این مطلب شامل روایت و تصویرهای دلخراش است.
«خورشید سُرخ» یک شبکه زیرزمینی درمانی در زمان انقلاب ژینا در کردستان بود که خاستگاه شکلگیری آن شهرستان اشنویه، همان شهر کوچکیست که در اوایل اعتراضات کنترلش بهدست مردم افتاد و بهگفته بسیاری «آزاد» شد. این شبکه بهصورت مستقیم و غیر مستقیم در درمان بیش از ۷۸۰ تن از مجروحان نقش داشته است.
در این نوشتار تلاش خواهم کرد ضمن پرداختن به این شبکه درمانی و عملکرد آن در چندین شهر کردستان، گوشهای از تجربیات خود را در درمان مجروحان بیان کنم که شدت سرکوب اعتراضات در اشنویه را نشان میدهد.
ابتدا باید اذعان داشت که خورشید سُرخ بینقصترین و تنها شبکه درمانی موجود در دوران انقلاب ژینا در کردستان نبوده است؛ اما تداوم، بیطرفی و اخلاق حرفهای اعضای آن، خورشید سُرخ را تبدیل به چیزی کرد که من بهعنوان یکی از آغازگران آن به وجود این شبکه افتخار میکنم؛ چون سازماندهی چنین شبکهای در آن شرایطِ ترس و فرار کار سادهای نبود؛ شبکهای که به کمک همراهانش در مهاباد، بوکان، پیرانشهر و اشنویه در اوج انقلاب ژینا از جانباختن افراد بیشتر جلوگیری کرد.
فعالیت ما محدود به شهر اشنویه نبود و در شهرهای بوکان، مهاباد و پیرانشهر هم اقدام به مداوای مجروحان و انتقال دارو کردیم. انتقال دارو را تا شهرهای جوانرود، سنندج و روستاهایی در استان ارومیه پیش بردیم.
بهصورت کلی خورشید سُرخ در زمان اعتراضات مردمی انقلاب ژینا از طریق گروههای کوچکتری که عضو این مجموعه بودند بهصورت مستقیم و غیر مستقیم در درمان بیش از ۷۸۰ نفر نقش داشته است. ما این آمار را براساس میزان داروی مصرفی، ارائه آمار روزانه توسط گروههای شبکه و همچنین تصاویر ارسالی محاسبه کردیم.
چگونگی تشکیل گروه خورشید سُرخ
۲۸ شهریور۱۴۰۱ بود. دو روز از مراسم خاکسپاری ژینا (مهسا) امینی که به یک حرکت اعتراضی بزرگ تبدیل شد گذشته بود. همزمان اعتراضات مردمی در شهرهای سقز، سنندج و دیواندره بهشدت ادامه داشت. دهها تن در این سه شهر زخمی شده بودند و شهر دیواندره کشته داده بود.محسن محمدی، اولین معترض کشتهشده کردستان در جریان اعتراضات دیواندره با گلوله جنگی بود و وضعیت فواد قدیمی از دیگر زخمیشدگان این شهر وخیم گزارش شده بود که در نهایت منجر به جان باختنش شد.
با سهتن از دوستانم که همه پزشک، از کادر درمان و خودم که دانشجوی سابق پزشکی و عضو […] اشنویه بودم بر بلندای یکی از مکانهای شهرستان اشنویه نشسته بودیم. مایی که معنا و ماهیت سرکوب در کردستان و بیپروایی حکومت در شلیک گلوله به کُردها را خوب میشناختیم، شروع به صحبتکردن در مورد اعتراضات کردیم. اینکه ممکن است اعتراضات بسیار گسترده شود و همانطور که تاکنون به کولبران زخمیشده کمک کردهایم، اگر اعتراضات به شهر ما (اشنویه) هم کشیده شود، باید به زخمی شدهها کمک کرده و وظیفه خود را بهجا آوریم.
طولی نکشید که در ۳۰ شهریور زنجیره اعتراضات به اشنویه کشیده شد. با آغاز اعتراضات در این شهر گروه خورشید سرخ فعالیتش را آغاز به کار کرد. مردم پیشتر بهدلیل درمان کولبران زخمیشده تعدادی از ما را میشناختند. آنها بدون آنکه حتی از تشکیل گروه اطلاع داشته باشند با ما تماس گرفتند. بهغیر از حضور اعضای تیم در اعتراضات و کمک به مجروحانی که در خیابان با آنها مواجه میشدیم؛ میتوانم بگویم تا زمان بازداشتم در ۷ مهر، بیش از ۳۵ نفر تنها در شهر اشنویه با گروه ما تماس گرفتند.
