«اینکه یک انسان دیگری را دوست داشته باشد
این شاید سختترین کار ما باشد، آخرین، آخرین آزمون و اثبات
کاری که تمام کارهای دیگر آمادهسازی برای آن هستند.»
راینر ماریا ریلکه
عشق یک پدیده جهانی بشری است: همه ما نیاز به عشق ورزیدن و دوست داشته شدن داریم. تصدیق این نیاز به زیبایی توسط ریموند کارور در شعرش «تخریب دیرینه» از Staying Alive: Real Poems for Unreal Times به تصویر کشیده شده است.
آیا به چه چیزی که از این زندگی میخواستی رسیدی؟
من رسیدم.
چه میخواستی؟
اینکه خودم را معشوق بنامم،
خودم را محبوب روی زمین احساس کنم.
با این حال، عشق یک تجربه منحصر به فرد شخصی است که هرگز نمی تواند به طور کامل بیان شود. از منظر فلسفی، مفهوم عشق سوالهای زیادی را مطرح میکند: عشق به چه معناست؟ رابطه عشق به خود و عشق به دیگران چیست؟ آیا عشق یک احساس غریزی است یا یک تعهد قاطع و منطقی؟ فیلسوف و روانکاو آلمانی اریش(اریک) فروم (۱۹۸۰-۱۹۰۰) در کتاب پرفروش خود به نام «هنر عشق ورزیدن» در سال ۱۹۵۶ به بررسی این سؤالها و سؤالها دیگر در رابطه با عشق میپردازد و استدلال محکمی ارائه میدهد مبنی بر اینکه که عشق هنری است که باید توسعه یابد و تمرین شود؛ آن هم با تعهد و فروتنی: هم دانش و هم تلاش میخواهد. فروم رهنمودهای خاصی را برای کمک به خوانندگانش ارائه میدهد تا هنر دوست داشتن را توسعه دهند، و میگوید: «عشق تنها پاسخ عاقلانه و رضایتبخش به مشکل وجودی انسان است.» (ص. ۱۰۴، ویرایش ۱۹۹۵). این ادعا بازتابی قوی از سخنان زیگموند فروید دارد: «غرایز ذاتی ما و دنیای اطراف ما همان چیزی است که هستند، نمیتوانم قبول کنم که عشق برای بقای نوع بشر کمتر از چیزهایی مانند فناوری ضروری است» (از چرخه زندگی کامل شده، اریک اریکسون، ۱۹۹۸، ۲۰). فروم نظریهای درباره عشق مطرح میکند که سخت، آزاردهنده و چالشبرانگیز است. او آن را بر اساس تضاد بین این ایده رایج که عشق طبیعی و خودانگیخته است – و در نتیجه نیازی به اعمال یا تمرین ندارد – و شواهد غیرقابل انکار شکست عشق در عرصههای شخصی، اجتماعی و بین المللی استوار کرد.
نیاز انسان به عشق، ریشه در آگاهی ما از جدایی و تنهایی فردی خود در دنیای طبیعی و اجتماعی دارد. این یکی از دوگانگیهای وجودی است که وضعیت انسان را مشخص میکند: «انسان تنها است و در عین حال وابستگی دارد» (فروم، انسان برای خودش، ۱۹۴۷). بسیاری از فیلسوفان به این جنبه متناقض انسان بودن پرداختهاند، و اجماع کلی در مورد رابطه اساسی بین رفاه، شکوفایی، حتی بقا و تجربه روابط عاشقانه و دوستی وجود داشته است. همانطور که برندان کنلی شاعر ایرلندی اشاره می کند، «خود میداند که برای خود کافی نیست/ عمیقترین چاه هم خسته میشود» (از غریبههای آشنا). امکان عشق در اعتراف به این نارسایی وجود دارد.
به گفته فروم، تنهایی، تجربهای از «زندانی غیرقابل تحمل» را ایجاد میکند که ممکن است منبع مهمی از اضطراب، شرم و ناراحتی باشد: «پس عمیقترین نیاز انسان این است که بر جداییاش غلبه کند و از زندان خود خارج شود. تنهایی» (هنر، ص۸). بنابراین، فرد پیوسته برای ارتباط و ارتباط با دیگران تلاش میکند. او برای دستیابی به تجربه عشق تلاش میکند.
