چهل سال پیش، در شامگاه ۲۸ خرداد ۱۳۶۲، جمهوری اسلامی با بی‌رحمی تمام، ۱۰ زن بهائی را در شهر شیراز به دار آویخت. جرم آنها که همگی به دلیل اعتقاد به آئین بهائی دستگیر شده بودند، عدم انکار باورهای قلبی خود بود. طبق دستور دادستان وقت، شرط رهائی آنها از طناب دار، توبه کردن و ایمان آوردن به اسلام بود. دادستان گفته بود که اگر آنها توبه نکردند، «حکم الهی» را جاری و اعدامشان کنید.

اغلب این زنان بهائی زیر ۳۰ سال سن داشتند و کوچک‌ترین آنها یک دانش‌آموز مدرسه‌ای ۱۷ ساله و بزرگ‌ترین‌شان یک مادر و همسر ۵۷ ساله بود. آنها را پس از ملاقاتی که هیچ‌کس نمی‌دانست قرار است آخرین دیدار با خانواده‌ باشد، به «میدان چوگان» شیراز برده و در حالی که ناچار به تماشای اعدام زنان دیگر بودند، یکی پس از دیگری به دار آویختند. اجساد این زنان اعدام شده هرگز به خانواده‌ آنها تحویل داده نشد.

اکنون در چهلمین سالگرد اعدام این ۱۰ زن بهائی، جامعه جهانی بهائی کارزاری تحت عنوان «داستان ما یکی‌ است» راه‌اندازی کرده و هدف آن را «گرامی‌داشت این زنان اعدامی و تلاش دیرینه زنان ایرانی از هر عقیده و پیشینه‌ای برای تحقق برابری جنسیتی در دهه‌های گذشته» عنوان کرده است.

داستان‌ انتخاب‌ دشوار میان زنده بودن و زندگی کردن، و ایستادن بر سر اصولی چون عدالت، داستان آشنای امروز ما نیز هست. هزینه کردن از آسایش، مال و جان برای پافشاری بر آرمان برابری و آزادی از دیرباز تاکنون کماکان ادامه دارد:
رنج ما یکی،
و داستان ما یکی است

نگاهی کوتاه به زندگی ۱۰ زن بهائی اعدام شده در شیراز

منا محمودنژاد

آزادی موهبتی الهی است. پس این موهبت را از خودتان سلب نکنید. به خدا گناه است، گناه. خداوند این آزادی را در نهاد انسان قرار داده، پس توی بنده نمی‌توانی این آزادی را از من بگیری و من بنده این اجازه را به تو نمی‌دهم…

متن بالا قسمتی از انشاء مُنا محمودنژاد است که او آن را پیش از بازداشت خود در دوره متوسطه نوشته بود. منا در این انشاء ضمن پرداختن به موضوع آزادی عقیده به انتقاد از آزار و اذیت انسان‌ها به صرف اعتقادات آنها پرداخت. در کتاب «گل‌های شیراز» که به شرح زندگی زنان بهائی اعدام شده در شیراز می‌پردازد، آمده است که بعد از خواندن این انشاء معلم منا را به دفتر فرستاد و مدیر و ناظم او را استنطاق کردند. هرچند که «منا دختری نبود که ساکت بماند و پاسخ متین و جالب» نگوید.

منا در شهریور ۱۳۴۴ در عدن، پایتخت یمن به دنیا آمد. هنگامی که چهار سال داشت، خانواده او از یمن به ایران مهاجرت کردند. ابتدا در تبریز و بعد در شیراز ساکن شدند. هنگامی که منا به همراه پدرش، یدالله محمودنژاد در آبان ۱۳۶۱ دستگیر شد، دانش‌آموز و معلم کودکان بود. پدر منا تنها ۴ ماه بعد از دستگیری در تاریخ ۲۱ اسفند ۱۳۶۱ در شیراز به دار آویخته شد.