از همان شب اول اعتراضات اشنویه شمار زخمیها بسیار بالا بود. با شروع اعتراضهای شبانه عدهای از ما برای کمک به مجروحان به اعتراضات [داخل شهر] و تعدادی دیگر به روستاهای اطراف برای درمان رفتیم. تمام تلاشمان را کردیم که به مداوای زخمیشدگان برسیم، اما تعداد اعضای تیم کم، و زخمیها بسیار بودند.
حجم بالای زخمیشدگان با شروع اعتراضات اشنویه
میزان سرکوب در شهر کوچکی مانند اشنویه نشان از دیدگاه و برخورد کاملا امنیتی حکومت نسبت به این شهر دارد که ناشی از مرزی بودن آن است. بهگونهای که جمهوری اسلامی به تمام شهرهای مرزی که خصوصا دیگر ملیتها در آن ساکن هستند نگاه بهشدت امنیتی دارد. از دیگر سو، احزاب کردستانی در این شهر دارای پایگاه مردمیاند. بیصدایی و بایکوت خبری سرکوبهای پیشین این شهر، بهعنوان شهری کوچک و حاشیهای، باعث شده حکومت برخورد امنیتی در این شهر را کاملا سیستماتیک جلو ببرد. تا حدی که تمامی مسئولان آن غیر بومی هستند. در چند سال اخیر که فرماندار آن را به کُرد تغییر دادند هم مسئولان کرد هم افراد حکومتی و باورمند به نظام از شهرهای پیرانشهر و نقده بودند و باوجود کُردبودن، بومی نبودند.
از همان آغاز اعتراضات از سلاح جنگی، ساچمهای و گاز اشکآور برای سرکوب مردم بهصورت گسترده استفاده شد. شدت سرکوب از همان شب اول بهحدی بود که منجر به جانباختن در دم سه تن با نامهای امین معرفت ۱۶ساله، میلان حقیقی و صدرالدین لیتانی با گلوله جنگی شد. عبدالسلام قادر گلوان نیز در پی شدت جراحات بعد از چند روز در بیمارستان «خمینی» ارومیه جان باخت.
ما با حجم عظیمی از زخمیهای ناشی از شلیک گلولههای ساچمهای طرف بودیم. معترضان از ناحیه پشت، پا و سر و صورت هدف شلیک قرار گرفته بودند. برخی از زخمیها زخمشان به حدی ترسناک و فجیع بود که شوکه میشدیم. یک مرد متاهل و دارای فرزند از ناحیه پشت آسیب جدی دیده بود، ۴۶ ساچمه را از پشتش خارج کردیم و مطمئنم هنوز ساچمههای که در پشتش باقی مانده را با خود بههمراه دارد. ساچمههایی که عمق آنها به حدی بود که ما نمیتوانستیم آنها را خارج کنیم و میترسیدیم این کار را انجام دهیم، چون ریسک پارگی شریان داشت و با آن امکانات کم اصلا نمیدانستیم بعضی از ساچمهها در چه عمقی قرار دارند. نیاز به عکسبرداری داشت، چیزی که ما قادر به تأمین آن نبودیم چون معمولاً این امکانات یا در اختیار بیمارستانها هستند که در آن زمان تحت نظارت ماموران امنیتی بودند. در نهایت از او خواستیم به شهر آرامتری برود و به یک پزشک جراح مراجعه کند.
«فهمیدم این یک انقلاب است»
یک از موارد دیگر پسر جوانی بود که با ۲۷ گلوله ساچمهای به ساق پاهایش شلیک شده بود. وضعیت پای چپش بدتر از پای راستش بود، وقتی ساچمهها را خارج میکردیم، دیدم لبخند ریزی میزند، گفتم مگر درد نداری؟ چرا میخندی؟ گفت وضعیتم برایم خندهدار است، چراکه میتوانستم بمیرم، اما خوشحالم که زنده هستم. به او گفتم استراحت کن تا خوب شوی، گفت بعد از سقوط جمهوری اسلامی فرصت زیادی برای استراحت دارم و الان وقتش نیست. برایم آن شجاعت عجیب بود، با اینکه زخمی شده بود اما نمیترسید و آن روز بود که فهمیدم این یک «انقلاب» است.
