اشاره:
در جریان خیزش اخیر مردم ایران و به دنبال افشای خبر تجاوز فرمانده نیروی انتظامی شهرستان چابهار به یک دختر نوجوان به نام «ماهو بلوچ»، هشتم مهرماه ۱۴۰۱، ماموران امنیتی در زاهدان مرکز استان سیستان و بلوچستان به نمازگزاران معترض در مصلای این شهر حمله کردند که بیش از ۱۰۰ نفر کشته و ۳۰۰ نفر زخمی شدند. این جنایت هولناک در حالی رخ داد که بسیاری از مردم مشغول نماز خواندن در صحن مصلا بودند و مورد اصابت گلوله نیز قرار گرفتند. فعالان حقوق بشر این روز را «جمعه خونین زاهدان» نامیدند.

جمعه خونین زاهدان؛ نقطه تلخی در اعتراضات مردم ایران

آن‌ روز نماز جمعه زاهدان با آرامی برگزار شد و اندکی پس از آن‌که مردم برای رفتن به خانه‌های‌شان آماده شدند، صدای گلوله‌ها فضای مصلا و اطراف آن‌ را درهم کوبید، همه مات و مبهوت در قدرت‌نمایی نیروهای بودند که لوله تفنگ را به سوی مردم بی‌دفاع گشودند و آن‌ها را به رگبار بستند. همه آن‌ روز سهم خود را از این رنج گرفتند و کم‌تر از یک ‌ساعت ده‌ها شهروند از کودک، جوان، پیر گرفته تا زن و مرد به خاک و خون غلطیدند، تک تیراندازهایی که بر بام‌ها مستقر بودند و به قلب و سر مردم شلیک کردند.

جمعه خونین زاهدان نقطه تلخی در اعتراضات مردم ایران بود که طعم آن هیچ‌گاه از کامِ مردم ستم‌دیده و خصوصا مادران داغدار از بین نمی‌رود، آن‌هایی که کشته شدند در سرزمینی فقیر نان‌آور خانه‌ی خود بودند؛ همانند لال‌محمد آنشینی که پدر نابینایش در انتظار قرص‌های فشارخون بود که پسرش با کارگری برای او تهیه می‌کرد؛ یا محمد اقبال شهنوازی که در روزهای گرم و سوزناک بلوچستان و عملگی در ساختمان‌ها، به مادرش قول داده بود که هزینه جراحی چشمانش را جور کند؛ و یا خدانور لجه‌ای که مادر پیر و خواهرانش از دست‌رنج او می‌خوردند؛ رفتگان جمعه‌ی خونین زاهدان چنین امیدهایی برای مادران و پدرانی بودند که اکنون جز یک عکس و لباس خون‌آلود چیزی دیگری ندارد.

غروب دنیای شادی و رقص؛ خدانور لجه‌ای

سنگینی مصیبت وارده کمر مادران جانباختگان جمعه خونین زاهدان را شکسته است، آن‌ها هر روز خیره به در نشسته‌اند تا شاید فرزندان‌شان برگردند، هنوز باورشان نشده که دلبندشان برای نماز رفته و دیگر بر نمی‌گردد. حقیقتاً نوشتن رنج مادران دادخواه جانباختگان جمعه خونین زاهدان دردناک است، چون عمق فاجعه را مشخص می‌کند که درد تا استخوان آسیب‌دیدگان رسیده است و به قول مادر جانباخته محمد اقبال شهنوازی‌:

روزی می‌آید که همه با خیالی راحت به رفتگان ما فکر می‌کنند و آن‌وقت است که روایت‌های ما را می‌شنوند و متوجه خواهند شد که این سرزمین چه گل‌دسته‌هایی را از دست داده و ما به عنوان مادران داغدیده چه دردهایی را که با استخوان‌های‌مان تحمل کردیم.

