اما دریغ، چه بسیار کوتاه است فصل گیلاس‌ها …

از ترانه «فصل گیلاس‌ها»، ترانه‌ای برای کمون پاریس

نیروی ضدانقلابِ حکومتی در داخل، نیروی ضدانقلابِ “اپوزیسیونی” در خارج: حالا پس از یک سال از آغاز انقلاب ژینا، اولی نماینده‌ی سرکوبِ لجام‌گسیخته‌ی بدن‌های انقلابی در عرصه‌ی واقعیت است و دومی نماینده‌ی سرکوبِ سرمایه‌سالارانه‌ی گفتارها در عرصه‌ی بازنمایی. از سوی دیگر، تصویرهای ارسالی از ایران هنوز همان‌قدر از ادامه‌ی مقاومت و مبارزه حکایت دارند که از تثبیتِ متزلزل و نیم‌بندِ نیروی ضدانقلابِ حکومتی [۱].

در چنین وضعیتی، پرسشی مطرح شده است: آیا «ما» نومید شده‌ایم؟ آیا امیدی اصلاً در کار است؟ آیا باید بگوییم انقلاب ژینا تمام شد و شاید انقلاب دیگری آغاز شود (یا نشود)؟ یا باید بگوییم انقلاب ژینا ادامه دارد، حتی اگر آتشِ زیرِ خاکسترِ آن یک سال دیگر شعله‌ور شود؟

به زبان دیگر، برای مبارزانی که در پی عدالت اند و امیدشان جز در این عدالتِ آزاد محقق نمی‌شود، پرسش چنین صورتی پیدا کرده است: آیا هنوز باید به آینده‌ای پیوسته با گذشته‌ی انقلابِ ژینا امید داشت، یا باید امیدمان به آینده‌ای باشد که نسبت به حال خودش، یعنی انقلاب ژینا، یک گسست‌ را نمایندگی می‌کند؟

این پرسش‌ها چه بسا در ذهن‌مان به پرسش‌های فرعی دیگری بینجامند. مثلاً آدمی گاه از خودش می‌پرسد: «اگر آن اتفاق می‌افتاد یا این اتفاق نمی‌افتاد، چه می‌شد؟ اگر آنها سازش نمی‌کردند و این‌ها در تمنای قدرت دولتی نبودند، چه می‌شد؟ اگر آن یکی زیرِ چترِ ائتلافِ این یکی نمی‌رفت، چه می‌شد؟»

پرسش‌هایی از این سنخ آخر از یک سو به‌درد‌نخورَند، چون نمی‌توانند رابطه‌ی تصادف و ضرورت تاریخی را ببینند. رویداد تاریخی تصادفی است، اما وقتی رخ داد، ضرورتِ تاریخ‌اش است و بالفعل‌شدنِ بالقوگیِ نهفته در گذشته‌ی آن تاریخ. مثلاً آن که به ضدانقلاب پیوست، حتی اگر پیش از آن چهره‌ای موجه و در سوی مردم می‌نمود، بالقوگیِ پیوستن به ضدانقلاب را تاریخاً داشت.

از سوی دیگر، همین پرسش‌ها تاریخ بالقوه‌ی دیگری را جلوی چشم‌هایمان باز می‌کنند؛ آینده‌هایی دیگر را: آینده‌هایی ازدست‌رفته که در آنها اوضاع امور به‌سامان‌تر بود و وضعیتِ سیاسیِ ما، انقلابی‌تر. چرا که در نهایت، قمارِ سیاست بر این حکم استوار است که «جهانِ بهتری ممکن است»؛ و رانه‌ی آن از این دیگری سرچشمه می‌گیرد که «رؤیابین باش، محال را بخواه».

پس اگر آینده‌هایی ازدست‌رفته را می‌توان تصور کرد، شبحِ آنها همین حالا در حالِ حاضرِ ما وجود دارد. با کشاندن این آینده‌های ازدست‌رفته به زمانِ حال، با تربیت چشم‌ها برای دیدنِ تاریکیِ آنچه با سرعتی بیش از نور از ما دور می‌شود، با تربیت گوش‌ها برای شنیدنِ آن‌ها که سخن نمی‌گویند، انسجامِ بین “انقلابِ متوقف‌شده در سلطه‌ی ضدانقلاب” با “انقلابِ در راه‌” را در عین گسستگی آنها ممکن خواهیم کرد.

این یادداشت تلاشی است در این راه؛ تلاشی برای خلاص شدن از دوتاییِ امید و ناامیدی، از دوتاییِ پیوسته و گسسته، از دوتایی زندگان و کشتگان. برای این کار از صداهای انقلاب آغاز می‌کنیم و به چشمانِ بازمانده در گوری می‌رسیم که می‌گویند و می‌خوانند: «انقلاب مُرد، زنده‌باد انقلاب!»

صداهایی از آینده‌ی گذشته

صدا خاصیت یگانه‌ای دارد: مرزِ درون و برونِ انسان را به هم می‌ریزد؛ از درون می‌آید اما در بیرون به حیات‌اش ادامه می‌دهد. برای همین صدا انگار غیرفردی‌ترین شکل فردیت است: همیشه رو به خارج، همیشه رو به دیگری.

صداهای ضبط‌شده و/یا درخاطرمانده یک دوتایی دیگر را هم به‌هم می‌ریزند. آنها برای ما شبحِ گذشته‌اند، زندگیِ «آنچه‌بود» در «این‌که‌هست». اما در لحظه‌ی ضبط‌شان، حال‌ای اند برای آینده‌های تصادفی؛ و تا وقتی بارِ دیگر پخش شوند و تحقق یابند، حضور بالقوه و شبح‌وارشان را ادامه می‌دهند.

آنجا که صدا برای پخش در آینده ضبط می‌شود، «نه‌هنوز» است، تا وقتی بازپخش شود. و آن لحظه‌ی ضبط به‌علاوه همان‌جایی ست که صدا از دست می‌رود: یک‌بار از بدنی بیرون می‌آید و موقتاً حیاتی می‌یابد و می‌میرد.

صداهای مردگان دو آینده را کنار هم می‌گذارند:‌ آینده‌ی صدایی که از دست رفت و آینده‌ی انسانی که از دست رفت. مرگِ هر انسان مرگِ یک جهان است، با تاریخ و گذشته و حال و آینده و دیرندِ خودش؛ و به این اعتبار، چشم‌اندازی از جهانِ همه‌ی ما را از بین می‌برد.

