کابل ــ زمستان سرد و بی‌رحم بود. گستاخی و بی‌رحمی‌اش را در مواجه با خانواده‌های فقیری که قدرت مقابله به آن را نداشت، بیشتر حس می‌کردم. ضجه‌ها و ناله‌های مادران پیر که از نم‌ و سردبودن خانه‌های‌شان شکایت می‌کردند؛ کودکان که یکی پشت دیگر صرفه می‌کردند و لب‌های نازک‌ که خون بسته شده بودند؛ و صورت‌هایی که سیلی بی‌رحمانه بادها و سردی هوا را پذیرا شده بودند؛ همگی این زمستان را به خوبی نشان می‌داد.

شکم‌های خالی و چشم‌هایی که نگاه نداشت و خنده‌های عاریتی که در تلاش برای پوشاندن این ناملایمات و تلخ‌کامی‌های زندگی بودند، سویه دیگر از زمستان کشنده و گستاخ را آفتابی می‌کردند. علاوه براین تیره‌روزی، گروه حاکم بر کشور است که از جگر زنان و دختران تغذیه می‌کند. محروم‌کردن دختران و زنان از  تحصیل، کار و انتخاب را درمان زخم‌هایی می‌داند که شیطان بر روح این‌ها و جامعه در دوران جمهوریت زده است. می‌گوید: برای نجات از شر “شیطان” و زخم‌های که این “شیطان” از طریق تحصیل دختران و زنان و کار آن‌ها بر پیکر جامعه وارد کرده است و می‌کند، باید زنان را در خانه زندان کرد و بیشتر شکنجه روحی و روانی داد که تا در آتش شکنجه عظیم، از گناهی که در دوران جمهوریت مرتکب شده اند، پاک شوند. به این کارش فخر می‌کند و سرش را نزد کشورهای همسایه  و جهان بلند می‌داند و شعار می‌دهد که درخت اسلام را آب‌یاری نموده و روز بی‌خورشید و شب بی‌ماه‌و‌ستاره‌ی اسلام را با خورشید، با ماه و با ستاره آراییده و غرب را شکست داده است.

اما در آن طرف سرمای کشنده، برف‌های زمستان و خانه‌های نمناک، خانواده‌های بی‌ریا و قلب‌های باصفا قرار دارند که از درس خواندن و تحصیل فرزندان‌شان تغذیه می‌کنند. تحصیل دختران و زنان‌شان مایه شادی و شعف خانواده‌ها اند. براین باورند که زوایای تاریک زندگی، غم‌های جاودانه، بی‌رحمی طبیعت و خشونت‌های انسان‌ها با دانش و علم قابل تبیین است. باوجودی‌که چرخ زندگی را به سختی و مشکلات و کارهای شاقه چون کراچی‌رانی، کارهای یدی و قالین‌بافی می‌چرخانند، ولی بوی ناامیدی و بی‌اعتنایی به تحصیل در این کشاکش زندگی کمتر دیده می‌شود. بیشتر از اینکه به قسمت‌های تاریک زندگی چشم دوخته باشند، افق‌های جدید را برای خود‌شان گشوده اند. زندگی دیگری که در پهنای یک عالم است، برای‌شان خلق کرده اند. دیوانه‌وار برای تحقق آن می‌جنگند و ناملایمات و تلخ‌کامی‌های زندگی چرت‌اش پاره نمی‌تواند.  

سه ماه زمستان، من و خانم‌ام شاهد ناملایمات و مبارزات‌شان برای تحصیل بودیم. باوجودی که زمستان سرد و کشنده بود، ولی قلب‌های گرم وقدم‌ها استوار بودند. در کلاس‌هایی که برای‌شان مساعد کرده بودیم با علاقه و شوق می‌آمدند. زمستان سرد سپری شد. پایان زمستان را با دختران جشن گرفتیم. کسانی‌ را که در صنف خود نمره اول شده بودند، با دادن یک کتابچه تقدیر کردیم. یکی از آن دختران، “فاطمه ح.” بود. او در صنف ریاضی اول شده بود.

