علی باباچاهی
علی باباچاهی، شاعر سرشناس متولد سال ۱۳۲۱ در بندر کنگان استان بوشهر است. او در سالهای بعد از انقلاب نظریه «شعر در وضعیت دیگر» را مطرح کرد که به بحثهای بسیاری دامن زد. از او تاکنون حدود ۳۰ کتاب شعر و نقد و تحقیق، به چاپ رسیده است.
باباچاهی در ماجرای اتوبوس ارمنستان در سال ۱۳۷۵ و در جریان قتلهای زنجیرهای در فهرست چهرههای فرهنگی اعزامی بود که میبایست به قتل برسند.
در تابستان سال ۱۳۹۰ فیلم مستندی با عنوان «این قیافه مشکوک» پیرامون شعر و زندگی شعری علی باباچاهی به طراحی و کارگردانی وحید علیزاده رزازی ساخته شد. در این فیلم با آرا و عقاید چهرههایی همچون هوشنگ چالنگی، مسعود بهنود، محمد محمدعلی، محمد قائد، مدیا کاشیگر، احمد پوری، فتحالله بینیاز، فرخنده حاجیزاده، بهزاد خواجات، رضا عامری، اردشیر رستمی، علی عبداللهی، علیرضا مجابی و بابک صحرانورد درباره زوایای گوناگون شعری و شخصیتی باباچاهی آشنا میشویم.
به تازگی مجموعه اشعار اعتراضی او با عنوان «جهان متوجه شد» منتشر شده است.
اگر مردهریگ ابوحفص سُغدی در طی سدهها، وزن و قافیه برای شعر فارسیست، میراث شاملو پس از انقلاب نیما، اغنای کلام با موسیقی درونی کلمات است و همآوایی واژگان. اما برخی شاعرانِ پس از شاملو از این میراث هم گذار کردهاند تا به حیطهی شعر آزاد برسند؛ یکی از آنها علیباباچاهی بود که از بوشهر برخاست و منوچهر آتشی دیگر همشهری شاعرش در مجلهی دنیای سخن از او و دو شاعر دیگر بهعنوان پرچمداران شعر آوانگارد دههی هفتاد نام برد.
باباچاهی شاعریست که شعر را پیش از اندیشیدن به معنا، دارای روح یگانهیی میداند که در ساحت زبان خودنمایی میکند.
محمد رضا شفیعی کدکنی که با وجود برخورداری از دانش و تجربهی شعر کلاسیک فارسی مثل فرمالیستها اعتقاد دارد: «شعر صرفا حادثهییست که در زبان اتفاق میافتد.» و زبانشناسی میکوشد تا راز «رستاخیز کلمات» را کشف و اسباب و علل زیبایی کلام ادبی را نشان دهد.
این «حادثه» صرفاً آنچیزی نیست که از بههمآمیزی واژهها رخ دهد. همچون رویاییست که به نوشتار درمیآید. پس آنچه مهم است، رویارویی مخاطب با این حادثه است که گاه در لباس تصویر مجسم میشود و گاه در قالب آوا به سخن درمیآید. باباچاهی میگوید:
حتی زمانی که یک شعر خود ارجاع مینویسم، و ظاهرا مصادیق بیرونی حذف میشود. چه بسا در وجه ناخودآگاه ذهن من، کابوسها، تهدیدها و شرارتهایی که در سطح جهان بر من تحمیل شده، با اصرار میگویند بنویس! بنویس! و من مینویسم و مینویسم و… و کتاب به کتاب میبینم که عناصر غالب بر شعرها با یکدیگر متفاوتاند! شعرهای من مدیون دلهرههاییست که به شدت مرا محاصره کردهاند، در این میان طنز اما به یاریام میشتابد، تا با “دل خونین” لبی نسبتا خندان داشته باشیم.
حالا در قامت یک مخاطب شعر، با جهانی دلهرهآور روبهروییم که رنگ تصاویرش خاکستری و دربند مهاجمانیست که هیولاوار کلمات را خورد میکنند.
مانیفستِ اعتراض
تازهترین مجموعه شعر علیباباچاهی یک کتاب ۱۳۶ صفحهییست با یک مقدمهی کوتاه و ۵۴ شعر بهنام «جهان متوجه شد». شاعر خود را از آن دست روشنفکرانی میداند که در جبههی روبهروی نظامهای حاکم ایستادهاند و چون ادواردسعید باور دارند که شاعر و نویسنده نباید به رخدادهای پیرامونیشان از جمله اعتراضهای خیابانی بیاعتنا باشند و از کنار آنها به راحتی بگذرند.