اما برای آنها که صدای ضبط‌شده‌ی باب مارلی در «سوزاندن و غارت کردن» تجربه‌ی زیسته‌شان است ــ «امروز صبح داخل حکومت نظامی بیدار شدم» ــ یا برای آنها که صدای سارینا اسماعیل‌زاده از دل آپارتاید جنسیتی جمهوری اسلامی از ذهن‌شان بیرون نمی‌رود ــ «یک سری محدودیت‌هایی که مخصوصاً برای زن‌ها خیلی بیشتره مثل حجاب اجباری … ما حتی یه استادیوم نمی‌تونیم بریم، بحث خیلی بیسیکیه» ــــ برای آنها آینده‌های ازدست‌رفته معناهای به‌مراتب سیاسی‌تری دارند، و به آینده‌ی دیگری گره خورده اند که زندگان و کشتگان را متصل به هم نگه می‌دارد: «اگر فاشیسم پیروز شود، مردگان هم در امان نخواهند بود.»

(نباید از خاطر برد: مزارِ ژینا (مهسا) امینی که رمز و نماد انقلاب‌ شد، مزار ابوالفضل آدینه‌زاده که در ۱۷ سالگی در مشهد کشته شد، مزار امیرعلی موسی کاظمی که وقتی گلوله‌ی مأموران رژیم به او اصابت کرد تنها دو سال داشت، مزار محسن شکاری که برای نمایش اقتدار رهبر جمهوری اسلامی به دار آویخته شد، مزار یلدا آقافضلی هنرمند ۱۹ ساله که چند روز پس از آزادی از زندان قرچک درگذشت، مزار بهنام لایق‌پور که با سه گلوله‌ی مأموران جمهوری اسلامی در میدانِ سبزه‌بارِ رشت از میان‌مان رفت، مزار محمد مهدی کرمی که کارگر ۲۲ ساله و قربانی دیگری در قتل‌های حکومتیِ اعدام بود، همگی در این ماه‌های اخیر تخریب شده اند و هدف بی‌احترامی قرار گرفته اند.)

 آنها که در جریان مبارزه با ستم طبقاتی و جنسیتی و ملی مُردند و کشتندشان، در آینده‌ی ازدست‌رفته‌ای می‌توانستند گذشته و حال‌شان را رستگار کنند، اما حال دیگر «کشتگان واقعا کشته شده اند». صداهای مردگان تجسدی از آینده‌های از‌دست‌رفته در حال‌اند. صداهای مبارزانِ مُرده هم.

اما اگر کشتگان هم از فاشیسم در امان نیستند، پس رستگاریِ گذشته و حالِ فرد فردِ آنها جز در جریانِ کنشِ جمعیِ رهایی‌بخش، جز در یک انقلاب، جز در گسستی قاطع که پیوستارِ گذشته‌ی ستم را منفجر کند، ممکن نخواهد بود. کنشِ جمعیِ رهایی‌بخش نه فقط عدالت برای زندگان که عدالت برای کشتگان است؛ و این کنشِ جمعی نبردی نه فقط با حضور زندگان، که با حضورِ آن کشتگانِ خیابان‌ها و کشتگانِ ساختاری دستگاه حاکمه است. و اینجاست که صدایِ مردگان، شبح‌ای است در صفِ انقلابی‌هایی که نفس می‌کشند.

به عبارت دیگر، داریم از “صداهای انقلاب” حرف می‌زنیم؛ از جریانی زیرزمینی که در تاریخِ پرگسستِ جغرافیایی که ایران خوانده می‌شود، انسجام مبارزه را می‌سازند و آینده‌های ازدست‌رفته‌مان را یادآور می‌شوند.

گوش سپردن به اشباح

کمی پس از ساعت پنج بعدازظهر ۲۲ بهمن ۵۷: «هم‌وطنان عزیز، هم‌شهریان عزیز، این صدای راستین ملت ایران است، صدای انقلاب».

صدای انقلاب ایران از دست رفت، ولی هنوز بازپخش می‌شود. این صدا خبر از آینده‌ای از‌دست‌رفته می‌دهد که در جریان دیگری از تصادف های تاریخی ممکن می‌بود، و ما را فرامی‌خواند که حال‌مان را بر اساس آن آینده‌ی از‌دست‌رفته تفسیر کنیم.

این صدایی است که با گذشته و حال و آینده‌اش در ستیز بود. همان روز، اندکی بعد، حوالی شش و نیم بعدازظهر، مخابره‌ی کوتاهِ فضل‌الله محلاتی ــ «این صدای انقلاب اسلامی ایران است» ــ پخش شد. «انقلاب» یا «انقلاب اسلامی»؟ این اولین موضوعِ آنتاگونیسم‌ای بود که صداها در آستانه‌ی ورود به تاریخِ آینده‌ی ایران، در اکنونِ آن زمان از آن سخن می‌گفتند: دو صدا متعلق به دو بدنِ جمعی که بدن جمعی واحد و همگونِ به‌تخیل‌درآمده در سازوکارهای حاکمیتی رژیم شاه را از بین بردند.

حاکمیت مطلقه‌ی رژیم شاه با پارادوکسِ الاهیاتیِ «دو بدن پادشاه» کار می‌کرد: بدن فیزیکی و زوال‌پذیرِ یک فرد در مقام شاه، همزمان بازنماینده‌ی بدن زوال‌ناپذیر و ازلیِ تخیل‌شده‌ی «ملت واحد ایران» بود. آن دو صدا می‌گفتند «نه»؛ نه آن ملت، بدنی واحد است و نه آن شاه، نماینده‌ی ملتِ واحدی که شاید هر یک از آن دو صدا خود، در پارادوکس دیگری، در حال تخیل‌اش بودند.

بیشتر بخوانید: رئیسی نماد چه خشونتی و چه دورانی است؟

دو صدا از ملتِ ایران: یکی می‌گفت دیگر صدای آن «ملت ایران»‌ای نیست که از زبانِ شاه بیرون می‌آمد، بلکه «صدای راستینِ» آن است، «صدای انقلاب». دیگری می‌گفت نه «ملت ایرانِ» تخیل‌شده در رژیم شاه، که «ملت اسلامی» به‌تخیل‌درآمده در حکومتی که می‌آمد.