سال ۱۴۰۲ را شروع کردیم. درس‌ها برقرار بودند. لبخندها، تلاش‌ها و امید‌های دختران به تما‌شا می‌نشستیم. گاهی مرغ ناامیدی و ترس پرواز می‌کرد. اما دختران با خنده‌ها و تلاش‌ها و درس‌های‌شان، شکارش می‌کردند. روزی در کلاس بودم. فاطمه آمد و گفت: «می‌خواهم داوطلبانه به دختران درس بدهم». خیلی خوشحال شدم. گفتم: «می‌خواهی چه درس بدهی؟» گفت: «انگلیسی». خوشحال شدم. به او یک صنف انگلیسی دادیم. او در کنار درس‌های آمادگی کانکور، خودش امادگی تافل می‌خواند و دختران را درس انگلیسی می‌داد.

یک روز بعد از خبر پخش ممانعت دختران به کانکور ۱۴۰۲ فاطمه را دیدم. او مثل همیش لبخند بر لبش جاری بود و قدم‌هایش استوار. به شوخی گفتم: «آمادگی می‌روید؟» گفت: «بله. من آمادگی می‌خوانم و کانکور می‌دهم و در رشته حقوق کامیاب می‌شوم». برایم جالب بود. گفتم: «می‌خواهم قصه‌های زندگیت بنویسی. از رویاهایت بگویی. چرا می‌خواهی داوطلبانه درس بدهید؟ در دل ناامیدی و منع کانکور، آمادگی کانکور بخوانی؟» او لبخند زد و گفت: «استاد یادآوری آن مشکل است. ولی می‌خواهم شریک کنم.» گفتم: «داستان زندگیت به ما کمک می‌کند که در صورت نیاز حمایت‌ات کنیم. ما گروهی از روان‌شناسان و کُوچ‌ها را داریم که برای دختران خدمات مشاوره و کُوچینگ ارائه می‌کنند».

می‌نویسم. از بی‌انتهایی درد، از شکنجه عظیم دختران، از کیف‌ها و گیسوان پرخون. از دست‌های مادر رهاشده، از آخرین امیدهای خانواده. از چشمان باز و پراشک و خون که هرگز معنی‌اش را درک نتوانستم. قصه زندگی من، قصه هستی و نیستی نسل من و هم‌جنس من است. قصه از زندگی یک دانش‌آموز دختر است که می‌خواهد کانکور بدهد، ولی طالبان اجازه نمی‌دهد که کانکور بدهد.

فاطمه ح.، ۱۸ ساله از کابل

او برایم نوشت. داستان زندگیش مرور کردم. اشک‌هایم جاری شد. به تعبیر خودش، تا سن ۱۸ سالگی مشکلات زیادی را تجربه کرده و از لبه مرگ نجات پیداکرده است. نشانه‌هایی از چنگال بی‌رحم مرگ تاهنوز در وجودش است. او تمام آرزویش این است که درس بخواند و کمک تمام کسانی را که با او همکاری کرده اند، بتواند جبران کند.

Ad placeholder

من فاطمه‌ام، و تسلیم نمی‌شوم

من فاطمه‌ام. دختری‌که در زندگی تجربه‌های تلخ داشته است. در پیش چشمانش هم‌کلاسی‌هایش شهید شده‌ اند. هر دفعه که به گذشته‌ام بر می‌گردم، دختری به یادم می‌آید که از داکتر آب می‌خواست، داکتر آب نداد و با لب‌های تشنه شهید شد. آب نداد چون بر عملیاتش ضرر داشت.