اتاق منا محمودنژاد

منا در ۱۷ سالگی و به صرف اعتقاد به آئین بهائی، در ۲۸ خرداد ۱۳۶۲ به همراه ۹ زن بهائی دیگر، در میدان چوگان شیراز به دار آویخته شد. منا در میان بهائیان به «فرشته شیراز» ملقب شد.

رویا اشراقی

«با اشاره به گردنم به او فهماندم که شهید شده. مامان آهسته از رویا چیزی پرسید. رویا هم به مامان جریان را گفت. در همین وقت گوشی‌ها وصل شد. مامان گفت: چی شده؟ بابا شهید شده؟
جواب دادم: بله
مامان گفت: الهی بمیرم، من می‌دانستم. امروز هم نوبت ماست.»

متن بالا از کتاب «گل‌های شیراز»، آخرین گفت‌وگوی رزیتا اشراقی با مادر و خواهرش، عزت جانمی و رویا اشراقی در زندان عادل‌آباد شیراز بود. ساعاتی پس از آن در تاریخ ۲۸ خرداد ۱۳۶۲ و به فاصله دو روز بعد از اعدام پدر خانواده، عنایت‌الله اشراقی، عزت و رویا به صرف اعتقادشان به آئین بهائی به همراه ۸ زن بهائی دیگر در میدان چوگان شیراز به دار آویخته شدند.

رویا اشراقی در سال ۱۳۳۹ در شیراز به دنیا آمد. او بعد از اتمام دوران دبیرستان در دانشگاه همین شهر به تحصیل در رشته دامپزشکی مشغول شد، هرچند که به زودی او را به دلیل بهائی بودن از دانشگاه اخراج کردند. رویا در آذر ۱۳۶۱ به همراه پدر و مادرش دستگیر و ابتدا به بازداشتگاه سپاه و پس از آن به زندان عادل‌آباد شیراز منتقل شد. او در زمان اعدام ۲۳ سال داشت.

سیمین صابری

«ساعت ۹ که برق رفت خوابیدیم. تقریبا ساعت ۱۲ و نیم بود که با صدای شکستن شیشه از خواب پریدیم. رهبر (برادر سیمین)، دم در بود که ببیند چه اتفاقی افتاده، سنگ‌هایی بود که نثارمان و نثار شیشه‌هامان کردند. در همین موقع بود که رهبر رفت و آهسته سوار ماشین خود شد… نمی‌دانستیم چه باید بکنیم. برق نبود و ما لباس‌هایمان را پیدا نمی‌کردیم که بپوشیم. همگی توی حیاط بودیم تا سوار ماشین شویم و برویم… اما (پیش از خروج از درب باغ) ماشین توی چاله افتاد و هیچ‌ کدام از ما نتوانستیم ماشین را بیرون بیاوریم. تا اینکه رهبر آمد و کمک کرد و تازه یادمان افتاد که کلید در خانه (منظور درب اصلی باغ) را نیاورده‌ایم. من رفتم بیاورم که مردی گفت: «چرا دارید فرار می‌کنید، فرار نکنید.» البته در تمام این مدت باران سنگِ این مظلومان خدا (اگر ما ظالم باشیم آنها مظلوم هستند) ادامه داشت. به هر حال مامان رفت و کلید را آورد و من هم دویدم و کلید را از او گرفتم و در را باز کردم، همین‌طور که در را باز گذاشتیم فرار کردیم، آن هم چه فراری…»

متن بالا از دفتر خاطرات سیمین صابری در کتاب «هفت دختران»، شرح مختصر از وقایع شبی در باغ محل سکونت خانواده صابری واقع در مرودشتِ استان فارس است. او در این نوشته به توصیف روزهایی در آذر ۱۳۵۷ پرداخته است که طی آن بسیاری از خانه‌های بهائیان را در شیراز و اطراف آن به آتش کشیدند.

