بهنام محجوبی، درویش زندانیای که بر اثر شکنجه و عدم دریافت بهموقع مراقبتهای پزشکی به دست جمهوری اسلامی به قتل رسید، اندکی پیش از مرگ فایل صوتیای را از درون زندان منتشر کرد که به شرح شکنجههای وحشتناکی میپردازد که او پس ازانتقال به بیمارستان روانی امین آباد متحمل شده بود. محجوبی در روایت تکاندهنده خود از این تیمارستان گفت: «من افول انسانیت را در امین آباد دیدم.»
آنچه پیش رو دارید نگاهی است به رویکرد ضدروانپزشکی فرانک بازالیا و حرکتش علیه نهاد افول انسانیت.
آسایشگاههای روانی: محبس و شکنجهگاه بیماران
رابطه نهادی میان علم پزشکی و بهطور خاص روانپزشکی با قدرت دستکم در یک قرن گذشته به موضوعی پروبلماتیک برای فیلسوفان و پژوهشگران بدل شده است.
از قرنها پیش، افرادی که به هر دلیلی همخوانیای با هنجارهای جامعه نداشتند به غل و زنجیر کشیده میشدند و به درون سیاهچاله دارالمجانینها انداخته میشدند. از قرن سیزدهم به این سو، بیمارستانهای مخصوصی برای درمان اختلالهای روانی تأسیس شدند که البته بیشتر از آنکه محل درمان بیماران باشند، محبس آنها بودند. یکی از معروفترین این آسایشگاهها، بیمارستان روانی بدلام لندن بود که در اوایل قرن سیزده تأسیس و در ادامه به یکی از مخوفترین شکنجهگاههای بیماران روانی تبدیل شد، بهنحوی که وقایع رعبآوری که در این آسایشگاه رخ داده دستمایه آثار ادبی و سینمایی پرشماری قرار گرفتهاند.
با آغاز قرن نوزدهم و ظهور پزشکی و بهتبع آن روانپزشکی مدرن نیز تغییر چندانی در سازوکار آسایشگاههای روانی به وجود نیامد. این مکانها همچنان محلی بودند برای منزوی ساختن مجرمان، فقرا، بیماران روانی و سایر مطرودان جامعه. فهرست بیمارستانهای روانیای که در قرن نوزدهم و خصوصا در آمریکا و اروپا ساخته شدند و در حقیقت شکنجهگاههایی مخوف بودند، فهرستی دور و دراز است.
کتابی که تاریخنگار انگلیسی، جان فوت، در سال ۲۰۱۵ منتشر کرده است به شرح زندگی حرفهای و اهمیت خدمات روانپزشک ایتالیاییای اختصاص دارد که باعث برچیدهشدن بساط آسایشگاههای روانی در این کشور شد. «مردی که تیمارستانها را تعطیل کرد: فرانکو بازالیا و انقلاب در نظام سلامت روان» پژوهش دقیق و موشکافانهای از سیر تغییر و تحول نظام بهداشت و سلامت روان در ایتالیا طی دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ است.
فرانکو بازالیا و جنبش ضدروانپزشکی
کتاب با شرح زندگی شخصی و حرفهای بازالیا، به تلاش خستهناپذیر او برای معرفی رویکردی انسانیتر و منصفانهتر نسبت به درمان بیماران روانی میپردازد. جوهر اصلی آرمان ضدروانپزشکی بازالیا پیشنهاد رادیکال تعطیلکردن آسایشگاههای روانی و جایگزینکردن آنها با مراقبتهای روانی اجتماعمحور بود. چنین تحولی، نه فقط تغییری در حوزه پزشکی بلکه مستلزم دگرگونی مناسبات اجتماعی و سیاسی بود و باید رویهها و تعصباتی را پس میزد که قرنها در جامعه ریشه دوانده بودند.
