دیدگاه

هجده تیر امسال برای نخستین مرتبه در کلن آلمان، در راهپیمایی اعتراضی پراید شرکت کردم. همین چند ماه پیش بود که لباس مشکی می‌پوشیدم و عینک آفتابی با یک ماسک بزرگ می‌زدم و در خیابان‌های تهران برای اعتراض به قتل ژینا (مهسا) امینی و سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی مشتم را گره می‌کردم و شعار «زن، زندگی، آزادی» را فریاد می‌زدم. چند ماه بعد، اینجا در خیابان‌های کلن بین همهمه و ازدحام مردم در راهپیمایی پراید، درگیر هجوم احساسات مختلفی در درونم بودم.

لحظه‌ای هیجان‌زده و خوشحال از این احساس آزادی، چیزی که هیچ وقت تا به حال تصویر دقیقی از آن نداشتم؛ لحظه‌ای خشمگین و مغموم از تمام سال‌های عمرم که به دست جمهوری اسلامی نابود شد و من که در تمام این سال‌ها، با هزاران نقاب و ماسک، زندگی که نه، روزگار گذراندم.

تردد با پوشش انتخابی بدون هراس از پلیس و گشت ارشاد

نمی‌دانم از کدام احساس و حالم بنویسم. اصلاً از کجا بنویسم؟ از تهران یا کلن؟ از احساس ترس یا احساس رهایی؟ از روزهایی که با وحشت زندگی می‌کردم و شب‌هایی که با خشم در خیابان فریاد می‌زدم و از دست مامور و پلیس فرار می‌کردم یا روزی که اینجا پرچم رنگین‌کمان در دست گرفتم و کنار هزاران نفر دیگر بابت آنچه هستم، خوشحالی می‌کنم و نشان می‌دهم که وجود دارم و حق زندگی دارم، که من هم آزادم و باید آنگونه که هستم، زندگی کنم.

محمد آسمانی در پراید شهر کلن در آلمان

حوالی ساعت ۱۲ ظهر به مرکز شهر کلن رسیدیم، هنوز رژه پراید شروع نشده بود ولی گوشه و کنار خیابان‌ها می‌شد آدم‌هایی با پوشش متفاوت دید که راهی محل برگزاری راهپیمایی هستند.

یک نفر تاج بزرگ رنگارنگ از جنس پر بر سر گذاشته بود و بیکینی رنگی پوشیده بود. یکی دیگر هارنس چرمی بسته بود و شورت کِشی پشت باز پوشیده بود. ولی عجیب‌تر از ظاهر و پوشش این آدم‌ها برایم، هضم این حجم از آزادی در جامعه بود.

اینکه با این پوشش و ظاهر در مترو تردد می‌کنند، پشت چراغ قرمز می‌ایستند یا حتی از کنار ماشین پلیس رد می‌شوند برایم تازه بود. آن هم بدون اینکه نگران قضاوت باشند، یا کسی اعتراض کند یا حرفی بزند، توهین یا تحقیری کند. بدون اینکه ترسی از پلیس، گشت ارشاد، مراجع قضایی، دین، قانون و هزار چیز دیگر داشته باشند.

https://www.radiozamaneh.com/764146

برای مدت طولانی دنبال جای پارک بودیم، من آنقدر هیجان‌زده بودم که دیگر داشتم عصبی می‌شدم. وقتی یک جای پارک خالی تو یک پارکینگ شلوغ پیدا کردیم، نفسی عمیق کشیدم. همه‌ا‌ش فکر می‌کردم آن بیرون چیزی موج می‌خورد که باید مثل هوا تو ریه‌هایم بکشمش.

این احساس، مثل همانی بود که به خاطرش در روزهای اول اعتراضات در چهارراه ولیعصر شعار دادم، دویدم، کتک خوردم، گریه کردم و ضجه کشیدم.

