احمدرضا احمدی

سه‌شنبه ۲۰ تیر احمدرضا احمدی شاعر، نویسنده و نقاش سرشناس پس از ماه‌ها تحمل بیماری درگذشت. احمدی ۳۰ اردیبهشت ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد و سال‌ها در عرصه‌های متنوع ادبیات خلاق، اعم از شعر، ادبیات کودک و نوجوان و همچنین در سینما نیز در کار آفرینش هنری بود. احمدرضا احمدی‌ از برجسته‌ترین شاعران «موج نو» در شعر معاصر فارسی به شمار می‌آمد. ترکیب‌ها و تصاویر در ساختار و بافت شعر او تصاویری بدیع رقم می‌زدند. شعر «طرح‌» احمدی از مهم‌ترین اشعار موج نو در شعر فارسی‌ست. «سفر در شب» نیز از آثار برجسته اوست. هم در فرم و هم در مضمون جامعه‌گرا که به همزیستی و صلح و رواداری اشاره دارد. یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های شعر احمدی گذشته‌گرایی‌ست. حمید فرازنده در مقاله‌ای در زمانه می‌نویسد:
«احمدرضا احمدی تقریبا در تمام عمر پنجاه ساله‌ی شاعری‌اش در حال روایت گذشته‌ی شخصی خویش بوده است – گذشته‌ی شخصی‌ای که به تناوب با گذشته‌ی قومش تقاطع هایی داشته و از برخورد این دو جریان بُعد سومی به شعرش اضافه شده است. تکنیک او در روایت، بدون آن که حالتی ساختگی یا تحمیلی داشته باشد.»
نویسنده مقاله حاضر از یک منظر شخصی و با بازگویی خاطراتی از نشست و برخاست با احمدرضا احمدی در تلاش است ما را با کنجی از زندگی او در دنیای خارج از متن آشنا کند.

یازدهم جولای پیامی خواندم به این مضمون که ابدیت خوش احمدرضا احمدی آغاز شد. کتابی از فرناندو پسوآ در پیش بر روی میز، به‌رسم قدما به یاد احمدرضا تفالی در پسوآ زدم، نوشته بود: زرورق‌های شکلات را بر زمین ترک گفتم، چنانکه زندگانی را ترک گفته‌ام؛ از این شکلات‌ها بخور، دخترکم! چرا که هیچ مابعدالطبیعه‌ای جز این شکلات‌ها در این جهان نیست؛ بدان که ادیان، چیزی بیش از قنادها به آدمی نمی‌آموزند! (نقل به مضمون با جابه‌جایی سطور).

ایام تبعید آدمی را وامی‌دارد که چوب‌خط‌های مبهم چشم‌انداز آینده را بر صفحه عمر شماره کند و نیز مرگ رفقا و انسان‌هایی را که مصاحبت و معاشرت با آنها پای ساعت عمر حساب نمی‌شود؛ انسان‌هایی که سفیدی اسب را می‌گریند؛ سال‌هاست چنین وضعی بر این «ما» تحمیل شده است. امکان ساده سوگواری جمعی هم از این «ما» کسر شده!

