در تاریخ معاصر ایران، به ویژه در دوران پس از انقلاب ۵۷، جهت‌گیری مراقبت از خود نسبت مستقیمی با ناکامی‌های سیاسی داشته است. در دهه‌ی شصت و پس از سرکوب مخالفان، بسیاری از مبارزان سیاسی بازمانده که عرصه‌ی سیاست را بر خود تنگ یافته بودند چاره‌ای جز خزیدن به زندگی شخصی و مراقبت از جهان فردی خود نیافتند. در این راه برخی همچنان پیوند خود را با گذشته‌ی سیاسی‌شان به شکل‌های مختلف حفظ کردند، برخی کوشیدند دست‌کم در زندگی شخصی به اصول و آرمان‌های خود وفادار بمانند و برخی نیز یکسره از فضای سیاست دست کشیدند.

به هر روی کمتر کسی را می‌شناسیم که وقتی تصمیم به ساختن زندگی شخصی خود گرفته، دیگر خود را عضوی از جمع «دوستان سیاسی سابق» ندانسته است. چند سال پیش گروهی از زنان زندانی سیاسی دهه‌ی شصت را دیدم که از زنانی تشکیل شده بود که خود را «بچه‌های اوین» می‌خواندند و سال‌های دهه‌ی شصت را در زندان گذرانده بودند و پس از آزادی به طریقی کوشیده بودند فضایی برای تنفس خود بیابند و بسازند. در حقیقت اعضای چنین گروه‌هایی بی‌آن‌که اصطلاح «مراقبت از خود» را که سال‌ها بعد بر سر زبان‌ها افتاد، به کار برده باشند در این راه گام برداشته بودند تا بتوانند هم رنج گذشته را تاب آورند و هم در نسبت با آن باقی بمانند و همزمان به زندگی نیز ادامه دهند.

در دهه‌های بعدی به ویژه پس از ناامیدی از گشایش سیاسی در دوران موسوم به «اصلاحات» بار دیگر بحث «مراقبت از خود» مورد تأکید قرار گرفت. به عنوان نمونه، چرخش جریان نواندیشی دینی از مداخله در سیاست به مباحثی همچون «معنویت» و «عقلانیت» یکی از نمونه‌های تأکید بر مراقبت فردی در وانفسای ناکامی سیاسی بود که البته با سطحی از کناره‌گیری از سیاست همراه بود. در دوران پس از شکست «جنبش سبز» نیز بار دیگر این گفتار در قالب پررنگ روانشناسی و اروین یالوم و دیگران قوت گرفت و اصطلاح «خودمراقبتی» وارد گفتار روزمره شد و «تراپی» راه‌حل بسیاری دردها و زخم‌های افراد جامعه قلمداد شد. و اکنون که فضای «جنبش ژینا» از قالب مبارزه‌ی متمرکزتر روزهای اول دور شده٬ بار دیگر «خودمراقبتی» بر سر زبان‌ها افتاده است.

بر اساس شرح کوتاه و شتاب‌زده‌ای که از دوره‌های رونق بحث «خودمراقبتی» به دست دادیم شاید چنین به نظر برسد که مراقبت از خود در پیوندی تنگاتنگ با ناکامی‌های سیاسی قرار دارد: «اکنون که در زندگی جمعی و تاریخی ناکام شده‌ایم‌، اکنون که عاملیت سیاسی خود را نیافته‌ایم٬ بگذارید دست‌کم افسار زندگی شخصی خود را به دست بگیریم.» از این رو گویی مراقبت از خود در بهترین حالت کنشی است غیرسیاسی و چه بسا ضدسیاسی. گویی به جای «آرمان‌گرایی سیاسی» –که گاهی به هر شکلی از تلاش برای بازیابی عاملیت سیاسی اطلاق می‌شود- باید به زندگی شخصی خود پناه ببریم و راه نجات را در «تراپی» فردی بجوییم. در حقیقت شکلی از مراقبت فردی همواره با تغییر جهت‌گیری انرژی از فضای بیرون و از دیگری به سوی خود همراه بوده است و در قالب دنبال کردن پروژه‌های فردی محقق شده است. اما این یگانه پیوند مراقبت و سیاست نیست و می‌توان پیوندهای دیگری میان آن دو برقرار کرد که با شعار «مراقبت از خود کنشی سیاسی است» دمسازتر است.