می‌نویسم. از بی‌انتهایی درد، از شکنجه عظیم دختران، از کیف‌ها و گیسوان پرخون. از دست‌های مادر رهاشده، از آخرین امیدهای خانواده. از چشمان باز و پراشک و خون که هرگز معنی‌اش را درک نتوانستم. قصه زندگی من، قصه هستی و نیستی نسل من و هم‌جنس من است. قصه از زندگی یک دانش‌آموز دختر است که می‌خواهد کانکور بدهد، ولی طالبان اجازه نمی‌دهد که کانکور بدهد.

می‌خواهم از راه طی‌نموده و دردها و رنج‌های کشیده‌شده بنویسم که قرار بود منتج به ورود به دانشگاه شود.  

 من در دهه هشتاد هجری شمسی به دنیا آمدم. کودکی‌ام در روستا سپری شد. هم‌بازی‌های داشتیم. روزها باهم بازی می‌کردیم. خبر از وسیله بازی نبود. با خاک، گل کچالو، چوب بازی می‌کردیم. اکثرا برای خود خانه‌های زیبایی درست می‌کردیم. یک روز خانه خیلی قشنگ ساختیم. آن خانه تاهنوز در تهی ذهن من است.

وقتی مکتب شروع کردم، چالش‌هایم فراوان بودند. ولی شوق و علاقمندی به درس و تشویق خانواده سبب می‌شد که همه را فراموش کنم. درس‌های مکتب را خواندم. وقتی به طرف مکتب می‌رفتیم، در راه جوی آب کلان بود که از آن باید می‌گذشتیم. مادرم خیلی می‌ترسید که دخترم در جوی آب نیفتد و همیشه من را با دختران دیگر می‌سپرد و همراه آن‌ها می‌رفتیم. یکی از آرزوها و دغدغه‌ام، کلان‌شدن و رفع این مشکل بود. ولی بی‌خبر از اینکه در زندگی جوی‌های مشکلات زیادند. دو ساعت راه طی می‌کردیم که به مکتب برسیم. مادرم نان خشک که در داخل خمیر آن روغن و شکر می‌انداخت، برایم پخته می‌کرد. وقت از مکتب رخصت می‌شدیم، با آب جوی می‌خوردیم. خیلی مزه‌دار بود.

از روستا به کابل آمدیم. دیگر شادابی، هم‌بازی و فضای سرسبز روستا را نداشتیم. فقط یک اتاق بود که دو فامیل در آن زندگی می‌کردیم: خانواده ما و خانواده کاکایم. بخش از اتاق آشپزخانه بود. زمستان سرد و سخت را پشت سرگذراندیم. روزی را یادم است که نان خشک نداشتیم. همه گرسنه بودیم. مادرم به پدرم گفت: «یک بوجی آرد به قرض بیاورید. ما قالین را تا یک ماه دیگر تمام می‌کنیم و پولش را می‌دهیم. وگرنه اولادها همه از گرسنگی می‌میرند». پدرم گفت: «کسی به قرض نمی‌دهد.» پدرم آه کشید و به طرف دکان رفت. همه خوشحال بودیم که پدرم با آرد بر می‌گردد. امشب حداقل نان خشک داریم. ولی پدرم نیامد. دو ساعت گذشت. ناامید شدیم. یک ساعت دیگر گذشته که پدرم آرد آورد. به مادرم گفت: «زود باش نان درست کن که من هم از گرسنگی می‌میرم.» همه خوشحال بودیم که امشب نان خشک داریم. وقت شب نان خشک را خوردیم، پدرم به مادرم گفت: «قالین زود تمام کنید. کسی به قرض نداد. این پول را از یک رفیقم به مدت یک ماه قرض کردم».  