بنابراین تنهایی وجودی و نیاز فرد به رابطه و ارتباط، میل به همگرایی و صمیمیت را در سطوح مختلف افزایش میدهد. با این حال، زمانی که این خواسته مبتنی بر این باور باشد که تحقق فرد میتواند از طریق فداکاری و حمایت از دیگری به دست آید، به جای دوست داشتن، بر تجربه دوست داشته شدن تأکید میشود و دیگری که دوست دارد، تحریف و کاهش مییابد تا این امر را تسهیل کند. این انگیزه مبتنی بر نیاز، درک فروم از عشق نیست و به مشکل جدایی انسان پاسخ نمیدهد.
فروم ادعا میکند که عشق به طور وسیعی موجب سوء تفاهم شده است. به تعبیر او، عشق «پدیدهای نسبتاً نادر است و جای آن را انواعی از شبه عشق میگیرند» (هنر، ص ۶۵). به عنوان مثال، میل به فرار از تنهایی ممکن است به شکلی منفعل از تسلیم یا وابستگی بیان شود، که در آن شخص از طریق دیگری به دنبال هویت میگردد. در اینجا، فرد از مسئولیت و احساس خود دست میکشد و تلاش میکند تا از طریق عظمت یا قدرت درک شده دیگری زندگی کند. این نوع ارتباط ناسالم ممکن است در سطح فردی، اجتماعی، ملی و حتی مذهبی تجربه شود. در همه موارد، فرد برای یافتن پاسخ مشکلات زندگی به دیگری چشم دوخته و در نتیجه تلاش میکند تا از چالشهای آزادی و مسئولیت بگریزد. اغلب به طور همزمان عمل سلطه و کنترل از سوی ادراک کننده وجود دارد.
شریک کنترل کننده اغلب به یک اندازه به دیگریِ مطیع برای برآوردن خواسته خود وابسته است. فروم به طرز جالبی اشاره میکند که این دو شیوه زندگی اغلب توسط فرد تسلیمشده یا سلطهگر در رابطه با افراد مختلف اعمال میشود.
چنین تعبیری از «عشق» مترادف با اشکال خاصی از ادبیات و موسیقی رمانتیک است. «عشق» به عنوان انگیزه هر دو طرف ذکر میشود، بر اساس این ادعا که هیچ یک نمیتواند بدون دیگری زندگی کند. در هر صورت، فرد در تلاش است تا اضطراب تنهایی و تفاوت را از طریق یک اتحاد همزیستی یا وابسته به هم از بین ببرد که تمرکز زندگی خلاق و مولد را بر موجودی خارج از خود قرار می دهد: «زیرا اگر فردی بتواند شخص دیگری را مجبور کند به او خدمت کند، نیاز او به مولد بودن به طور فزایندهای فلج میشود» (انسان برای خودش، ص ۶۴). فروم چنین پیوندی را «آمیختگی بدون یکپارچگی» توصیف میکند و آن را شکل نابالغی از عشق میداند که سرنوشت آن ناامیدی و شکست است. یا به قول اچ دبیلو اودن، «هیچ چیز را نمیتوان بیش از حد دوست داشت، اما همه چیز را میتوان به روش اشتباه دوست داشت.»
ریشه چنین ابراز نابالغی از عشق، دلمشغولی عمدتاً خودشیفته به دنیای خود، ارزشهای خود و نیازهای خود است. این مانع از گشودگی به غیریت و تفاوت می شود و از طریق ارجاع انحصاری به دیدگاه خود، امکان رابطه و در نتیجه عشق را کاهش میدهد. شخصی که زندگی را از طریق چنین جهتگیری خودشیفتهای تجربه میکند، ناگزیر به دیگران به عنوان منبع تهدید و خطر یا به عنوان منبع مفید و دستکاری؟ نگاه می کند. از این منظر، دیگری – شخص یا جهان – آنطور که هستند تجربه نمیشود، بلکه بیشتر از طریق دریچه تحریف کننده نیازها و خواستههای خود فرد تجربه میشود.