«تاریخ ظلمت» یعنی آن دورانی که شعله‌ی افروخته در دل تاریکی‌ها کم‌فروغ شده و امیدهای برآمده رنگ یأس به خود گرفته، جنبشِ به‌پاخاسته بر زمین نشسته است و در عوض حریف همچنان، ولو با زخم‌های کاری استوار مانده است.

نخست باید توجه داشت که تاریخ مراقبت از خود، در پیوند تاریخی با دوره‌های یأس و ناکامی و در چهارچوب کلّی‌تر «تاریخ ظلمت» قرار می‌گیرد. «تاریخ ظلمت» یعنی آن دورانی که شعله‌ی افروخته در دل تاریکی‌ها کم‌فروغ شده و امیدهای برآمده رنگ یأس به خود گرفته، جنبشِ به‌پاخاسته بر زمین نشسته و در عوض حریف همچنان، ولو با زخم‌های کاری استوار مانده است. پس از به توپ بستن مجلس شورای ملّی، پس از کودتای ۲۸ مرداد و دهه‌ی شصت سه نمونه از تاریخ معاصر ظلمت ایران هستند. در همه‌ی این دوره‌ها جنبشی فراگیر به پا خاسته و امید به تغییر سیاسی را در دل‌ها زنده کرده است اما با بن‌بستی بزرگ مواجه شده است. البته این نوشتار سر آن ندارد که شرایط کنونی را دقیقاً به‌عنوان یکی از همین دوره‌ها نام‌گذاری کند. نه هیولای تاریکی چنان مخوف است و نه مبارزان مأیوس. بحث تنها بر سر شبحی است که در کنار اشباح دیگر این حوالی پرسه می‌زند و گاهی جان یا روح عزیزی را تسخیر می‌کند.

باز درباره‌ی پیوند سیاست و مراقبت، در برخی شرایط تاریخی مرزهای میان فرد و جمع و درون و بیرون کم‌رنگ‌تر می‌شود. پاندمی کرونا یکی از این لحظات بود: بیماری فراگیری که تن و روح تقریباً همه‌ی افراد را درگیر خود کرده بود؛ بحران محیط زیست نمونه‌ی دیگری است. دوران جنگ یا رویدادهایی همچون هولوکاست یا آوارگی پناهجویان همه لحظاتی هستند که در آن مرز میان رنج فردی و جمعی ناپدید شده است. شاید مطابق اصطلاحات روانکاوی نام این دوره‌ها را بتوانیم دوره‌ی «ترومای جمعی» بنامیم: تروما آن وضعیتی است که در آن فرد به شکلی غیرمنتظره با ضربه‌ای چنان هولناک در واقعیت مواجه می‌شود که امکانات دفاعی او تاب مقاومت بسنده در برابر آن را ندارد. ترومای جمعی ضربه‌ی سهمگینی در واقعیت است که ناگهان بر سر جامعه‌ فرود می‌آید و فراتر از تحمل آن می‌رود و کسی نمی‌تواند تاثیر مستقیم یا غیرمستقیم آن را بر زندگی خود انکار کند. در این لحظات درگیری جمعی مرز میان فرد و جامعه تا حد زیادی از میان می‌رود. زیرا حضور واقعیت چنان پررنگ است و خود را بر فرد تحمیل می‌کند که او نمی‌تواند بی‌اعتنا به واقعیت به حیات شخصی خود ادامه دهد. «واقعیت بیرون» به درون آمده است.