 روزها و شب‌ها با بافتن قالین می‌گذشت. صبح ساعت پنج قالین‌بافی را شروع می‌کردیم و ساعت دوازده شب پهلوی قالین خواب می‌رفتیم. روزها اجازه داشتیم که مکتب برویم و کورس زبان. وقت در مکتب می‌رفتیم، حال ما تازه‌تر می‌شد. در آنجا بعضی از دختران غیرحاضری می‌کردند و ناوقت می‌آمدند. استاد سوال می‌کردند که: «چرا ناوقت آمدید؟» می‌گفتند: «خانواده‌شان نمی‌‌گذارند که مکتب بیایند. می‌گویند: باید قالین ببافید». وقت به زندگی و روزگار آن‌ها نگاه می‌کردم، می‌فهمیدم که چه می‌گویند. صدبار شکر می‌کردم که خانواده‌ام مخالف درس خواندن من نیست. در مکتب که درس می‌خواندیم، همه از طبقه پائین جامعه بودیم. در حاشیه شهر با کمترین امکانات زندگی می‌کردیم.   

به کلاس یازدهم رسیدم. در کنار درس‌های مکتب، کورس زبان می‌رفتم. همیش به خود خیال‌پردازی می‌کردم که من در رشته حقوق کامیاب می‌شوم. وکیل پارلمان می‌شوم. در آنجا سخنرانی می‌کنم. برای دختران و مردم فقیر صدایم را بلند می‌کنم. گاهی باخود سخنرانی می‌کردم. خیلی علاقه زیاد داشتم. این علاقه تاهنوز است و حتما می‌شوم. گرچند با آمدن طالبان، دیگر خبری از پارلمان، تحصیل زنان و کار زنان نیست، ولی باورمندم که به این رویای خود می‌رسم.  

از روستا به کابل آمدیم. دیگر شادابی، هم‌بازی و فضای سرسبز روستا را نداشتیم. فقط یک اتاق بود که دو فامیل در آن زندگی می‌کردیم: خانواده ما و خانواده کاکایم. بخش از اتاق آشپزخانه بود. زمستان سرد و سخت را پشت سرگذراندیم. روزی را یادم است که نان خشک نداشتیم. همه گرسنه بودیم… صدبار شکر می‌کردم که خانواده‌ام مخالف درس خواندن من نیست. در مکتب که درس می‌خواندیم، همه از طبقه پائین جامعه بودیم. در حاشیه شهر با کمترین امکانات زندگی می‌کردیم.  

صنف یازدهم بودم. به طرف مکتب رفتم. ماه مبارک رمضان بود. روز خیلی گرم بود. خیلی زیاد تشنه شده بودم. وقت به مکتب رسیدم، تشنگی را فراموش کردم. درس تمام شد و رخصت شدیم. با همصنفی خود صحبت می‌کردیم که چه لباس برای عید خود درست کنیم. چون روزها آخر ماه مبارک رمضان بود. آن روز مکتب را تا بعد عید رخصت کرد. لباس هردوی ما یک رنگ باشد. هردوی ما روی رنگ لباس و چادر باهم صحبت می‌کردیم. یکدفعه صدای دلخراش به گوش رسید. تمام جا را دود و آتش و خاک گرفته بود. از دوستم سوال کردم که چه شده؟ گفت: «انفجار شده است». به طرف پاهایم نگاه کردم که کفش‌هایم پر از خون بود. قبرغه من زیاد درد داشت. دستم را بردم که از بالای آن محکم بگیرم، ولی دستم پرخون بود. دوستم در کنارم بود و حرکت کردیم. ولی نفس کشیده نمی‌توانستم. گفتم: «من نمی‌توانم بروم». دوستم کمکم کرد و حرکت کردم و خودم را به کوچه رساندم. در آن کوچه یک مرد آمد و من را پشت موتورسکلیت به شفاخانه رساند.

