به یادم دارم در روزهای سختی که در سلول انفرادی در بند ۲۰۹ زندان اوین بودم، یکی از افکاری که گذراندن شبهای سخت را برایم کمی آسانتر میکرد احساس همبستگی با کسانی بود که پیش از من در آن سلولها رنج کشیده بودند.
به خوبی به یاد دارم که در سلول انفرادی، همیشه به یاد بیژن جزنی بودم؛ به یاد رنجی که کشید و جانی که در راه آرمانش فدا کرد. حس میکردم در آن شبهای سخت، بیژن جزنی در کنارم در سلول نشسته است. دستم را میگیرد و صبور بودن و تحمل کردن رنج را به من میآموزد.
بعید میدانم چنین خیالپردازیهایی برای زندانیان دیگر غریب باشد. از ویژگیهای زندان – و به خصوص سلول انفرادی – است که زندانی را به کار کشیدن قوه خیالش مجبور میکند؛ گویی بیشکاری ذهن و خیال قرار است جسم و بدن اسیر شده در چنگال بیعدالتی را برهاند. بسیاری از زندانیان رنجی که میکشند را تنها با تصور کردن دادگاهی برای اعاده حقوقشان تحمل میکنند. دادگاهای که در آن عموم مردم روایت زندانی را میشنوند، شواهد و مدارکی را که ارائه میکند بررسی میکنند و در نهایت رای به مجازات ستمگران میدهند.
اما کدام شواهد و مدارک میتوانند، ادعاهای زندانی را در این دادگاه خیالی، اما مهم تایید کنند؟ چه کسانی به غیر از عاملان جنایت و دیگر قربانیان میتوانند ادعای او را تایید کنند؟ جواب این سوال احتمالا این است: مردمی که با زندانی همدلاند، حرف او و دیگر زندانیان را میپذیرند. اما برای ذهن زندانی چنین جوابی قانع کننده نیست. او اصرار دارد شواهد رنجش را به دیگران نشان دهد. به گمان من این واکنش ذهن هر زندانی به واقعیت تلخی است که تجربه کرده: درون چاردیواریهای در بستهای در این جامعه، انسانها را به خاطر عقایدشان شکنجه میکنند و چون درهایش بسته است، کس دیگری در آنجا نیست که آن فجایع را ببیند.
مدتی از بازداشت و اقامتم در ۲۰۹ گذشته بود که به تصمیم بازجویام برای تنبیه به زندان قزلحصار فرستاده شدم. زندانیان آنجا سیاسی نبودند. بیشتر زندانیان مربوط به جرایم مواد مخدر آنجا نگهداری میشدند. تحمل کردن حبس در زندانی پر از خشونت و نشانههای معضلات اجتماعی بسیار سختتر از گذراندن حبس در سلولهای انفرادی بود.
یکی از گونههای مختلف این سختیها احساس جدا افتادن بود. من تنها زندانی سیاسی آنجا بودم. احساس میکردم چیزهایی که من آنجا میبینم نه تنها از چشم مردم جامعه دور است، بلکه از نگاه زندانیان سیاسی و دیدهبانان جامعه مدنی نیز مغفول ماندهاست.
در اولین روزهای اقامتم در قزلحصار (در فروردین ماه سال ۱۳۸۸) زندانیانی را دیدم که از زندان کهریزک به آنجا آمده بودند. بسیاری از آنها پا برهنه بودند، شکنجه شده بودند و آمدن به زندان قزحصار برایشان مانند انتقال به هتل پنج ستاره بود. اولین بار بود که نام زندان کهریزک را میشنیدم. مصمم بودم بعد از آزادی خبر وجود چنین شکنجهگاهی را به عموم برسانم که پیش از آنکه چنین اتفاقی بیفتد، در وقایع پس از انتخابات سال ۸۸ کهریزک افشا شد.