ولی این همه داستان نیست، اگر تو هم تمام سال‌های نوجوانی و جوانی‌ات تنها جایی که می‌شد خودت باشی و لب‌های کسی که دوستش داری را مزه کنی، گوشه یک اتاق با پرده‌های ضخیم کشیده بود که مبادا کسی چیزی ببیند، که مبادا آبرویی ریخته بشود، که مبادا سری بالای چوبه‌دار برود، بعد مثل من ولع نفس کشیدن داشتی.

بغض می‌کنم مثل بچه‌ای که گریه می‌خواهد اما فضا براش غریبه است

یک روز که لباس‌شخصی‌ها به دانشگاه شریف حمله کردند، به خیابان آزادی و بعد دانشگاه شریف رفتم. تا قبل از اعتراضات جنبش ژینا، فکر می‌کردم نهایت کاری که بتوانم بکنم این باشد که یک جا بیاستم و نگاه کنم. از تجربه اعتراضات ۸۸ و ۹۶ و ۹۸ به اندازه کافی سرخورده بودم. یا شاید مثلاً یک سری رویدادها را به خاطر بسپارم تا بعدا در موردشان بنویسم.

Ad placeholder

در واقعیت اما وسط ماجرا بودم، وسط فریاد کشیدن و ایستادن و شعار دادن و یک کاری کردن! حتی اگر شده ماشین را وسط خیابان آزادی پارک کنم تا جلوی تردد یگان ویژه و پلیس ضدشورش را بگیرم.

حالا من اینجا در کلن بر روی پل رودخانه راین وسط راهپیمایی اعتراضی پراید غرق شده بودم اما یک چیزی فرق داشت. همیشه خیالم از پراید این بود که یک لباس عجیب می‌پوشم، غلیظ آرایش می‌کنم و وسط جمعیت می‌رقصم؛ طوری که همه خیره بشوند و توجهشان به من جلب شود، درست برخلاف راهپیمایی‌های اعتراضی در تهران که می‌خواهی باشی اما توجه‌شان را جلب نکنی.

اما یک جا ایستاده بودم و فقط نگاه می‌کردم… بقیه رد می‌شوند، یا وسط خیابان و روی سکوهای نمایشی پراید، یا در اطرافم می‌رقصند یا اینکه در آغوش آنکه دوستش دارند به بوسیدن مشغول‌اند… و من خشکم زده! بغض می‌کنم مثل بچه‌ای که گریه می‌خواهد اما فضا براش غریبه است. بچه‌ای که منتظر یک آشناست تا زیر گریه بزند و بپرد تو بغلش.

آرزوی پراید تهران پس از آزادی ایران

بر روی یکی از این سکوهای متحرک پراید، پسری شبیه رضا می‌رقصید، همان‌قدر لوند، جذاب و کاربلد. جای رضا اینجا خالی بود. اگر ایران آزاد بود، رضا قطعا یک رقاص حرفه‌ای می‌شد. لابد در پراید تهران هم روی یکی از همین سکوها می‌دیدمش که با رقص‌اش تمامی نگاه‌ها را دزدیده است.

اگر ایران آزاد بود، من هم با محسن برای پراید تهران آماده می‌شدیم، برای پراید هم حتما یک لباس عجیب می‌پوشیدم و غلیظ آرایش می‌کردم. شاید هارنس چرم چشم‌گیر مثل همانی که تن آن جوان دیدم می‌پوشیدم. شاید هم شبیه به هارنسی که آرش از ترکیه خریده بود. وقتی برگشت، ذوق داشتیم ببینیم چطور لباسی است. در خونه پوشیدیم و چند تا عکس گرفتیم و… می‌دانستیم هیچ‌وقت هیچ‌جای تهران علنی نمی‌توانیم این هارنس را به تن کنیم. برای انتشار عکس‌ها، باید آن‌ها را ادیت می‌کردیم و چهره‌هایمان را پنهان می‌کردیم.

از پل رودخونه راین رد شدیم و حالا این طرف شهر پر از کافه و رستوران و سکوهای پیش ساخته‌ای بود که برای خواننده‌ها و رقصنده‌ها آماده کرده بودند. همه‌جا شلوغ بود، تا حالا این همه ال‌جی‌بی‌تی یک جا ندیده بودم و دیگر نمی‌خواهم از عبارت «اقلیت‌های جنسی و جنسیتی» استفاده کنم. دیگر با این همه آدم که اقلیت نیستیم. پیش‌تر، فکر می‌کردم اقلیت و کم تعداد هستیم.