در شفاخانه بهوش بودم. همه‌جا زخمی‌ها بودند. ناله و فریاد می‌کردند. من خیلی درد داشتم. نفس به سختی می‌گرفتم. وقت داد و فریاد را در شفاخانه دیدم، همه چیز از یادم رفت. خودم را فراموش کردم. فقط گریه می‌کردم. مدت بیست دقیقه صبر کردم. دکتر کم بودند ولی زخمی‌های عاجل زیاد بودند. متوجه شدم که از هوش می‌روم. صدا کردم که کسی من را کمک کند. دکتر آمد و معاینه کرد و گفت: «این زخمی را عاجل به شفاخانه دولتی استقلال انتقال بدهید. خونریزی داخلی دارد. اگر زود عمل نشود، از بین می‌رود». من را به طرف شفاخانه انتقال داد. شماره پدرم خواست و حفظ داشتم به سختی گفتم. دوبار تلاش کردم که بگویم، ولی آخرش نفس کوتاهی می‌کرد.

Ad placeholder

به طرف شفاخانه استقلال بدون اینکه خانواده‌ام در کنارم باشد، حرکت داد. وقتی حرکت داد، ترس داشتم که من را جای دیگر نبرد. چون قبلا شنیدم بودم که برخی دختران را دزدی می‌کنند. چشمانم بسته بود. فقط از ترس که جای دیگر نبرد، تلاش می‌کردم بی‌هوش نشوم. گفت‌و‌گوی راننده امبولانس و مرد که سرم در بغلش بود می‌شنیدم. راننده آمبولانس گفت: «با این خواهر چه نسبت داری؟» مرد که سرم در بغلش بود، گفت: «نمی‌شناسم. فقط آمدم زخمی‌ها را کمک کنم. به خانواده‌اش تماس گرفتم بیاید». من ناله می‌کردم. آن مرد می‌گفت: «خواهر تحمل کن می‌رسیم». در راه با خود می‌گفتم: «من که زنده نمی‌شوم. کاش برای آخرین بار، یکدفعه صورت مادرم و پدرم را می‌دیدم.» باخود می‌گفتم: «کاش مادر جان صبح بلغت می‌کردم و در آغوشت می‌گرفتم. کاش می‌فهمیدم که آخرین دیدار ماست». باخود می‌گفتم: کاش پدر برای درس خواندن من این‌قدر اذیت نمی‌شدید. من را نگذاشت که درس به سرانجام برسانم. نمی‌دانم در چه وضعیت بودم که مادرم زیاد صدایم می‌زد: دخترم کجایی بیا. چرا ناوقت آمدی؟ ما همه منتظر تو بودیم. من گفتم: مادر در مکتب انفجار شده بود. چشمم خواب بود و صدای مادرم می‌شنیدم. صدای گریه و ناله او که چنین می‌گفت:

کجا رفتی گلم! درمان دردم!
کجا باید به دنبالت بگردم؟
عزیزم! ساق همچون کوکبت کو!
مداد نازک مشق شبت کو!
چه شد آن بازوان نازنیت؟
کجا افتاده دست مرمرینت؟
چرا دختر! النگویت شکسته؟
چرا خون روی کیفت نقش بسته؟
فدای کفش‌های پاره تو
فدای سرخی رخساره تو
فدای آن لبان روزه‌دارت
فدای نرگس مست خمارت
گل من! تشنه بودی آخرین‌بار
بیا مادر که آمد وقت افطار
کجا افتاده‌ای؟ جانم فدایت
بیا در خانه، این‌جا نیست جایت
ندارم تاب جای خالی‌ات را
بیا باید ببافی قالی‌ات را
شدی صدپاره، چون آیم به سویت؟
سرت کو؟ تا ببوسم من گلویت
جدا شد دستکت مادر بمیرد!
چه دستی بعد از این دستم بگیرد؟
جدا شد پایکت نیلوفر من
چه سان لی لی کنی پس دختر من؟
دگر عطرت نمی‌پیچد به خانه
مگر از تار گسیویت ز شانه…    

