در مسافرخانهای در شمال پاریس، مردی چشم باز میکند و متوجه میشود خودش را به یاد نمیآورد. برای این مرد -که راوی سرگذشت خویش است- اتاق، لوازم، صداهای بیرون و هر چیزی در پیرامونش غریبه است در حالی که با نشانههای درون متن بر خواننده مسلم میشود که مرد نه تنها آن محیط را میشناسد بلکه گوشه کنارهای شهر را بلد است و حتی میتواند فرانسه صحبت کند گرچه نه چندان مسلط و یعنی مدتی در آن شهر زندگی کرده است. او به خودش یادآوری میکند که علت آشناییاش با این محیط تازه احتمالاً از این روست که پیشتر یک یا شاید چند بار با شریک و رقیبش- احقری- به آنجاها آمده است. احقری از شخصیتهایی است که قرار است در داستان تأثیر بگذارد.
مرد که یوسف بنیعالمی نام دارد با این بیگانگی از خویش، از مسافرخانه بیرون میزند. او در مسیرهای طولانی پیادهرویاش، همچنان که خیابانها را گز میکند ذره ذره با خودش مواجه میشود. در اوایل مسیر، سایهای از خودش- کسی همچون همزاد، نمونه دیگری از خودش- پشت سرش راه میپیماید. در اواسط داستان (مسیر پیادهروی)، همزاد شانه به شانهی او راه میرود و نزدیک به آخرهای مسیر (داستان)، با او روبهرو میشود و بنیعالمی توانایی مواجهه با او (خودش) را مییابد و از شخصیتی گیج و گول که در مسافرخانهی غریبه بیدار شده است و مسئولیت هیچکدام از اعمالش را به عهده نمیگرفت به فردی تبدیل میشود که نه تنها دلیل و منشأ خاطرات دردناکش را مییابد بلکه سعی میکند به مدد عشقی از دست رفته خود را بازیابد.
او نسبت به برادر دوقلوی معلولش، احساسی سرشار از گناه دارد که همچون گناه برادران یوسف بر دوشش سنگینی میکند، گرچه که در نام، او یوسف است و همین جنبهای قربانیشدگی نیز به او میدهد. ذره ذره درمییابد بیزاری او از شخصی به نام احقری از آن روست که خودش هم در کارهای احقری شریک شده یا در دورهای شریک شده است و در منجلاب فساد با او همدست است. احقری سمبل شر و نمونهای از قدرت فاسد است.
«چراغهای رابطه تاریکاند»
شخصیتهای داستان «برای تو» عبارتاند از یوسف بنیعالمی، یونس- برادر دوقلوی معلولش- مادر، ثریا حاتمی و احقری. در کلِ خاطرات یوسف، به استثنای رابطه یوسف با برادرش، کمترین ردپای تعامل و گفتوگو بین شخصیتهای داستان با هم و با یوسف وجود ندارد. در عوض، یوسف با یونس که مدام در حال کشمکش با اوست و حتی با وجود حسادتها و کتککاریهایی که به برادر معلولش روا میدارد، با او در حال گفتوگو و بهنوعی تعامل است. آن دو از یکدیگر خشمگین میشوند ولی با هم بازی میکنند. جز رابطه این دو نفر، ما نه شاهد دیالوگی بین مادر و فرزندان هستیم، نه دیالوگی که حامل بار رابطه باشد بین ثریا حاتمی و یوسف وجود دارد و نه حتی چندان حرفی بین احقری و یوسف پیش آمده است. یوسف تنها حدس میزند که مادرش از ازدواج او با ثریا راضی نباشد حدسی که البته درست است ولی داستان در این مورد سکوت میکند. عدم ارتباط شخصیتها با یکدیگر متنی را رقم میزند که بیانگر بحران در جامعهای است که گفتوگو از آن رخت بربسته است و سانسور و سرکوب زبان برتری است که از بالا توسط حاکمیت منتشر میشود و به تمام ارکان ریز و درشت اجتماعی نیز تسری مییابد. فقدان رابطه در حالتی است که شخصیتهای داستان در آنچه راوی از گذشته به یاد میآورد، در مقابل هم سکوت میکنند. یونس، برادر دوقلوی یوسف که با تأخیری ده دقیقهای از او متولد شده است عملاً ناتوان از گفت و سخن است. او سمبل اجحاف و ظلمی است که به فرودستان میشود. مادرش، جز یکبار که درِ مجری قدیمی را باز میکند و ساعت یادگاری پدر را به یوسف میدهد (شیئی حامل بار مردانگی خانواده که به او به عنوان سالار خانواده به ارث میرسد)، چندان خاطرهای از گفتوگو را در ذهن یوسف زنده نمیکند. حتی ثریا حاتمی که بیشترین دیالوگ را با یوسف دارد در جاهایی که لازم است در ذهن راوی خاموش است و او فقط از کردار و منش ثریا میتواند دریابد که در چه فکر است؛ صحنهی شاخص عدم گفتوگوی یوسف با ثریا هنگامی است که ازدواج کردهاند و در حالی که یوسف به رفت و آمد ثریا مشکوک شده است، ثریا پاسخی به او نمیدهد و بعد صحنهی تجاوز اتفاق میافتد؛ رجولیت به عنوان عنصری برای برتری در مقابل زن و وسیلهای که راه گفتوگو را میبندد و یوسف را بینیاز از گفت و سخن میکند.