باباچاهی در مقدمهی کوتاه کتاب تازهاش چیزی شبیه مانیفست ارائه میدهد تا شعر اعتراضی را تعریف کند. اما در همان مقدمه هم تلاش میکند به این مقولهی جدی غیر جدی نگاه کند:
و اعتراض به قواعد تثبیت شده: قواعد دست و پا گیر را دست میاندازم، به بازی میگیرم، ساختار شکنی میکنم و دریچهای به چشمانداز نوعی پست مدرنیسم میگشایم!
این نگرش به شعر اعتراضی البته نگرش تازهیی نیست، شاید تلاشیست برای همراه شدن با قافلهی مردم تا هم جانب حرف ادوارد سعید را بگیرد و هم قامتش را در تشریف روشنفکر فوکویی بیاراید.
«جهان متوجه شد» از همان نام درج شده بر پیشانی کتاب تلاش دارد پنبهها را از گوش حاکمان بیرون بکشد و بر آنها نهیب بزند که برای شما آخرالزمان نزدیک است. طرح جلد کتاب هم چنین رنگ و نقشی دارد. یک آسمان در آستانهی توفان و در پیشزمینهاش تصویر شاعر.
تعرض من به سوسمارهای رمانتیکی نیست
که شیفتهی اشکهای آب انگوری تواند
نمیگرفتی اگر از دستم کارد را بازهم
فرو نمیکردم با توطئهی کارد کارد را
در پهلوی پهلوان پنبهیی که بغل بغل رجز میخواند…
گویی شاعر از کنار حوادثِ خونین میگذرد، رجزخوانیها را میشنود و به پشیزی نمیخرد و سپس نقش خودکامهیی را برای مخاطب تصویر میکند که تنها، نقشی روی پردهی قلمکار است؛ پهلونپنبهیی افسانهیی که در ذهن آدمها گنده شده است نه در واقعیت. حالا شاعر نقش پردهخوانی را دارد که روایت میکند اما ظاهرا آشفته اما در اصل در توالی و غامض.
سرانجامِ جباران
در همان شعر اول که نامش «تا سر بههوایی»ست، شاعر میکوشد تصویری کاریکاتوروار از تاریخ ارائه دهد. از جنگ، از کتابهای درسی، از پردهخوانی از روایت:
از آهوبچهها چهها چه مینوشتم
در جنگهای روانی اگر دستهایم را از دست نداده بودم؟
شاعر به قول خودش دریچهیی به شعر پست مدرن گشوده است و دست مخاطب را میگیرد تا آدمها را در اعوجاج قدرت بازنمایی کند. مثل تابلوی گوئرنیکا از پیکاسو.
شیفتهی حکومت جبارانام من!
زیرخاکیهاشان زودا و به زود!
به فروش میرسد و جسد به جسد
و تفرعن سرش را بالا گرفت:
(که من از) ما از جمجمههای شماهای به تماشا
آمدهاید که چه؟
و کوهی فجیع آن بالا شکل گرفت
نفر به نفر ایستاده بودیم و به نفرات
از حدقه چشمی پرید و
در زد و دید: «خون را به سنگفرش ببینید»
من هم دیدم و اصلا نترسیدم و
سرسری اما رفتم و در –
دست تو را ول کردم و نه!
با سر به سرم زد و که و چه و در رفتم!
باباچاهی در این شعر همچون یک پیشگو، عقوبت و عاقبت «جباران» را بر شعرش ترسیم میکند تا نشان دهد سرانجام سرهایشان به جمجمههایی ساکت بدل میشود از تفرعن. او گریزی هم به سطری از شاملو میزند که خون را بر سنگفرش خیابان تصویرکرده وقتی در زندان موقت شهربانی بازداشت شده بود:
ــ آهای!
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! …
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاینگونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن…
در آن شعر نیز شاملو پیشگویی میکند:
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگانِ خاک،
افکند آشیانهی متروکِ زاغ را
از شاخهی برهنهی انجیرِ پیرِ باغ…
در مجموعهی «جهان متوجه شد»، باباچاهی میسراید:
از باید برویهایی تو! رفت و
فتح فاتح و فتوحات
ایستاد پشت درختی تو
و زاری تو که زار و قلپ قلپ
دشمنکشی را کار تگرگهای گردویی میدانست
نه من!
سرهایی که با سرهای تو مخالفاند
زبان دارند و قابل ترجمهاند…
شاعر در این سطرها به نوعی بازی با واژهی دشمن پرداخته است. دُش یا دُژ در پارسی ضدساز است؛ مثل وار/ دشوار، خیم/ دژخیم، نام/ دشنام، من/ دشمن.
این واژه پرکاربردترین واژهی جباران است. حاکمانی که تلاش دارند تمام ناکامیهای یک ملت را به گردن دشمنانی بیندازند که در واقع همان پهلوان پنبههای ساخته و پرداختهی پردهخواناناند. «نهمن» همان دشمنیاست که من نیست. پس به این شکل خطاب میشود. او «نه من» را دعوت به گفتوگو میکند تا کلام سرهای مخالف را هم بشنود.