مادر خدانور لجه‌ای
صنوربر، مادر خدانور لجه‌ای

وقتی مادران دادخواه جانباختگان زاهدان از ارتباط خود با فرزند از دست‌رفته‌شان صحبت می‌کنند، دل هر صاحب وجدانی می‌لرزد، که این‌همه محبت و عشق در این آشفته بازار چگونه بین‌شان شکل گرفته است، چنان‌که مادرخدانور لجه‌ای می‌گوید:

 این عادت خدانور بود که هر روز به دیدن من می‌آمد و پیشانی و دست مرا بوسه می‌زد و گاهی به فکر فرو می‌رفت و من نگرانش می‌شدم، از علت آن پرسیدم و می‌گفت: من به این فکر می‌کنم که تو و خواهرانم روزهای سختی را در این آلونک می‌گذرانی و این از تنگ‌دستی من است و به نوعی من مقصرش هستم و من باید پاسخگوی وجدان و پروردگارم باشم.

درد و رنج صنوبر (مادر خدانورلجه‌ای) را با هیچ جملاتی نمی‌شود منعکس کرد، تصویر چشمان او خبر از بی‌پناهی این زن مظلوم را می‌دهد، خدانور دنیای انرژی بود که با رفتنش شادی هم از این خانواده رفت و به عزایی نشستند که عمقش را فقط می‌شود از این جمله مادرش دریافت که می‌گوید:

«خدانور رفت و کوه غم بر سرم فرو ریخت و از همان روز که جسد خون‌آلودش را دفن کردم دل من آرام و قرار ندارد و گاهی چنان از درد فراق پسرم می‌سوزم، احساس می‌کنم که این سوزش از گرمای قلب من است و در این روزهای سرد، آب یخ روی سینه‌ام می‌ریزم تا شاید کمی خنک شود.»

مادر خدانور درد فراق پسرش را آغاز بیماری‌های روانی و عصبی خود می‌داند و می‌گوید:

«وجود فرزندم برای من در زندگی مایه دلگرمی بود و اگرچه زندگی ما فقیرانه بود، ولی داشتن او به من حس استغنا می‌داد، در همین خانه‌ی گلی خود چنان خوش بودیم که حتی به شام نداشته شبم فکر نمی‌کردم، ولی بعد رفتنش مغز من تکان خورد و گاهی اسم پدر و مادرم را نیز فراموش می‌کنم،  وجودم را در این دنیا حس نمی‌کنم، انگار مرا با خدانور دفن کردند.»

هر کسی که بعد از وفات خدانور به دیدن مادرش می‌رفت با چشمانی خیس از خانه او بر می‌گشت، چون یک درد واقعی را نیز لمس می‌کرد و صنوبر صادقانه و دلسوزانه به حال دلش می‌پرداخت و می‌گفت:

«خدانور برای من یک گوهر قیمتی بود که خداوند همانندش را نیافریده، با رفتن خدانور کمر من شکست و من به دردی دچار شدم که فقط می‌توانم دعا می‌کنم این درد نصیب هیچ‌کس نشود و مطمئن هستم که این درد درمان ندارد، درمان این درد همین است که من بمیرم و قبر من کنار قبر پسرم باشد.»

در ضیافت افطاری بستگان جانباختگان جمعه خونین زاهدان با مولانا عبدالحمید، امام جمعه زاهدان، مادر خدانور نیز با عکسی از فرزندش بدون قاب حضور داشت، همه از دیدن چهره غم‌آلود و صحبت‌های دردمندانه او گریه کردند، او گفت:

«درد جدایی فرزند چقدر سخت و جانکاه است. هفت ماه از شهادت پسرم می‌گذرد. دردش هر روز تاز و ‌تازه‌تر می‌شود.» 

صنوبر مادر خدانور لجه‌ای عکس جگرگوشه‌اش را جلوی صورت خود می‌گیرد و خطاب به فرزند پرکشیده‌اش می‌گوید: 

مادر فدای خنده‌هات بشه، رمضان پارسال زنده بودی، وقت افطار می‌آمدی و می‌گفتی: مادر افطار چی داری، چند لقمه‌ای می‌خوردی و به محل کارت می‌رفتی و باز سحر به خانه برمی‌گشتی، اکنون چندین ماه می‌گذرد، جلوی درِ خانه منتظر آمدنت نشسته‌ام، اما از تو هیچ خبری نیست.

