intersectionality در فارسی هنوز ترجمهی واحدی ندارد: عدهای آن را بینابخشیبودن، برخی تقاطعیبودن و برخی درهمتنیدگی ترجمه میکنند. به طور کلی، این مفهوم که ریشه در مبارزه زنان سیاه فمینیست و ضدنژادپرست و چپگرای آمریکایی دارد، ابداع کیمبرلی ویلیامز کرنشا نظریهپرداز آمریکایی است و به این اشاره میکند که ساختارهای مختلف قدرت و سلطه یکدیگر را تشدید میکنند و بر هم اثر میگذارند. به عبارت دیگر، یک زن کوئیر سیاه باید با ستمها و تبعیضهایی همزمان در جامعه مواجه باشد که به خاطر مناسبات قدرت جنسیتی (مردسالاری)، سکسوالیته (دگرجنسگراهنجاری) و نژادی (برتریطلبی سفید) ایجاد میشوند. نویسنده مقاله زیر که کنشگر حوزه آموزش است، از واژهی «درهمتنیدگی» برای ترجمه اینترسکشنالیتی بهره برده است.
هویتهای عمومیتیافتهای همچون “زنان سیاهپوست“ همواره در نظریههای فمینیستی مورد ارجاع برای مقابله با نابرابریهای نژادی و جنسیتی بوده اند. نابرابریهایی که به واسطه نژادپرستی بر زنان سیاه پوست اعمال میشود برمبنای هویت زنان سیاه و عمومیت دادن این هویت بر آنها قرار گرفته است. لازم است بدانیم که دو عنصر زنانگی و نژادی (سیاهپوست بودن) درکنار هم به عنوان سازههای هویت عمومیتیافته زن سیاهپوست ظاهر میشوند.
باید توجه داشت که ممکن است هویتهای عمومیتیافتهای که مبنای تبعیض مثبت ما قرار میگیرند ــ همچون زن بودن ــ میتواند با تبعیضهای بسیار دیگری همراه شود و به لحاظ اجتماعی مجموعهای از محرومیتهای طبقاتی و نژادی و اعتقادی را با خود حمل کنند. همانطور که طبقات به حاشیه راندهشده مثل روستاهای محروم از امکانات اجتماعی اقتصادی قطعاً مجموعهای از محرومیتهای تجمیعی را در خود حمل میکنند.
از سوی دیگر درهمتنیدگی یا اینترسکشنتالیتی یکی از ابزارهایی است که فمینیستها برای تحلیل نابرابریهای جنسیتی علیه زنان با توجه به موقعیتهای اجتماعی و ملاکهای مرتبط با آن همچون نژاد و طبقه وسن و توانایی جسمی و روانی و نوع تمایلات جنسی و ملیت و اعتقاد بکار میگیرند. نظریه درهم تنیدگی در اواخر دهه ۱۹۸۰ واوایل دهه ۱۹۹۰ میلادی مطرح گردید. سیاستهای هویتی مبنای سیاستگذاریهایی بود که مبارزات گروههای اقلیتی را که تبعیض بر آنها روا داشته میشد به رسمیت میشناخت. نقد نظریه درهمتنیدگی بر سیاستهای هویتی براین پایه استوار بود که تفاوتهای درونگروهی در این سیاستها به رسمیت شناخته نمیشوند.
همواره این بحث وجود داشته که به لحاظ روش شناختی مفهوم درهم تنیدگی کاربردی نشده است. البته راهکارهایی برای آن وجود دارند. بر اساس نظر مک کال (۲۰۰۵) میتوان پیچیدگیهای بین گروهی و پیچیدگیهای درون گروهی را مبنای خوبی برای ارزیابی درهم تنیدگی موقعیتهای اجتماعی متفاوت درنظر گرفت. مثلا زنهای سفیدپوست و زنهای سیاهپوست بر اساس جنسیتشان میتوانند به صورت درون گروهی بر مبنای زن بودنشان با هم ارتباط و همبستگی پیدا کنند. یا به صورت بین گروهی بر مبنای نژادشان با هم پیوند برقرار کنند. یا مردان سیاه مسلمان و زنان سفید مسلمان میتوانند با هم همبستگی پیدا کنند. البته این یک فرضیه است. اینکه منافع و شرایط و پیشفرضهای هویتی و موقعیت اجتماعی و فاعلیت افراد این اجازه را بدهد که این گروهها بتوانند با هم انسجام برقرار کنند مسالهای قابل توجه است.
مساله بعدی که باید به آن توجه داشت این است که آیا هویتهای عمومیت یافته همچون مرد بودن یا زن بودن یا دیندار بودن یا سفید پوست بودن یا سیاه پوست بودن میتوانند مبنای ما برای تبعیض مثبت و همبستگی و پیوند بین گروهی یا درون گروهی باشند؟ یا افراد و فاعلیتهای به حاشیه رانده شده هستند که میتوانند ما را درجهت تبعیض مثبت و سیاستگذاری برای برقراری برابری و آزادی پیش ببرند؟
مفهوم افراد و فاعلیتهای بهحاشیهراندهشده اشاره به عوامل انسانی دارد که اقدام به عمل اجتماعی میکنند و معمولا به واسطهعدم توزیع عادلانه امتیازات اجتماعی اقتصادی سیاسی و فرهنگی به حاشیه رانده شده اند.