عشق حقیقی
در مخالفت با این انگیزه ساده لوحانه و خودخواهانه برای فرار از جدایی و تنهایی، فروم اصرار دارد که «به طور متناقضی، توانایی تنها بودن، شرط توانایی عشق ورزیدن است» (هنر، ص ۸۸)، و توانایی تجربه واقعی عشق مبتنی بر تعهد به آزادی و خودمختاری هر دو طرف است: «عشق بالغ». او مینویسد: «عشق به شرط حفظ یکپارچگی و فردیت فرد … در عشق این پارادوکس رخ می دهد که دو موجود یکی میشوند و در عین حال دو میمانند.» (هنر، ص ۱۶). بنابراین نیاز به اتصال از طریق ارتباطی پاسخ داده میشود که به ما امکان میدهد از جدایی خود فراتر برویم بدون اینکه منحصر به فرد بودن ما را انکار کنیم. به نظر ریلکه شاعر آلمانی، این تنها راهحل دوگانگی جدایی و پیوند است. ریلکه استدلال میکند که «حتی بین نزدیکترین انسانها فاصلههای بینهایتی وجود دارد، [اما] یک زندگی شگفتانگیز در کنار هم میتواند رشد کند، اگر افراد موفق شوند فاصله بین خود را دوست داشته باشند. دوست داشتن فاصله این امکان را برای هرکدام فراهم میکند که دیگری را کامل ببیند و در برابر یک آسمان گسترده قرار بگیرد» (ریلکه در مورد عشق و مشکلات دیگر، س ۳۴). فروم در ادامه می گوید که باید با تمام وجود به سراغ دیگری رفت: «عشق تنها زمانی ممکن است که دو نفر از مرکز وجودشان با یکدیگر ارتباط برقرار کنند» (هنر، ص۸۰).
بر اساس تفسیر فروم، عشق واقعی به جای تمایل به برآوردن نیازهای خود یا جبران نارساییهای خود، با انگیزه برای بخشش و سهیم شدن ایجاد میشود. این تنها در صورتی امکانپذیر است که فرد متعهد به «جهتگیری مولد» نسبت به زندگی باشد، زیرا یک شخصیت مولد بیشتر به دادن توجه دارد تا دریافت: «برای شخصیت مولد، دادن… بالاترین بیان قدرت است. در همان عمل بخشش، قدرت، ثروت و قدرتم را تجربه میکنم. این تجربه افزایش نشاط و قدرت من را سرشار از شادی می کند. من خودم را سرشار از خرج کردن، زنده و در نتیجه شاد میدانم. بخشش، لذت بخشتر از گرفتن است، نه به این دلیل که نوعی حرمان است، بلکه به این دلیل که در عمل بخشیدن، بیان زنده بودن من نهفته است.» (هنر، ص ۱۸). با این حال، برای بخشیدن، یک فرد باید حسی از خود را تجربه کند، که از آن چیزی که داده میشود استخراج کند: «یک شخص به دیگری چه میدهد؟ او از خود میبخشد، از گرانبهاترین چیزهایی که دارد، جانش را میدهد… از شادی، علاقه، درک، دانش، شوخ طبعی، غم و اندوهش به او میبخشد.
از نظر فروم، عشق بالغ نوعی از بخشش است که آزادی و استقلال خود و دیگری را به رسمیت میشناسد، و از این نظر، با پدیده غیرارادی و غیرارادی که با عبارت «عاشق شدن» پیشنهاد میشود، تفاوت اساسی دارد. از نظر فروم «میان تجربه اولیه «عاشق شدن» و حالت دائمی عاشق بودن، یا بهتر بگوییم «ایستادن» در عشق، سردرگمی وجود دارد» (هنر، ص ۳). در واقع، فروم مدعی است که شدت و هیجانی که با لحظات شیفتگی همراه است، غالباً نسبت به میزان تنهایی و انزوا است که قبلاً تجربه شده است. به این ترتیب، دیر یا زود، معمولاً با کسالت و ناامیدی همراه است. بسیاری از متفکران، از فروید تا فیلسوف معاصر جی. دیوید ولمن نیز بر کوری عشق رمانتیک تأکید دارند. در مقابل، عشق بالغ تعهدی فعال به آن چیزی است که دوستش داریم: «عشقی که به این ترتیب تجربه میشود، یک چالش همیشگی است. مکان استراحت نیست، بلکه محل حرکت، رشد و کار با هم است» (هنر، ص۸۰).