محمداقبال شهنوازی؛ نوجوانی کارگر که غریبانه زیست و غریبانه رفت

مادر محمد اقبال شهنوازی یکی از این داغ‌دیدگان جمعه خونین زاهدان است. فرزند نوجوان هفده ساله او که در مصلای زاهدان به قتل رسید؛ داغ بزرگی را بر دل این مادر پیر و بیمار نهاد، وقتی او خبر جانباختن محمداقبال را می‌شنود سکته می‌کند و دچار بیماری عصبی و روانی می‌شود.

مادر محمد اقبال از آخرین دیدار خود با فرزندش می‌گوید:

آن‌ روز محمد اقبال خیلی عجله داشت، دوش گرفت و لباس سفید را پوشید و خود را برای رفتن به مصلا آماده کرد، به خواهرش گفت: چای را داخل پلاسک بریزد که بعد از برگشت از مصلا، چای بنوشد، او کارگر بود و همیشه دست‌رنجش را صرف هزینه‌های معیشت خانواده خود می‌کرد، برای همین پس‌اندازی نداشت، آن‌روز پیاده به مصلا رفت، بعد از کشته شدنش وقتی وسایل و لباس‌هایش را آوردند، مبلغی که در جیبش بود کفاف کرایه تاکسی را نکرد، متوجه شدم که برای همین آن‌ روز پیاده تا مصلا رفت.

عایشه شهنوازی، مادر محمداقبال شهنوازی

مادر محمد اقبال شهنوازی با درد و سوزی از خبر جانباختن فرزندش می‌گوید:

ما صدای تیراندازی را شنیدیم و مطلع شدیم که در مصلا به نمازگزاران شلیک کردند، نگران فرزندم بودم که یکی بدون مقدمه به من زنگ زد و گفت: محمداقبال در تیراندازی نیروهای امنیتی در مصلا زخمی شده؛ انگار دنیا روی سر من خراب شد و فقط به بچه‌ها گفتم مرا به محمداقبال برسانید، وقتی به بیمارستان رسیدیم، متوجه شدم بیمارستان پر از اجساد کشته شده و زخمی‌هاست، به دنبال محمداقبال در بین زخمی‌ها می‌گشتم و حتی برخی‌ها را از شدت زخم نمی‌شد تشخیص داد؛ به همراهانم گفتم: محمد اقبال کتونی سفید پوشیده شاید با این نشانی بهتر می‌شود پیدایش کنید، با این نشانی من یکی با اطمینان جواب داد محمد اقبال شهید شده و جسدش در مسجد مکی است؛ فوراً حال من بد شد و به زمین افتادم و مرا به خانه آوردند.

آن‌ روز برخی جسدها را به مسجد مکی می‌برند، برای همین غروب غمناک روز جمعه، جسد محمد اقبال را به خانه‌اش می‌آوردند و مادر محمد اقبال می‌گوید:

«وقتی جسد محمد اقبال را آورده بودند لبانش خشک و چهره‌اش خیلی زرد شده بود، بغلش کردم و گفتم: راحت بخواب فرزندم که در کودکی و جوانی خیر این دنیا را ندیدی؛ عطر او تمام خانه را پیچیده بود و هق‌هق گریه‌ها فضای خانه را به غم‌خانه تبدیل کرده بود، و آن شب محمد اقبال در خانه ماند و من تا صبح با او درد دل می‌کردم.»

مادر محمد اقبال از زندگی سخت او می‌گوید:

«زمانی‌که محمد اقبال به دبستان می‌رفت پدرش به سرطان خون مبتلا شد و از کار و زندگی افتاد، برای همین محمد اقبال ترک تحصیل کرد و همراه برادرش به سر ساختمان می‌رفت و عملگی می‌کرد تا هزینه زندگی ما را تامین کند.»

مادر محمد اقبال هنوز در شوک فرو رفته که چگونه مامور سنگ‌دل به سوی او شلیک کرد درحالی‌که او کودکی بیش نبود؛ او می‌گوید:

من هنوز باور نمی‌کنم فرزند بی‌گناهم کشته شده، این جنگ بین حقیقت و مغزم هست، هنوز وقتی درب منزل به صدا درمی‌آید من احساس می‌کنم که محمد اقبال است که از سرکار برگشته است.