همچنین بین زخمیشدهها یک مادر میانسال هم بود، هشت گلوله ساچمهای به قسمت بازوی دست چپش شلیک شده بود که یکی از گلولهها قسمتی از گوشت دستش را پاره کرده بود. وقتی که داشتیم ساچمهها را از دستش خارج میکردیم، میگفت: «من قربان شما شوم، دیگر عمری از من گذشته، این آزادیها به درد شما میخورد، کاش آن تیرهای که به جوانان خورد به قلب من شلیک میشد، شماها حیف هستید». در این حین یکی از دوستانمان اطلاع داد که تعداد کشتهشدگان اشنویه به سه تن رسیده است. با دوست دیگری که حین درمان همراهم بود، همدیگر را بغل کرده و گریه کردیم. کشتهشدن یکی از آنها را دیده بودیم، او امین معرفت بود، کودک ۱۶ سالهای بود که با ضرب گلوله جنگی کشته شد.
در این شب هر چهار نفر از اعضای گروهمان ناراحت به خانه برگشتیم. ناراحت از اینکه چرا اینقدر دستهایمان بسته است و چرا نتوانستیم به همه آنهایی که زخمی بودند کمک کنیم. چرا نتوانستیم جلوی کشتهشدن آن جوانها را بگیریم.
ادامه اعتراضات در اشنویه با وجود کشتار و سرکوب
همه مردم شهر از شدت سرکوب و کشتار جوانان ناراحت و بسیار خشمگین بودند و با وجود کشتاری که حکومت در اشنویه مرتکب شده بود، اعتراضات در شب دوم هم ادامه داشت. سرکوب حکومتی معترضین در شب دوم پایین آمد، انگار حکومت را ترس برداشته بود از حجم کشتاری که مرتکب شده بود و منتظر چگونگی واکنش مردم بود یا شاید در حال مهندسی سرکوب اعتراضات گسترده اشنویه در شبهای آتی. بههمین دلیل در شب دوم اعتراضات، اشنویه زخمی و کشته نداشت، اما تیم ما همچنان به مجروحین شب قبل رسیدگی میکرد. در شب سوم مردم مجدداً با شدت و سازماندهی گستردهتری به خیابانها بازگشتند، بهگونهای که کنترل شهر به دست مردم افتاد و میتوان گفت آن شب اشنویه «آزاد» شد. در این شب نیز بیش از ۲۰ تن از مردم با گلولههای ساچمهای زخمی شده بودند.
اشنویه آزاد شد
اشنویه آزاد شد. کاری کرده بودیم که در چهل و چند سال اخیر بیسابقه بود، آن هم در شهر کوچک و امنیتی مانند اشنویه.
در آغاز شب «آزادی» اشنویه برابر با اول مهر ۱۴۰۱، ابتدا نیروهای سرکوب به سمت مردم شلیک میکردند. اما وقتی آن گروههای کوچک جمعیت بههم پیوستند و سیل عظیم مردمی را شکل دادند، نیروهای حکومتی ترسیدند و مقاومت آنچنانی نکردند و شاهد فرارشان بودیم. اشنویه آزاد شده بود. در شوک بودیم. باورش برایمان بسیار سخت بود. بعضیها از خوشحالی میخندیدند و بعضیها مثل من اشک شوق میریختند. به خودمان افتخار میکردیم. کاری کرده بودیم که در چهل و چند سال اخیر بیسابقه بود آن هم در شهر کوچک و امنیتی مانند اشنویه. ما دیگر زیر سلطه آخوند نبودیم. در میان خوشحالیهای جمعیت و اشک شوقهایمان از انتقامگیری جمهوری اسلامی هم ترسیدم؛ به فعالانی که میشناختم پیام دادم و خودم هم در توییتر نوشتم که شهرهای اطراف به خیابان بیایند، تا از لشکرکشی به اشنویه جلوگیری شود.
