ناصر زراعتی
ناصر زراعتی، نویسنده و مستندساز ساکن گوتنبرگ سوئد است. در رشته هنرهای دراماتیک تحصیل کرده است و دستی در نقد و ساخت فیلم مستند دارد. از او چند داستان کوتاه منتشر شده است. چند سالی است با همکاری خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ و رادیو سپهر به خوانش برخی از شاخصترین آثار ادبی و تاریخی ایران میپردازد. تا امروز، از زراعتی تاکنون کتاب شعری منتشر نشده بود تا اینکه چندی پیش، در بهار ۱۴۰۲، دفتر شعر «این روزها و چند شعر دیگر» توسط خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ و کتاب ارزان سوئد منتشر شده است.
«این روزها و شعرهای دیگر»، کتاب شعری است در وصف و حال روزگار عمر که نویسنده در مقام راوی از سر گذارنده است. ۳۴ شعر که با شماره نامگذاری شده است و شعرهای دیگری که احتمالاً از دفترهای پیشین به آن افزوده شده، مجموعه اشعار این کتاب را شکل داده است.
مسأله «سقوط»
نویسنده مقدمهای بر این شعرها ننوشته است تا از زمان و تاریخ انتشار یا احتمالاً دلیل نامگذاری اشعار با شماره مطلع شویم. تنها چیزی که ما را به شعرها رهنمون میشود فقط و فقط خود شعرهاست بیهیچ حشو و زوایدی. در شعر شماره یک، شاعر از کسالتی حرف میزند که همچون خمیازهای او را در خود محاصره کرده است. او به جای ضمیر اول شخص مفرد از ضمیر جمع ما استفاده میکند تا کسالت خود را به کسالت جمعی پیوند زند و دلیل سکوت و بیفریادی خود (خودشان/ با ضمیر ما) را در جمع جستوجو کند. او پیوندهایی که فرد را در جامعه امروز با حلقه اتصالی به اطرافیانش وصل میکند به نیشخند میگیرد تا بدین طریق نشان دهد که نشانهی سکوت و بیعملیشان در همین جمعهای به ظاهر فعالی است که هیچ کاری جز کش دادن کسالت همیشگی نمیکنند. در پیوند این ضمیر جمع به فرد او نگاهی به دیگری دارد که مقابل او/ آنها ایستاده است، بیآنکه بهوضوح اسمی از آن ببرد. رد دوری نویسنده/ شاعر از وطن در این شعر چنان مشهود است که شاعر خود و دوستانش را به محاکمه میکشد که جز فرستادن عکسهای یادگاری این روزها کاری از دستشان برنمیآید در حالی که اتفاق در «جایی دیگر» در حال وقوع است. او بدون نام بردن از آن «جای دیگر»، آن جا را منشأ شور و زندگی میداند که وطن دور مانده از اوست.
سقوط، دیگر موضوعی است که ذهن شاعر را به خود مشغول کرده است که در شعر شماره ۲ به آن اشاره میکند:
«پرپرزنان
پرندهی شکستهبال
در شرف سقوط
بیخبر از خمیدگی قامت این عصای مردهریگ…
خیال کن غوغا برجیست شکستهبسته.»
راوی انگار پیرانهسری است که به نظارهی کردار جمعی نشسته باشد در گذر زمان، «خیساندن مشتی آرمان خوب شسته شده پس از کشاکشهای شبانهروزی بیجیره و مواجب» و از رنجی حرف میزند که نسلی زندانها و شکنجههایی مهیب را از سر گذراند و حالا تنها عکسی رنگ و رو رفته از آن شاید در خاطرهی جمعی موجود باشد و دستهایی خالی که به شکل پاکتهایی بینامه هر روز پستچی تحویلشان میدهد. کسی که حالا سعی میکند به خود روحیه دهد، «به خود صبح بخیر» بگوید و بماند. اما این همه نیست. راوی میداند که او کسی است که از «پلشتیها پرهیز» کرده و شاید از این روست که صبر او، تلخکامش میکند ولی لااقل میداند او آن دیگری نیست که به دام پلشتیها افتاده باشد.
مسأله عشق و نفرت
در شعر شماره ۷، شاعر به بازی زبانی با کلمات «ندبه» و «ندامت» و «ندیم» روی میآورد تا پردهی حائل میان عشق و نفرت را فاش کند که نازک است و به «پفی بند» است اما خبر دارد که او انتقامی نخواهد گرفت.
اگر شعر را عبارت از سخنی بدانیم که قابل بیان با نثر نیست و لاجرم در ایهام و استعاره و تصویر پیچیده میشود، باید گفت این مجموعه در این معنا شعر نیست. شاید بتوان گفت این شعرها در واقع شعرهای منثورند اما نه به معنای قصاید منثور عربی یا همان قصاید النثر که مدتی است در جنوب پا گرفته است که شعر سپید روایی نیز به آن گفته میشود. در آن شعرها هر جمله انبساطدهنده جملهی دیگر است که از پس آن میآید و بدین شکل اندیشه در آن بسط مییابد. این شعرها اما بریده روایت های داستانیاند که انگار از داستانی جا ماندهاند و سطر به سطر، حیران و سرگشته، در شعر نشستهاند. هر سطر پیشینهای از داستانی گفته یا ناگفته را به دنبال دارد.
