کابل ــ زمانی که طالبان برای اولین‌بار بر افغانستان مسلط شدند، من کودک خردسالی بودم و چیزی از جنگ، خشونت و سیاست نمی‌دانستم.

آن روزها، به دلیل نبودن مکتب [مدرسه] در روستای محل زندگی‌ام در یکی از محروم‌ترین ولایت‌های افغانستان، برای یادگیری قرآن و اشعار حافظ شیرازی، به مسجد محل می‌رفتم. ملای مسجد روخوانی قرآن و بعد هم خواندن اشعار حافظ را برای من و ده‌ها کودک هم‌سن و سال من آموزش می‌داد.

من در آن روزها هنوز نوشتن تاریخ را یاد نگرفته بودم و نمی‌دانستم ما در کدام دهه، کدام سال و کدام روز از کدام ماه زندگی می‌کنیم، ولی حادثه‌ای را که اینجا می‌نویسم، هنوز در ذهنم باقی مانده است و تصویر آن همانند سکانسی از یک فیلم ترسناک هالیوودی، در حافظه بصری‌‌ام ثبت شده است.

در یکی از روزها که سرگرم درس خواندن در مسجد بودیم، ناگهان مردانی با کلاشنیکوف‌های آویخته از شانه، ریش‌های بلند، لنگی‌های سیاه و سفید و چشمان سرمه‌کرده، اطراف مسجد را محاصره کردند. لحظاتی نگذشت که شماری دیگر از مردان مسلح، مرد‌ جوانی از اهالی روستا را با چشمان و دست‌های بسته‌شده به مسجد آوردند.

مردان مسلح دور آن مرد جوان حلقه زدند و او را با صورت روی زمین فرش کردند. یک نفر روی دست راست، یک نفر روی دست چپش ایستاد و دو نفر دیگر با چوب‌های که از قبل آماده کرده بودند به جان مرد جوان افتادند.

هنوز یادم هست، هر لحظه که می‌گذشت، فریاد مرد جوان در زیر شکنجه بیشتر و بیشتر می‌شد تا این‌که از حال رفت و بی‌هوش شد و چند نفر او را همانند یک جنازه به سمت خانه‌اش بردند.

آن مردان مسلح با کلاشنیکوف روسی، نیروهای طالبان بودند و آن مرد جوان هزاره به دلیل ناتوانی در پرداخت «عشر» مورد خشم و شکنجه آن‌ها قرار گرفته بود.

این تنها چیزی است که از دور اول حاکمیت طالبان بر افغانستان در ذهن من باقی مانده است. بعدها از طریق کتاب‌ها و روایت‌های افراد بزرگسال بیشتر با ظلم و ستم این گروه در آن دوره آشنا شدم.

هیچگاه فکر نمی‌کردم بیست سال بعد، زمانی که بزرگ شده‌ام، از روستا به شهر آمده‌ام، دانشگاه خوانده‌ام و حرفه‌ی روزنامه‌نگاری را پیشه کرده‌ام، مجبور باشم در زیر سلطه‌ی این گروه زندگی کنم و به عنوان خبرنگار روزانه خبرهای شکنجه، سرکوب، زندانی کردن و کشتار مردم را توسط آن‌ها بنویسم.

ترس و اضطراب بارزترین ویژگی‌های زندگی در زیر سلطه‌ی طالبان است و برای یک خبرنگار، میزان این ترس و اضطراب بیش از هرکس دیگر است.

برای من و میلیون‌ها جوان دیگر که در فاصله‌ی‌ بیست سال گذشته بزرگ شدیم و مسیرمان را به سمت آینده تعیین کردیم، بازگشت طالبان به قدرت، کابوس وحشتناکی بود که هرگز تصور نمی‌کردیم به واقعیت تبدیل شود.

امروز دو سال است که آن کابوس وحشتناک، تبدیل به واقعیت تلخ و سیاه شده است و من و میلیون‌ها انسان دیگر، محکوم شده‌ایم به زندگی و زنده ماندن در زیر سلطه‌ی طالبان. ادامه‌ی این یادداشت داستان رنج‌های این دو سال است.

زندگی با ترس و اضطراب

ترس و اضطراب بارزترین ویژگی‌های زندگی در زیر سلطه‌ی طالبان است و برای یک خبرنگار، میزان این ترس و اضطراب بیش از هرکس دیگر است.

یکی از رنج‌های که طالبان در دو سال گذشته بر من به عنوان یک خبرنگار تحمیل کرده است، زندگی با ترس و اضطراب بوده است.

ترس، اکنون به یک واقعیت روزمره در زندگی من تبدیل شده است؛ در کوچه هست، در خیابان هست و هیچ جا نیست که نباشد؛ حتی در خانه که اکنون به یک زندان خودخواسته تبدیل شده، بازهم ترس هست.

https://www.radiozamaneh.com/682042/

ترس از افشای محل زندگی، بازداشت، زندانی شدن و شکنجه هر روز و هر لحظه همراهم است و در این دو سال همواره روح و روانم را آزار داده است.

