در یکی از شب‌های سرد زمستان سال ۱۳۶۶، من را همراه کل بند که در اعتصاب غذا بودیم، از زندان اوین به زندان گوهردشت منتقل کردند.

در بدو ورود، در یک تونل انسانی متشکل از نگهبانان زندان با انواع و اقسام ابزار‌آلات، هدف ضرب و جرح و فحاشی قرار گرفتیم. حالا یاد زنده‌یاد علی محبی می‌افتم که به تازگی مورد عمل جراحی قلب قرار گرفته بود و باید با تنی رنجور از میان آن تونل در زندان گوهردشت می‌دوید و در عین حال بدنش را از رگبار ضربات شلنگ و چوب و غیره ایمن می‌داشت.

در آن لحظات نمی‌دانستیم در چند ماه آینده چه فاجعه‌ای در انتظارمان است. آنچه ما به آن فکر می‌کردیم، فقط و فقط سریع‌تر دویدن بود تا به داخل زندان -که حالا برایمان به نوعی امن‌گاه و پناهگاه بود- برسیم.

چند ماه بعد یعنی در روزهای آغازین مرداد ماه ۱۳۶۷ اما امن‌گاه ما تبدیل شد به قتلگاه ما. صدای صد‌ها تن از دوستان و هم‌بندیان ما در راهروهای زندان گوهردشت برای همیشه خاموش شد. بارها و بارها اتفاق افتاده بود که از هم‌دیگر جدا شده بودیم و دوباره در بند دیگری یا زندانی دیگر، هم‌دیگر را پیدا کرده بودیم. این‌بار اما این جدایی ابدی بود و دیدار دوباره‌ای در کار نبود.

اکنون پرسش اساسی برای ما این است: حالا که زندان گوهردشت تعطیل شد، آیا حقایق نهفته در آن هم در اعماق تاریخ دفن خواهد شد و دیگر کسی به دنبال یاد کردن و فهمیدن جان‌های شیفته‌ای که در آن پر‌پر شد نخواهد بود؟ آیا با تعطیلی گوهردشت زخم‌های تن ما التیام خواهد یافت یا زخمی تازه بر پیکرمان وارد خواهد شد؟

مرداد و شهریور ۱۳۶۷ به پایان رسید و ما ماندیم با تنی زخم خورده که تا همیشه همراهمان خواهد بود.

پس از آن، نام گوهردشت که به عبارت درست‌تر، «کارخانه کشتار» است، یاد‌آور تن‌های بسیاری شد که روانه خاوران‌ها شدند. یادآور نام‌هایی که هر روز و هر روز باید -چه با فریاد و چه به زمزمه یا با زبان مورس- صدایشان کنیم تا بدانند هیچ‌گاه و هیچ‌ زمانی فراموش نمی‌شوند.

اکنون اما پرسش اساسی برای ما این است: حالا که زندان گوهردشت تعطیل شد، آیا حقایق نهفته در آن هم در اعماق تاریخ دفن خواهد شد و دیگر کسی به دنبال یاد کردن و فهمیدن جان‌های شیفته‌ای که در آن پر‌پر شد نخواهد بود؟ آیا با تعطیلی گوهردشت زخم‌های تن ما التیام خواهد یافت یا زخمی تازه بر پیکرمان وارد خواهد شد؟