افغانستان کشوری به نسبت جدید است که در یک منطقه کهن و در میان مردمانی با ریشههای تاریخی طولانی به وجود آمده است. سال ۱۸۸۰ را میتوان سال شروع تکوین و شکلگیری این کشور جدید دانست. در این سال، امیرعبدالرحمن با پشتیبانی و هدایت دولت بریتانیا، تلاش برای برپایی نظام متمرکزی را در یک سرزمین حایل و میانه و در عین حال تحت الحمایه دولت بریتانیا آغاز کرد. تلاشهای امیر تحتالحمایه برای دولت متمرکز، با خون و خشونت بسیار همراه بود و بنابراین، میتوان همین مقطع تاریخی را، سال آغاز جنگهای داخلی دیرپا در این کشور نیز دانست.
پیش از این تاریخ نیز کشور همواره دچار اغتشاش و آشوب بود. اقدامات خشونتبار امیران و شاهزادگان علیه همدیگر از قبیل قتل و حبس و کور کردن، پدیدۀ آشنا در تاریخ جدید افغانستان است.
فیض محمد کاتب هزاره، تاریخنگار دربار عبدالرحمن از اشخاص بسیاری یاد میکنند که در جنگ برادران بر سر قدرت «مکحول البصر» شدند یا به حکم «شریعتِ سلطنت» به «یاسا (قتل و شکنجه) رسیدند». اما این خشونت غریزی-قبیلهای ربطی به جنگ داخلی ندارد که با دولت تحت الحمایه بریتانیا و کارگزاری عبدالرحمن خان شروع شد. از ۱۸۸۰ به بعد است که افغانستان وارد یک دورۀ طولانی جنگ داخلی میشود، جنگ داخلی مداومی که برغم وقفه و رکود کوتاه مدت در برخی مقاطع، همواره در جامعه وجود داشته و تا کنون امتداد یافته است. میتوان گفت که جنگ داخلی به یک ویژگی بارز تاریخ دوران جدید افغانستان مبدل شده است ولذا، هر نوع راه حل ناگزیر باید مبتنی بر تأمل در سرشت جنگ داخلی و علت دیرپایی و تداوم آن باشد.
برای فهم ماهیت جنگ داخلی مدام، لازم است باز گردیم به آن نقطۀ آغاز و لحظۀ سرنوشتسازی که به نام دولت متمرکز، نطفۀ جنگ داخلی در این سرزمین شکل گرفت. پایه این وضع را دولت بریتانیا گذاشت. در مورد نیت سیاسی دولت وقت انگلیس تا کنون گمانهزنیهای بسیار صورت گرفته است. هدف سیاسی دولت انگلیس خواه جلوگیری از پیشروی دولت تزاری روس به سمت جنوب بود یا کنترل شورشهای قبیلهای علیه حکومت هند زیر سلطه بریتانیا، نتیجه اما آغاز یک جنگ داخلی دوامدار در افغانستان بود.
از این به بعد صورت منازعه تغییر کرد. دیگر جدال و خشونت، فرم منازعۀ برادران بر سر تصدی نقش اول را در سلطه بر کشور نداشت، بلکه منازعه پس از این نقطۀ شروع بریتانیایی، صورت جدال گروههای ذینفع برای بقا را به خود گرفت. گزینش انگلستان به لحاظ تاکتیکی درست ولی از حیث انسانی فاجعهبار و دهشتناک بود. انگلیسان از میان گروههای ذینفع جانب یکی را گرفت (پشتونها به سرکردگی عبدالرحمن خان) و بقیه را توسط این یکی سرکوب کرد و این تاکتیک مناسبی برای مهار شورشهای قبایلی علیه دولت هند برتانوی و سرکوب مطالبات اقوام غیر پشتون در داخل افغانستان بود. بُعد فاجعهبار ماجرا نهادینه ساختن جنگ داخلی و تأسیس خشونت و سرکوب به عنوان یک سنت سیاسی در امر حکومتداری است. به موجب همین سنت است که از آن به بعد حکمروایی در افغانستان همواره به معنای قدرت سرکوب و اعمال خشونت درک شده و هرگز به عنوان تنظیم مناسبات حقوقی میان شهروندان و اعمال قدرت بر مبنای قانون فهمیده نشده است.