فکر می‌کردم با فاصله‌های دور و نزدیک و فقط با اپلیکیشن‌های دوست‌یابی بهم وصل می‌شویم اما حالا می‌بینم که نه، واقعا اقلیت نیستیم. در واقعیت، هستیم، زیاد هم هستیم، زندگی می‌کنیم، شاد هستیم، به‌رغم تمام ناملایمتی‌های دنیا و ناآگاهی آدم‌ها ما هستیم و زندگی می‌کنیم. دست کم اینجا حق زندگی داریم! کم یا زیاد ولی حق زندگی داریم.

ماسک‌های زندگی‌ام در ایران

در این روز پراید، خیلی‌ها را دیدم که نقاب زده بودند اما نقابشان با آن نقابی که من ۳۵ سال به صورتم زدم فرق داشت! نقاب این‌ها زرق و برق و رنگ و لعاب داشت. اگر این نقاب را برمی‌داشتند، تازه یک لبخند بزرگ و عمیق بر صورتشان هک می‌شد. بعد دوباره نقاب را می‌گذاشتند و می‌رقصیدند. عده‌ای دیگر نقاب متفاوت‌تری داشتند و این نقاب نشان‌دهنده علایق یا فانتزی‌های جنسی‌شان بود.

اما نقابی که من همه‌ی این سال‌ها به صورت داشتم، از دید بقیه پنهان بود اما سنگینی این نقاب را هر روز و در هر لحظه زندگی بر صورتم احساس می‌کردم. تازه فقط یک نقاب نداشتم!

در هر موقعیت و شرایطی، باید یکی از نقاب‌ها را به صورت می‌زدم. مثلا تو مدرسه برای اینکه تُن صدایم زیر و دخترانه بود، نقابم تنهایی و گوشه‌گیری بود تا مبادا کسی باهام صمیمی شود و یا به خودش اجازه بدهد تُن صدای منو مسخره کند. بااین‌حال بارها از طرف سال بالایی‌ها تهدید و تمسخر شدم.

در محله نقاب یه پسر فوتبال دوست به صورت می‌زدم و گاهی به اجبار فوتبال بازی می‌کردم، ورزشی که هرگز بهش علاقه‌ای نداشتم و گاهی حتی ازش متنفر بودم! چون اگر بازی نمی‌کردم و می‌فهمیدن که فوتبال را دوس ندارم، مسخره می‌شدم.

بزرگ‌تر که شدم در دانشگاه نقاب یک جوان دگرجنسگرا را به صورت می‌زدم، چون اگر می‌فهمیدند به جنس مخالف گرایشی ندارم، اگر دردسر نمی‌شد، برایشان حداقل عجیب بود.

نقابم در سربازی، نقاب یک پسر تحصیل‌کرده و مؤدب بود که کسی جرأت ندارد حتی «تو» خطابش کند. چون اگر با کسی صمیمی می‌شدم، شوخی‌های جنسیت‌زده و مردسالارانه‌شان قطعاً بیشتر از گوشه‌گیری آزارم می‌داد.

نقاب بعدی در محل کار بود؛ نقاب یک مرد دگرجنسگرای خانواده‌دوست که لابد به زودی با یک زن ازدواج می‌کند. پیش از تمامی این‌ها، یک نقاب از کودکی بر صورتم همیشه بود. نقابی که از زمان آشنایی‌ام با خودم، و قبول خودم، در خانه و جمع‌های فامیلی بر صورتم بود.

حالا که از نقاب‌ها می‌نویسم، متوجه شدم هنوز چند نقاب همراه خودم دارم. یکی نقابی برای صحبت با خانواده و آشنا که خیره به صفحه گوشی به صورت می‌زدم و دیگری نقابی که روزهای اول مهاجرت در مواجهه با هم زبان‌ها و ایرانی‌ها به صورت داشتم.