این ترس‌ها، هربار که موج جدید بازداشت خبرنگاران آغاز می‌شود، همانند زمانی‌که دارم این‌سطور را می‌نویسم و سه خبرنگار در قندهار بازداشت شدند، بیشتر و بیشتر می‌شود و فکر می‌کنم‌ آیا این‌بار مرا نیز پیدا خواهند کرد؟

اما بزرگترین کابوس من در این دوسال، هجوم نظامیان طالبان بر خانه‌ام و بازداشت من در پیش چشمان فرزندانم بوده است. هر لحظه که به چنین اتفاقی فکر می‌کنم وحشت تمام وجودم را فرا می‌گیرد و نمی‌دانم چنان لحظه‌ی را چگونه سپری خواهم کرد.

آنچه که در این دو سال ثابت شده این است که طالبان خبرنگارانی را که اعتراضات مخالف این گروه را بازتاب می‌دهند و در جستجوی بازتاب حقایق برای مردم هستند، به بی‌رحمانه‌ترین شیوه‌ها سرکوب و شکنجه می‌کنند.

من نیز به عنوان یک خبرنگار آزاد، در دو سال گذشته تلاش کرده‌ام صدای کسانی را که قربانی سیاست‌های تندروانه، نگاه حذفی و خشونت گروه طالبان شده‌اند، بازتاب دهم و به این دلیل، فکر می کنم این گروه هیچ تحملی در برابر چنین فعالیت‌هایی از خود نشان نخواهد داد.

غم نان

امروز و در دومین سال حاکمیت طالبان، غم نان بزرگترین غم برای بیش از دو سوم مردم افغانستان است؛ غمی که هر روز بر عمق آن افزوده می‌شود و زخم آن تن انسان‌های بیشتری را می‌خراشد.

من از ۱۵ آگست/ اوت سال ۲۰۲۱ بیکار شدم و در دو سال گذشته، تقلا برای کار و پیدا کردن نان، یکی از بزرگترین چالش‌های زندگی‌ام بوده است.

با توجه به تعطیلی نیمی از رسانه‌های افغانستان در دو سال گذشته و وضع محدودیت‌های گسترده از سوی طالبان بر کار و فعالیت خبرنگاران، تقریبا تمام زمینه‌های کار آزادانه و علنی برای خبرنگاران از بین رفته است.

امروز و در دومین سال حاکمیت طالبان، غم نان بزرگترین غم برای بیش از دو سوم مردم افغانستان است؛ غمی که هر روز بر عمق آن افزوده می‌شود و زخم آن تن انسان‌های بیشتری را می‌خراشد.

نهادهای بین المللی حامی خبرنگاران هم از بسیاری از خبرنگاران افغانستان اصلاً اطلاعی ندارند که در چه وضعیتی به سر می‌برند و با چه سرنوشتی مواجه هستند.

در چنین شرایطی، برای من تنها گزینه کارکردن به عنوان خبرنگار آزاد بود، اما تأمین نان از این طریق، هیچگاه مسیر مطمئنی نیست و همواره با ترس و استرس بیکار ماندن و عدم تأمین هزینه‌های زندگی همراه است.

به دخترم پاسخی نداشتم

دختر خردسالم، صنف سوم مکتب است و هر روز با شور و شوق کودکانه آماده می‌شود و به مکتب می‌رود.

در هفته‌های اخیر خبرهایی منتشر شده بود که طالبان به دختران بالاتر از صنف سوم و بزرگتر از ده سال نیز دیگر اجازه نمی‌دهند که به مکتب بروند‌.

در یکی از روزهایی که دخترم را به مکتب‌اش می‌رساندم، در مسیر راه از من پرسید: «بابا، راست است که طالبان دختران را از صنف سوم بیشتر اجازه نمی‌دهند به مکتب بروند؟»

در جوابش گفتم: «نه دخترم، راست نیست. شایعه است.» اما این پاسخ نگرانی او را بر طرف نکرد و باز پرسید: «بابا اگر من دیگر نتوانم‌ مکتب بروم چه‌کار می‌کنی؟» پاسخی نداشتم.

زمانی که طالبان مکتب رفتن دختران بالاتر از صنف ششم را ممنوع اعلام کردند، من بارها به این فکر کرده بودم روزی که دخترم دیگر نتواند به مکتب برود باید چه‌کار کنم، اما هیچگاه نخواسته بودم که او در سن کودکی چنین نگرانی‌ای را احساس کند.

اما نگرانی‌ها در مورد آینده‌ی دختران در بین مردم آنقدر گسترده است که هرخبری در این مورد حتی اگر دقیق نباشد، به زودی در همه‌جا می‌پیچد و حتی به گوش کودکان می‌رسد و آن‌ها را نگران آینده‌‌شان می‌کند.

مثل من، سایر پدران افغانستان نیز پاسخی به دختران‌شان ندارند و نمی‌دانند که آینده آن‌ها چگونه خواهد شد.

این روایت زندگی یک نفر از میان میلیون‌ها نفر در زیر سلطه‌ی طالبان در افغانستان است؛ میلیون‌ها نفری که هر روز بیشتر ناامید می‌شوند، هر روز با فشار‌های روانی بیشتر مواجه می‌شوند و افق آینده برای‌شان بیشتر تیره و تار می‌شود.