همین اکنون گروه طالبان توان سرکوب و اعمال خشونت را حجت موجه مشروعیت سیاسی شان اعلام کردهاند. ملا عبدالحکیم اسحقزی، رئیس قوه قضائیه گروه طالبان، در رسالۀ به زبان عربی (به عنوان الإمارة الاسلامیة و نظامها) که چند ماهی بعد از کنترل این گروه بر افغانستان منتشر کرد، به صراحت نوشت که قدرتی که با زور و خشونت به دست آید از لحاظ شرعی و دینی مشروع است و هیچکس حق اعتراض در برابر آن را ندارد.
باری، در سال ۱۸۸۰ امیر عبدالرحمن خان از بخارا به کابل بازگشت و دولت انگلیس در جایی که اکنون ارگ ریاست جمهوری است، خیمهای برافراشت تا خان بازگشته از تبعید، تحت حمایت دولت انگلیس امارت خود را از آنجا شروع کند. بعدها ارگ شاهی به عنوان مرکز اقتدار سیاسی آیندۀ افغانستان در همانجا به دست این امیر و به حمایت و رضایت دولت انگلیس، بنیاد گذاشته شد. اما، به گواهی تاریخ، ارگ شاهی، این قلعه قبیلهای-استعماری، پیش از آنکه مرکز اقتدار سیاسی باشد، قتلگاه شاهان و امیران و بعدها رؤسای جمهور چپ و راست شدند و بدین ترتیب، اینجا بیش از هر جای دیگر بازتاب عدم توازن در ساختار سیاسی و نمادی از جنگ داخلی دوامدار در کشور شد و هنوز هیچ ابتکار سیاسی نتوانسته است که آن را به ریل توازن باز گرداند.
گروههایی ذینفعِ متشکل از اقوام غیر پشتون و بسیاری از قبایل پشتون، بازگشت امیر را تهدیدی علیه خود احساس میکردند و در برابر آن به اشکال مختلف واکنش نشان دادند. بدینسان، کشور در جنگ داخلی فرو رفت که تا کنون خود را از آن بیرون کشیده نتوانسه است.
در ۱۸۹۱ که امیر جنگهای مشهور خود بر ضد هزارهها را شروع کرد، مورخ رسمی دربار او نوشت: «از بدو جلوس میمنت مأنوسش تا این وقت که از سنین و شهور و ایام سلطنتش نه سال قمری و چهار روز سپری شد، و از سال ماهی، و از ماه هفته ای، و از هفته روزی، و از روز شبی بدون قتال و جدال اشرار و بغات و جهال به سر نبرده» است. به موجب همین گزارش، وقتی که امیر از سرکوب نسبی قبایل «فراغت حاصل کرد»، رؤیای دیرین خود مبنی بر سرکوب هزارهها را به تحقق نزدیک دید و «امری را که از دیرگاه پیشنهاد خاطر داشت، موافق به مأمول پنداشته، عزم تسخیر هزاره جات را جزم کرد» (سراج التواریخ، ج۳ ب۱، ص ۶۲۰).
جنگ داخلی در دوره جدید
عبدالرحمن مُرد، اما جنگ داخلی تداوم پیدا کرد. جمهوریت شاهانۀ داودخان خود قربانی تضاد نیروهای حاشیهای و دستگاه سیاسی خودکامه و متمرکز شد. دولت چپ جنگ داخلی را تشدید کرد؛ جمهوریت آغشته به فساد و تقلب تحت حمایت امریکا هم بر جنگ داخلی فایق نشد.