سیمین صابری اسفند ماه ۱۳۳۷ در دهبید آباده متولد شد. او در دوران کودکی و نوجوانی همراه با خانواده به شهرهای مختلفی نقل مکان کرد و سرانجام در شیراز ساکن شد و دیپلم خود را گرفت. او که در یک شرکت کشاورزی در مرودشت مشغول به کار شد، در ابتدای انقلاب به دلیل بهائی بودن از کار اخراج شد. سیمین در تاریخ ۲ آبان ۱۳۶۱ در منزل خود دستگیر و نهایتا به زندان عادل‌آباد شیراز منتقل شد. او زمانی که ۲۴ سال داشت، در تاریخ ۲۸ خرداد ۱۳۶۲ به همراه ۹ زن بهائی دیگر در میدان چوگان شیراز به دار آویخته شد.

در یکی از برگ‌های دفتر خاطرات به جا مانده از سیمین صابری، برگ گل خشکی از نرگس شیراز باقی مانده است که او در زیر آن نوشته بود:

ز سیمین یاد کن، یادی نما زان دختر گیتی اگر برگ گلی دیدی میان دفتر گیتی

نام سیمین را هنگام اعدام بر شیشه عینک او نوشته بودند. منبع عکس: کتاب «هفت دختران»

شهین (شیرین) دالوند

«به محض اینکه گوشی را برداشتم گفت “برای ما دعا کنید” و من مانند همیشه با او شوخی کردم و سعی نمودم که در آن موقعیت، لحظه‌ای شادش کنم و با خنده تلخی به او گفتم که “شیرین به دعای گربه سیاه بارون نمیاد” و او در حالی که قاه‌قاه می‌خندید گفت تو بخون بارون میاد».

متن بالا قسمتی از گفت‌وگوی رهبر صابری، از بهائیان شیراز، در آخرین ملاقات با شیرین دالوند در زندان است. رهبر صابری در کتاب «هفت دختران» می‌نویسد که علی‌رغم اطلاع از خطیر بودن موقعیت زندانیان بهائی، اما آنها هرگز گمان نمی‌کردند که اعدام‌ها به فاصله‌ای کوتاه و با این سرعت و وسعت اتفاق بیافتد.

شیرین دالوند دی‌ماه ۱۳۳۵ در شیراز به دنیا آمد. او دوره ابتدایی و متوسطه را در همین شهر سپری کرد و بعد از دریافت مدرک دیپلم، تحصیلات‌اش را در رشته جامعه‌شناسی در دانشگاه پهلوی شیراز ادامه داد. خانواده دالوند بعد از مدتی به بریتانیا مهاجرت کردند، اما شیرین که به شهادت نزدیکانش عاشق ایران بود، تصمیم گرفت که بماند و با پدربزرگ و مادربزرگ‌اش زندگی کند.

شیرین آذرماه ۱۳۶۱ در شیراز دستگیر شد. او در دادگاهی چند دقیقه‌ای و غیرعلنی به اعدام محکوم شد و نهایتا زمانی که ۲۵ سال داشت، در تاریخ ۲۸ خرداد ۱۳۶۲ به همراه ۹ زن بهائی دیگر در میدان چوگان شیراز به دار آویخته شد.

اختر ثابت

«روز شنبه ۲۸ خرداد برای ملاقات اختر به زندان رفتیم. او با همه ما خداحافظی کرد و گفت: “برایم دعا کنید” و ما به خانه برگشتیم. فردا صبح (یک‌شنبه) یکی از دوستان بهائی به منزل ما آمد و گفت: خیلی سریع خود را به پزشکی قانونی برسانید، اختر شهید شده!»

این‌ها سخنان لقائیه، خواهر بزرگ‌تر اختر ثابت است. او شرح آخرین ملاقات با پیکر بی‌جان خواهرش را این‌گونه تعریف کرده است:

من و پدر و مادرم خود را به فلکه شهرداری رساندیم. آنجا خیلی شلوغ بود، بهائیان همه جمع شده بودند. به پزشکی قانونی رفتیم. اول اجازه ندادند اما با اصرار ما یکی از مامورین اجازه داد و گفت: از هر خانواده فقط یک نفر بیاید. داخل شدیم، اختر را دیدم. اثر بند دور گردنش بود. او را بوسیدم و خارج شدم تا دیگران هم بتوانند به زیارت شهدای خود نائل شوند.