هر چه شخصیتها با هم گفتوگو ندارند، ذهن راوی مدام در گذشته و حال در رفتوآمد است و با خود بلند بلند حرف میزند. او افکارش را همچون بلندگوهای تبلیغاتی دستگاهی مسلط و حاکم – که نماینده طبقه مسلط حاکم در خانواده نیز هست- با خود دیگرش (یوسف بنی عالمی در پشت سر یا شانه به شانهاش) مطرح میکند. او حتی ابایی ندارد که کوری رابطهاش با ثریا حاتمی را که منجر به تجاوز او به ثریا شد، به شکلی حق به جانب برای خود بازگو کند. او از رجولیت به عنوان وسیلهای برای اعمال قدرت بر همسر، معشوق یا زنی که به هرحال در زندگی او حضور دارد بهره میبرد تا سلطهی خود را اعمال کند. یکی از زیباترین کنشهای داستانی در زبان در این قسمت اتفاق افتاده است. نویسنده با توصیف رفتار متجاوز، سرکوب را توسط اعمال قدرت نرینه به زن نشان میدهد. زنی که مرد علیرغم تمایل ذاتیاش به عشق او، بیش از لکاتهای نمیبیندش. شمردن تعداد همسران سابق زن یک نمونه از اندیشهای است که مرد زن را لکاته میداند. چنین تجسمی از زن، باز همان تصور حاکمیتی سلطهگر است که اینجا در وجود یوسف جمع شده گرچه یوسف خود را در این رابطه قربانی بداند.
سلطهگری و تلقی قربانی
تمام شخصیتهای سلطهگر تلقی قربانی از خود دارند. در نگاه سیاسی، این تلقی در نظامهای سلطهگر نیز به خوبی مشهود است. از آنجا که اندیشهی قربانی نوعی مناسک مذهبی هم هست، این تلقی قربانی در تلفیق با اندیشهی مذهبی، در زبان حاکمیت به تعریف غریبی از عدالت منجر میشود که ربطی به برابری ندارد.
گفته میشود ادبیات حیاط خلوت ملتهاست. جایی که روح جمعی هر ملت، رویاها و رازهایش در آن متجلی میشود. ملتی همواره زیر سرکوب و مواجه با قلدری بالادستیها، در ناخودآگاه مستترش خواهان دستیابی به آن قدرتی است که بر او اعمال شده و او را منکوب خود کرده است. در چنین جامعهای فرد گرچه قربانیِ بالفعل است ولی میتواند سلطهگر بالقوه باشد. کسی مثل یوسف بنیعالمی که در روابط خانوادگی از نقش قربانی به نقش سلطهگر ارتقا یافته، در روابط کاری بهخصوص در مقابل احقری و ثریا خود را در نقش قربانی میبیند.