از قضا گروه طالبان دستیار حکومتهای کرزی و غنی در جنگ داخلی با اقوام دیگر بود. جناح سیاسی غیر پشتون همواره خواهان سرکوب طالبان به عنوان یک گروه تروریستی بود ولی چتر حمایتی کرزی و غنی همواره بر سر طالبان به عنوان متحدان همخون در یک جنگ داخلی پیچیده که اکنون به شکل نه چندان مخفی اما دگرگونه جریان داشت، گسترده بود. برخی از خطرناکترین و خشنترین زندانیان طالب را کرزی از زندان آزاد کرد تا به میدان جنگ باز گردد و برای رهایی برخی دیگر از فرماندهان طالب از زندان امریکاییها در گوانتانامو نیز تلاشهای موفق و صمیمانه انجام داد. اشرف غنی در آغازین روزهای حکومت خود بعد از ۲۰۱۴ از «عدم توازن قومی در میان زندانیان» کشور سخن گفت و طالبان را نه یک گروه تروریستی که «مخالفان سیاسی» دولت افغانستان خواند. آن روزها در اردوی مخالفان غنی این موضعگیری آشکارا چراغ سبزی به طالبان فهمیده شد. برای غنی و کرزی فساد، ابزاری برای کامیابی در جنگ داخلی بود و فرار اشرف غنی نیز نوعی عملیات انتحاری بود که او علیه مخالفین خود در لحظات حساس جنگ داخلی انجام داد.
اینک که گروه طالبان دوباره قدرت سیاسی را مصادره کرده است، مکرر از ختم جنگ و تأمین امنیت سخن میگوید ولی برای آشنایان به تاریخ افغانستان همچنان این پرسش مطرح است که: آیا میتوان سلطۀ طالبان بر افغانستان را نقطۀ پایان بر جنگ داخلی دیرپای این کشور دانست؟ اگر تاریخ این یک صدسال اخیر افغانستان را در پرتو دیدگاه توماس هابز، متفکر سیاسی که فلسفۀ سیاسی خود را از تأمل در سرشت جنگ داخلی بیرون آورده است، مرور کنیم، شاید بتوانیم پاسخی به این پرسش فراهم کنیم.
درگیریهای قومی
خاستگاه اصلی اندیشه هابز جنگ داخلی است. اما جنگ داخلی عارضه نیست، بلکه سرشت اصلی جامعه است که او از آن به «وضع طبیعی» تعبیر کرده است. وضع طبیعی همان جنگ گروههای ذی نفع علیه همدیگر است که ریشههای آن را ترس و طمع تشکیل میدهد. برای گذار از وضع طبیعی حق طبیعی کافی نیست، بلکه به قانون طبیعی نیاز است که زمینه را برای قرار داد اجتماعی مهیا میکند. به طور خلاصه (با قبول خطر سادهسازی) عبور از جنگ داخلی (وضع طبیعی) به قرارداد اجتماعی (وضعیت صلح) مستلزم گردننهادن به قانون طبیعی و دست برداشتن از بخشی از حقوق طبیعی است. تنها در این صورت است که توازن قوا به وجود میآید و حفظ صلح به دلیل نفع همگانی، به اولویت همگان تبدیل میشود.
اگر از این منظر به افغانستان نظر کنیم، به دلیل امتناع دولت و عدم شکلگیری یک ساختار سیاسی ـ حقوقی، افغانستان جامعهای است که در وضع طبیعی قرار دارد. افغانستان جامعه چند قومی و برخوردار از تنوع فرهنگی و زبانی و مذهبی است. از قضا پیشگام مطالعات قومشناختی در افغانستان نیز انگلستان است و برخی از محققان عهد استعمار انگلیس، در یک پژوهش اتنوگرافیگ ۴۴ واحد قومی و اتنیکی را در افغانستان بر شمرده است. افغانستان در میان ۱۷ کشور با تنوع قومی و اجتماعی بالا در سطح جهان قرار دارد و در قانون اساسی عهد جمهوریت (مصوب ۲۰۰۳، کابل) نیز تنظیم مناسبات اقوام یکی از چالشها و دشواریها بود.