نظریه فروم در مورد عشق نیازمند تعهد، فروتنی و شجاعت، و همچنین پایداری و امید در مواجهه با درگیریها و مشکلات اجتنابناپذیر است. اما چگونه میتوان عشق بالغ را پرورش داد و تمرین کرد؟ چگونه باید از دامهای رنجش، ناامیدی و بی تفاوتی اجتناب کرد، یا حداقل به طور سازنده مدیریت و بر آن غلبه کرد؟ فروم اعلام میکند که هنر عشق ورزیدن مبتنی بر تمرین چهار عنصر اساسی است: «مراقبت، مسئولیت، احترام و دانش» (هنر، ص ۲۱). اینها پاسخی کاملاً متفاوت نسبت به آنچه که معمولاً با عشق رمانتیک یا احساساتی مرتبط است، برمی انگیزند.
مراقبت از دیگری دلالت بر نگرانی برای رفاه آنها دارد که با تمایل ما برای پاسخگویی به نیازهای جسمی، عاطفی و روانی آنها مشخص میشود. این شامل تعهد زمان، تلاش و کار است که به معنای مسئولیت است. با این حال، این تعهد به مراقبت با فروتنی و صراحتی همراه است که از هرگونه تلاش برای شکل دادن به دیگری به تصویر یا ایدهآل خودداری میکند. نمیگوید «من میدانم چه چیزی برای تو بهتر است»، بلکه به استقلال و فردیت دیگری احترام میگذارد: «من میخواهم فرد مورد علاقه به خاطر خودش و به روش خودش رشد کند و آشکار شود، نه به خاطر خدمت به من. اگر طرف مقابل را دوست داشته باشم، با او احساس یکی بودن میکنم، اما با او همانطور که هست، نه آنطور که نیاز دارم او شیئی برای استفاده من باشد» (هنر، ص ۲۲). بنابراین احترام مستلزم عدم استثمار است: به دیگری اجازه میدهد که باشد، تغییر کند و «به شیوه خودش» رشد کند. این مستلزم تعهد به شناخت دیگری به عنوان موجودی مجزاست و نه صرفاً به عنوان بازتابی از نفس من. به گفته ولمن، این تمایل و توانایی محبتآمیز برای دیدن دیگری آنگونه که واقعاً هستند، در تمایل ما به خطر قرار گرفتن در معرض خود پیشزمینه است: «عشق، دفاع عاطفی ما را خلع سلاح میکند. این ما را در برابر دیگری آسیب پذیر می کند… در تعلیق دفاع عاطفی خود، عشق همدردی ما را در معرض نیازهای دیگری قرار می دهد» (Self to Self: Selected Essays, 2006, p.95).