علم روانشناسی در توضیح شخصیت سلطهجو میگوید که چنین شخصیتی «در بیان قدرت اغراق میکند. دستور میدهد. حسابگر است. دروغ میگوید و سعی میکند با تحمیق دیگران افراد را زیر سلطه خود درآورد.» یوسف بنیعالمی کسی است که در بیان قدرت اغراق میکند حتی وقتی در خلوت خودش به تنهایی با خودش مواجه شده است تا قبل از تحول شخصیتیاش دیده میشود که قدرت خود را نسبت به برادر معلولش خیلی بیشتر از چیزی که باید واقعاً باشد نشان میدهد. او حتی معدوم کردن گربه برادر را به عهده میگیرد در حالی که در ادامه خاطراتش، بیحواس از ماجرایی که قبلا واگویه کرده، گربه را در صحنهای که گمان میکند برادرش را به قتل رسانده است حی و حاضر میبینیم. او در اغراق قدرت خود تا آنجا پیش میرود که خود را در مقام قاتل برادر معرفی میکند که بعدا معلوم میشود برادر در اثر حمله صرع و ضربه به سر درگذشته است. هر چه یوسف بنیعالمی در بیان قدرتش اغراق میکند، دیگر شخصیت سلطهجو که علیرغم تنفر یوسف از او، به شکلی ناخودآگاه او را الگوی خود قرار داده است (و حتی در انتخاب همسرش ردپای نوعی رقابت با او به چشم میخورد)، احقری است. برخلاف اغراقهای بنیعالمی، احقری حسابگر است و سعی میکند با تحمیق دیگران سلطه خود را بر آنها مسجل کند. چنین شخصیتهایی در هر دو وجه حسابگر یا اغراقکننده که باشند دیگران را به عنوان اشیایی میبینند که باید آنها را کنترل کنند:
خیابانخوابها کنار خیابان بساط پهن کرده بودند. بعضی خوابیده بودند. از خودم میپرسیدم چطور امکان دارد انسان بتواند با این همه سر و صدا بخوابد؟ از دیدن خیابانخوابها پریشان میشوم ولی دلم به حالشان نمیسوزد. اگر دست من باشد فرمان میدهم همه این خیابانخوابها و گدایان را یک شبه جمع کنند و به جایی دور از چشم انتقال دهند.
(صص۳۵-۳۴)
در ارتباط او برادرش نیز:
بنی عالمی به تجربه فهمیده بود که برادر دوقلویش از اتاق تاریک وحشت دارد. هر موقع که حملهای به او عارض میشد، کشانکشان میبردش به زیرزمین و در آنجا حبسش میکرد تا وقتی که تأدیب بشود و دیگر صدایی از او شنیده نشود.
(صص۴۲-۴۱)
با وجود سلطهگری شخصیتی و لاف و گزافهای یوسف بنیعالمی درباره قدرت خود، او نقش قربانی هم برای خود قائل است از این روی که دیگران را مسئول ناکامی خود میداند. اغلب افرادی چون یوسف بنیعالمی و در سطح کلانتر، شخصیتهای سیاسی سرکوبگر، خود را قربانیانی میدانند که برای دیگران (مردم) خود را فدا کردهاند ولی کسی قدر زحمات آنها را نمیداند و به عبارت دیگر، (در تعریف نادرستی از عدالت)، گمان میکنند در جایی که لایقشان هست نیستند. او در گفتوگو با احقری میگوید که عدالت در نظر او به معنای قرار گرفتن هر چیز سر جای خودش است بدین معنا که حق او بیش از اینهاست. علیرغم برتری و سلطه او بر زیردستانش، از عدم محبوبیت (که در سطح کلانتر اجتماعی، عدم مشروعیت گفته میشود) رنج میبرد. رفتار مادرش با او عملاً نشان دهندهی این عدم محبوبیت (مشروعیت) اوست. از او منبع لایزال عشق مادرانه دریغ شده است؛ موضوعی که تلقی قربانی شدن را در او افزون میکند بدون اینکه مسئولیت رفتار خود را به گردن بگیرد. درست از همان جایی که از پوست قربانی خارج میشود، عشق که تا پیش از این انجام فرایضی روتین و معمول زناشویی بود، در او سر برمیکشد و او ضمن مواجهه با خودش (در قالب همزاد در داستان) به ثریا حاتمی زنگ میزند.