توسل به روشهای ابداعی برای درمان مجروحان در شرایط حکومت نظامی
۲ مهر۱۴۰۱ بود که کابوسم به واقعیت تبدیل شد. نیروی سرکوب اعم از گارد ویژه، مرزبانی، بسیج و سپاه با ماشین و نیروی زرهی از ارومیه و نقده وارد اشنویه شدند و در خیابانها گشتزنی میکردند. در شهر حکومت نظامی مطلق بود و دستگیریهای فلهای آغاز شد. اشنویه تا آن زمان فقط یک ایست بازرسی داشت، آن هم در نزدیکی روستای «نلیوان» در سه راهی جاده نقده، ارومیه و اشنویه بود. اما نیروی سرکوب واردشده چندین ایست بازرسی جدید را در نقاط مختلف مستقر کردند، از جمله خروجی شهر به سمت پیرانشهر روبهروی پمپ بنزین خلیلی، روستای دهشمس و… حتی پاسگاه سپاهی که قرار بود در دهشمس طی دوسال آینده تاسیس شود را در چهار ماه افتتاح کردند.
شهر کاملا میلیتاریزه شده بود و هیچگونه تردد و ورود و خروج به شهر از چشم نیروهای امنیتی-سرکوبگر به دور نبود. بیش از هزار نفر طی چند روز دستگیر شدند. بیشتر آنها را به نقده و با چهار ون طی چهار بار تعدادی دیگری از بازداشتشدگان را به ارومیه منتقل کردند. تعدادی زیادی را هم در بازداشتگاههای ستاد فرماندهی، سپاه، اطلاعات و … در اشنویه نگه داشته بودند. در این مدت برای انتقال دارو به روشهایی متوسل شده بودیم که ابداعی خودمان بود و نمیتوانم به جزییات آن اشاره کنم. کار درمان بهشدت سخت شده بود، کمک به هر زخمیشدهای میتوانست به دستگیریمان ختم شود، اما بهدلیل پراکندگی اعضای گروه و روشهای مخصوص خودمان درمان مجروحان را همچنان ادامه میدادیم.
در ادامه با وجود خفقان کامل و حکومت نظامی مطلق، مردم شهر در اعتراض به لشکرکشی جمهوری اسلامی به اشنویه شروع به اعتصاب کردند. شاید بتوان گفت اشنویه بیشترین روزهای اعتصاب را در انقلاب ژینا داشته است.
حتی با کشتهشدن عبدالسلام قادر گلوان، از زخمیشدگان اعتراضات شب اول اشنویه که براثر شدت جراحات ناشی از گلوله جنگی در ۴ مهر ۱۴۰۱ جان داد، حکومت از ترس خشم مردم فضای شهر را با شدت بیشتری امنیتی کرد و حکومت نظامی شدیدتری در اشنویه برقرار شد. شهر مانند شهر مردگان شده بود. نیروهای امنیتی-سرکوبگر اجازه نمیدادند مردم از منازل خارج شوند و حتی اجازه نداند که مردم به مسجد بروند و بر روی پیکر عبدالسلام قادر گلوان نماز بخوانند. آقای قادر گلوان تحت تدابیر امنیتی بسیار شدید و فقط با حضور اعضای خانواده در مکانی که حکومت از قبل مشخص کرده بود به خاک سپرده شد.
بازداشت من فعالیتهای گروه را متوقف نکرد
در ادامه دستگیریهای فلهای در سایه حکومت نظامی که جمهوری اسلامی بر اشنویه تحمیل کرده بود، در ۷ مهر نوبت بازداشت به من رسید. داشتم برای یک نشست گروهی از منزل خارج میشدم که نیروهای اطلاعاتی جلوی در منزل با کشیدن کُلت کمری مرا بهزور سوار ماشین و بازداشت کردند. در مدت بازداشتم گروه همچنان کار درمان و انتقال دارو به دیگر شهرها را ادامه داد. وقتی دستگیر شدم میدانستم که طبق قرار قبلی که با دوستان گذاشته بودم، نباید اعتراف کنم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود. چون مرگ من بهتر از توقف درمان در کردستان بود، زیرا آن وقت افراد بیشتری بر اثر زخمهایشان کشته میشدند. از طرف دیگر برای در نظرگرفتن وضعیت اعضای جدید و عدم انتقال ترس به آنها، اعضای قدیمی خبر دستگیریام را رسانهای نکردند و حتی شبکههای اجتماعی من را مدیریت میکردند. اینکه بیصدا زیر بازداشت و شکنجه باشی و حتی کشته شوی خیلی ترسناک بود، آن وقت هیچکس نمیدانست چگونه کشته شدهای و اصلا برای چه؟ ۲۱ روز کابوسهایی که مردم در خواب میدیدند را تجربه کردم. هر بلایی را که میتوانستند سرم آورند. هر روز با فکر اینکه قرار است امروز بمیرم از خواب بیدار میشدم. آن هم نه یک بیدارشدن معمولی، بلکه با لگد سربازهایی که میخواستند من را به اتاق بازجویی ببرند. بارها روایت روزهای زندانم را بازگو کردهام و دوباره آوردنش را در این نوشته عاملی برای بهحاشیه رفتن فعالیتهایم و موضوع اصلی این نوشته یعنی خورشید سُرخ میدانم.