و هر دو همان لحظه، آینده‌ی آنتاگونیسم را هم می‌ساختند: ملتِ اسلامیِ آن صدای دومی، زنان را زیر حجاب و سرکوب شریعت می‌برد و صدای “انقلاب راستینِ” اولی هم می‌گفت که «فرزندان ملت، با رزم مردانه، همه‌ی دژهای استبداد و استعمار را در هم شکسته اند.»

“رزم زنانه” را انکارشده می‌خواستند و همزمان آینده‌ی رزمِ زنانه از همان‌جا آغاز شد؛ با صداهای زنانی که تنها چند هفته بعد فریاد می‌زدند: «ما انقلاب نکردیم، تا به عقب برگردیم».

بیشتر بخوانید: شورش علیهِ یک

و به عقب برمی‌گشتیم، به سلطه‌ی دوباره‌ی یک بر کثرت، به تراشیدنِ پیکرِ جمعیِ وهمیِ دیگری برای دولت‌شان به قیمتِ اعدام و شکنجه و سرکوب؛ و در آنجا صدای خسرو گلسرخی در دادگاهی که به اعدام محکوم شد، طنین‌انداز مانده بود:

ثقلِ زمین کجاست؟ من در کجای جهان ایستاده ام؟ با باری ز فریادهای خفته و خونین، ای سرزمین من، من در کجای جهان ایستاده‌ام؟

فریادهای خفته و خونین در نقطه‌ی ثقل زمین خودشان را به کمیته‌ی مشترک ضدخرابکاری، زندان گوهردشت، زندان قزل‌حصار، زندان اوین، زندان وکیل‌آباد، …، درون “تابوت‌ها” و “اتاق‌های گاز” و اتاق‌های اعدام کشاندند ــ به گور دسته‌جمعی خاوران تهران، به گور دسته‌جمعی تپه‌سلام مشهد، به گورهای دسته‌جمعی در این‌و‌آن گوشه‌ی جغرافیای ایران.

و هنوز خود را می‌کشانند… مجیدرضا رهنورد می‌گفت: «دوست ندارم گریه کنن سر مزارم … نماز نخونن، شادی کنن». محمد ثلاث می‌گفت: «من بی‌گناهم، من پشت اتوبوسی که آدم کشته نبودم». چکیده‌ی همه‌ی این صداها را در آن صدای برآمده از زندان چنین شنیدیم: «فهمیدم دنبال یک گردن برای طناب‌شان می‌گردند».

آینده‌ی از‌دست‌رفته نوید؛ و گذشته‌ی شبح‌وار توامان‌ای که می‌گوید آینده‌ی ازدست‌رفته‌ی دیگری هم در کار است که باید حالِ مبارزه‌‌مان را تفسیر کند: آینده‌ای که در آن مجازات اعدام در کار نیست و قدرت متمرکز دولتی، قدرتِ یک، نمی‌تواند جانِ هیچ‌کس را بگیرد.

آیا “اپوزیسیون” به این تفسیر وفادار ماند یا فانتزی‌های اودیپیِ مرگ‌خواهانه‌شان را با بالا بردنِ پرچمِ ساواک و آرزوی اعدام هرچه بیشتر چپ‌ها تکثیر کرد؟ «انقلابِ ملی» آنها “ملتِ واحده‌”ی دیگری می‌خواست، تسلیم دوباره‌ای در برابر یک.

اما صدای اشباح هنوز در تاریخ‌ـ‌جغرافیای این سرزمین پیچیده اند: «ما انقلاب نکردیم، تا به عقب برگردیم». این صداها با آخرین فریادهای تنانه‌ی هما دارابی در تجریش، ۱۳۷۲، درآمیخت؛ ‌او که زمانی خودروی نخست‌وزیر رژیم شاه ــ منوچهر اقبال ــ را آتش زده بود و به زندان افتاده بود، حالا بدنِ خودش را به خاطر «ظلم مضاعف» بر زنان پس از انقلاب آتش می‌زد. و این رشته به صدای سکوتِ ویدا موحد می‌رسید، وقتی دی ۱۳۹۶ روی سکو ایستاده بود و روسری‌اش را پرچم کرد؛ یا یک سال بعد، با لباسِ قرمز روی گنبدِ فیروزه‌ای میدان «انقلاب» بادکنک‌هایش را تکان می‌داد.

صداهای اشباحْ محیطی مساعد برای سرایتِ عاطفی می‌آفرینند. آنها نشانه‌هایی اند از عاطفه‌های انقلابی مردم متکثری که سال‌ها و سال‌ها شور آزادی و برابری را در سر پرورانده اند. از همین رو بود که پس از ویدا موحد، پرشمار زنِ دیگر او را تکرار کردند ــ نه «تَکرار» برای رأی دادن به نظام‌ای که دهه‌ها مرگ را بر ما حاکم کرده است، که «تکرارِ» توام با تفاوت‌ای که هربار مشعل مبارزه‌ی طبقاتی [۲] را بین مبارزان دست‌به‌دست کرده است.

و بالاخره: «محدودیت‌هایی که برای زن‌ها خیلی بیشتره» ــ آینده‌ی ازدست‌رفته سارینا، و شبح/صدای او که ما را به باور به انقلاب فمینیستی ژینا فرامی‌خواند. انقلابِ «زن‌شدن»؛ انقلابی متشکل از تمام آن صداها، از طبقه‌ی “بسیار عمیق و نامرئی‌مانده‌ی” مبتنی بر سکس ــ به قول شولامیث فایراستون ــ، تا مبارزه‌ی کارگران و معلمان و کامیون‌داران و پرستاران و بازنشستگان و … که همگی حالا اقلیتی می‌شوند.

بیشتر بخوانید: ایران: خروج دسته‌جمعی

در این مدت اما دسته‌ای از “اصلاح‌طلبان” داخل ایران و گروهی از “اپوزیسیون” خارج ایران که حیات‌شان به تداوم پدرسالاری و تبعیض گره خورده است، تلاش کرده‌اند مسأله‌ی کانونی انقلابِ ژینا، یعنی مسأله‌ی زن و مبارزه برای برابری و عدالت را به حاشیه بکشانند. آنها با همان خصیصه‌هایی به قول خودشان به مبارزه یا به نقد جمهوری اسلامی می‌پردازند که ریشه‌ی اعتراض‌ها به این حکومت بوده اند: برتری‌طلبی پدرسالارانه، تمرکزگرایی، تأسیس سلسله‌مراتب در قدرت.

باید بار دیگر به آنها یادآور شد که این یک انقلاب فمینیستی و برابری‌خواهانه است و نمی‌توانند آن را تصاحب کنند.

