یک

قديم‌ها اسم كوچه ما دلگشا بود. انارهای سرخی داشت. آن‌قدر سرخ كه می‌شد دانه‌های دل انار را ديد. اما يک روز كه اهالی كوچه از خواب بيدار شدند، اسم كوچه عوض شده بود. بچه‌های محله می‌گفتند: كار ليلاست.

ليلا سركرده رفقای انقلابی محله بود. همه به او می‌گفتيم: جميله…

من عاشق جميله بودم. وای كه اين دختر چقدر زيبا و شورانگيز بود…

امروز دقيقاً سی سال و دو ماه و بيست روز از آن صبح بارانی گذشته است. صبح كه اهالی محله با صدای گلوله از خواب بيدار شده بودند. همه ديده بودند كه؛ ليلا دختر زيبای محله سيانورش را زير همين درخت انار خورده است. مادرم می‌گفت: بعد از آن حادثه بود كه انارهای اين كوچه سياه شد!

سال‌ها بعد وقتی من در تابستان شصت و هفت به دست برادران مسلمان اعدام شدم، خانواده ما از آن كوچه رفتند.

دو

روز قبل از اعدام…

اسم من حبيب باغچه‌بان است. متولد دهم مرداد هستم، ده روز پيش پنجاه وشش ساله شدم. بيست و سه سال و يک ماه و بيست و دو روز پيش، در يک صبح بارانی زمان اذان صبح برادران مسلمان مرا إعدام كردند!

يک روز پيش وقتی مادرم برای سيزدهمين بار به ملاقات من آمد، هرگز فكر نمی‌كرد، اين آخرين ديدار ما باشد. گفت:

حبيب به جوانی خودت رحم كن. تو تنها پسر من هستی. تو تنها پسر من بودی… گفتم خانوم جان نگران نباش، همه‌اش ده سال بود، سه سال بيشتر نمانده است.

موقع خداحافظی پاكت نامه‌ای به دستم داد و گفت: «اين پاكت را هفت سال پيش، يک هفته قبل از آن اتفاق شوم ليلا خودش آورد و گفت: ممكن است وقتی حبيب از سفر برمی‌گردد، من ‌سفر باشم. لطفاً اين نامه را به حبيب بدهيد!»

نامه‌ی ليلا را سربسته به مادرم برمی‌گردانم.

می‌پرسد: «نمی‌خوانی!؟»

می‌گويم: «الان نه! وقتی از اینجا بیرون بیام وقتی به خانه برگشتم، می‌خوانم. برایم نگهدار.»

پيرزن لبخند می‌زند، من هم لبخند می‌زنم…

سی و یک سال پيش وقتی جنگ ايران و عراق شروع شد، من داوطلبانه به جبهه رفتم. هنوز دستور سازمانی برای حضور در جنگ صادر نشده بود. يک سال در آبادان بودم. شش ماه آخر را به مرخصی نيامدم. يعنی از سازمان گفتند که نيايم! وقتی برگشتم ديگر ليلا نبود.

صدرا عبداللهی – ۱۳۹۰

پی‌نوشت: عكس سیاه و سفید این مطلب گوشه‌ای از همان كوچه دلگشاست كه ليلا برای دوستش در یک عکس رنگی فرستاده بود.