افغانستان سرزمین اقوام متعدد است و به لحاظ کمی هیچ قومی اکثریت نیست و تلاشهایی که از دیرباز برای اکثریت سازی پشتونها انجام شده است، خود وجه دیگری از تداوم جنگ داخلی را نشان میدهد. در عقب ادعای اکثریت قومی، نوعی هژمون و غلبۀ قومی نهفته است وگرنه تا کنون هیچ دولتی حاضر به سرشماری نفوس و جمعیت کشور نشده است. اینها همه نشان وضعیت ترس و غلبه است و افغانستان هنوز از این وضعیت عبور نکرده و چشمانداز عبور در آینده نیز تیره و تار است.
طالبان و تداوم جنگ داخلی
ساختار حقوقی که بعد از ۲۰۰۱ به لطف حضور جامعه جهانی در افغانستان به وجود آمد، فقط روپوشی برای تداوم جنگ داخلی بود و آنقدر صوری و پوشالی بود که طالبان حتی برای لحظه در نادیده گرفتن آن درنگ نکردند. بدین ترتیب، طالبان قدرت را نگرفتند چون ساختار سیاسی و حقوقی وجود نداشت، بلکه آنان به عنوان یک گروه ذینفع و درگیر در جنگ داخلی، به لطف بندوبستهای بین المللی و عمل انتحاری اشرف غنی بر سایر گروههای ذینفع غلبه یافتهاند. طالبان نه تنها از رهگذر ایجاد توازن و توافق عمومی به قدرت نرسیده که حتی با سرکوب و قلع و قمع دیگران هم قدرت را به دست نیاوردهاند. از این رو، کسب اقتدار دوباره توسط آنان با مفهوم «تغلب» که در ضمن واجد بار معنایی تداوم منازعه است، بیشتر قابل توضیح است.
بازگشت ناگهانی طالبان به قدرت ریشه در مناسبات بین المللی و تغییر اولویتهایی ایالات متحده دارد. در ۱۰ فبریوری ۲۰۲۰ موافقتنامۀ میان امریکا و طالبان به امضا رسید و در این موافقت نامه امریکا نه تنها از طرف خود، بلکه از جانب دولت رسمی افغانستان که خود دستنشاندۀ امریکا بود، نیز به طالبان وعدۀ کاهش خشونت را داد. این تعهد فشار نظامی از دوش نیروهای طالبان را برطرف و دست نیروهای مسلح افغانستان را بست و در نتیجه راه رسیدن آنان به قدرت سیاسی را هموار کرد. کمتر از یک سال بعد از این توافق، دولت وابسته به امریکا فروپاشید، رئیس جمهور آن فراری شد و کشور به تصاحب گروه طالبان در آمد.
طالبان، اکنون یک گروه ذینفع است که در یک «وضع طبیعی» به لطف یک عامل خارجی (ایالات متحده امریکا و پاکستان) در منازعۀ جاری، دست برتر را یافته است. این وضعیت، نه تنها ترسی را که موجب تداوم جنگ داخلی است، همچنان پابرجا نگه میدارد، بلکه آن را تشدید میکند. وضعیت «تشدید ترس» در حالت طبیعی به جنگ داخلی ابعاد فاجعهبار و دهشتناک میبخشد. در چنین وضعی از آنجا که هر شخصی حامل خطر احتمالی است، میتواند ابژۀ حذف نیز باشد و این دقیقا آن چیزی است که اکنون در افغانستان جریان دارد.