اختر ثابت در سال ۱۳۳۷ در سروستان فارس به دنیا آمد. او همزمان با تحصیل، به کار کردن در مغازه کوچک پدرش نیز مشغول بود. در آذرماه ۱۳۵۷ و در بحبوحه آتش زدن و غارت منازل بهائیان، خانه و مغازه خانواده ثابت نیز غارت شد. در نتیجه این خانواده ناچار از سروستان به شیراز نقل مکان کردند. اختر در این شهر به تحصیل در رشته پرستاری مشغول و موفق به دریافت مدرک کارشناسی شد. او را در آبان ۱۳۶۱ دستگیر و پس از ۳۸ روز نگهداری در بازداشتگاه سپاه، به زندان عادل‌آباد شیراز منتقل کردند. اختر ثابت در ۲۵ سالگی، به همراه ۹ زن بهائی دیگر در میدان چوگان شیراز به دار آویخته شد.

مهشید نیرومند

جسدها را تحویل ندادند. گفته بودند همان‌طور که به درک واصل‌شان کردیم جسدها را هم به همان طریق دفن کردیم. آنها را با همان لباس‌های تنشان و بدون هیچ‌گونه آداب و مراسمی دفن کرده بودند و به ما هم نگفتند کجا دفن کرده‌اند.

این‌ها صحبت‌های مهرنوش نیرومند، خواهر مهشید نیرومند است. او دستگیری خواهرش، مهشید را این‌گونه شرح داد:

«شبی که ماموران برای بازداشت به خانه‌ ما آمدند خودشان هم گیج بودند، چون ما سه خواهر بودیم و آنها مطمئن نبودند کدام یک از ما را باید بازداشت کنند. رفتند و دوباره بازگشتند و گفتند همان که فیزیک خوانده بیاید و خواهرم را بردند.»

مهشید نیرومند آذر ماه ۱۳۳۴ متولد شد. او در دبیرستان شاگردی ممتاز بود و در دانشگاه فیزیک خوانده بود، هرچند مسئولین به دلیل اعتقادش به آئین بهائی هیچ‌گاه مدرک تحصیلی‌اش را به او ندادند. طبق گفته افرادی که او را از نزدیک می‌شناختند، مهشید دختری مهربان، آرام، مظلوم و کم حرف بود. او در تاریخ ۸ آذر ۱۳۶۱ بازداشت و حدود هفت ماه بعد در تاریخ ۲۸ خرداد ۱۳۶۲ به همراه ۹ زن بهائی دیگر در میدان چوگان شیراز به دار آویخته شد.
مهشید در زمان اجرای حکم اعدام ۲۸ سال داشت.

زرین مقیمی ابیانه

«موقع اذان ظهر بود که به پزشکی قانونی رسیدم. خیلی خواهش کردم و گفتم: “فقط یک دقیقه اجازه دهید بچه‌ام را ببینم. قول می‌دهم گریه نکنم و شیون ننمایم، اصلا حرفی نمی‌زنم.” مامور دلش به حالم سوخت و اجازه داد… داخل شدیم… نمی‌توانستم زرین را پیدا کنم روی او چادر کشیده شده بود و هنوز چشم‌بند به چشمش بود. من از لباس روز ملاقات او را شناختم، کنارش نشستم، سرش را بر روی زانوهایم گذاشتم و شروع به بوسیدن کردم. از طرف پدرش که در زندان بود، از طرف خواهر و برادرش که خارج بودند، به جای خودم و برای همه تا توانستم او را بوسیدم… وقتی از پزشکی قانونی بیرون آمدم گیج شده بودم…مدتی ایستاده، مات و سرگردان به اطراف نگاه می‌کردم. یک نفر از بهائیان نزدیک آمد و گفت: خانم مقیمی چرا اینجا ایستاده‌ای؟ گفتم: راه منزل را نمی‌دانم. خانه‌ام را گم کرده‌ام.»