متین قنبرزهی؛ کودکی خردسال در خون می‌غلطتد

جانباختگان زاهدان از پاک‌ترین و معصوم‌ترین عزیزان و هموطنان ما بودند که کشته شدند، یکی از آن‌ها کودکی به نام متین قنبرزهی بود، مادرش می‌گوید:

متین من برای دزدی نرفته بود که کشته شد، او بی‌گناه گلوله خورد و جان‌باخت، کودکی معصوم بود، با این‌که سنی نداشت ولی درک بالایی از زندگی داشت، گاهی همسایه‌ها برای من هدیه‌ای می‌آوردند متین می‌گفت: مامان! ببین این‌ها شغل‌شان چیست که برای تو هدیه می‌آوردند، مواظب باش هدیه آلوده به مال حرام در خانه ما نیاید.

زلیخا شاهوزهی، مادر متین قنبرزهی

مادر متین از کارهای خوب و رشک‌آور فرزند خردسالش می‌گفت:

متین همیشه دوست داشت که به همسایه‌های فقیر محله کمک کند، با این‌که زندگی ما فقیرانه است ولی او این درد را چشیده بود، هفته‌ای یک‌بار این برنامه را داشتند که از دیگران کمک می‌گرفتند و مواد غذایی به خانواده‌های بی‌بضاعت می‌رساندند، شب که بر می‌گشت من از او ‌پرسیدم: مامان به کدام خانواده کمک کردید؟ گفت: مادرم این درست نیست که من اسم مستمندان را برای این‌که کمک گرفتند بگیرم، آن‌ها نیز غرور دارند.

مادر متین قنبرزهی از آخرین روز فرزند خردسالش می‌گوید:

آخرین صدایی که من از متین شنیدم این‌بود که داشت از منزل بیرون می‌رفت و گفت: مهاجر! [برادر کوچکش] پول داری یا بهت بدم؟! دیری نگذشت که به من خبر دادند در مصلا تیراندازی شده، نگران متین شدم، کمی منتظر ماندم متین نیامد، رفتم دنبالش ولی با آن جمعیت نتوانستم پیداش کنم. روز جمعه را گشتیم و متین را پیداش نکردیم، صبح شنبه رفتم دنبال متین، گفتند: برخی کشته‌ها سردخانه هستند، رفتیم و من دم در سردخانه معطل ماندم تا خبر بیاورند که این‌جا نیست، دایی‌اش از سردخانه برگشت و من صندلی عقب ماشین نشسته بودم، جلوی ماشین نشست و گفت: دلت رو بزرگ کن…! با شنیدن اين جمله فهمیدم چه اتفاق تلخی افتاده؛ من همیشه از سردخانه می‌ترسیدم، ولی آن‌ روز گویا تکه‌ای از قلبم آن‌جا بود، گفتند: چون سر متین بر عکس در سردخانه بوده، دیروز متوجه نشدیم که این‌جاست؛ بغلش کردم، لباس‌هایش رو زدم بالا که ببینم گلوله به کجای بدنش اصابت کرده!؟ فهمیدم به کمرش شلیک کردند و یک لحظه دستم خونی شد، متوجه شدم هنوز خون می‌آید، همه بیرون جیغ می‌زدند و من با متین درد و دل می‌کردم!»

امیرحسین پرنیان؛ نوجوانی با هزاران امید و آرزو

امیرحسین پرنیان یکی از جوانان جان‌باخته جمعه خونین زاهدان بود، به توصیف دوستانش او بسیار اخلاق خوبی داشت و خیلی مهربان بود، مادر امیرحسین می‌گوید: 

من سی سال است که در مناطق دور دست بلوچستان به خدمت فرهنگی مشغول هستم، همیشه خدمت به بچه‌های مردم را سرلوحه زندگی خود قرار دادم به این نیت که روزی تاثیر نیک این خدمت روی فرزندان من اثر بگذارد، امیرحسین من در آذرماه وارد نوزده سالگی شد و با عشق فراوانی خود را به کنکور آماده می‌کرد، او در این سن نوجوانی کشته شد، هر انگی که به ما می‌زنند دروغ است، نه ما اغتشاشگریم و نه تجزیه‌طلب، ما فقط دنبال این هستیم که نگذاریم خون فرزندان ما پایمال شود.