خود‌ـ‌مراقبتی در امروز ایران

اما آیا شرایط امروز ایران مصداق چنین وضعیتی است؟ نه جنگی در کار است و نه دیگر خبری از پاندمی. نه کسی در اردوگاه کار اجباری است و نه کشور تحت محاصره. اساساً نام‌ وضعیت تاریخی‌ای که مردم ایران در آن به سر می‌برند از منظر روانکاوی جمعی چیست؟ این روزها بسیار می‌شنویم که از اصطلاح «فروپاشی» برای توصیف روندهای موجود در جامعه‌ی ایران استفاده می‌شود: فروپاشی اقتصادی، اجتماعی یا روانی. توصیف دیگر نوعی «رهاشدگی» است که بر اساس آن گویی هیچ نهادی در قبال وضع موجود مسئولیت‌پذیر و پاسخگو نیست. باز «غارت‌زدگی» نام دیگری برای این شرایط است: وضعیتی که در آن نسبت داده و ستانده یکسان نیست و مردم این سرزمین هر لحظه احساس می‌کنند نهاد یا حتی فرد دیگری هست که در کار غارت آن‌هاست: از کارفرما گرفته تا بانک تا صاحبخانه همه به نحوی فرد را «می‌چاپند» و دولت نیز که تنها در کار غارت اموال عمومی و بهره‌کشی از طبیعت است. نتیجه‌ی این غارت‌زدگی نیز نوعی «بدهکاری دائمی» است که مطابق آن فرد به دلیل‌عدم توازن داده و ستانده همیشه مقروض دیگری می‌ماند و باید هر چه بیشتر منابع بازتولیدی خود را به تاراج بگذارد.

در کنار همه‌ی این‌ها می‌توان به ناکامی پی‌درپی جامعه اشاره کرد: این‌که عرصه در طول زمان هر چه تنگ-تر، منابع محدودتر و همان خوشی‌های کوچک نیز کم‌رنگ‌تر شده‌اند. کلنجار جامعه با فیلترشکن و دشواری‌های اتصال به اینترنت یک نمونه از این پدیده است. بر این وضعیت که در آن دولت نه کاهش‌دهنده‌ی مشکلات که خود عمده‌ترین علّت بروز مشکلات است و جامعه رها شده، غارت‌شده، بدهکار و ناتوان از بازتولید خود و عرصه بر آن هر چه تنگ‌تر شده است چه نامی می‌توان گذاشت؟ شاید هیچ صفتی وجود نداشته باشد که مخرج مشترک همه‌ی این رنج‌های تاریخی باشد اما می‌توان گفت: تروماهای جامعه نه چنان شدید است که قابل مقایسه با وضعیت حداکثری‌ای همچون هولوکاست باشد و نه چنان جزئی که بتوان به سادگی از کنارشان گذشت. تروماهایی با شدّت متوسط که مهم‌ترین ویژگی آن تعددش است. به عبارت دیگر ما با انباشت تروماهایی با شدّت متوسط روبروییم که هر کدام بخشی از خزانه‌ی روانی و جسمی و جمعی ما را تاراج می‌کنند. بر سر زبان‌ها افتادن این جمله‌ی گلشیری که «آن‌قدر بر سرمان عزا ریخته‌اند که فرصت زاری نداریم» بازتابی از همین وضعیت انباشت رنج‌هایی است که امکان حل آن‌ها با منابع موجود وجود ندارد. همان‌گونه که بسیار می‌شنویم آدم‌ها در توصیف وضعیت خود می‌گویند «ما همه لمس شده‌ایم» یا «بیش از این تحمل شنیدن این اخبار را نداریم». از پیامدهای چنین وضعیتی احساس از پای درآمدگی است که با فرسودگی شدید فرد و از میان رفتن پیوندهای انسانی همراه است و همین ضرورت بحث مراقبت را دوچندان می‌کند. اما مراد از این مراقبت چیست؟ دست کشیدن از امر جمعی و غرق شدن در دغدغه‌های شخصی؟ یا گونه‌ی دیگری از مراقبت نیز قابل تصور است؟

هر چند مراقبت می‌تواند رو به سوی خود داشته باشد اما در نهایت معطوف به بیرون است و وجود دیگری و نوعی رابطه با جهان را پیش‌فرض می‌گیرد. وجود رنج در جهان پیش‌فرض دیگر مفهوم مراقبت و پرستاری است.