روایت بالا از کتاب «گل‌های شیراز»، شرح آخرین دیدار مادر زرین با پیکر بی‌جان دخترش است. زرین شهریور ماه ۱۳۳۳ در دهکده ابیانه از توابع شهرستان نطنز کاشان به دنیا آمد. او دوره ابتدایی و متوسطه را در تهران گذراند و برای تحصیل در رشته ادبیات انگلیسی وارد دانشگاه تهران شد.

زرین بعد از گرفتن مدرک خود در مقطع کارشناسی، در کارخانه پتروشیمی مرودشت مشغول به کار شد. او را به همراه والدین‌اش در تاریخ ۸ آذر ۱۳۶۱ بازداشت و به زندان عادل‌آباد شیراز منتقل کردند. «ام‌هانی صالحی»، مادر زرین، پس از پنج ماه از زندان آزاد شد و حسین مقیمی، پدر زرین، تا دو سال بعد از اعدام او در حبس بود. زرین مقیمی ابیانه را هنگامی که ۲۹ سال داشت، در تاریخ ۲۸ خرداد ۱۳۶۲ به دلیل اعتقاد به آئین بهائی به همراه ۹ زن بهائی دیگر در میدان چوگان شیراز به دار آویختند.

طاهره ارجمندی سیاوشی

«بعد از آنکه ‎جمشید سیاوشی بازداشت شد. پاسدارها دو سه نوبت به خانه آمدند. آخرین بار که مراجعه کردند دستور دادند که طاهره هم آماده شود و با آنها به سپاه برود. طاهره خیلی خوشحال شد و به اتاق رفت تا لباس بپوشد. من به دنبال او رفتم. دیدم مشغول بِشکن زدن است! گفتم: “طاهره، چرا اینقدر خوشحالی؟ فکر می‌کنی الان شما را پیش جمشید می‌برند؟” گفت: “نه، اما همین‌قدر که من هم در هوای زندان بسر ببرم برایم کافی است.” بعد از آنکه لباس پوشید خداحافظی کرد و تاکید نمود که گریه نکنم و رفت.»

متن بالا شرح یکی از نزدیکان طاهره ارجمندی از روز دستگیری او است. طاهره سال ۱۳۳۲ در تهران به دنیا آمد. او در ۱۹ سالگی با همسرش جمشید سیاوشی ازدواج کرد و در دانشکده پرستاری مشغول تحصیل شد.

سال ۱۳۵۷ او که به عنوان پرستار در یک بیمارستان مشغول به کار بود، به دلیل بهائی بودن از کار اخراج و خانه‌اش غارت شد. این زوج جوان در نهایت ناچار به نقل مکان به شیراز شدند. طاهره آذر ماه ۱۳۶۱ یعنی یک ماه بعد از بازداشت همسرش، دستگیر و نخست به بازداشتگاه سپاه و بعد از آن به زندان عادل‌آباد شیراز منتقل شد. او را در تاریخ ۲۸ خرداد ۱۳۶۲ و به فاصله دو روز بعد از اعدام همسرش جمشید سیاوشی، به همراه ۹ زن بهائی دیگر در میدان چوگان شیراز به دار آویختند.

طاهره ارجمندی و جمشید سیاوشی

طاهره و جمشید در زمان اجرای حکم اعدام به ترتیب ۳۰ و ۳۹ سال داشتند.