Ad placeholder

چشم‌های بازمانده در گور

جایی در شهری روزی در میانه‌ی انقلاب ژینا، یک انقلابی روی دیوار این گرافیتی را نوشت: «فقط معترضان اند که زنده ‌اند».

گرافیتی از انقلاب ژینا: «فقط معترضان اند که زنده اند» ــ عکس: شبکه‌های اجتماعی
گرافیتی از انقلاب ژینا: «فقط معترضان اند که زنده اند» ــ عکس: شبکه‌های اجتماعی

مادران و خواهران و دختران و پدران و برادران و پسران و هم‌رزمان در کردستان بارها فریاد زده اند: «شهید نمی‌میرد». شهیدان، کشتگانِ انقلاب، آینده‌های ازدست‌رفته‌ای اند که چونان شبحی جمعی بر فراز خیابان‌های صدها شهرِ ایران گوش‌ها را تسخیر می‌کنند. به قول رضا براهنی، آن «دسته از مردگان» که «انگار هیچگاه نمی‌مردند،/بلکه، با قبرهای فسفری از راه قبرستانها بر می‌گشتند/ و شهرها را روشن می‌کردند/ نور چراغهای آینده‌های زمین بودند».

https://www.instagram.com/p/ClQrLWxANjP/

«شهید» اینجا صفتی است که شاید کارکرد صفت‌هایی همچون «ژنرال» یا «پادشاه» در ترکیب‌های ژنرال لود و پادشاه لود در اوایل قرن نوزدهم انگلستان از دهان کارگرهای اعتصابی علیه سرمایه‌داری هار ابتدای انقلاب صنعتی، تا حدی به لحاظ سیاسی توضیحش دهد.

افسانه می‌گوید ند لود، کارگر بافنده‌ی بریتانیایی، در اواخر قرن هجدهم بریتانیا، یک روز «ترجیح داد که نه» و به خاطر تنبلی مجازات شد و در پاسخ به این مجازات، پتکی برداشت و دو دستگاه بافندگی کارگاهش را تخریب کرد. لودیت‌ها [یا لادایت‌ها] سه دهه پس از ند لود، نام او را به شبح جمعی مبارزه‌شان علیه سرمایه‌دارها بدل کردند و در کوچه‌های تنگِ شهرهای صنعتی انگلستان، رئیس کارخانه‌دار را گیر می‌آوردند و دورش جمع می‌شدند و فریاد می‌زدند: «من ژنرال لودم»، «من پادشاه لودم».

اشباح جمعی انقلاب‌ها تاریخاً ظهور می‌کنند. آنها کابوسِ صاحبانِ سرمایه و قدرت‌اند و رویایِ جمعیِ ستمدیدگان. لود، نامِ جمعی قیام لودیت‌ها بود؛ همچون ژینا، نام جمعی انقلابِ ما. نام‌های جمعی اشباحِ جمعی می‌آفرینند که می‌توانند تخیل را رادیکالیزه کنند و «درون بستر گسترده‌تر فرهنگ عامه عمل کنند و به عنوان ابزاری برای جنگ طبقاتی به کار روند»[۳]. محسن شکاری، کارگر کافه؛ مجیدرضا رهنورد، کارگر میوه‌فروشی؛ محمد مهدی کرمی، پسر کارگر دستفروش؛ محمد حسینی، کارگر مرغ‌داری؛ … آنها به دیگر نام‌ها و اشباح جنگ طبقاتی ما بدل شده اند.

اسم‌های خاص در جریان جنبش‌های مردمی به اشباح جمعی بدل می‌شوند. آنها اتصال اکید خود را به معناهای ازپیش‌متعینِ فردی از دست می‌دهند و هویت/این‌همانی‌شان را از دست می‌دهند تا بار دیگر در تاریخی که جنبش مردمی ساخته، نازل شوند و هبوط کنند. «نام‌ها در هبوط به انسان‌ها می‌رسند، یعنی در انتقال تاریخی»[۴].

این اسم‌های خاصِ شبح‌وارِ مردگان در جریان جنبش مردمی نام‌ای جمعی می‌شوند برای اشاره به یک منطقه از نیروهای اشتدادی انقلابی؛ از عاطفه‌هایی که قرار است شور انقلاب را در میان زندگان برانگیزند. دوگانه‌ی مرده و زنده تنها در انقلاب است که از هم می‌گسلد. و حالا می‌بینیم که حکومت دسترسی دادخواهان به گورهای کشتگان‌شان را هم دشوارتر و دشوارتر می‌کند و با مقاومت آنها روبه‌رو می‌شود.

https://www.instagram.com/p/CvRe1J2tQv2/

در انقلاب، معترضان و کشتگان، به واسطه‌ی رزم مشترک‌شان، همگی از زندگان‌اند. و از این معنای دیگر باید فهمید که اگر فاشیسم پیروز شود، حتی مردگانِ ما در امان نخواهند بود. چشمان بازمانده‌ در گور آنها، آن‌طور که چیپو چیپوی انقلابی در ساحل بانانرا بر اساس اسطوره‌های مایایی پیشگویی کرده بود، «هر آنچه را که اکنون اتفاق می‌افتد [تا روز موعود] می‌بینند، چشمانی پرشمارتر از ستاره‌ها…» (میخل آنجلو آستوریاس، چشمان بازمانده در گور)[۵].

عشق و سازماندهی

سه‌گانه‌ی انقلابی میخل آنجلو آستوریاس ــ «باد سهمگین»، «پاپ سبز» و «چشمان بازمانده در گور» ــ که ارتشی از منتقدان ادبی در نیویورک تایمز و دیگر مطبوعات انگلیسی‌زبان پس از ترجمه‌ آنها به انگلیسی برای “اثباتِ” سطحی و کلیشه‌ای و کم‌ارزش‌بودن‌شان به لحاظ ادبی به راه افتادند، انگار مسیر عاطفی و ماشین زمان‌مندی انقلاب‌ها را توصیف می‌کنند؛ بهتر از هر جامعه‌شناسی که برای دسته‌بندی و ساختاربخشی به “ابژه‌ی مورد مطالعه‌ی انقلاب” چنین کاری کرده است.