تغییرهای عشق
البته عشق انواع مختلفی دارد: عشق جنسی، والدینی و برادری تنها برخی از مظاهر این پدیده هستند و انگیزهها، نیازها و امیدهای متفاوتی دارند. اما فروم ادعا میکند که تجربه عشق بالغ در همه موارد پایه و جهتگیری مشابهی دارد: اگر نگرش پختهای نسبت به عشق وجود داشته باشد، دیگری ابزار تامین اهداف من نخواهد بود. عکس این قضیه نیز صادق است: فروم به اشکال مختلف و ظریف استثمار و اعمال نفوذ اشاره دارد که ممکن است در پشت ظاهر یا ادعای عشق صرف دیده شود. به عنوان مثال، برخوردهای جنسی ممکن است در درجه اول همراه با میل به هیجان جسمی، لذت و رهایی یا میل به تسلط یا تسلیم باشد. در هر صورت، صمیمیت تجربه شده لحظهای و محدود است و رابطه، با عناصر اصلی مراقبت، مسئولیت، احترام و دانش مشخص نمیشود، بلکه با استفاده از دیگری به عنوان وسیلهای برای رسیدن به هدف مشخص میشود. فرض بر این است که عشق والدین با اعمال مراقبت، نگرانی و فداکاری بیقید و شرط مشخص میشود و اغلب چنین است. با این حال، از زمان فروید، ما نمیتوانیم این ایده را نادیده بگیریم که برخی از والدین گاهی وقتها با عواملی تحریک میشوند و در نتیجه به رشد سالم کودک کمک نمیکنند. به عنوان مثال، وقتی محبت والدین با شرایط مشروط – اطاعت، تبعیت، موفقیت، محبوبیت، خوشایند و غیره – ارائه یا کنار گذاشته میشود، کودک احساس میکند که او را برای خود دوست نمیدارند، بلکه فقط به شرط شایسته بودن دوستش دارند. تئوریهای روانکاوی تأثیر ماندگار چنین تجربیاتی را برای فرد بالغ بررسی میکند، زیرا میل به عشق بیقید و شرط، همچنان یک ولع ارضا نشده باقی میماند.
فروم تحلیل بسیار جالبی از دو رویکرد ممکن در نقش والدین ارائه میدهد. فروم با استفاده از تصاویر «شیر» و «عسل» بین عشق متمرکز بر مراقبت و عشق آغشته به سرزندگی تفاوت قائل میشود: «شیر نماد اولین جنبه عشق است، یعنی مراقبت و تأیید. عسل نماد شیرینی زندگی، عشق به آن و شادی زنده بودن است» (هنر، ص ۳۹). توانایی دادن «عشق عسلی» بستگی به احساس فرد از شادی و درگیر شدن او با لذت دارد؛ از این رو، به ندرت به دست میآید. تأثیرات بعدی بر کودک بسیار عمیق است: «هر دو نگرش تأثیر عمیقی بر کل شخصیت کودک دارد. در واقع، میتوان در میان کودکان – و بزرگسالان – کسانی را که فقط «شیر» دریافت کردند و کسانی که «شیر و عسل» دریافت کردند، تشخیص داد(هنر، ص۳۹). شاید این عنصر پنجم را برای فهرست جنبههای اساسی عشق بالغانه فروم نشان دهد. مراقبت، مسئولیت، احترام و دانش از ویژگیهای ستودنی در فرد دوست داشتنی است، که بیانگر یک احساس بالغ و واقعی است.
اما آیا در تجربه عشق میل به چیزی جز بخشش و نگرانی وجود ندارد؟ آیا میل به «عسل» وجود ندارد – احساس لذت عاشق در معشوق و لذت بردن از وجود او؟ شاید این یک افزوده ضروری به دیدگاه فروم درباره عشق باشد.
مفهوم عشق به خود نیز از منظرهای فلسفی، روانشناختی و دینی موضوع بحث دائمی است. تجزیه و تحلیل بر دوگانگی ظاهری بین تعهدات ما نسبت به خود و دیگران و همچنین تفسیرهای خودخواهی، خودشیفتگی و خود محوری است. در بسیاری از موارد، موضوع بر اساس تفاسیر متفاوت از عبارت استوار است. معانی منفی «عشق به خود» معمولاً از تداعیهایی با تمرکز انحصاری و وسواسآمیز بر خود و دنیای خود و بیتوجهی به هر چیزی خارج از این کیهان خودکفا سرچشمه میگیرد. در مقابل، ایده عشق به خود سالم هیچ تناقضی بین عشق به خود و عشق به دیگران ندارد. بلکه اولی به عنوان نقطه شروع اساسی برای دومی در نظر گرفته میشود. این دیدگاه فروم است: «عشق به دیگران و عشق به خود جایگزین نیستند. برعکس، نگرش عشق به خود در همه کسانی که قادر به دوست داشتن دیگران هستند، دیده میشود. عشق، اصولاً تا آنجا که به ارتباط بین «اشیاء» و خود شخص مربوط میشود، تقسیم ناپذیر است» (هنر، ص ۴۶). پس عشق به خود و عشق به دیگران متقابل نیستند، بلکه در کنار هم هستند. فروم این استدلال را با اشاره به تحریفاتی که در صورت برآورده نشدن شرایط عشق به خود یا پذیرش خود به وجود میآید، تقویت میکند. پدر و مادری که همه چیز را برای فرزندانش فدا میکند، همسری که «هیچ چیزی برای خودش نمیخواهد»، شخصی که «فقط برای دیگری زندگی میکند». فروم چنین عباراتی از «بیخودخواهی» را نماهایی میخواند که خود محوری شدید و خصومت مزمن با زندگی را پنهان میکنند که توانایی فرد را برای دوست داشتن خود یا دیگران فلج میکند.