مراقبت آن‌گونه که در این روزها با ترکیباتی مثل خودمراقبتی یا دیگرمراقبتی به کار می‌رود در اصل معادلی است برای care که با ترکیباتی از جنس self-careهمراه می‌شود. واژه‌ی care از ریشه‌ی cearu است که به «نگرانی، اضطراب و غم» اشاره دارد و با carian به معنای «نگران و دلواپس بودن» در پیوند است. به این اعتبار self-care بر «نگران و دلواپس خود بودن و غم خود را داشتن» دلالت دارد. واژه‌ی مراقبت از ریشه‌ی عربی «رقب» و معادل نگهداری و تیمارداشت در زبان فارسی است. نگهداری نیز خود از دو بخش «نگاه» و «داشتن» ترکیب می‌شود و به معنای چشم بر چیزی داشتن، متوجه چیزی بودن و نگاه را به آن دوختن است که هم با حالت انتظار در پیوند است و هم نظارت و پاسداری کردن از چیزی. و اما تیمارداشت که معنای دیگر و نزدیک به مراقبت است هم به معنای رسیدگی کردن است و هم غمخواری. چنان‌که مثلاً فردوسی می‌گوید: «جهان سر به سر پر ز تیمار گشت/ هر آن کس که بشنید غمخوار گشت» و اینجا تیمار به معنای غم است یا منوچهری می‌گوید: «عجب دلتنگ و غمخوارم ز حد بگذشت تیمارم/ تو گویی در جگر دارم دو صد یاسیج گرگانی». بر این اساس در زبان فارسی نیز اصطلاح مراقبت بر چشم بر چیزی داشتن، پاسداری کردن و غمخواری دلالت می‌کند و «خودمراقبتی» به پاسدار و غمخوار خود بودن اشاره دارد و چه بسا اصطلاح پروای خود را داشتن بهترین معادل برای خودمراقبتی باشد چرا که پروا هم به توجه اشاره دارد، هم بیم و هم میل و رغبت.

پروای چیزی را داشتن به معنای توجه ویژه به آن چیز داشتن، نگران آن بودن و به آن رغبت داشتن است. پاسداری کردن، غمخوار بودن و پروا داشتن، هم می‌توانند معطوف به خود باشند، همچون وقتی به کسی می‌گوییم «مراقب خودت باش» یعنی «پروای خود را داشته باش» و «نگران و اندیشناک خود باش» و هم می‌توانند معطوف به دیگری باشند. اما غمخوار بودن و پاسداری و تیمارداشت معمولاً به چیزی بیرون خود اشاره دارند. چرا که غمخوار کسی است که غم دیگران یا شاید «غم عالم» را می‌خورد و اگر این غم تنها معطوف به اندوه شخصی باشد او را نه غمخوار که اندوهگین می‌خوانیم. چنان‌که تیمارگری نیز معمولاً به پرستاری از دیگری اشاره دارد؛ کسی که بر بالین بیمار یا فرد رنجور می‌رود و به او رسیدگی می‌کند. از این رو هر چند مراقبت می‌تواند رو به سوی خود داشته باشد اما در نهایت معطوف به بیرون است و وجود دیگری و نوعی رابطه با جهان را پیش‌فرض می‌گیرد. وجود رنج در جهان پیش‌فرض دیگر مفهوم مراقبت و پرستاری است. اگر غمی نباشد، به غمخوار نیازی نیست؛ اگر درد و ناخوشی‌ای وجود نداشته باشد پرستاری کردن معنایی ندارد و تیمارداشت و نگهداری تنها در صورت وجود آسیب‌پذیری است که معنا می‌یابد. پس وقتی از مراقبت سخن می‌گوییم پیشاپیش وجود رنج و آسیب‌پذیری را در دیگری به رسمیت می‌شناسیم.