از آنجا که نویسندهی این دفتر، خود داستاننویس است، در شعر هم دیالوگها، واگویههای درونی و حتی صدای اصوات را هم آورده است و این جزئینگری خاص داستان گاه در تلفیق با عناصر سینمایی مثل صدای اصوات، در اینجا به شاعرانگی متن لطمه زده بهخصوص آنجا که در شعر شماره ۱۳، شاعر در چند سطر پلکانی از صوت تق تق به جای در زدن استفاده میکند تا فقط برسد به آنجا که کسی پشت در نیست و این صدای باد یا اوهام شاعر است نشسته در پنجه کسالت و امید و بیم و انتظار. شاعر برای بیان این حس، کلماتی نیافته است و از تصویری سینمایی- صوتی برای بیان حس خود استفاده کرده است یا آنجا که همچون عارفی بودایی در کوچکترین موجودات پیرامون خود از مورچه و دانهاش گرفته تا کبوتر چاهی نشسته بر سر چاه تامل میکند، شعر را به پیام میرساند تا اعلام کند که پیغامها را همواره زودتر از آنچه که باید دریافت میکند اما با لغت دمدستی پسغام از شاعرانگی کلام خود میکاهد بدون اینکه به این لغت بار معنایی تازهای محول کرده باشد.
او راوی دلمرده کسالت پیرامون خود است که «قضا را/ همسایگان همه/ دلمردهترند.» نکته بارز در شعرهای ناصرزراعتی کندی جنبش ملال بر تجربههای از سر گذرانده است. انگار راوی بر هرهی بامی نشسته است و در حالی که در چشماندازش چیزی نیست که حواس او را به خود معطوف کند، همچون موسایی بیعصا، بازآمده از طور، به پاسخ پرسشها آمده است اما شنوندهای نیافته است، پس به برهوتی زل زده که از آن بازآمده است. در چنین وضعیتی است که راوی درمییابد برای خودش نیز، تمام تلاش و تقلایش درحال رنگ باختن است، پس خو کرده به ملال اما وازده از آن همچنان به تماشا مشغول است تا جهان رنگی از تازگی برایش بیاورد و او را از این خمودگی و استیصال یأس و ملال بیرون بکشد. در بخش دوم مجموعه که نام شعرهای دیگر دارد مینویسد:
«تو از ماورای شب خستگیها
برایم چه سوغات داری؟
حکایت کن از آن چه خواندی و دیدی
بگو از رفیقان همراه
و یاران امیدوار توانا…
در این رزم پیوسته شر و نیکی
کدامین ما
عاقبت
دید خواهد
رهایی و آزادی و همنوایی؟»
(از شعر رهایی و آزادی و همنوایی)
این شعر که در قالب نیمایی سروده شده است، یادآور روزهایی است که امید همچنان در شعر میدرخشید و شاعر برای خود رسالتی قائل بود، رسالت جانبخشی به امید پیوستهی پیروزی.
ولی در شعر سپید زیر:
آن که کلام آخر را در گوش تو زمزمه میکند
فریادهای تلخ مرا نشنیده است. (معرفت)
شاعر درست مثل زبان شعری مورد استفادهاش، از زمانه ملال حرف میزند.
مسأله امید
ناصر زراعتی شاعر نیست و هیچ گاه هم خود را شاعر ندانسته است او مستندساز است و نویسنده و دستی بر قلم دارد در ویرایش و گاه ترجمه. در سالهای خودتبعیدیاش در سوئد، سالیان سال کتابفروشی خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ را میچرخاند که محفلی بود برای ایرانیان اهل فرهنگ دور از وطن مانده تا هم به کتابهای جدید منتشر شده در ایران و خارج از ایران دسترسی بیابند و هم جایی باشد برای گردآمدن اهالی فرهنگ و ادبیات دور هم. این کتابفروشی کوچک اما احتمالا در کاهش تعداد اهل فرهنگ ایرانی آن شهر ذره ذره راه به تعطیلی گشود و همچنان که کتابفروشیها یکی یکی در ایران تعطیل میشوند در آنجا هم به همین سرنوشت دچار شد و خانه فرهنگ و ادبیات گوتنبرگ جمع شد.
زراعتی در تمام این سالها سعی بر برپا نگه داشتن چراغ فرهنگ از راه دور و در سرزمینی سرد و یخبندان داشت، حالا ردپای این خمودگی جامعه مهاجر را مثل یخبندانی بیپایان به شعرش کشانده است تا از شر آن خلاص شود. چراغ خانهای که باید روشن بماند، به «پفی بند» نبایدش بود. بیم از رنج بیهوده در طول سالیان، بیم از ناکامی آن سرزمینی است که گرچه شاعر از آن دور افتاده است اما چشم امیدش به پویایی و زندگی در آنجاست. شاعر به دریچه چشم دوخته تا رنگ زندگی را در آن سرزمین دوردست بیابد و بر شعرش بپاشد تا اگر نه همچون امید بلکه همچون آفتاب گرمایش را بر یخبندان دوردست حس کند و آن جمع پراکنده و دور از وطن را به تکاپو وادارد. شعرهای این دفتر همچنان که آغشته به رنگ غم است، جرقههای امید از آن میتابد.