به شفاخانه رسیدم. دکترها همه جمع بودند. تمام تلاش‌های خود را انجام دادند. در همان لحظه مادر و پدرم رسید. چشم به مادرم و پدرم افتاد. یک لحظه تمام دردها فراموش شد. فکرکردم من در خانه هستم. مادرم من را در آغوش گرفت. از خوشی اشک می‌ریخت. پدرم صورتم بوس کرد. باوجودی‌که تمام بدنم زخمی بود، ولی والدینم خوشحال بودند که من زنده هستم. بعدا مادرم گفت: «ما انتظار نداشتیم تو زنده باشی. تمام خانواده و حتی پدر کلان پیر ات آمده بود. کفش‌هایت را در بین زخمی‌ها جستجو می‌کردیم. بیک کتاب شبیه بیک تو را پیداکردیم. مثل بیک تو بود. پر از خون بود. من گریه‌هایم را آنجا تمام کردم. وقت داخل بیک‌‌ات را دیدم، که دعای توسل نیست، فهمیدم که این بیک تو نیست. دلم کمی آرام گرفت. گفتم: شاید دخترم زنده باشد.»

باورتان می‌شود که ما به مکتب با آمادگی می‌آمدیم؟ چون مکتب تهدید شده بود. باخود دعا می‌آوردیم و چند سوره از قرآن را می‌خواندیم. می‌دانستیم که روزی در مکتب انفجار می‌شود. ولی از درس‌خواندن دست نکشیدیم.

من عملیات شدم. دو روز را بیهوش بودم. چون ضعیف بودم، نیاز به خون داشتم. یک برادر تاجیک به من خون داده بود. گفته بود: «اگر باز خون نیاز شد، خانواده‌ام را می‌گویم بیاید خون بدهد». ولی شکر خدا، دیگر نیاز به عملیات نشد. در آنجا زهرا یگانه می‌آمد. از زندگی خود به ما می‌گفت. کتابش را به‌نام «روشنایی خاکستر» را به تحفه داد. روشنایی خاکستر را چندین بار خواندم. زهرا یگانه نیز درس را دوست داشت. لایق بود. ولی جامعه سنتی سبب شد که او در سن پائین ازدواج کند. گرفتار مردی شود که چند برابر او سن داشت و معتاد بود. ما هم درس دوست داشتیم و داریم. جامعه سنتی و زن‌ستیزان نمی‌گذارد درس بخوانیم. ما زنان قربانی جامعه سنتی و مردسالار و پدرسالار هستیم. هرکس به شیوه خود قربانی می‌کند. برایم خیلی الهام بخش بود. دیدم که چطور با مشکلات مبارزه کرده است. زهرا یگانه همیشه روزها می‌آمد و احوال می‌گرفت. یک روز، نیامد. خیلی دلتنگ شده بود. ولی شبش آمد.

باورتان می‌شود که ما به مکتب با آمادگی می‌آمدیم؟ چون مکتب تهدید شده بود. باخود دعا می‌آوردیم و چند سوره از قرآن را می‌خواندیم. می‌دانستیم که روزی در مکتب انفجار می‌شود. ولی از درس‌خواندن دست نکشیدیم…ما هم درس دوست داشتیم و داریم. جامعه سنتی و زن‌ستیزان نمی‌گذارد درس بخوانیم. ما زنان قربانی جامعه سنتی و مردسالار و پدرسالار هستیم. هرکس به شیوه خود قربانی می‌کند.