Ad placeholder

دو بال مراقبت

مراقبت دو بال دارد که یکی معطوف به خود است و یکی به دیگری. برای مراقبت از دیگری‌، نخست باید از خود مراقبت کنیم. آدم بیمار و ناخوش قادر به رسیدگی به دیگران نیست و کسی که روانش انباشته از رنج و فشار است نمی‌تواند گوشی برای شنیدن رنج دیگری داشته باشد. پس بدون مراقبت از خود٬ تیمارداشت و غمخواری دیگری ممکن نیست. اما مراقبتی نیز که در درازمدت تنها معطوف به خود باشد دیگر نه مراقبت‌٬ که نازپروردگی‌٬ حق‌به‌جانبی و خودشیفتگی است و پروای دیگری را نداشتن. در برابر خودشیفته که خود را مرکز عالم می‌بیند٬ جان‌نثار آن کسی است که جز دیگری نمی‌بیند و خود را قربانی دیگری می‌کند. هر چند دومی همدلی بیشتری را در ما برمی‌انگیزد اما اغراق در ستایش جان‌نثار و شهید در این سرزمین گاهی جز خوارداشت رنج‌های زندگان حاصلی نداشته به و مرگ را یگانه کنش رهایی‌بخش و صادقانه قلمداد کرده است. و این در تضاد آشکار با تار و پود «جنبش زندگی» است.

در شرایط امروز ایران باید به هر دو بال مراقبت توجه داشت و هر کسی هم مسئول رسیدگی به خود است و هم تا جای ممکن دیگری. رسیدگی به خود٬ تنها معطوف به شخص نیست بلکه افزایش ظرفیت خود است برای زندگی و برای زندگان. مراقبت فردی می‌تواند شامل فرآیندهای «روان‌درمانی» هم باشد اما دیگر صرفاً «تراپی» نیست، بلکه هر آن چیزی است که ما را به جماعت انسان‌ها پیوند می‌زند. دیدن دوستان، با دیگران حرف زدن، از مشکلات گفتن و شنیدن و یافتن کسانی که هم‌رنج ما هستند یا دست کم می-توانند درکی از شرایط ما داشته باشند همه از اقسام مراقبت در این روزهاست. به خود رسیدن، آراسته لباس پوشیدن، رقصیدن و شوخی کردن و خندیدن به هیچ روی امور مبتذلی نیستند بلکه پاسداشت زندگی هستند – و مراقبت از خود و دیگران. قصه‌ی رنج خود را گفتن و نوشتن و قصه و رنج دیگران را شنیدن و خواندن، و در کنار آن قصه‌ و خاطره‌ی شادی و کامیابی‌های دیگران را شنیدن و خواندن مراقبت است: اولی غمخواری است و دومی پاسداری از حریم زندگی. در شرایط امروز ایران که با انباشت رنج‌ها و فشارها مواجهیم هیچ کس به تنهایی نمی‌تواند از خود مراقبت کند و این وظیفه میان همگان تقسیم می‌شود.

نخستین گام مراقبت همگانی‌، رسیدگی به خود است اما این به خود رسیدن تنها در پیوند و تعامل با دیگران امکان‌پذیر است. و تشکیل جمع‌های دوستی٬ دور هم جمع شدن افرادی که زمانی می‌شناخته‌ایم و با هم سخن گفتن٬ بیرون قرار گذاشتن‌٬ سفر رفتن دسته‌جمعی و پیش‌قدم شدن برای دیدار و گفتگو و از خاطرات شیرین و تلخ گفتن و شنیدن می‌تواند مراقبت باشد.

در تاثیر فاجعه‌ی اقتصادی امروز بر افراد جامعه تردیدی نیست اما طبقات اجتماعی مختلف تجربه‌ی متفاوتی از آن دارند. فردی که اجازه‌ی تحصیل به زبان مادری خود را ندارد در مقایسه با فردی که فارسی‌زبان است در این زمینه رنج بیشتری را تجربه می‌کند. این وجه موضعی بودن رنج از آن رو مهم است که اولاً بدانیم که ما «تنها رنجوران جهان» نیستیم و دیگرانی هم هستند که رنجی متفاوت از آنِ ما دارند.