در ادامه به تشریح سه‌گانه‌ی آستوریاس خواهم پرداخت. پیش از آن، برای وضوح بیشتر، سه محور زمانی ماشین انقلاب را فهرست می‌کنم که به باورم هر یک از کتاب‌های سه‌گانه، نماینده‌ی یکی از آنها می‌تواند باشد. این زمان‌مندی‌ها یک روند خطی و منطقی برای پیروزی انقلاب را نشان نمی‌دهند بلکه سه محورند که در روندهای ماشین انقلابی با هم حضور دارند، در هم فرومی‌روند و ترکیب می‌شوند:
زمان‌مندی مقاومت که رویه‌های نظام سلطه‌گر را کُند می‌کند، همچون مقاومت هرروزه زنان در برابر حجاب اجباری و دیگر محدودیت‌ها، مقاومت هرروزه کردها در برابر تبعیض، مقاومت هرروزه بسیاری از گروه‌سوژه‌های دیگر در برابر رژیم دین‌سالار. کتاب دوم سه‌گانه، پاپ سبز، به این زمان‌مندی نزدیک است.
زمان‌مندی شورش یا قیام که ناگهان رویه‌های نظام سلطه‌گر را قطع می‌کند؛ همچون آذرخشی که درختی را بسوزاند. شورش زمانی رخ می‌دهد که اجازه دادن به ادامه‌ی رویه‌های نظام مستقر به معنای نابودی است و باید همان لحظه در جا این رویه متوقف شود. کتاب اول، باد سهمگین، این زمان‌مندی را نمایندگی می‌کند.
زمان‌مندی برساختن که نوع جدیدی از باهم‌بودن، شکل جدیدی از نسبت اجتماعی بین بدن‌ها را می‌آفریند. اما این کار به جمعی‌بودن‌ها جدید، به قدرت آفرینش‌گری گروه‌سوژه‌های انقلابی شکل‌گرفته، و از همه مهم‌تر به «سازماندهی» دقیق و عقلانی بستگی دارد. کتاب سوم، چشمان بازمانده در گور، این محور زمانی در ماشین انقلابی است.

«باد سهمگین» زمان‌مندیِ شورش است؛ جایی که باید خیزشی ناگهانی و غیرقابل پیش‌بینی، طغیانی معجزه‌گون، سرعت سازوکارهای تبعیض و کشتار و محروم‌سازیِ سرمایه را، هرچند موقت، متوقف کند ــ در آن لحظه‌ای که مرگ‌سیاست هر چه پیش‌تر رود، بیش‌تر می‌کُشد و باید به هر قیمتی، به نامِ زندگی، آن را از کار انداخت. هرمنه‌گیلدو پواک که استثمار و استعمار سرمایه‌داران آمریکایی و همدستی دیکتاتوری محلی، او را از همه‌چیز محروم کرده بود، سراغ شَمَنِ محلی، ریتو پراج می‌رود تا نیرویی را آزاد سازد که در برابر قدرت انهدام‌اش، هیچ چیز توان ایستادن ندارد؛ طغیان و شورش‌ای سهمگین که در هیئت تندبادی سازوکار سرمایه را با خشونت متوقف می‌کند و از کار می‌اندازد:

شمن جانِ او را خواست، و او، هرمنه‌گیلدو پواک، جان‌اش را به او داد؛ شمن سَرِ او را خواست، و او هرمنه‌گیلدو پواک همه‌چیزش را به او داد، برای آنکه انتقامی در پی بیاید. نیرویی که هیچ‌چیز تاب ایستادگی در برابر آن را نداشته باشد. هرمنه‌گیلدو پواک آن را خواست… بادی که دندان‌هایش را در زمین فرو کند، … و همه‌چیز، حتی مردگان را از زیر خاک بیرون آورد.

فداکاریِ از سرِ استیصالِ هرمنه‌گیلدو و جادوی ریتو پراج اما نه دیکتاتوری وابسته را از بین برد و نه سازوکارهای استثمار و استعمار را. با وجود این، موقتاً متوقف‌شان کرد و اربابان خونخوار یا ریاکاری را هم از روی زمین پاک کرد. اما اگر هرمنه‌گیلدو پواک جان‌اش و سرش را به شمن داد تا باد سهمگین را بر سر استبداد فرود آورد، به این خاطر بود که هم‌رزمان‌اش اندک بودند، و تخیل سیاسی مردم هنوز بر آن بود که «تو این رئیس را می‌کشی و آنها رئیس دیگری خواهند فرستاد؛ و تو آن رئیس دیگر را می‌کشی و آنها باز رئیس دیگری خواهند فرستاد …». مردم هنوز چیزی ورای استبداد یک نمی‌دیدند. قدرت مطلقه، «ولایت مطلقه»، هنوز واقعا مطلقه می‌نمود. باد سهمگین‌ای که ایثار هرمنه‌گیلدو پوآک، از نخستین شهیدانِ خودخواسته‌ی آن انقلاب و نخستین شبح جمعی سه‌گانه‌ی آستوریاس به راه انداخت، تخیل مردمی را رادیکالیزه کرد و نشان داد که «مطلقه» شکست می‌خورد. صدای آن تندباد و وردهایی که ریتو پراج پس از بریدن سر پواک از پیکر بی‌جان‌اش می‌خواند ــ «سوگوسان، سوگوسان، سوگوسان» ــ، باقی ماند.

رمان اول سه‌گانه، «علت انقلاب» و «آرمان انقلاب» را ساخت و عاطفه‌‌ی بنیادین آن را، «خشم».

و آنگاه چیپو چیوی انقلابی، نام جمعی و شبح انقلابی دیگر گوآتمالا به روایت میخل آنجلو آستوریاس، در «پاپ سبز» ظهور کرد. رمان دوم در ماشین سه‌گانه‌ی زمان‌مندی انقلاب نماینده‌ی مقاومت است؛ نماینده‌ی تلاش برای کندکردن چرخ‌های سرکوب و محروم‌سازی.

خدمتکار انقلابی‌شده، چیپو چیپو، از توطئه خرید زمین‌ها برای بیرون راندن مردم بومی و استخراج ثروت آنها و محروم‌سازی‌شان باخبر می‌شود و دل به جنگل و رود می‌زند. چیپو چیپو روستا به روستا مسافرت می‌کند تا مردم محلی را به مقاومت در برابر غارت‌گرانِ سرمایه‌دارِ هم‌پیمان با دیکتاتوری وابسته فرابخواند. اوست که می‌گوید چشمان آنها که در دورانِ ستم از دنیا رفته اند، تا آن لحظه‌ی نهایی باز خواهند ماند؛ تا آن زمان که برای یک لحظه «واقعاً خواهند دید» و آن چه می‌بینند، جز پیروزی انقلاب و پایان استبداد و استثمار و استعمار نیست و آنگاه در آرامش بسته خواهند شد.