طالبان به عنوان یکی از گروههای ذینفع که چیرگی خود را در منازعه مدیون لطف خواسته یا ناخواستۀ ایالات متحده است، به شدت نگران از دست رفتن موقعیتشان است و از سایر گروهها به شدت میترسد. یافتن موقعیت برتر ترس آنان را تشدید کرده است. سلطۀ دوباره طالبان بر کشور، هیچ نشانی از رفتار یک گروه مسئول و آمادۀ تصدی قدرت سیاسی را با خود ندارد. آنان از همان بدو ورود دست به انتقامگیریهای وحشتناک زده و از محاکمۀ صحرایی تا کوچ اجباری مردمان مخالفشان ابایی نکردهاند. منع دختران از تحصیل نیز ناشی از ترس زوال موقعیت است. درست است که طالبان به عنوان یک گروه مذهبی، سعی دارند برای خشونتهای رفتاریشان توجیه مذهبی تدارک کنند، اما مذهب نیز روی هم رفته در نزد طالبان نمیتواند چیزی جز تابعی از متغیر وضع طبیعی باشد و لذا سرشت هولناک و مخوفی که طالبان به هویت مذهبی شان داده اند، نیز ناشی از ترسی است که آنان به اقتضای وضعیت طبیعی از مخالفان واقعی و احتمالی شان دارند. خشونت مذهبی در جهان اسلام را اغلب را به انحطاط دینی و تبدیل شدن دین به ایدئولوژی باز میگردانند و تا کنون انبوهی از تحلیلها و بررسیها در مورد خشونتهای مذهبی گروههای افراطی، با پیشفرض ایدئولوژیک شدن دین صورت گرفته است. این تحلیلها، خاستگاه خشونتها را میل به کسب قدرت سیاسی میداند و دین را ایدئولوژی کسب قدرت تفسیر میکنند. ولی واقع این است که منشأ خشونتها ترس است. طالبان به طور خاص از همه چیز میترسند. از کلیشههای جامعهشناختی و نقد روشنفکرانۀ دین که درگذریم، خشونت به نام دین ریشه در ترس دارد و برغم فرم و صورت نیهلیستیک آن، در واقع بازتاب نوعی قحط و شقا و توحش و بدویت است. این ترس نیز ریشه تاریخی دارد و نشان تداوم وضع طبیعی و جنگ داخلی در کشور است.
این وضعیت بیانگر دو چیز است: امتناع دولت و عدم تحمل دیگری. جنگ مدام هیچ دلیلی جز امتناع دولت ندارد که همان گذار از وضع طبیعی به حالت مدنی باشد. از دید توماس هابز، اگر راه برای تأسیس دولت به عنوان قرارداد مدنی هموار شود، زمینههای گذار از جنگ داخلی به حالت مدنی فراهم خواهد شد. طالبان نه تنها خودکامه و یکهسالار است و حضور مشروع دیگری را به رسمیت نمیشناسد، بلکه از آنجا به لطف بندوبستهای خارجی به قدرت سیده است، امکانات معرفتشناختی لازم برای درک وضعیت موجود را نیز ندارند ولذا به جای قبول مشروعیت دیگری به نفی آن اهتمام میکنند. طالبان در بهترین حالت، باور دارند که با تشدد و خشونت میتوانند بر اوضاع مسلط شوند. آنان از لحاظ روانی آمادگی ارتکاب بالاترین حد خشونت را دارند و از لحاظ ارزشی کشتار و سرکوب نه تنها برای شان واجد قبح اخلاقی نیست، بلکه سبب آرامش وجدان دینی و، به پندار ایشان، مایه اجر و مثوبت اخروی برای شان نیز میباشد.
ذهنیت نخبگان پشتون
از ۱۸۸۰ تا کنون، پشتونها به عنوان یکی از گروههای قومی در افغانستان حاکم بوده است ولی همواره این حاکمیت را مدیون یک نیروی بیرونی بوده و در جدال با سایر گروههای ذی نفع به دست نیاورده است. لذا، نخبگان سیاسی پشتون همواره در حالت ترس و قهراً نفرت نسبت به سایر گروههای ذینفع باقی مانده و از لحاظ ذهنی و روانی در حالت وضعیت طبیعی قرار دارند. به عبارت دیگر، پشتونها از آنجا که قدرت را در میدان جنگ به دست نیاورده، بلکه به لطف یک نیروی خارجی و به بهای وفاداری به آن نیرو به دست آورده است، همواره در وضعیت غیر مدنی باقی مانده است. وضعیت مدنی حالتی است که به دنبال توافق داوطلبانه گروههای ذینفع بعد از جنگ داخلی، به وجود میآید. پشتونها در بدو تاریخ جدید افغانستان، از آنجا که به هیچ توافق داوطلبانه با گروههای ذینفع نرسیده بودند، در موقعیت تداوم وضع طبیعی قرار دارد نه در وضع مدنی. تداوم وضع طبیعی در پشتونها، همه گروههای ذی نفع را در این وضعیت قرار داده است. لذا، تنها برخی از گروههای افراطی پشتون مانند طالبان در موقعیت ترس و نفرت دایمی نسبت به دیگران قرار ندارد، بلکه جامعه در کلیت خود در وضعیت ترس همه از همه و دو راهی کشتن و کشتهشدن قرار دارد. و این همان هستۀ اصلی خشونت و ترسی است که در آیندۀ دور یا نزدیک منفجر خواهد شد.