لیدیا گینزبرگ در کتاب «یادداشت‌های دوران محاصره» که به ماجرای زندگی اجتماعی مردم در شرایط محاصره‌ی لنین‌گراد در جنگ جهانی دوم می‌پردازد وضعیتی را توصیف می‌کند که در آن شرایط استثنایی ناشی از محاصره و به ویژه کمبود مواد غذایی باعث شده بود آدم‌ها بدل به بدن‌هایی شوند که در طول روز وعده‌ی غذایی مختصری می‌خورند و باید سامان زندگی‌شان را حول این خوراک ناچیز برپا کنند: نمی‌توانستند زیادی انرژی صرف کنند، باید حضور غذا را در بدن خود تخیل می‌کردند، شب‌ها خواب غذا خوردن می‌دیدند و…. این افراد که گینزبرگ در توصیفشان از اصطلاح سوژه‌های دیستروفیک یاد می‌کند در آستانه‌ی سقوط به عالم حیوانیت کامل بودند اما پیوندی انسانی مانع از سقوط کامل آن‌ها می‌شد: در صف‌های طولانی دریافت سهمیه‌ی غذا آدم‌ها –‌و بیشتر زنان‌– شروع کردند به صحبت درباره‌ی روش‌هایی که طعم آن غذای اجباری را بهتر می‌کند، آدم‌ها شروع کردند به قصه گفتن از غذا، به نقل داستان‌های خانواده‌شان با غذا و آن کسانی که عزیزی را در خانه داشتند که باید سهم غذای خود را با او تقسیم می‌کردند در مقایسه با کسانی که تنهایی این وعده را سر می‌کردند پایداری بیشتری از خود نشان دادند و توانستند به ریسمان زندگی چنگ بزدند. یافتن دوستان، دیدار با آن‌ها، از خود گفتن و از دیگران شنیدن و هر روشی که پیوندهای انسانی ما را تقویت می‌کند حکم مراقبت از خود‌دیگران را در این وانفسای فرسودگی، غارت‌شدگی و از پای در آمدن دارد. «مقاومت زندگی است» یعنی چنین قسم مقاومتی معطوف به خود و به دوستان و یافتن آن عرصه‌ای از زندگی که همچنان ارزش چنگ زدن دارد، نه برای تحمل دردهای بیشتر، بلکه برای پاسداری از خود در برابر ماشین مرگ و در پس‌زمینه‌ی «تاریخ ظلمت».

Ad placeholder

چند اصل عمومی برای مراقبت در برابر رنج

در پایان این نوشتار بد نیست به چند اصل عمومی اشاره کنیم که در پیوند رنج‌‌مراقبت یاری‌دهنده‌اند و این‌گونه حق مطلب را در مورد عنوان این نوشتار نیز ادا می‌کنیم.