ادعای فروم مبنی بر اینکه عشق به خود و دیگران پیوند پیچیدهای دارد، مبتنی بر استدلال او است که عشق به یک انسان متضمن عشق به همه است – وقتی کسی را دوست دارم، انسانیت آن شخص را دوست دارم، بنابراین، انسانیت را دوست دارم. همه افراد، از جمله خود من: «عشق در درجه اول یک رابطه با یک شخص خاص نیست: یک نگرش است، یک جهت گیری از شخصیت که ارتباط یک فرد را با جهان به عنوان یک کل تعیین میکند، نه به یک «ابژه» عشق. (هنر، ص ۳۶). بنابراین این نظریه عشق با انحصار یا جانبداری مخالف است. از این نظر، فروم با مفهوم عشق جهانی موافق است. او استدلال می کند که «اگر من واقعاً یک نفر را دوست دارم، همه افراد را دوست دارم» (ص ۳۶).
این ایده توسط فروید رد میشود و به جلوههای تاریخی گوناگونی از عدم تطابق آن اشاره میکند، برای مثال او در تمدن و نارضایتیهای آن در ص ۵۱ مینویسد: «پس از اینکه سنت پل عشق برادرانه جهانی را پایه و اساس جامعه مسیحی خود قرار داد، عدم تحمل شدید مسیحیت نسبت به کسانی که خارج از آن باقی مانده بودند، یک پیامد اجتنابناپذیر بود.» استدلال فروید بر این فرض استوار است که نمیتوان هر کسی را که ملاقات میکند دوست داشت. او همچنین بر ماهیت عینی و عملی عشق بر نظریههای جهانی تأکید میکند. فردریش نیچه این مورد را به سبک معمول سخنان خود بیان میکند: «عشق و مهربانی کافی در جهان وجود ندارد که به ما اجازه دهد بخشی از آن را به موجودات خیالی ببخشیم» (انسان، همه انسانها). جالب توجه است که استدلال فروید علیه امکان عشق جهانی منعکس کننده افکار فروم در مورد مراقبت و مسئولیت است. اما فروید معتقد است که ما نمیتوانیم این ارزشها را در مقیاس جهانی اعمال کنیم و این کار را نمیخواهیم انجام دهیم.