سرانجام پس از یک-دوسال ترافیک مطلب، در اوایل دهه هشتاد «کتاب ماه ادبیات و فلسفه» مقاله‌ای از راقم منتشر کرد تحت عنوان: «من فقط سفیدی اسب را گریستم: سینمای شعر احمدرضا احمدی»؛ چندی نگذشت که شامگاهی به خانه بازگشتم، مادرم گفت آقایی به اسم احمدرضا احمدی تلفن کرد و و شماره داد. گفت با او تماس بگیری! شگفت‌زده گفتم احمدرضای شاعر؟! مادرم گفت نمی‌دانم، گفت احمدرضا احمدی. فردایش با خجلت تماس گرفتم. احمدرضای احمدی خودش گوشی را برداشت وگفت که کلی گشته تا تلفن مرا پیدا کند. مقاله را خوانده بود و می‌خواست بروم دیدارش در منزل. قرار گذاشتیم. در انتهای جردن، از دالانی که به‌نظرم گروتسک می‌آمد و اصلا به ورودی یک مجتمع مسکونی نمی‌ماند، عبور کردم، به طبقه اول که رسیدم تازه رنگ یک واحد مسکونی به خود گرفت. خودش در را گشود و به دنبالش به اتاق پذایریی رفتم، کوچک اندام‌تر از عکس‌هایش می‌ماند قدری خمیده پشت با کمانی – به قول سعدی- که گویا به تازگی بر پشت خریده بود؛ عکس‌هایی بر دیوار و مقداری کتاب‌هایی که در هر طرف نامنظم رها شده بود. از سطر سطر شعرهایش، مردی را در تصورم برکشیده بودم سخت تلخ‌وش و در «کمین اندوه» آنطور که در شعرش آمده بود. باری، با شرم و اضطراب همان هنگام که داشتم روی مبل تعارفی می‌نشستم، احمدرضا برگشت گفت: «از این کسشرها که باب شده که می‌گویند فلان نوشته زاویه دید جدید داره…» بین هوا و مبل بودم که در دلم لرزید که از نوشته‌ام بر شعرهایش غیظ کرده؛ ادامه داد: «ولی نوشته تو حقیقتا نقطه نظر جدیدی به شعرم بود. بعدِ سی-چل سال، کسی درباره شعرم چیزی نوشت که تازه و درست است.» با خیال راحت جسمم را رها کردم و در مبل فرو رفتم. به رخسار، ذوق و شادمانی‌ام را پنهان کردم اما در دلم جشنواره‌ای بر پا بود. پس این بود شاعرِ «من فقط سفیدی اسب را گریستم»، «وقت خوب مصائب»!
هر که اگر حتی یکباری احمدرضا را از نزدیک دیده باشد، طنازی و مطایبه او وُ دست‌اندازی‌هایش را آفرین می‌گفت. یکبار ضمن مصاحبه‌ای در منزلش که لادن نیکام هم بود، به‌شیطنت گفت به‌قول سهراب سپهری، «حجم سبز» بخورید و به کاسه چغاله بادام روی میز اشاره کرد. یکبار دیگر می‌گفت، می‌خواهم از علی دایی درخواست کنک مقدمه‌ای بر مجموعه شعرهایم بنویسد، بل که فروش رود. البته که اغراق می‌کرد او جزو معدود شاعرانیست که کتاب‌هایش فروش می‎رود. می‌گفتم چطور ممکن است شاعر آن شعرها، مردی این چنین خوش مشرب و بازیگوش باشد وُ آن شعرهای ماخولیایی را که تحریر و تقریر می‌کند؟

در همان دیدار نخست البته بیماری‌هایش را شماره کرد و گزارشی از کارهای جدیدش داد؛ همیشه پس از احوالپرسی، اول گزارش کارهایش و احیانا تن‌رنجوری‌هایش را می‌داد و بعد می‌گفت تو چه می‌کنی. می‌گفتم. گاه می‌نالید از مشقتی که به جسمش وارد شده بود و گاه به شیطنت هم می‌گفت عزرائیل را تا سرحد مرگ، سر دوانده.