چیپو چیپوی افسانه‌ای رهبر خلق‌ها شد، مردم موعظه‌هایش را به خاطر می‌سپردند و تکرار می‌کردند. آنجا بود که صدای باد سهمگین با صدای دیگری در آمیخت:chos, chos, mayan, con!» [دارند ما را می‌زنند، دستهای اجنبی دارد ما را می‌زند[۶]]. این صدا، فریادِ جنگ طبقاتی بود و آنطور که خوامبو، انقلابی دیگری توضیح می‌دهد، «در دل هر انسان شیرمردی که معنی‌اش را بداند، احترام برمی‌انگیزد» و چنین پاسخ می‌گیرد: «درست است… آن صداها آنجا بودند و به آینده چونان مطالبه‌ای می‌نگریستند». صدای اشباح گذشته، از آینده‌های ازدست‌رفته می‌گفتند؛ اما برای آنکه حال را به آینده‌ی مطلوب بدل کنند.

چیپو چیپو عشق به برابری و آزادی را نمادین می‌کرد و می‌گفت باید زمین‌هایمان را پس بگیریم. چیپوی افسانه‌ای در زمین ریشه دوانده بود و با رود حرکت می‌کرد. ولی در نهایت در همان رود با مایاری[۷] ناپدید شد. شبح‌اش، صدایش، موعظه‌هایش، باقی ماند و زمینِ سرایتِ عاطفه‌ی انقلابی را ساخت. حالا دیگر دو گُل در ساحل‌های استثمارِ کارگران به نام‌های چیپو چیپو و مایاری می‌رویید و شور انقلاب را زنده نگه می‌داشت اما این همه برای پیروزی انقلاب کافی نبود.

«چشمان بازمانده در گور» کتابِ فرارسیدن پیروزی است؛ پیروزی به واسطه‌ی اعتصاب عمومی فراگیر و سازماندهی‌شده از سوی طبقه‌ی فرودست: کارگران کارخانه‌ها و زمین‌های کشاورزی و دیگر تأسیساتِ صنعت موز. اما درست به همین خاطر، کتابِ «یک لحظه»، یک «حال‌حاضر» (Jeztseit)، یک درخشش طغیان‌وار موقت نیست، بلکه زمان‌مندیِ زمانِ برسازنده و دیرند را نمایندگی می‌کند؛ زمان‌مندی سازماندهی، زمان‌مندی برساختنِ به‌تدریجِ هستیِ آینده از خلالِ شدنِ انقلابی.

این بار تابیو سان (همان اکتاویو سانسور)[۸]، نماد مرحله‌ی دیگر انقلاب است. تابیو سان اما در مقام نمادِ ادامه‌ی انقلاب، بر خلاف هرمنه‌گیلدو پوآک یا چیپو چیپو، از فردیت فاصله گرفته است و تک‌رهبرِ دیگری نیست که با رفتن‌اش یا فداکاری‌اش، جنبش انقلابی از حرکت بازایستد. مقایسه‌ای که خوامبو بین چیپو چیپو و تابیو سان می‌کند، وقتی در گاری حمل آهک کنار او نشسته بود، این تمایز را به روشنی آشکار می‌کند:

نام چیپو چیپو به خاطر خوامبو آمد…هرچند که تصویر چیپو میان خاطره‌های جوانی خوامبو در دوردست‌ها گم شده بود، او هنوز نماینده‌ی مردی بود که به راستی وجود داشته بود؛ یک آدمِ واقعی. اما تابیو سان که جلوی چشم‌اش نشسته بود، … در آن روپوش آغشته به آهک شبحی بیش نبود.

این همان آهک‌ای است که در کتاب نخست سه‌گانه، ریتو پراج سر بریده‌ی هرمنه‌گیلدو پوآک را در دوغاب‌اش ریخته بود تا وردش را بخواند و باد سهمگین را بیاغازد و حالا به شکل غبار سرتاسر پیکر تابیو سان را فراگرفته بود.

تابیو سان تجسد نیروی انقلاب بود: ائتلاف مردگان و زندگان انقلاب، یا همان‌طور که بالاتر آمد، صف معترضان و کشتگان، که به واسطه‌ی رزم مشترک‌شان، همگی از زندگان‌اند. خوامبو هم چنین در ذهنش ادامه می‌داد:

تابیو سان شبحی بود از گورستان‌ها بیرون‌آمده… چیپو چیپو آدم‌ها را برمی‌انگیخت که نگذارند دیگران زمین‌هایشان را غصب کنند و سانسور از این می‌گفت که نگذارند به انسانیتِ انسان‌ها تجاوز شود. چیپو در رود موتاگوا غرق شده بود و مبارزه‌اش هم متوقف. تابیوسان ممکن بود چونان سایه‌ای ناپدید شود اما با رفتن او هیچ چیز متوقف نمی‌شد چون دیگران جایش را می‌گرفتند…

انقلاب دیگر «یک» رهبر نداشت؛ انقلاب داشت جایگاهِ یک را که هرگز از پارادوکس الاهیاتی «دو بدن حاکم» جدا نخواهد شد، تخریب می‌کرد.

در عین حال، تابیو سان و دیگران در حال تدارک اعتصاب عمومی بودند. آنها در شورِ انقلابی، خشم و عشق اشباح گذشته را با عقلانیت سازماندهی پیوند زده بودند. آنتونیو نگری و مایکل هارت در «مجمع» درباره‌ی اعتصاب عمومی، با ارجاع ناگفته به نظریه‌ی عاطفه و شور در اسپینوزا، می‌نویسند[۹]:

اعتصاب عمومی کنشی است که به زبان فلسفه اخلاق، در آن عقلانیت و عشق همزمان با یکدیگر غلبه می‌یابند. در شور “اعتصاب”، عقل دینامیک آزادی مشترک را می‌آفریند و عشق زاینده‌ی کنش بسط‌یابنده‌ی برابری می‌شود. فراخوان به ائتلاف، به جمع شدن، با زبان عقل و آزادی سخن می‌گوید؛ بیان رفاقت، رفیق‌بودن، خواهری و برادری، زبان عشق و برابری است.