اسلاوی ژیژک، فیلسوف و روانکاو معاصر، در تحلیل خود از مفهوم عشق همسایه، این پرسش را مطرح می کند که «همسایه کیست؟»، و نتیجه میگیرد که دستور «همسایه خود را دوست بدار» و موعظه همبسته درباره عشق، برابری و بردباری جهانی، در نهایت عبارتند از راهبردهایی برای جلوگیری از مواجهه با همسایه با تمام آسیبپذیری، ضعف، فحاشی و خطاپذیریاش: «بهراحتی میتوان چهره ایدهآلشده یک همسایه فقیر، درمانده، مثلاً آفریقایی یا سرخپوستی گرسنهخورده را دوست داشت. به عبارت دیگر، دوست داشتن همسایه تا زمانی که به اندازه کافی از ما فاصله دارد، آسان است، یعنی تا زمانی که فاصله مناسبی بین ما وجود داشته باشد. مشکل در لحظهای ایجاد می شود که او بیش از حد به ما نزدیک میشود، زمانی که ما شروع به احساس نزدیکی خفهکننده او میکنیم – در این لحظه که همسایه خود را بیش از حد در معرض ما قرار میدهد، عشق میتواند ناگهان به نفرت تبدیل شود. بنابراین، محبوبیت اهداف بشردوستانه در پارادوکس ذاتی آنها نهفته است، که به موجب آن میتوان از دور بدون درگیر شدن، «عاشق» بود. ژیژک یک چالش مناسب ارائه میکند: «همسایهات را دوست بدار!» یعنی «مسلمانان را دوست بدار!» یا اصلاً به معنای هیچ چیز نیست!»؟؟
وِلِمن استدلال می کند که انسان ها در عشق گزینشی هستند چرا که نمی توان همه را شناخت و بنابراین دوست داشت: «یکی از دلایلی که چرا ما برخی از مردم را بیش از دیگران دوست داریم این است که تنها میتوانیم برخی از موجودات را ببینیم» (خود به خود ص ۷). انتخاب معشوق ناگزیر به دیلیل محدودیتهای خودمان محدود میشود، اما این به معنای انکار ارزش بالقوه دیگران به عنوان افراد شایسته عشق نیست: «ما میدانیم که کسانی که اتفاقاً آنها را دوست نداریم، ممکن است به همان اندازه واجد شرایط عشق باشند. فرزندان، همسران و دوستان» (همان، ص ۱۰۸). شاید حل این پارادوکس ظاهری در اعتراف فروتنانه به این باشد که هر فردی شایسته عشق است، اما توانایی ما برای دوست داشتن، محدود به کسانی است که انتخاب میکنیم آنها را بشناسیم و در سطح شخصی آنها را گرامی بداریم. همانطور که ولمن میگوید، «شناخت دیگری برای عشق ضروری است، و این امر تا حدی به «جزئی بودن عشق» اشاره می کند: عشق شخصی … پاسخی به کسی است که با او آشنا هستیم. ما ممکن است افرادی را که فقط درباره آنها شنیده یا خواندهایم، تحسین کنیم یا به آنها حسادت کنیم، اما فقط میتوانیم افرادی را که میشناسیم دوست داشته باشیم.» (خود به خود ص ۱۰).
عشق آغاز میشود و پایان مییابد
رساله فروم در مورد هنر عشق ورزیدن تحریکآمیز و روشنگر است. مشکلات بیشمار مرتبط با تجربه دوست داشتن و دوست داشته شدن را آشکار میکند. با اطمینان بیان میکند که عشق برای شکوفایی و بقای انسان ضروری است، در حالی که خواستهها و مسئولیتهای مرتبط با آن را نیز برجسته میکند. آیا درک فروم از عشق ایدهآلیستی و غیر واقعی است؟ سخنان پایانی را به کارل سندبرگ می سپارم:
عشق جایی آغاز میشود و جایی پایان میرسد
عشق لمس دو دست است که همه کلمات را بیمعنا میکند
نگاهی از چشمان خشمگین مانند آتش بزرگ بیت لحم یا مشعل کوچک استیلن با آتش سبز است.
اشاراتی وجود دارد که مثل یک پیچ بزرگ در رودخانه میسیسیپی است
دستها، چشمها، اشاراتی که از عشق، میدانهای جنگ و کارگاهها را میسازد
عشق یک جفت کفش میپوشد و آمدنش یک راز است
هشداری میفرستد که بهای آن تا مدتها بعد روشن نمیشود
توضيحات عشق به همه زبانها وجود دارد و توضیحی عاقلانهتر از اين نيست:
عشق جایی آغاز میشود و جایی پایان میرسد – و عشق چیزی نمیخواهد.
*دکتر کاتلین اودوایر مدرس کالج مری ایماکولیت، دانشگاه لیمریک ایرلند است که در آنجا زبان و ادبیات انگلیسی تدریس میکند.
“جریانِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهرِ مرگ است. ــ”
خواهر مرگ / 27 August 2023