گنگی عشق: «عشق همیشه در مراجعه است»
یوسف بنیعالمی همچنان که خیابانها و ایستگاههای متروی پاریس را پشت سر میگذرد و از محلهای به ایستگاهی و از ایستگاهی به باری میرسد، گام به گام با خودش آشناتر میشود و همانطور که خود را برای همزادش- یوسف بنیعالمی که سایه به سایه او راه میآید- حلاجی میکند، ذره ذره از گنگی و گیجی اول صبح وقتی که در مسافرخانهای در پیگال چشم باز کرد فاصله میگیرد و تا حدودی خود را میشناسد آنقدر که سرانجام توانایی مواجهه با خودش رادارد، با همزادش یکی میشود و دیگر نکته گنگی در وجود خودش ندارد آنقدر که حتی تصمیم میگیرد بنشیند شرح حال عشق خود را برای ثریا حاتمی که گویا کلاه گشادی هم سر او گذاشته و پولهای حساب مشترکشان را از بانک بیرون کشیده نامه بنویسد. شروع نامه، پایان داستان است؛ «برای تو». عشقی گنگ و پیچیده در روابط کاری- مالی که یکسر آن به اجبار پهلو میزند و سر دیگر آن نشانهای از اعمال قدرت مرد (یوسف بنیعالمی) بر زن (ثریا حاتمی) است. در تمام طول راه که بنیعالمی مشغول حلاجی خودش است هیچگاه از رابطهاش با ثریا حاتمی به عنوان رابطهای عاشقانه یاد نمیکند. داستان هنگام بیان و توصیف عشق به دستانداز میافتد و به جای اینکه شخصیت عاشق به توصیف حال و هوای عاشقانهاش بپردازد، به حواشی ماجرا میپردازد که گرچه این حواشی برای شناخت هر دوی آنها -راوی و ثریا- لازم است اما هر چه باشد، بیان عشق نیست. انگار عشق چیزی نیست که به راحتی به زبان بیاید آن هم اگر برگردیم سر موضوع ادبیات و حیاط خلوت که آدمی در خلوت خود میتواند رازهایش را به زبان بیاورد اما در جامعهای که عشق همواره سرکوب شده است، بخشی از زنانگی، به لکاتهگری شناخته شده است و مرد با تکیه کلامهایش از ادبیات کهن [۱]، برتری سنتیاش را به رخ میکشد، عشق چندان محملی برای بیان نمییابد و در خلوت هم اثری از آن نیست. واقعیت اجتماعی (حیاط بیرونی ادبیات) نیز همین را مینمایاند؛ ترس مردان از افتادن به دام عشق زنان، مراقبت و نگرانی زنان از افتادن به عشقی که برایشان فایدهای ندارد و… رویارویی را رقم میزند که به گنگی عشق در رمان منجر میشود با وجود اینکه رمان عاری از عشق و تاثیر و تاثرات آن نیست اما آن را به بیان نمیآورد، درست مثل انسان واقعی که نیازمند رجوع به عشق است ولی آن را اعتراف نمیکند. این بدبینی به عشق از دنیای واقعی جامعه به ادبیات نفوذ کرده است و ناخودآگاه جمعی را در ترس از بیان عشق رقم زده است.
از منظر اجتماعی، به نظر میرسد رمان قصد دارد وقایع را از منظر اجتماعی- سیاسی روایت کند و بار این روایت بر دوش شخصیتی به نام احقری به عنوان سمبل قدرت و حاکمیت باشد اما شخصیتهای پیچیده و درست پرداخت شدهی یونس و یوسف بنیعالمی، خود، بار این استعارۀ سیاسی را به دوش گرفتهاند بدون آنکه رمان نیاز به ارجاع مستقیم به وضعیت سیاسی داشته باشد. وضعیت، رابطه و زندگی یوسف و یونس بنیعالمی آنقدر خاص هست که ذهن خودبهخود از مشکلات شخصی آنها فراتر برود و به واکاوی رنج بپردازد همان اتفاقی که درست در شروع داستان رقم میخورد. راوی با یادآوری خاطرهی کشیده شدن صدای پای برادر معلولش در حیاط قدیمی به واکاوی رنج مینشیند و ما را تا آخر یعنی تا زمانی که با شخصیتی متحول مواجه میشویم همراه خود میکند که او از فردی سلطهجو به فردی خویشتنساز میرسد.
پانویس:
۱- بنیعالمی گفت: من به ادبیات کهن علاقه دارم نه به این خزعبلاتی که به نام شعر نو تحویل مردم میدهند.» (ص۳۲)