البته راهپیمایی اعتراضی پراید یا رژه افتخار به ما یاد می‌دهد تا نقاب‌ها را برداریم. پراید به همه همجنسگراها، دوجنسگراها، ترنس‌ها و کوییرها اجازه می‌دهد تا خودشان را نشان بقیه بدهند و همچنین فرصتی برای مبارزه علیه تبعیض و خشونت نسبت به جامعه ال‌جی‌بی‌تی‌کیو پلاس و اعتراض و برابری‌خواهی و حق‌طلبی داشته باشند.

قصه پراید، از استون‌وال تا به امروز من

پرایدهایی که هر ساله از این گوشه تا آن گوشه جهان شاهدش هستیم، جشن پیروزی جنبشی برابری‌طلبانه و انسانی است که از یک کلاب برای افراد ترنس و کوییر به نام «استون‌وال» (Stonewall) در شهر نیویورک آمریکا و حوالی پنجاه سال پیش شروع شد.

رسمیت یافتن افراد جامعه ال‌جی‌بی‌تی‌کیو پلاس‌ به‌عنوان عضوی از جامعه انسانی، در پی مبارزات، اعتراض‌ها و تلاش‌هایی طولانی برای دستیابی به حقوقی بود که قرن‌ها از این بخش جامعه سلب شده بود.

در سال ۱۹۶۹ میلادی، آمریکا شاهد اعتراضات سراسری علیه جنگ ویتنام، هیپی‌گری، جنبش نگرش مثبت به سکس، مصرف ماری‌جوانا و قارچ جادویی و همچنین توجه بیشتر موسیقی از جمله به سبک «راک‌اندرول» بود.

به‌رغم حال و هوای اعتراضات سراسری علیه جنگ و استعمار، هنوز عمده همجنسگرایان و کوییرها گرایش جنسی خود را مخفی می‌کردند تا اینکه روز ۲۸ ژوئن ۱۹۶۹ فرا رسید؛ روزی که همه‌چیز را برای همیشه تغییر داد.

وقتی در این روز پلیس نیویورک به استون‌وال هجوم برد، افراد ترنس، کوییر و همجنس‌گرا برای نخستین مرتبه در کنار همدیگر در مقابل این یورش به پاتوقشان و در مقابل آزارهای روزمره پلیس، دست به اعتراض زدند. مقاومت آن‌ها الهامی برای دیگر شهرهای جهان شد و به جنبشی گسترده منجر شد تا بقیه جامعه، حق انتخاب افراد برای یافتن شریک‌(های) جنسی و عاطفی خود، به شیوه‌ای که صلاح می‌دانند باز کند و هویت‌ها و گرایش‌های جنسی و جنسیتی را به رسمیت بشناسد.

بلافاصله بعد از مقاومت «استون‌وال»، نخستین گروه‌های سیاسی همجنسگراها مثل «جبهه آزادی همجنسگرایان» در سطح ملی در آمریکا تشکیل شدند تا به دنبال حقوق اجتماعی و مدارای بیشتر باشند.

افراد جامعه ال‌جی‌بی‌تی‌کیو پلاس بتدریج بیشتر خودشان را در فضاهای عمومی نشان دادند و نگاه رسانه‌ها بتدریج به آن‌ها ملایم‌تر شد. یک سال پس از هجوم پلیس به استون‌وال، این مرتبه در حدود چهار هزار نفر از افراد این جامعه در گرامیداشت خاطره قیام ۲۸ ژوئن به خیابان‌ها آمدند.

از آن زمان تا به این روزم در کلن آلمان، این یادآوری سالانه نه تنها برای حفظ دست‌آوردهای موجود بلکه در ادامه همان جنبش انسانی و برابری‌طلبانه، در راستای تحقق حقوق بشر همگان است. این یادآوری همچنان برای ما یک راهپیمایی اعتراضی است یا رژه‌ای برای افتخار یا پراید که همراه راهپیمایی و جشن و رقص برگزار می‌شود.