در فلسفه‌ی اخلاق اسپینوزا به روایت نگری، شور انقلابی پیوندی است بین عشق و عقل ــ «عقل دینامیک آزادی مشترک را می‌آفریند و عشق زاینده‌ی کنش بسط‌یابنده‌ی برابری می‌شود».

دینامیک آزادی مشترک، به زبان دیگر، همان ضرورت سازماندهی است؛ اما به شدت عقلانی. باز خوامبو در مقایسه‌اش به ما می‌گوید:

او چیپو چیپو را شبیه یک جور فرسودگی به خاطر می‌آورد.. سانسور اما آدم عددها بود، خستگی‌ناپذیر، دقیق، ویرانگر، بیگانه با سکوت رازوارگی و آب که چیپو با آنها ساکت می‌ماند، سکوتی تام، سکوتِ مغاک، سکوتی که گوش حس می‌کرد درست‌همان طور که بینی دود تنباکو را حس می‌کند.

رفیق تابیو سان در میان «گامبوسوهای عریان و ژنده‌پوش» برای مردم سخنرانی می‌کرد و از نیاز به سازماندهی می‌گفت. او تمام صداهای گذشته را به یاد می‌آورد و می‌شمرد و حالِ رستگاری‌شان را می‌خواست اما او همزمان از گسست نسبت به گذشته‌ی جنبش حرف می‌زد، چرا که جنبش به گفته‌ی او با صرف تخریب یا قربانی‌گری فردی پیروز نمی‌شد.

او می‌گفت باید به فداکاری پوآک همچون دیگر کشتگانِ مبارزه یا خشونت ساختاریِ آن زمان به عنوان «قهرمانان ما» احترام گذاشت چرا که ابزار دیگری برای مبارزه علیه فرادستان نداشتند و هنوز از «قدرتِ روبه‌رشد اما عظیم اتحاد کارگران سازمان‌یافته و رانه‌ی خلق‌های انقلابی» بی‌بهره بودند. او می‌گفت چیپو چیپو و مایاری هم «قهرمانان ما» هستند و انقلابی‌های اکنون هم چونان چیپو چیپو می‌دانستند «که پیش از امضای هر عهد و پیمانی با دشمنان کارگران، بهتر است داخل رودخانه و میان تمساح‌ها بپریم! با آنها که ما را استثمار می‌کنند، نه ائتلاف می‌کنیم، نه مدارا می‌کنیم، نه در برابرشان تسلیم می‌شویم.»

ولی آن روز برای پیروزی چیز دیگری جز قهرمان‌های فردی، جز نمادها، جز اشباحِ انقلاب لازم بود: سازماندهی فرودستان، که در سرتاسر کتاب سوم، سختگیرانه و حسابگرانه و به شدت عقلانی، بر زمینِ سرایتِ عاطفیِ عشقِ شورانگیزِ انقلابی از پوآک تا چیپو رخ می‌داد: «ما با یکدیگریم و اتحاد ما را پیروز خواهد کرد ــ امروز، فردا، فرقی نمی‌کند چه زمانی، چون ما مطمئنیم، کاملاً مطمئنیم که از هر کاری آنها بتوانند با تمام سلاح‌ها و میلیون‌ها پول و توطئه‌هاشان بکنند، ما کار بیشتری می‌توانیم انجام دهیم.»

سخنرانی تابیو سان چیزی نبود مگر شنیدن اشباحِ گذشته، دیدنِ آینده‌های ازدست‌رفته، و در عین حال آری‌گویی به گسست‌ای در انقلاب که زمان‌اش فرا رسیده است.

گسست‌ها انسجامِ صداهای اشباحِ گذشته، انسجامِ آینده‌های ازدست‌رفته‌ی گذشته را نقض نمی‌کنند. انسجامِ این خطِ زیرزمینیِ مبارزه را باید در شورِ انقلابی، در پیوند بین عشق و عقل، در عاطفه‌های برهم‌افزاینده‌ی نیروهای جمعی دید؛ عاطفه‌هایی که شورهای انقلابی ــ عشق مربوط به برساختن امر نو / نفرت و خشمِ مربوط به تخریبِ امر کهنه ــ را در «ما»ی متکثر ایران برمی‌انگیزند.

و در نهایت، همین انسجام بود که به لحظه‌ی پیروزی رسید:

در ساعتِ صفر، اعتصابِ عمومی پایان می‌یافت. بله، بله، در بانانرا و تیکی‌ساته هم. دیکتاتور و اربابان میوه همزمان با هم سقوط می‌کردند و حالا آنهایی که دفن شده بودند و در انتظار روز تحققِ عدالت بودند، می‌توانستند چشمان‌شان را فروبندند. نه، اما نه هنوز، چرا که هنوز در آستانه‌ی آن روز بزرگ بودند.

Ad placeholder

و اما امید

امید تا پایان سه‌گانه ظهور نمی‌کند. تا وقتی انقلابِ مردم پیروز نشده و دیکتاتور استعفا نداده و سرمایه‌دارها در برابر کارگران تسلیم نشده اند، امیدی به آینده در کار نیست. امیدواری تنها در لحظه‌ی پیروزی سربرمی‌آورد. پیش از آن، در رمان اول، هنوز شرایط امید داشتن به امیدواری هم پدیدار نشده است. بادِ سهمگین و عشق/نفرت انقلابی پوآک در پایان رمان اول، تاریخی را آغاز می‌کنند که می‌توان در آن به داشتنِ امید، امید داشت؛ اما نه هنوز امید به چیزی ملموس، نه امید به آینده‌ای از پیش متعین.

