هر دو تحصیلات اکتسابی و تحصیلات وراثتی را دستکاری میکنند. پس تقدم با تجربهگراییست. ولی شرط اول تحصیلات تجربی همواره آزمون و خطاست. بماند که بسیاری بر این بینش صحه گذشتهاند که تنها خطا معیار راستین تشخیص و تمیز است. ولی اینجا نه صرفا از خطا که در ذات هر تجربه یا بخشی از هر آزمایش یا روند تجربیست بلکه از شکلهای تجربهگرایی صحبت میکنیم که هر بار معیارهای منحصربفرد خود را دارند.
دیگر هرگز از قبل نمیدانیم که نتایج آزمایشهایمان به کجا ختم میشوند. هرگز از قبل مبدأ و مقصد از پیش معلوم نداریم. همواره با پیشبینیناپذیری طرفایم. شاید تنها ملاک موثقمان همین پیشبینیناپذیری نتایج تجربهگراییمان باشد. پس همواره امکان دارد منحرف شویم، و تحت این شرایط فقط انحراف است که ارزشی ایجابی به خود میگیرد. بیرونزدن، خطاکردن، در شرایطی حتی غافلشدن و فراموشکردن، تولید شدتهایی که اثرات ناشناختهای دارند، به محکگذاشتن شدتها و اثراتشان، بازیکردن با حدود، دستبردن و مخدوشکردن هرآنچه تحت نام رسم و عرف مقبول همگان واقع شده است، به استقبال مجهولات رفتن و معلومات را به شوخی گرفتن، هیچ چیز را تمیز نگذاشتن، هیچ چیز را دستنخورده رها نکردن، هیچ چیز را مقدس نگرفتن، هیچ چیز را غیر قابل نقد و غیر قابل تجاوز ندیدن، همه چیز را به بازی گرفتن، همه چیز را از خط مسلط پیشینبنیاد خود خارج کردن، نترسیدن و با خود زلال بودن، کودکشدن، ور رفتن، انگولککردن، خراشانداختن، خرابکردن، گند زدن، مضمحل کردن، یا در یک کلام بازیکردن، و چه کسی نمیداند که تنها کودکاناند که در بازیشان، در کودکانگی بازیشان جدیت دارند، بیشترین جدیت در جدی نبودن، در کودکبودن.
تحت این شرایط، حتی تحصیلات اکتسابی هم معنای تازهای به خود میگیرند که دیگر هیچ ربطی به دادههای زورکی ایدئولوژیک رژیمهای مسلط ندارد. سرحد این فرایند شاید دقیقهای باشد که دیگر حتی لازم نباشد از اصطلاحی همچون تحصیلات استفاده کنیم. جهانـآزمایشگاه به جهانـبازی تبدیل میشود. هر فرد، هر جمع، هر گروه اجتماعی، با تجربهگرایی خودویژهاش، با قوانین منحصربفردش، که اگر این محقق شود، امکانهای یادگیری متقابل، انتقال تصورات و سرایت ابتکارعملها، و انواع و اقسام تداخلها بین افراد و جمعها هم میسر میشوند. اینجا از جهان رسمها و عرفهای تمدنبنیاد عبور میکنیم و به جهان جریانهای آزاد وحشی وارد میشویم که از اشخاص درمیگذرند. ما جز به تجربه و انحراف انسان نیستیم.
بسیاری طی قرنها سرگذشت بشری از فرایندهای فراموشی، آموزهزدایی، و یادنگرفتن نوشتهاند و این فرایندها را به تمرین و اجرا گذاشتهاند. چطور تمام آنچه را که تحت عنوان تحصیلات رسمی قرار دادهایم فراموش کنیم، با همهی پیوندهای مفهومی که این اصطلاح با محصولات، تولیدات، و غیره دارد. چطور حتی از تمام آنچه تحت شرایطی بیرون از نظام آموزشی درکودریافت کردهایم که در عین حال محصول خود روابط اجتماعیست و عادیشده و نرمال تلقی میشود، بیرون بزنیم. حتی چطور دانستههای قبلیمان را از یاد ببریم.
پژوهشهای معاصر در علوم مختلف ذهن نشان دادهاند که هر یادگیری تازه که مقارن با ارتقای آگاهی و تغییر در ریزترین سطوح رفتاریست، پیوندی آشکار با یک فراموشی ایجابی دارد که طی آن ضرورتی برای ازیادبردن بخشی از داشتههای ذهنیمان وجود دارد. در بسیاری موارد حتی بیآنکه اراده کنیم فراموش میکنیم تا مسائل تازهای را یاد بگیریم. این قوه حتی این امکان را به ما میدهد که داشتههای قبلیمان در داشتههای جدیدمان حل شوند طوری که کاربرد دیگری برایشان تراشیده شود. و این خود همگام است با اینکه چطور از رسم و عرف معلومات مسلط و داشتههای خودمان فراتر و فروتر میرویم، آنها را واژگون یا حتی مطلقا معکوس میکنیم، چطور از سنت کسر میکنیم. چطور فرهنگ مسلط و همهی تعالیم و آموزههایش را به فضاهای باز بکشانیم، یعنی در معرض آزمونگری بگذاریم و ببینیم چه دقایقی جان به در میبرند و خود را تایید میکنند و چه دقایقی با کوچکترین پتکی ویران میشوند. آیا همین محک بهترین معیار برای تشخیص ظرفیت و قابلیت هر فرهنگ مفروض نیست؟
این نکته نه فقط در سطح کلان اجتماعی، سیاسی، یا اقتصادی بلکه در کوچکترین سطوح رفتارشناختی و عملا در بازتنظیمهای درونسلولی فیزیولوژیکمان هم معتبر است و به مسئلهی سلامت روان و در بعد فلسفیاش به مفهوم سعادت ارجاع دارد. و دیگر چه کسی نمیداند که هر تحول راستین اجتماعی یا هر انقلاب سیاسی خروجی رشتهای از پراتیکهای کوچکتر در میانهی روابط و مناسبات است که به تغییر ارزشهای مسلط هر جامعهی مفروض در همهی سطوح نظر دارند. پس میشود پرسید که چطور خودمان را به بازی میگیریم، حتی چطور خودمان را دست میاندازیم؟ آیا اصلا به این قابلیت رسیدهایم؟ آیا میتوانیم مسائلی را که بیاندازه برایمان عادی تلقی میشوند و اصلا آنها را بجا نمیآوریم ولی عین فاجعهاند، به مسیرهای تازهای وارد کنیم یا با برنامهها و قیودی خودبنیاد معوجشان کنیم؟ چطور جهان را به بازی میگیریم؟ آیا هنوز میتوانیم به خودمان و دیگران بخندیم، هرچند میتوان همینجا از جنس خنده هم صحبت کرد، اینکه آیا به هجو و نیش و کنایه است یا نه. آیا هر خندهای محصول ارزشزدایی از معیارهای مسلط و فروپاشیشان نیست؟ آیا این مسائل ربطی به سرنوشت روح و تقدیر جوامع ندارند؟ در کل، چطور آموزهزدایی کنیم؟