به نظر میرسد مبنا قرار دادن فاعلیتهای بهحاشیهراندهشده ما را به ورطه محافظه کاری میاندازد؛ از آن رو که میتواند جامعه را پارهپاره کند و انسجام اجتماعی را از میان ببرد. البته فاعلیتهای بهحاشیهراندهشده مهم هستند چرا که استقلال و خودبنیادی افراد را محور قرار میدهند.
شاید راه حل در همان به رسمیت شناختن پیچیدگیها و تفاوتهای درون گروهی و بین گروهی باشد. در صورتی که به لحاظ اجتماعی اقتصادی فرهنگی سیاسی نتوان برآیند هویتهای عمومیتیافته یا فاعلیتهای بهحاشیهراندهشده را مدیریت نمود این دینامیک در عمل میتواند به معجونی از موقعیتهای اجتماعی متضاد یا متناقض تبدیل شوند که ممکن است بعضا به تضاد و تناقض در نظم اجتماعی مبدل شوند.
مساله این است که هویتها چگونه ساخته میشوند و چگونه درکارند تا عاملیت افراد تحت تاثیر قرار بگیرد؟
اینکه افراد چگونه فاعلیت خود را تجربه میکنند یا اینکه چگونه هویتهای خود را به صورت استراتژیک درمعرض عمل اجتماعی قرار میدهند مسالهای قابل توجه است. اینکه چگونه زنان سیاه هویتهای چندگانهشان را برای تفسیر جهان اجتماعی بکار میبرند و یا اینکه یکی از این هویتها را بکار میگیرند باید مورد توجه قرار بگیرد. در یک لحظه خاص کدام هویت زیرساخت سایر هویتها قرار میگیرد؟ یا هم هویتهای چندگانه در کارند و هم یک هویت خاص مثل سیاهپوستبودن در کار است؟ رابطه تسلط هویتهای چندگانه ماتریسی چگونه است؟
اینکه اشکال مختلف قدرت که در بدنهای مختلف ورود پیدا کردهاند چه رابطهای با هم دارند و فرایندهای هویتی و نحوه بروز هویتهای چندگانه چگونه است مهم هستند. به نظر میرسد لازم است نظریهای درباب نحوه شکل گیری فردیت و عاملیت افراد و نیز فاعلهایی که به انواع مختلف در جایگاههای اجتماعی مستقر شدهاند و هویتهای مختلف خود را تجربه میکنند در این خصوص تئوریپردازی شود. بستر عمل اجتماعی نیز مهم است. اینکه فاعلان اجتماعی در کدام بستر دست به فاعلیت میزنند هم مهم است.
اینکه فاعلهای اجتماعی تا چه حد از امکانات و برخورداریهای اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی بهره بردهاند تعیین میکند که آنها در فاعلیت خود چگونه هویتهای خود را بکار بگیرند. و البته به نظر میرسد نباید سازههای روانی را در این میان نادیده گرفت. که این امر خود بحثی جداگانه میطلبد.
در سطح فاعلیت یافتن عمل اجتماعی امتیاز و تحت ظلم بودن در هم تنیده هستند و با هم یکدیگر را تشکیل میدهند.
سازهای همچون «زن سیاهپوست» امتیازاتی را که برخی زنان سیاهپوست از آن برخوردارند نادیده میگیرد. چون فرض میگیرد که زنان سیاهپوست همه مورد تبعیض نژادی قرار میگیرند. یک جور همگنی را در این سازه میبینیم که ما را متمایل به همسانسازی زنان سیاهپوست میکند. نظریه درهم تنیدگی به ما کمک میکند تا تفاوتهای میان زنان سیاه را ببینیم و متعاقبا از چنین سازههایی نوعی تمرکززدایی میکند و به ما اجازه میدهد نوعی مفهومپردازی نو از هویت داشته باشیم.
یکی از مسایلی که مهم است این است که قدرت درهرجایی متمرکز باشد تمایل به سلطهگری و تبدیل شدن به قوه قهریه را دارد. نظریه درهم تنیدگی به ما امکان میدهد از درون سازههایی بیرون بیاییم که هویتهایی را که برای ما مالوف و آشنا هستند میسازند. در نظریه این امکانپذیر است اما امکان عملی چنین چیزی مورد شک است. درصورت تحقق چنین فرضی از گروهبندیهایی که مثل خانه برای ما هستند خارج میشویم. آیا به لحاظ عملی میشود از هویت دور شد و آن را در پرانتز قرار داد؟ هویتهایی که ریشه در حافظه تاریخی و تربیت خانوادگی و نظامهای اقتصادی و ساختارهای اجتماعی و قدرت سیاسی و برتری جوییهای اعتقادی دارند.
در بستر اجتماعی سیاسی اقتصادی ما هویتهای عمومیت یافته نقش بزرگی را بازی میکنند. هر چقدر جامعه درگیر قالبهای مردسالارانه باشد این هویتها پررنگتر خواهند بود و شکستن آنها کاری بسیار دشوار مینماید. شاید برای پرهیز از جزم اندیشی٬ نظریه درهم تنیدگی نقطه آغاز خوبی برای شکستن قالبهای هویتی قطعی فرض شده مردسالار باشد. البته با این دقت که نباید در این تلاش نظری باقی بمانیم و لازم است از آن گذر کنیم.
رها بینا، نام مستعار، کنشگر و پژوهشگر حوزه آموزش است.