کتاب ماه سالی پیش یا پیشترک از آن، جلسه‌ای برای احمدرضا برپا کرده بود که اگر اشتباه نکنم عزت‌الله فولادوند، مترجم زبده حوزه فلسفه هم درباره شعر او سخنانی رفته بود. من در آن جلسه نبودم اما خبر آن، ترغیبم کرد که درباره «شعرسینمای» احمدرضا احمدی بنویسم. این لقب را خوش داشت. احمدرضا پس از شوخ‌طبعی، در همان دیدار نخست هشدار داد که حواست باشد دور و بر شعر و ادبیات و فلسفه را خط بکش اگر رتق و فتق امورات زندگیت زمین می‌ماند. این که می‌گفت تازه عطر تلخاکامی شعرهایش برخاست و رخسارش از فراز مطایبه فرود آمد و جدیّت و ملانکولیِ شعرهایش را گرفت؛ غم نان، همیشه همان! گفت به فولادوند نگاه نکن، او در خانواده‌ای متمول بزرگ شده و برایش امکان پرداختن به فلسفه هست. قبل از اینکه این را بگوید احمدرضا از من درباره وضعیت زندگیم پرسیده بود. گفته بودم. گفت آقا برگرد برو دنبال همان کار اهل فن؛ – که چرخ چاچی برخیزد از دست-. ما جوان بودیم نمی‌فهمیدم مقداری پول هم به جیب سرازیر می‌شد خرج عطینا و کت وشلوار می‌کردیم. حواست را خوب جمع کن. در دل گفتم عجبا، این را احمدرضا احمدی می‌گوید که عمریست شاعری کرده و ملک‌الشعراست. این بود که دوباره اضطراب به من بازگشت. به هرجهت آن روز گذشت و غالبا با تلفن در تماس بودیم. احمدرضا بسیار انسان با معرفتی است، اگر دلتنگ کسی می‌شد بدون شیله‌پیله و سرراست به او تلفن می‌زد. غالبا که زنگ می‌زد و تند تند گزارشی از سرقلمی‌هایی که منتشر کرده یا در دست، می‌گفت. و گزارشی هم از تن‌رنجوری‌ها. اینها را می‌گفت و می‌پرسید خب تو چکار کردی؟! من همیشه تا زمانی که ایران را ترک کنم، کارهای احمدرضا را دنبال می‌کردم و کتابی، مجموعه شعری تازه چاپ نبود که نگرفته باشم. شعرش از نظر من از شاعران بزرگ جهان چیزی کم نداشت. این موضوع را در آخرین مکالمه تلفنی در بلاد کفر به او گفتم. و گفتم -بدون تکلف و هنوز هم معتقدم- که شعرش سزاوار نوبل ادبیات است. همانطور که شعر احمد شاملو؛ که این دو، در میان آن نسل بین ۱۳۲۰-۱۳۰۰ شایسته دیده‌ی جهانی‌اند.

و این رابطه بود تا زمانی که اجبارا ترک حکومت عدل علی گفتم، گزیده اشعار احمدرضا جزو کتاب‌هایی بود که در ساز و برگم جای دادم؛ اوایل گاه به مادرم زنگ می‌زد و می‌خواست با او تماس بگیرم. در آن زمان، نه من موبایل داشتم نه احمدرضای احمدی. یحتمل ایمیل هم نداشت. به‌گمانم، او خاصه پس از سال‌هایی که بیماری دست و پاگیر بود، راه ارتباطیش همان تلفن زمینی بود. باید تلفن زمینی تماس برقرار می‌شد ولی من هم عقب‌افتادگی‌های خودم را دارم. با این وجود، هر زمان که شد با تلفن زمینی تماس گرفتم. گاهی هم از طریق دوستان پیام و پسغام می‌دادیم. یکبار در ایران صبح تلفن زد و مادرم مرا از خواب بیدار کرد تا از رختخواب بلند شوم قدری طول کشید. احمدرضا با شیطنت گفت آقا تو باغی؟! منم گفتم نه آقا تو خوابم!

یادم هست که در اولین تماسم بعد از خروج از وطن، با او صحبت کردم و پس از پرس‌وجو از شعرهای یکدیگر، توصیه کرد که برگردم ایران اگر درس دانشگاه پیش نمی‌رود به‌خاطر تامین هزینه‌ها. گفت مادرت تنهاست و برگرد بیا! واژه مادر بسامد بالایی در شعرهای احمدرضا دارد و به‌وفور دیده می‌شود. در آن نوشته این موضوع را گفته بودم. از دلبستگیش به مادرش می‌گفت. و همیشه هم حال مادر من را جویا می‌شد و می‌گفت مبادا که تنهاش بگذارم.

اما در آخرین تماس تلفنی، پیش از شیوع کرونا یا در آستانه شیوع آن، وقتی گفتم که بالاخره دارم تزدانشگاهیم را پیش می‌برم، گفت برنگرد وضعیت اصلا خوب نیست و مملکت بدجوری ویران شده. به او گفتم قصد دارم کتابی درباره مفهوم زمان در شعر احمدرضا احمدی بنویسم، شاید بعد از پایان کار دانشگاه. اظهار شادمانی کرد و گفت مشتاق است که بخواند با همان تکیه کلامِ «آ قربونش». مثل همیشه احمدرضا درباره کارهایش تندتند و با ذوق کودکانه برایم گفت. گفت که شروع کرده به نقاشی کشیدن. گفت که نقاشی نجاتش داده وگرنه زنده نمی‌ماند. گفت کسی پیشنهاد کرد نقاشی بکشد و او هم شروع کرده بود. خاطرم نیست آیا آن زمان نمایشگاه نقاشی برگزار کرده بود یا نه!؟ اما گفتم در جریان کارهایش هستم.