تنها در لحظه پیروزی انقلاب، یعنی در لحظه همزمان رستگاری گذشته در حال و کشاندن آینده به حال، امید معنادار می‌شود. در پایان رمان سوم می‌خوانیم:

تازه سپیده‌ی روزِ بزرگِ امید دمیده بود. خاستگاهِ امید آن چیزی نیست که در گذشته انجام ‌شده، بل آن است که درباره‌ی آینده گفته ‌شده؛ و اگر گفته بودند که «زنان دیگری و مردان دیگری در آینده ترانه سر خواهند داد»، حالا آنها پیشاپیش داشتند ترانه سر می‌دادند، آنها دیگر “دیگران” نبودند، خودشان بودند، مردم بودند که ترانه‌ی آینده را سرمی‌دادند … تابیو سان، مالنا تابائی، کایتانو دوئنده، پوپولوکا، و رامیلا بودند که می‌خواندند. آندرس مدینا، فلورین دو کی، کارکامو و سالومه، کاپیتان‌ها، خاکستربرها، معلم‌ها، دانش‌آموزان، حروف‌چین‌ها، خوداسیتاها، بازرگان‌ها، کارگران مزرعه، پیشه‌ورها، دن نپو روخاس، حفاران معدن، برادران ساموئل، خوامبو و سامبیتو، پدر و مادر خوامبو، توبا، آناستازیا، مردی که تو دماغی حرف می‌زد، مست‌ها، پدر فخوی، مایاری، چیپو چیپو، هرمنه‌گیلدو پواک، ریتو پراج… برخی مرده، برخی زنده، و دیگران‌ای غایب… آنها بودند که اکنون می‌خواندند …

انقلابِ مرده، انقلابِ زنده

من همیشه عشق خواهم ورزید به فصل گیلاس‌ها/ و از آن فصل است که نگه می‌دارم در قلب‌ام / جراحتی باز را! … / همیشه عشق خواهم ورزید به فصل گیلاس‌ها / و به خاطره‌ای که در قلبم حفظ خواهم کرد!

از ترانه «فصل گیلاس‌ها»

گسست‌ها انسجام را نقض نمی‌کنند، بلکه پیوستگی در امتداد، یعنی پیوستگی منطقی و خطی را نقض می‌کنند. هیچ انقلابی اما روی یک خط ممتد رخ نداد، و هیچ انقلابی پیش‌بینی‌پذیر نبود.

انقلاب‌ها سیر پیوسته‌ای از رویدادهای در امتداد هم نیستند، بلکه کثرتی گسسته اما منسجم از شورها و میل‌ها و عاطفه‌های انقلابی اند که در اینجا و آنجا، این زمان و آن زمان، به شیوه‌های خاص آن بستر به شکل کنشی جمعی بالفعل می‌شوند.

سازمان‌دهی در این میانه همان عقلِ انقلابی، یا دقیق‌تر، شکلِ وفاداری به ایده‌ی انقلاب است، حتی اگر تحقق آن را در نهایت ضروری نکند.

ما از مبارزان داخل ایران در این سال‌ها، چه در قیام ژینا و چه در میان کنش‌گران صنفی و کارگری، آموخته‌ایم که سازماندهی برای پیش‌برد مبارزه از اهمیتی اساسی برخوردار است. از همین رو بود که در یک سال اخیر کنش‌گران ایرانی همسو با انقلاب در داخل و خارج، از تشکیل کمیته‌های انقلابی محلی و منطقه‌ای حمایت کردند و در خارج از ایران نیز به تلاش‌های سازمان‌دهنده در راستای حمایت از قیام ژینا پرداختند. این تلاش‌ها باید افزون‌تر شوند و تنها مبارزان داخل هستند که می‌دانند چگونه.

همه‌ی این‌ها در نهایت ما را تا لحظه‌ی پیروزی از بحث امید و نومیدی بی‌نیاز می‌کنند. و درست به همین خاطر، انقلاب مرده است، زنده‌باد انقلاب!

پانویس‌ها:

[۱] انقلاب ژینا به مقابله‌ی مردم با «هسته‌ی سخت قدرت» انجامید اما دولت جمهوری اسلامی در نهایت سقوط نکرد. ریزش‌هایی که در میان آنها پیش‌بینی می‌شد، رخ نداد. دولت هنوز ــ به قیمت فقیرسازی و محروم‌سازی مردمی ــ می‌تواند خود را بازتولید کند. این “شکست” همزمان نشان داد که فانتزی‌های “براندازان” برای سقوط ناگهانی و یک‌روزه چندان نباید مرجع امیدواری قرار بگیرند.

[۲] ستم جنسیتی را باید محوری مجزا از ستم طبقاتی و آن را نیز مجزا از ستم نژادی فهمید؛ به عبارت دیگر، باید از سه صورت‌بندی در مناسبات قدرت سخن گفت. اما این محورها / صورت‌بندی‌های مجزا یکدیگر را تشدید می‌کنند و بر یکدیگر تأثیر می‌گذارند. با وجود این، طبقه هنوز عنصری‌ست که فشار اصلی تبعیض‌ها در آن چکیده می‌شود. از یک سو، اقلیتِ از طبقه فرودست به واسطه‌ی تعلق طبقاتی‌اش با فشارهای بسیار شدیدتری از سوی تبعیض‌های دیگر مواجه می‌شود و راه‌ها و گزینه‌های به مراتب کمتری برای فرار از این وضعیت یا سنگربندی در برابر آن دارد. در این مقاله بیشتر بخوانید:  شورش علیهِ یک

[3]  Karloff, Boris. “Resisting Zombie Culture.” n.d. 20 September 2013.

[4] Agamben, Giorgio. “Language and History: Linguistic and Historical Categories in Benjamin’s Thought.” Agamben, Giorgio. Potentialities: Collected Essays in Philosophy. Trans. Daniel Heller-Roazen. Stanford: Stanford University Press, 1999, p. 49

[۵]  نقل قول‌ها از رمان‌های آستوریاس ترجمه نویسنده است. در نقل‌قول‌ها از آخرین کتاب سه‌گانه گاه از ترجمه قدیمی سروش حبیبی، «چشمان ناخفته در گور» ــ تنها نسخه فارسی در دسترس نویسنده ــ استفاده شده است؛ به ویژه برای فارسی کردن نام‌های گوآتمالایی. با وجود این، بقیه‌ی محتوای ترجمه گهگاه تغییر کرده‌اند.

[۶]  خوامبو شخصیتی افروـ‌گوآتمالایی است و این جمله هم به تاریخ برده‌داری سیاهان اشاره می‌کند. سه‌گانه‌ی آستوریاس مبارزه مردم بومی، بومیانی که برای کار در صنعت موز وادار به مهاجرت شده اند، طبقه‌ی کارگر، و افروـ‌گوآتمالایی‌ها را در انقلابی حاصل اتحاد هر چهار دسته ترسیم می‌کند.

[۷] نجیب‌زاده‌ای گوآتمالایی که پیش از ازدواج با «پاپ سبز» خود را در رود می‌افکند و چیپو چیپو نیز همراه او ناپدید می‌شود.

[۸] با نام واقعی خوان پابلو موندراگون در کتاب

[9] Hardt, Michael and Negri, Antonio. Assembly. New York: Oxford University Press, 2017, P. 241.