  1. رنج امری موضعی است: هر چند از «ترومای جمعی» سخن می‌گوییم اما جز رنج‌های چاره‌ناپذیری چون مرگ و بیماری چه بسا چیزی به نام رنج همگانی در کار نباشد. عمده‌ی رنج‌ها در مکان و زمان معینی ظهور می‌کنند. در تاثیر فاجعه‌ی اقتصادی امروز بر افراد جامعه تردیدی نیست اما طبقات اجتماعی مختلف تجربه‌ی متفاوتی از آن دارند. فردی که اجازه‌ی تحصیل به زبان مادری خود را ندارد در مقایسه با فردی که فارسی‌زبان است در این زمینه رنج بیشتری را تجربه می‌کند. این وجه موضعی بودن رنج از آن رو مهم است که اولاً بدانیم که ما «تنها رنجوران جهان» نیستیم و دیگرانی هم هستند که رنجی متفاوت از آنِ ما دارند. چه بسا این یک پیش‌فرض مهم برای پذیرش دیگری و زیستن با اوست. برنامه‌ریزی‌های کلان همواره باید معطوف به مراقبت و تسهیل شرایط زندگی برای رنجورترین و آسیب‌پذیرترین گروه‌های جامعه باشد، نظیر ساختن فضای شهری به گونه‌ای که امکان تردد افراد دچار معلولیت جسمی را آسان‌تر کند نه متناسب با استانداردهای یک ورزشکار چابک. به آموزش و پرورشی فکر کنیم که در آن همه‌ی دانش‌أموزان زبان ناشنوایان را می‌آموزند و گروهی را از رنج تعامل رها می‌کند. مراقبت از دیگری در بسیاری موارد مبتنی بر پذیرش رنج متفاوتی است که ما تجربه-اش نمی‌کنیم.
  2. خط‌‌کشی برای سنجش رنج وجود ندارد: گاهی پیش می‌آید که کسی به واقع رنج بیشتری را از دیگری متحمل می‌شود. تفاوتی است میان کسی که فرزندش را از دست داده است و کسی که سرما خورده است. بی‌تردید گروه‌هایی هستند که ستم بیشتری را تجربه می‌کنند و رنج بیشتری می‌کشند. در تفاوت شدت و کیفیت رنج‌ها تردیدی نیست اما شدت رنج یکی به معنای خوارداشت رنج دیگری نیست. به سخن دیگر خط‌کشی عینی برای رنج وجود ندارد و هر فرد رنجوری در نهایت نیاز به مراقبت دارد ولو رنج او در مقایسه با رنج دیگری جزئی-تر باشد.
  3. افراد مختلف ظرفیت تحمل رنج متفاوتی دارند: وقتی کسی در تاریخ زندگی‌اش رنج بیشتری را متحمل می‌شود شاید ظرفیت بیشتری برای مراقبت از دیگری بیاید اما گاهی نیز آدم‌ها چنان درگیر رنج می-شوند که قادر به مراقبت از دیگران نیستند. در مجموع به قول روانکاوان برخی آدم‌ها «ظرفیت ایگوی» بیشتری دارند. مراد کسانی است که در این شرایط بهتر می‌توانند حلقه‌ی وصل جماعت باشند و به دیگران در این راه کمک کنند. آن‌ها می‌توانند پیش‌قدم تشکیل گروه‌ها و دیدار دوستان شوند. اما باید دانست خود آن‌ها نیز همیشه نمی‌توانند این نقش تسهیل‌گرانه را اجرا کنند و گاهی «کم می‌آورند». پذیرش «حق کم آوردن» چیزی است که در داوری درباره‌ی دیگران بسیار به آن نیاز داریم. جان‌نثاران و قهرمانان هم بارها کم آورده‌اند اما در لحظه‌ی خاصی بخت یارشان بوده که قصه‌ی کنش قهرمانانه‌شان روایت شود. اما تکلیف قصه‌های «کم آوردن» آن‌ها چه می‌شود؟ و تکلیف آن قهرمانان بی‌قصه چه؟
  4. هم‌رنجان وجود دارند: هرچند گفتیم رنج امری سوبژکتیو و موضعی است اما جماعتی نیز هستند که رنج مشترکی دارند. این رنج مشترک می‌تواند میان اعضای یک هویت خاص رخ دهد یا اعضای یک طبقه‌ی اجتماعی. گاهی می‌تواند تجربه‌ی افراد گروه‌های اجتماعی مختلفی باشد که در یک واقعه مانند اعدام دسته‌جمعی٬ شلیک به هواپیما و… در تجربه‌ی رنجی هم‌سرنوشت شده‌اند. تشکیل گروه‌های «هم-رنجان» همچون «بچه‌های اوین»، «خانواده‌های دادخواه»، و… یک جنبه‌ی مهم مراقبت از خود در دوران کنونی است.
  5. مخالفان سیاسی ما نیز رنج می‌کشند: این نکته‌ی آخر از آن رو مهم است که گاهی در فضای بحث‌های سیاسی در ایران مخالفین سیاسی انسانیت‌زدایی و رنج‌زدایی می‌شوند. باید از خود بپرسیم: «آیا «نسل ۵۷» رنج می‌کشند؟»، «آیا سلطنت‌طلبان» رنج می‌کشند و…. ممکن است این‌ها پرسش‌هایی دم‌دستی و سطحی به نظر برسند اما گاهی در جریان برچسب‌زنی سیاسی فراموش می‌کنیم که دیگری هیولایی فاقد رنج نیست. دادخواهی صرفاً دادخواهی هواداران نیست، دادخواهی همه‌ی ستم‌کشیدگان است و «نه به اعدام» معطوف به همه‌ی انسان‌هاست حتی مسببین رنج کنونی.

سیاوش طلایی‌زاده روان‌درمانگر و دانشجوی فعلی دکترای ادبیات آلمانی در دانشگاه راتگرز ایالات متحده است.