Ad placeholder

در هضم تناقض رقصیدن پلیس با مردم

در گذر پراید، اینجا ماشین‌های پلیس و مامور گشت زیاد بود. برایم تماشای خنده و رقصیدن پلیس به‌همراه مردم خیلی عجیب بود. همه‌اش فکر می‌کردم این ترس درونی اگر نباشد، دنیا چه شکلی می‌شود؟

در تمام این سال‌ها، از بزرگ‌ترین هراس‌های ما همجنسگراها در ایران، پلیس و مامورهای امنیتی و حکومتی است. مامورهای حکومتی که حتی به رختخوابمان، یعنی به خصوصی‌ترین بخش زندگی هر انسانی سرک می‌کشند؛ مامورهایی که می‌خواهند امر به معروف و احکام شرعی مملکت اسلامی را حتی در رختخوابمان هم ببیند یا به دنبال اعدام ما هستند تا از بلندی به پایین پرتمان کنند یا حتی زنده ما را بسوزانند.

اینجا در آلمان، عرف در مورد پوشش و ظاهر آدم‌ها معنایی ندارد و برای آن قالب‌های از پیش تعریف شده ندارند. درنتیجه هر کسی می‌تواند متفاوت باشد، هرجور دلش می‌خواهد لباس بپوشد، آرایش کند و افتخار کند به انسانی که هست. درست برخلاف ایران که درگیر عرف و قالب و انگ‌های اجتماعی باقی مانده‌ایم و هنوز لاک زدن مردها، تراشیدن موی زن‌ها، رنگ کردن مو و خیلی چیزهای دیگر می‌تواند حتی جان انسان را بگیرد.

برگزاری پراید مخالفت با مذهب نیست، بلکه مخالفت با حکومت دینی، باورهای غلط سنتی و خشونت نظام‌مند مردسالاری است. در میانه پراید، عده‌ای را هم دیدم برهنه در این رویداد حاضر شده‌اند اما برخلاف انتظارم، نه کسی از حضور آن‌ها نگران بود و نه کسی شاکی یا حتی معترض!

حضور این عده با بدن‌های برهنه قطعاً حاوی پیامی برای تماشاگران است. شاید آن پیام چیزی شبیه به این باشد:

اگر ۳۶۵ روز سال به شما گفتند گناهکار و بیمار هستی؛
اگر ۳۶۵ روز سال به شما گفتند که بدن شما عجیب و لبریز شرمساری است. اگر همه‌اش بگویند شرمنده زخم‌هایتان، لباس‌هایت، موهایت، اندام تناسلی‌ات، سینه و بازو و شکمت باش؛
اگر ۳۶۵ روز سال به شما گفتند که گرایش جنسی و هویت جنسیتی، روابط و علایق خودتان را باید مخفی نگه دارید؛
اگر ۳۶۵ روز سال به شما گفتند که بدن‌تان رو مخفی کنید، با ترس راه بروید و عشقتان را از بقیه جامعه پنهان کنید؛

حالا در این یک روز از سال، در این یک روز ارزشمند، می‌توانی بدون ترس از قضاوت، خودت باشی و بدنت، عشقت، اشتیاقت و زندگی‌ات را جشن بگیری.

حکومت مذهبی توی ذهن ما: پنهانکاری، ریاکاری و خشونت مردسالانه

شاید هنوز برای ما هضم این پیام کمی سخت باشد. راه دوری نمی‌روم. در ایران، در جامعه‌ای مذهبی با سیستم حکومتی دینی به دنیا آمده ام و بزرگ شدم. در تمام دوران کودکی، نوجوانی و جوانی در جامعه سنتی و مذهبی با فشارهای مردسالارانه، بدون آموزش مسائل جنسی و جنسیتی درس خواندم و خودم را پیدا کردم.

در تمام این سال‌ها و در این مسیر سخت شناخت بدون کمک آموزشی، از کودکی گرفته تا نوجوانی، بارها و بارها از دست خیلی‌ها گریختم – مخصوصاً در دوران کودکی – که می‌خواستند به من دست‌اندازی جنسی کنند. ناگفته نماند که از این خشونت جان سالم به در نبرد‌م! دو بار در دوران نوجوانی مورد آزار و تجاوز جنسی قرار گرفتم.