من آهسته آهسته خوب شدم. به خانه برگشتم و درس‌هایم را شروع کردم. اما این بار، دیگر دختری بودم که زخم برداشته بودم. دیگر نه تنها ناامید نبودم بلکه از گذشته مصمم‌تر بودم. وقتی زخمی شدم امید زنده‌بودن را نداشتم. خانواده‌ام از زنده شدنم دست شسته بود. دکترها می‌گفتند: «فقط خداوند کمک کرده است که دختر شما نجات پیداکرده است». زخم‌ها عمیق بودند. خون زیاد ضایع کرده بود. اگر چند دقیقه دیگر نمی‌رسید، از دست داده بودیم. یادم است که چطور آن مرد من را با موتور سیکلیت به شفاخانه انتقال داد و تمامش پر از خون بود. چطور مرد بدون اینکه بشناسد، کمکم کرد و من را به شفاخانه رساند و به خانواده‌ام تسلیم کرد؟ چطور داکتر تداوی کرد و زحمت کشیدند. چطور برادر تاجیک‌ام که من را ندیده بود، خون اهداء کرد. می‌دانم که می‌گفت: «تو باید زنده بمانی. تو باید درس بخوانی. چراغ دانایی این کشور و این مردم را روشن کنی.»

وقت به چشمان پراشک مادرم که تنهایی و پنهان از من گریه می‌کرد، متوجه بودم. هرگز فراموش نکردم. وقت زخمی بودم، می‌گفتم: من باید زود خوب شوم. من باید مکتب و انگلیسی خود را بخوانم. مکتب و انگلیسی را شروع کردم. وقتی مکتب رفتم، آن لحظه و آن سروصدای لحظه انفجار در تمام وجودم می‌چرخید. لحظه که دختر در اتاق ما که صدا می‌کرد، من را آب بدهید. داکتر به او آب نمی‌داد و می‌گفت: برای عملیات اش ضرر دارد، یادم می‌آمد. آن دختر به لب تشنه رفت. بعد از آن روز، تصمیم گرفتم که درس بخوانم. انگلیسی را تمام کنم. در رشته حقوق کامیاب شوم. وکیل شوم و صدای دختران و زنان کشورم و جهان باشم.

طالبان آمد؛ هیولایی که انتظارش نداشتم. آن شب و روز، سخت‌ترین روزها بود. ولی امید داشتیم که مکتب، کورس و دانشگاه به روی دختران بسته نشوند. چه امید بی‌جایی! تنها امید خانواده‌ها را از آن‌ها گرفتند. صنف دوازده را تمام کرده بودیم. آمادگی را شروع کردم. می‌خواستم بالاترین نمره را در کانکور بگیرم. چراغ دانایی توسط گروه افراطی خاموش می‌شود، نگذارم خاموش شود. آرمان‌ها و آرزوهای دختران که شهیدند، نگذارم که نقش برآب شوند. ولی طالبان مکاتب، دانشگاه‌ها، کورس‌ها و آمادگی کانکور را بسته کردند. فکر کردم که دیگر هرگز به هدفم نخواهم رسید. آن روز، سخت‌ترین روز زندگی من بود. حتی وقت زخمی شده بودم، به اندازه آن روز سخت نبود. روزیکه به کورس آمادگی رفته بودیم، طالبان در کورس بودند. اجازه ورود به کورس را ندادند. تمام دختران گریه می‌کردند. همه به طرف خانه برگشتیم. در سال ۱۴۰۱ دیگر کورس آمادگی نرفتم. کورس تعطیل شد.  

زمستان در خانه بودم. خسته از همه چیز. به دروازه‌های بسته دانشگاه، مکاتب و مراکز آموزشی به دختران فکر می‌کردم. در فکر راه پیموده و سختی‌های کشیده، رنج‌هایی که خانواده‌ام برای درس خواندنم متحمل شده است، غرق می‌شدم. مثل موجود ضعیفی می‌ماندم که در منجلاب غرق شده باشد. از یکطرف بوی آن اذیت‌ات می‌کند و از طرف دیگر توان بیرون شدن از آن را نداری. روزی دختر همسایه‌ام را دیدم که کتاب در دستش است و به طرف خانه می‌آمد. گفتم: «کجا بودی؟» گفت: «کورس». گفتم: «کورس‌ها بسته است». گفت: «یک زوج است که دختران را به صورت داوطلبانه درس می‌دهند. اگر دوست داری، بیا». 