نصرت غفرانی

«یک روز صبح نصرت غفرانی (یلدائی) را صدا کردند. چشمانش را بستند و از بند خارج نمودند. نزدیک ظهر او را به بند بازگرداندند، اما به محض ورود به زمین افتاده، بیهوش شد. دختران سیاسی اطرافش جمع شدند و گفتند تعزیر شده. ما چون حق صحبت و نزدیک شدن به او را نداشتیم در کناری ایستاده و گریه می‌کردیم. ما تا آن روز فقط اسم تعزیر را شنیده بودیم اما آن را ندیده بودیم… لباس او را بالا زدند، خدای من سراسر پشت او از شانه تا نزدیک کمر سیاه شده بود… دوباره در باز شد و ماموری دستور داد خانم یلدائی را بیاورند. مسئول بند جلو رفت و گفت: “بی‌هوش است، قادر به حرکت نیست.” اما مامور جواب داد: “اشکالی ندارد او را بیاورید، خودمان او را به هوش می‌آوریم.” بعد از آن دیگر خانم یلدائی را به جمع ما نیاوردند.»

متن بالا از کتاب «گل‌های شیراز» روایت یکی از هم‌بندیان نصرت غفرانی است.

نصرت غفرانی فروردین ماه ۱۳۱۶ در روستای نی‌ریز به دنیا آمد. پنج ساله بود که به همراه خانواده‌اش به شیراز نقل مکان کرد. نصرت در سال ۱۳۳۱ با احمد یلدائی ازدواج کرد و بعد از گذشت یک سال صاحب فرزندی به نام بهرام شد. نزدیکانش او را انسانی مهربان، رقیق‌القلب و با حافظه‌ای بسیار قوی توصیف می‌کنند، به‌طوری که مطالب و اشعار بسیاری را از حفظ می‌خواند.

نصرت یکم آبان ماه ۱۳۶۱ به همراه همسر و پسرش بازداشت شد. او از جمله زندانیانی بود که مورد بازجویی‌ها و شکنجه‌های شدید قرار گرفت. نصرت غفرانی در ۴۶ سالگی و به صرف اعتقاد به آئین بهائی در تاریخ ۲۸ خرداد ۱۳۶۲ و به فاصله دو روز بعد از اعدام پسرش بهرام یلدائی، به همراه ۹ زن بهائی دیگر در میدان چوگان شیراز به دار آویخته شد.

نصرت غفرانی و بهرام یلدائی

عزت جانمی

«مامان و بابا خیلی یک‌دیگر را دوست داشتند. هیچ کاری را بدون مشورت هم انجام نمی‌دادند و نسبت به هم خیلی مهربان بودند. مامان همیشه و همه جا یار و غم‌خوار حقیقی بابا بود، هیچ وقت از پدر جدا نبود… طولانی‌ترین ایام جدایی آنها به نظر من همین هفت ماه زندان بوده است.»

متن بالا از کتاب «گل‌های شیراز»، توصیف رزیتا اشراقی، تنها بازمانده خانواده اشراقی در ایران، از پدر و مادرش است.
عزت جانمی سال ۱۳۰۵ در نجف‌آباد اصفهان به دنیا آمد. او زمانی که ۲۰ سال داشت با عنایت‌الله اشراقی ازدواج کرد. آنها پنج فرزند داشتند و پس از بازنشستگیِ پدر خانواده، در شیراز ساکن شدند.

عزت آذرماه ۱۳۶۱ به همراه همسر و دخترش رویا اشراقی در منزل خودشان بازداشت شدند. بعد از گذشت بیش از یک ماه او و دخترش از بازداشتگاه سپاه به زندان عادل‌آباد منتقل شدند. عزت جانمی در ۵۷ سالگی به صرف اعتقاد به آئین بهائی به همراه ۹ زن بهائی دیگر از جمله دخترش رویا اشراقی، در میدان چوگان شیراز به دار آویخته شدند.

رویا اشراقی، عنایت‌الله اشراقی، عزت جانمی

همسرش، عنایت‌الله اشراقی دو روز پیش از آن یعنی در ۲۶ خرداد ۱۳۶۲ به همراه پنج مرد بهائی دیگر در همین شهر به دار آویخته شده بودند.