من در این نوشته به شعر و جایگاه شعری احمدرضا احمدی نمی‌پردازم، پیشتر نوشته‌ام و دیگران هم بسیار. تنها این را بگویم که احمد شاملو در گفت‌وگوی نغزش با ناصر حریری، با حسرت از شعر محض یاد کرده بود و بعدترها گفته بود که مسئولیت اجتماعی که بر دوش شعرش بود، مجال غرقه شدن و درنگ در شعر محض را از او گرفته بود. با این حال، نمی‌دانم چرا به شعر احمدرضا احمدی خاصه شعر «من فقط سفیدی اسب را گریستم» اشارتی نرفت؟ این شعر در دهه چهل نوشته شده (کتابی با همین عنوان که به‌گفته خودش در نومیدترین روزهای زندگیش بود و ماه‌ها در اداره سانسور رژیم پبشین خاک خورد) که به نظر من جزو اندک شمار شعرهای محض در دوره معاصر است و از زیباترین‌ها و یگانه. همانطور که خودش همیشه می‌گفت او در شعر، نه از کسی تقلید کرد و حتی از خودش هم تقلید نمی‌کند. به‌گمانم، این گفته دیوار به دیوار معنای مدرن بودن است اگر اشتهای سیری‌ناپذیر آن را در این گزاره یادآوری کنیم: هر نویی، کهنه است؛ و این مدرنیّتِ احمدرضای احمدی، گوشه‌ای از تاریخچه کوتاه دوره مدرن ماست. با ماست که پاسداشت‌اش کنیم. احمدرضا در نوآوری، حرص و طمع نمی‌ورزید، هر شعری برایش شروعی بود ولی نه آنچنان که آبی را از ته چاهی تلمبه کنند، بل که شعری جوششی بود نه کوششی. برای نوآوری نه در دام سنت عرفانی افتاد همچون یدالله رویایی و موج نویی‌هایی که شطح‌گونه بر نقاب شعر می‌نگاشتند، نه صدای طبل و درامز، نه ترومپت و سه‌تار را درآمیخت. شعری بود که بیشتر تسلیم تخیل بود تا معنادهی؛ اخیرا پس از بیانیه‌ی «نه»‌ی دانشجویان هنر، دیدم در شبکه‌های مجازی شعرش را دست به دست کردند:

شهری فریاد می‌زند:
آری
کبوتری تنها
به کنار برج کهنه می‌رسد
می‌گوید:
نه.

در معنای شاملویی، شاعری سیاسی-اجتماعی نیست، اما تصاویر سیاست در شعرش ساریست؛ احمدرضا شاعری که در پی معنا کردن «قوس و قزح» بود و به این ترتیب، شعرش، مخیّل می‌شد. یکبار هم در مکالمه‌ای گفت که به سعدی بازگشته و روانی و سادگی و سلاست آثارش مسحورش کرده. جهان‌بینی خیام را می‌ستود. پر کار بود و می‌گفت صبح زود بیدار می‌شود و مدادهایش را می‌تراشد و تا صلات ظهر می‌نویسد. در بند صناعت نبود، آنچه را که ساری و جاری بر جانش بود، به زبان و برگه سرریز می‌کرد. وجوه اجتماعی-سیاسی به این ترتیب در شعرش پدیدار می‌شد. پیشترها نوشتم که باید به شاملو بازگشت اما اینبار از طریق احمدرضا احمدی.

بگذارید به یاد «ابدیت خوش» احمدرضای احمدی از آغاز، آغاز کنیم:

من تمام پله‌ها را آبی رفتم
آسمان خانه‌ی ما
آسمان خانه‌ی همسایه نبود
من تمام پله‌ها را که به عمق گندم می‌رفت
گرسنه رفتم
من به دنبال سفیدی اسب
در تمام گندمزار فقط یک جاده را می‌دیدم
که پدرم با موهای سفید از آن می‌گذشت.

من تمام گندمزارها را تنها آمده بودم
پدرم را دیده بودم
گندم را دیده بودم
و هنوز نمی‌توانستم بگویم: اسب من
من فقط سفیدی اسب را گریستم
اسب مرا درو کردند.