این فقط گوشه‌ای از زندگی‌ام در حکومتی تماما مذهبی و سنتی است. برای همین می‌گویم باید تعاریف را بازنگری کنیم. تعریفی که حکومت مذهبی و سنتی در تمام این سال‌ها در ذهن ما پرورش داده، فقط پنهانکاری، ریاکاری و خشونت مردسالارانه است.

کاروان‌های پراید کلن دیگر به این سوی رودخانه راین رسیده است و از روبروی کلیسای جامع کلن پر سروصدا رد می‌شود و بخش راهپیمایی پراید تمام می‌شود اما شب هنوز ادامه دارد و این تازه این آغاز یک جشن بزرگ شبانه برای جامعه ال‌جی‌بی‌تی‌کیو پلاس حاضر در کلن است.

سکوهای پیش ساخته در همه جای مرکز شهر قد کشیده‌اند و صدای موسیقی از همه طرف به گوش می‌رسد. مردم همچنان شاد و خوشحال از کنار هم رد می‌شوند، گاهی لبخند می‌زنند و گاهی حتی تشویق‌ا‌ت می‌کنند تا همراهشان برقصی. کافه‌ها، بارها و کلاب‌ها تا نیمه‌های شب مملو از جمعیت است و همه در این روز به هر آنچه که هستند افتخار می‌کنند.

جمعی از اعضای جامعه ال‌جی‌بی‌تی‌کیو پلاس ایرانی هم در این رژه حضور داشتند و ماکتی از چهره مهسا امینی در حالی که موهای خود را در باد رها کرده و حلقه‌ای به دور گردن خامنه‌ای آویخته حمل می‌کردند. تماشای این صحنه و شعار «زن، زندگی، آزادی» این بار در کلن و در جشن پراید برایم احساس غرور مضاعف داشت.

آرزو می‌کنم برای ایران آزاد

حالا روزی را تصور می‌کنم که در ایرانی آزاد، من و تمام خانواده بزرگ ال‌جی‌بی‌تی‌کیو پلاس ایرانی به چیزی که هستیم افتخار می‌کنیم و جشن می‌گیریم. پراید تهران شاید چیزی شبیه به پراید کلن باشد، حتی باشکوه‌تر!

خودم را تصور می‌کنم با ظاهری که سال‌ها آرزو داشتم در پراید دیده بشوم و دوستانم را کنارم می‌بینم که با هم بلند بلند می‌خندیم، می‌رقصیم و خوشحالیم بابت چیزی که هستیم. بدون ترس از قضاوت، خشونت، تبعیض، آزار و اعدام!

در روز پراید تهران، پراید مشهد، پراید اهواز و… شعار ما چیزی جز «زن، زندگی، آزادی» نیست. همه‌ی ما بخشی از این جامعه هستیم. ما اعضای جامعه ال‌جی‌بی‌تی‌کیو پلاس ایرانی و تمام زنان ایران، قربانی خشونت نظام‌مند مردسالاری هستیم. زندگی و آزادی حق ماست، برای آن می‌جنگیم و در آخر هم پیروز خواهیم شد.

تا زمانی که رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی تمام درها را بسته، تا زمانی که خشونت نظام‌مند مذهبی وجود دارد و هیچ‌گونه آموزشی آزاد در دسترس کودکان و نوجوانان نیست، خانواده می‌تواند تنها پناهگاه امن کودکانمان باشد.

نگران این نباش که فرزند تو دگرجنسگرا نیست، نگران این باش که بدون حمایت تو بیش از پیش در معرض قضاوت، خشونت، تهدید و تجاوز قرار می‌گیرد. ما کنار هم هستیم برای ساخت آینده‌ای باشکوه برای کودکانمان، فارغ از گرایش جنسی و جنسیتی آن‌ها و همیشه فریاد می‌زنیم زنده باد آگاهی، زنده باد آزادی.