آگاهی شوم حاصل از جنگ دخلی دوامدار، ایجاد ذهنیت حداقلی برای گذار به وضع مدنی در میان برخی گروههای ذینفع است، ولی پشتونها که در قرن نوزده به لطف استعمار انگلیس و در قرن بیست و یکم به برکت امریکا بر سایر گروههای ذینفع غلبه یافته است، هنوز ضرروت گذار به وضع مدنی را درک نکرده است و به خصوص طالبان با هیچ ابزاری جز خشونت و سرکوب آشنا نیست. و درست همین امر است که کنترل آنان بر افغانستان را حامل خطر تازه و سرآغاز تشدید خشونتها و فصل جدیدی از جنگ داخلی جلوه میدهد، تا گذار به نوعی امنیت اگرچه منفی یا نظم اگرچه پولیسی و حداقلی. طالبان نطفهبندی آگاهی در زهدان ذهنیت اقشار مختلف مردم را نوعی تهدید تلقی میکنند. تمام مردمی که تعلقات قومی و زبانی به طالبان ندارند، مخالفان بالقوه یا بالفعل گروه طالبان به شمارند و به حکم منطق موقعیت یعنی در وضع طبیعی و در شرایط غیبت هرگونه قرارداد اجتماعی معقول، مخالفان بالقوه نیز بایستی از دم تیغ گذرانده شود.
چشمانداز
نه همسایگان افغانستان، نه هیچ کشور دیگر و نه جامعه بین المللی از هیچگونه مبارزۀ مسلحانه علیه طالبان حمایت نمیکنند. اما، هم همسایگان و هم جامعه بین المللی با طالبان وارد تعامل مثبت هستند و حمایتهای مالی مختلف به حکومت آنان جریان دارد. این به معنای برهم زدن وضع طبیعی به سود یکی از گروههای درگیر بدون گذار به وضع مدنی است و دقیقا تداوم همان فرمولی میباشد که دولت بریتانیا در دهههای پایانی قرن نوزدهم برای کنترل افغانستان مطرح کرد که تاکتیک موفق استعمار بریتانیا بود ولی فاجعۀ انسانی آن برای یک روز هم متوقف نشد.
اکنون در دهههای آغازین قرن بیست و یکم، افغانستان دقیقاً در همان جایی ایستاده است که در ۱۸۸۰ از آنجا شروع کرده بود: حمایت از یکی از گروههای ذی نفع بدون گذار به وضعیت حقوقی و مسالمتآمیز. به هرحال، افغانستان کشوری است که تاریخ سه قرن اخیر آن (از ۱۸۸۰ تا ۲۰۲۳) با جنگ داخلی به هم پیوند میخورد. با گذر نزدیک به دو سال از سلطۀ طالبان، اکنون افغانستان نه تنها هیچ چشماندازی را برای خروج از این وضعیت پیش رو ندارد، بلکه با چشمانداز تیره و تار هبوط در یک جنگ داخلی دیگر، دیر یا زود، روبهرو است. پیشبینی شعلهور شدن جنگ داخلی از منظر تحلیل آرایش گروههای ذی نفع چندان دشوار نیست. تاریخ یک صدسال گذشته بهترین شاهد این موضوع است. ولی نکتۀ جدی این است که جهان این خطر را نادیده میگیرد و نیروهای سیاسی و فرهنگی داخلی هنوز همه ابعاد خطر آن را درک نکردهاند.