دیدن و تجربه کردن قزلحصار رنجی مضاعف بود. دریچهای بود به دیدن رنجهای نادیده گرفته شده جامعه. فهمیدم زندانی بودن در اوین اگر چه بسیار بد است، اما به هیچ وجه بدترین اتفاقی نیست که میتواند برای یک زندانی بیفتد.
در دو سال و دو ماهی که در قزلحصار بودم، باز آن دادگاه خیالی را تصور کردم. روزی را تصور میکردم که در آن زندان بسته شده و هم من و هم جامعه از ستم آزاد شدهایم. در خیال خود تصور میکردم که روزی به عنوان بازدیدکننده به اینجا برمیگردم تا سلولی را که در آن روزهای زندگیام را گذرانده بودم دوباره ببینم؛ این بار به عنوان شیای در موزه خاطرات. تصور میکردم که با عزیزانم در راهروهای این موزه راه میرویم و من بالاخره موفق میشوم رنجی را که کشیدهام به آنها ثابت کنم، زمانی که دیگر آن رنجها بخشی از تاریخ شدهاند.
آن زمان از سابقه زندان قزلحصار در دهه شصت بیخبر بودم. بعد از گذراندن اکثر محکومیتام در قزلحصار، دوباره به اوین منتقل شدم. آنجا با چند زندانی عضو مجاهدین همصحبت شدم و فهمیدم در دهه شصت، در قزلحصار زندانی بودند. بعد از آزادی، داستانهای زیادی از خاطرات زندانیان سیاسی دهه شصت در قزلحصار شنیدم و خواندم و فهمیدم بیدلیل فکر میکردم در آن زندان تنها بودهام. بسیارانی بودند که مانند بیژن جزنی دستم را در زندان قزلحصار بگیرند. اما من از حضورشان مطلع نبودم. بیاطلاعیام حاصل ثبت نشدن رنج نسلهای پیشین در تاریخ و خاطره جمعی جامعهمان بود.
با وجود گذشتن بیش از ده سال از آن روزها، هنوز هم گاهی چشمانم را میبندم و در کنار اعضای خانوادهام به بازدید موزه قزلحصار میرویم. اما به تازگی مطلع شدم که مسئولان جمهوی اسلامی زندان گوهردشت را تعطیل کردهاند و بنا دارند قزلحصار را تا چند سال دیگر تخلیه کنند. انگیزه مسئولین هر چه باشد، با تعطیلی این دو زندان، بخشی از تاریخ مبارزات سیاسی این کشور پاک خواهد شد. تبدیل زندانها به پارک و مجتمع تفریحی، ممکن است به نظر اقدامی برای زیبا کردن چهره شهر و شاد کردن محیط اجتماعی باشد. اما این زیبای و شادی دروغین است، چون بنای آن سرکوبی تاریخ ستم است. درختی است که آساییدن در سایهاش لگد زدن به پیکر کسانی است که در خاک زیر آن درخت افتادهاند.
یکی از ارکان تحقق آزادی و عدالت برای جامعه، یاد کردن و ثبت کردن ستمهای گذشته و یاد ستم دیدگان است. درست همانطور که برای قربانیان بردهداری و آپارتاید نژادی و استعمار باید یادبود بنا شود، رنج ستم دیدگاه سیاسی نیز باید در تاریخ ذهن مردم ثبت شود. ثبت نشدن این تاریخ به نوعی گسستی در مبارزات اجتماعی منجر شده. نمود این گسستگی را میتوان در مبارزات اجتماعی سالهای اخیر در کشور دید. بسیاری از کسانی که در سالهای ۸۸ و ۹۸ و ۱۴۰۱ در خیابانها علیه ظلم اعتراض میکردند، از آنچه در دهه شصت در زندانهای اوین، گوهردشت و قزلحصار گذشته بیاطلاعند. این بیاطلاعی حصول همبستگی همگانی را دشوار میکند.
این دیوارها تنها شاهدان آن ستمها بودهاند و به همین دلیل نباید تخریب شوند. اما اگر تخریب شدند، این وظیفه ماست که داستانهای ناگفته آن دیوارها را برای آیندگانمان روایت کنیم.