در ۲۱ روز از نبودنم اعضای گروه به درمان زخمیهای پیرانشهر پرداخته بودند. شهر کوچکی که تعداد زخمیشدگانش بسیار بالاتر از حد تصور بود. اعضای گروه در جریان رسیدگی به زخمیشدگان پیرانشهر در این شهر مانده بودند، چرا که شرایط امنیتی در اشنویه وحشتناک و احتمال بازداشت آنها بسیار بالا بود.
وقتی با قرار وثیقه آزاد شدم، گروه را دوباره سازماندهی کردیم و رویه کار را تغییر دادیم. بهجای اینکه یک گروه یکپارچه بزرگ باشیم، تصمیم گرفتیم دهها گروه کوچک متصل بههم را سازماندهی کنیم. اینگونه بود که از گروه تبدیل به شبکه شدیم: شبکه خورشید سُرخ.
شاید اگر منابع مالی بیشتری داشتیم یا اسپانسر، یک انقلاب درمانی را رقم میزدیم. اما به دلایلی از گرفتن کمک از سازمانها خودداری کردیم.
خروج از ایران
کمتر از یک ماه از آزادی موقتم گذشته بود که سه تن دیگر از اعضای شبکه دستیگر شدند و شبکه تحت فشار شدیدی بود. دستگیری مجددم باعث اختلال شدید در فعالیتهای شبکه میشد و همزمان تاریخ جلسه دادگاهم بهگفته وکیلم نزدیک بود و با اتهامات «محاربه»، «تشکیل گروه تروریستی» و « اقدام علیه امنیت ملی» روبهرو بودم. پس تصمیم به خروج اجباری از کشور و پناه بردن به اقلیم کردستان عراق گرفتم.
در کردستان عراق شرایط امنیتیم بسیار بد بود و بارها تهدید شدم. از دیگرسو تحت حمایت هیچ نهاد و سازمانی نبودم. UNHCR نیز از هیچ نظر حمایتم نکرد و حتی برای ورود به دفترشان از من درخواست کارت عضویت در یکی از احزاب میکردند. در نهایت مجبور شدم بهعنوان یک فعال حقوق بشر به یکی از احزاب کردستانی پناه ببرم. در آنجا مجبور بودم روزها خودم را مخفی کرده و شبها محل اختفایم را تغییر دهم. بهدلیل همین شرایط امنیتی مجبور شدم در اقلیم کردستان عراق چندین ماه فعالیتهای گروه را کاهش دهم. چون سیستم ما از همان ابتدا بهدلیل نداشتن رئیس یا مدیر به شیوه مدیریت اشتراکی توسط تمام اعضا اداره میشد، با خروج یکی از اعضا به هر دلیلی فعالیتهای شبکه مختل نمیشد.
ما برای حق درمان میجنگیدیم و میجنگیم.
زمانه مستقلاً قادر به راستیآزمایی روایتهای ذکرشده در این متن نیست. آقای صمدی پیش از این روایت خود را در رسانههای دیگری از جمله روزنامه آلمانی تسایت هم بازگو کرده بود.
درود بر شما ، بژی.
زانکۆ / 11 September 2023
درود بر شما وگروهتون .چه خوب که این گروه رو در کشور داریم .دوست دارم من هم در گروهتون عضو بشم .البته نه پزشکم ونه پرستار ولی روز هایی در هفته میتونم کمکی باشم.
مهری / 19 September 2023