صنف دوازده را تمام کرده بودیم. آمادگی را شروع کردم. می‌خواستم بالاترین نمره را در کانکور بگیرم. چراغ دانایی توسط گروه افراطی خاموش می‌شود، نگذارم خاموش شود. آرمان‌ها و آرزوهای دختران که شهیدند، نگذارم که نقش برآب شوند. ولی طالبان مکاتب، دانشگاه‌ها، کورس‌ها و آمادگی کانکور را بسته کردند.

وقت به مرکز شما آمدم، امید جدید برایم خلق شد. باخود گفتم: «خداوندا شکرگزارم که هیچ وقت بندگانش را ناامید نمی‌کند و انسان‌های مهربان همیشه هستندکه در دل ناامیدی، امید خلق می‌کنند». از آن زمستان باردیگر نهال امید و رویاها تازه شد و مرغ هدف خیال پرواز کرد. برای سال ۱۴۰۲ خود برنامه‌ریزی کردم. یکی از آن برنامه‌هایم، تدریس زبان انگلیسی به صورت داوطلبانه به دختران است. برنامه دیگرم، آمادگی کانکور است. می‌خواهم آمادگی کانکور بخوانم. بالاترین نمره در امتحان کانکور ۱۴۰۲ بگیرم و در رشته حقوق کامیاب شوم. ولی در افغانستان درس نمی‌خوانم. می‌خواهم بورسیه بگیرم و خارج ازکشور بروم. وکیل پارلمان شوم. روزگار از زندگی و سرگذشت و اینکه چه برسر ما آورد.

یک آموزگار زن افغانستانی مخفیانه به کودکان درس انگلیسی می‌دهد

در سال ۱۴۰۲ دوباره آمادگی شروع کردم. ولی مشکلاتم زیاد است. اما من از مشکلاتم قوی‌تر. وقت با پدرم گفتم: آمادگی کانکور می‌خوانم، سه هزار افغانی می‌گیرد، پدرم نه تنها ناراحت نشد، خیلی خوش شد. از درآمد ماهانه که شش الی هفت هزار افغانی در ماه است، برایم داد. من به درس شروع کردم. ولی راه من دور است. بین کورس و خانه پیاده دو ساعت است. از یکطرف کرایه موتر نداشتم و از طرف دیگر، بعد از انفجار و حادثه، گرده‌هایم در راه رفتن درد می‌کند. ولی گاهی نصف راه را پیاده و گاهی در موتر می‌روم. وقت به کورس می‌رسم، از یکطرف خوشحال می‌شوم. ولی از طرف دیگر که شاگرد زیاد دارند، از تکرار حادثه مکتب سیدالشهدا و انفجار شود، می‌ترسم. حتی کوچک‌ترین صدا من را می‌ترساند. ولی اگر تکه تکه شوم، از راه که شروع کردم، بر نمی‌گردم. قبل از اینکه شروع کردم، می‌دانستم که راه‌ام دشوار است و مشکلات خود را دارد، ولی شروع کردم.

دختران دیگر نمی‌دانم چه حالت دارد. ولی من بعد از حادثه مکتب سیدالشهدا و محدودیت‌های طالبان، بیشتر تلاش می‌کنم. باورمندم که می رسم. وقت شنیدم که در سال ۱۴۰۲ دختران در کانکور شرکت نمی‌تواند، روی تاثیر نداشت. باخود گفتم: شما تا چه وقت ما را نمی‌گذارید که درس بخوانیم؟ چند سال؟ آخر مجبور هستید که قدرت ما باور کنید و بگذارید که ما درس بخوانیم. در مرکز که ما آمادگی کانکور می‌خوانیم، تعداد دختران فوق العاده زیاد هستند و با علاقمندی درس می‌خوانند. باروایت این داستانم می‌خواستم بگویم که من دیگر متوقف نمی‌شویم، حتی اگر صدپاره شویم، بازهم حرکت می‌کنیم.

Ad placeholder