سفر دور و دراز بازالیا در دهه ۱۹۶۰ آغاز میشود، یعنی در دوره پرآشوبی که وجه مشخصه آن خیزشهای اجتماعی و مطالبه حقوق مدنی در سراسر جهان بود. ایتالیا نیز از این قاعده مستثنی نبود و در چنین بافت و زمینهای، کار بازالیا هم بسیار مورد توجه قرار گرفت. او در ابتدا به ریاست بیمارستان روانپزشکی گوریتسیا واقع در نزدیکی مرز ایتالیا و یوگسلاوی منصوب شد و در همانجا بود که ماموریت خود را برای تعطیلکردنِ مؤسسات روانی آغاز کرد. این بیمارستان روانی که در آن بیماران برای مدتهای طولانی زنجیر یا محبوس میشدند و تنها رویه درمانیاش شوک الکتریکی یا انسولینی بود، برای بازالیا بیشتر یادآور تجربه خودش از زندانهای حکومت فاشیستی ایتالیا در دوران جنگ بود. از بازالیا در مقام رئیس جدید بیمارستان انتظار میرفت تمامی درسهایی را در گوریتسیا پیاده کند که در دانشکده روانپزشکی در زمینه سرکوب بیماران روانی آموزش دیده بود. اما برعکس، رویکرد او چند وجهی بود و شامل تغییر شیوههای درمان، محیط فیزیکی و خود مفهوم بیماری روانی میشد.
نه فقط گوریتسیا، بلکه تمام آسایشگاههای روانی آن زمان به دلیل شرایط و اعمال غیرانسانی بدنام بودند. بیماران اغلب در مراکز شلوغ و محقر حبس میشدند، مورد بی توجهی قرار میگرفتند و از حقوق اولیه انسانی خود محروم میشدند. بازالیا، با این حال، معتقد بود که بیماری روانی نباید توجیهی برای چنین بدرفتاریای باشد و مراقبت از سلامت روان باید بر رفاه، بهبودی و ادغام مجدد افراد در جامعه متمرکز شود. این چشم انداز یک انحراف رادیکال از الگوی پزشکی رایج بود که عمدتاً بر نگهداری بیماران منفک از جامعه تکیه داشت. بازلیا اما بر این باور بود که مراقبتهای بهداشت روانی باید غیرمتمرکز باشند و به بیماران این امکان را بدهند که در جوامع خود و در جمع خانواده و دوستان خود تحت درمان و حمایت قرار گیرند.
بازالیا به لحاظ فکری نزدیکی بسیاری به جنبش ضدروانپزشکی در دهه ۱۹۶۰ داشت. او و همسرش، فرانکا اونگارو (جامعهشناس و فعال مدنی)، با ترجمه و انتشار نوشتههای متعلق به جریان ضدروانپزشکی سهم بهسزایی در شناساندن این جنبش به مخاطبان ایتالیایی داشتند. بازالیا، با الهام از نوشتههای سردمداران این جنبش نظیر فوکو، فانون، توماس ساس، دیود کوپر، اروینگ گافمن و تجربیات مربوط به درمان اجتماعمحور بیماران در انگلستان، مبارزه خود را برای احقاق حقوق و بهبود شیوه برخورد با بیماران روانی در ایتالیا پیش برد. یکی از مهمترین دستاوردهای بازالیا بسته شدن بیمارستان روانی گوریتسیا در سال ۱۹۷۸ بود که نقطه عطفی در تاریخ مراقبت از سلامت روان در ایتالیا محسوب میشود. در ادامه و در همان سال، جنبش «روانپزشکی دموکراتیک» که به رهبری بازالیا و همراهی بسیاری از روانپزشکان و همکاران او به راه افتاده بود منجر به تصویب قانون ۱۸۰ یا قانون بازالیا در پارلمان ایتالیا گردید، قانونی که منجر به اعمال اصلاحات گسترده در نظام سلامت روان ایتالیا شد و البته زمانی کاملاً به اجرا در آمد (سال ۱۹۹۸) که فرانکو بازالیا بهشکلی زودهنگام و در ۴۶ سالگی بر اثر تومور مغزی درگذشته بود.
کتاب جان فوت به پیچیدگیها و چالشهای پیشروی طرح رادیکال فرانکو بازالیا نیز میپردازد. پیشنهاد تعطیل کردن آسایشگاههای روانی گرچه جسورانه، اما اجرای آن بدون مشکل نبود. بسته شدن این موسسات سؤالاتی را در مورد اینکه بیماران سابق به کجا باید بروند و چگونه در جامعه حمایت شوند، ایجاد کرد. کتاب به بررسی تنشها و مناقشاتی میپردازد که پس از دگرگونی عمیق نظام سلامت روان پدیدار شدند.
روایت جان فوت به طرز ماهرانهای ابعاد شخصی و سیاسی زندگی بازالیا را در هم میآمیزد و پرترهای از روانپزشک متعهدی ترسیم میکند که در تلاش برای تغییر با مقاومت، انتقاد و حتی تهدید به مرگ روبرو شد.