مادران دادخواه جمعه خونین زاهدان در ضیافت «مولوی عبدالحمید»

سکینه یوسفی در یادداشتی در سُنی آنلاین بدون اسم بردن، از دردهای برخی زنان داغدیده جمعه خونین زاهدان در ضیافت افطاری با مولوی عبدالحمید نوشته است که:

«در میان زنان داغدیده مادری پیر و سالخورده را دیدم که با صدایی لرزان از پسر شهیدش می‌گفت. از اینکه شهیدش دو فرزند از خود بر جای گذاشت و رفت. دخترش هم با صدایی گرفته می‌گفت: برادرم چندین سال بود که بر اثر تصادف علیل شده بود و به سختی روزگار می‌گذراند. تازگی‌ها کمی حالش بهتر شده بود و می‌توانست به مسجد برود که روز جمعه رفت و دیگر نیامد.»

در میان جمع زنی دیده می‌شد که ماه‌های آخر بارداری‌اش را می‌گذراند. چشمانش اشکبار و چهره‌اش برافروخته بود. می‌گفت:

«همسرم خیلی اشتیاق داشت که تولد فرزندش را ببیند، اما نه او فرزندش را دید و نه فرزندش هرگز او را خواهد دید.»

حمیرای هفت‌ماهه که از سایه پدر و نگاه محبت‌آمیزش محروم شده بود، نگاه‌های معصومانه‌اش فریاد می‌زد: «چرا پدرم را کشتید؟! چرا تکیه‌گاهم را گرفتید؟!»

مادری می‌گفت:

 «من دو پسر داشتم و یکی را از من گرفتند. خیلی زندگی برایم سخت شده. فقط مجازات قاتلان می‌تواند اندکی از این غم بکاهد. خواهش می‌کنم نگذارید خون پسرم پایمال شود.»

و خانمی که فقط چند کلمه از همسرش می‌گوید و بغضش می‌ترکد و به او اجازه سخن‌گفتن نمی‌دهد.

خاله‌ای با چشمانی پر از اشک از گمشده خودش می‌گوید:

«تقریباً شش ماه است که خواهرزاده‌ام گمشده است و در این مدت ما از او هیچ خبری نداریم. نمی‌دانیم کجا است؟!»

وقتی چهره و خاطره‌های خواهرزاده در ذهن خاله تداعی می‌شوند، بند دلش باز می‌شود و گریه امانش را می‌برد و به هق‌هق می‌افتد و چشمه پر از اشک چشمانش روی گونه‌هایش جاری می‌شود و باز هم ادامه می‌دهد:

«من مطمئناً خواهرزاده‌ام زنده است. ما فرزند خودمان را می‌خواهیم. هر مسئولی صدای ما را می‌شنود و می‌داند فرزند ما کجاست، ما را بیشتر از این شکنجه روحی ندهد و او را به ما برگرداند.»

مادری با چهار فرزند در این دیدار و ضیافت افطاری شرکت کرده ‌است. بچه‌ها اطراف مادر ایستاده‌اند. مادر با بغض ته گلویش می‌گوید: 

«این سؤال مثل خوره به جانم افتاده و کابوس شب‌های من شده است که همسرم برای چه شهید شد؟ مگر او مرتکب چه جنایتی شد که کشته شود؟»

این همسر شهید به گفته‌اش اضافه می‌کند: «بچه‌ها هر شب سراغ پدرشان را از من می‌گیرند، مانده‌ام به آن‌ها چه بگویم.»

این مادر فرزندان شهید، به کوچک‌ترین پسرش اشاره می‌کند و می‌گوید:

«این بچۀ کوچک من است. او هر شب از من می‌پرسد: مامان! بابا کجاست؟ چرا به خانه نمی‌آید؟ و چرا برای من خوراکی نمی‌خرد؟! مانده‌ام به این کودک چه جوابی بدهم.»

زنانِ داغدیده همه دردی مشترک داشتند. با هر کدام سر گفت‌وگو را باز می‌کردیم بغضش می‌ترکید و چانه‌اش می‌لرزید و اشک پهنای صورتش را خیس می‌کرد و صدا در گلویش خفه می‌شد. آن‌ها فقط یک چیز می‌خواستند؛ عدالت و انصاف در حق‌شان، نه بیشتر.