سیصد گل سرخ
در شعر اعتراض یک، شاعر کمی بیپرواتر تصویرهایش را نقش میزند: شعر با عباراتی از رباعی معروف سیصد گل سرخ ویک گل نصرانی… آغاز میشود. ارجاعی روشن به حوادث دوران مشروطه و کشته شدن ۳۰۱ نفر از مبارزان در تبریز که گل نصرانیشان هوارد باسکرویل بود.
… گمشدن از ما بود در جمعیتی که پیدا کردیم خودمان را
تبهکار لبخند میزند و از زیر پوست کرگدن خویش
لمس میکند ریشش را
و برف آب میشود از شرم
ابطال پذیر است او ولی
از شانههایش دو اژدهای گرسنه
باز کردهاند دهن را
و انار خوناب میشود از شرم…
شعر با حسنک وزیر و ارجاع به تاریخ بیهقی پایان میگیرد. بهسان هشداری به تبهکار؛ همان که از زیر پوست کرگدنش لمس میکند ریشش را.
اگرچه به نظر میرسد برای باچاهی به تعبیر سپانلو، «جبروت در زبان و بیان شعرها» چندان اهمیت و «اجزای زبان و اجزای شعرش رو به فاخرانگی» ندارد، جای خالی این فاخرانه سخن گفتن را شاید ارجاع به فاخرانگی پر کرده است.
شعر باباچاهی در مجموعهی «جهان متوجه شد» گاهی حتا پارودی تاریخ و روایتهای تاریخیست. اما در پس آنها نقد و تاختن به حاکمان مورد توجه قرار گرفته است.
مشغول مسخشدگیهای خودش بود
و جمع میکند اول از سطح خیابان
سرو صورتهای قطعه قطعه شده را
ساعد و بازوهای قطع شده را قطعا
رقتِ قلب و دقت تیراندازها را
صحت اندام درگور خفتگان را
آی خریدار چشمهای از کاسه بیرون زدهام
به یک پنجم قیمت هم که بخرند-
سمساری ته کوچه گفت: مفت نمیارزند!
یک گونی چشم ریز و درشت خونچکان و
بخیه خورده
ریختم جلوش گفت:
گفت: خالی کردنش آسان نیست!
این تصویر از خودکامه که به دقت تیراندازها بیشتر از رقت قلبشان اهمیت میدهد، به سان سمساری کهنهخر و کهنهفروش است که شهوتش را تنها انباشتن اندامها در گور ارضا میکند. او در این شعر شاید تجربهیی شخصی از زندگی خودش را روایت میکند: ریختند روی صورتم ۴× ۴ نفر نفرات!
هاه! دهنم «غار کبود» شد و
بوی شراب که زد بیرون
با هی هی و بی هی هی
برقیدند و آذرخشیدند
قنداق بود و لولههای تفنگ بود و
بود–!
ومرا قل داد سرگین غلتانی به ملکوت موعود…
این شاید تجربهییست که برای خیلی از شهروندان در ایران رخ داده و بیان میکند پس از انقلاب مردم تا چه مایه در فشار وسرکوب روزگار میگذراندند. «۴× ۴ نفر نفرات» اشاره دارد به ماشینهای گشت که در دههی ۶۰ از سوی کمیتهی انقلاب اسلامی در خیابانها میچرخیدند. گشت ثارالله نیسان پاترول زرد بود برای جمعآوری معتادان و گشت جندالله نیسان پاترول سفید و آبی برای جمعآوری منکرات!! از جمله کسانی که شراب نوشیده بودند. روی بدنهی این ماشینها عبارت ۴× ۴ حک شده بود. (اشارهیی به امکانات فنی خودرو: چهار چرخ میچرخند والبته مردم معادل فارسی این مخفف را هم به طنز ساخته بودند.)
باباچاهی شعارهای دههی ۶۰ را در همین شعر و دو شعر دیگر هم میآورد: ژورنالیست بازاری/مخبر دو زاری/ سوراخ موش بخر هنرمند درباری…
این شعر روایت درد جامعهییست که حتا از اعدام هم جان سالم به دربرد.
شعر در وضعیت
با نگاهی به تمامیت مجموعه درمییابیم با شعلهور شدن انقلاب مردم ایران بازیهای زبانی شعرهای باباچاهی کمتر شده و تصاویری عریانتر به مخاطب ارائه میشود. شعرهایی که تاریخ ۱۴۰۱ دارند، شعرهایی که در صفحات اولیهی کتاب هستند، پویاتر و درگیرکنندهتر به نظر میرسند.
سه شعر با سه روایت تقریبا یکسان حتا با کلمات یکسان واندکی تغییر در این مجموعه دیده میشود. یا شاعر در چینش شعرها متوجه تکراری بودن شعرها نشده که بعید به نظر میرسد یا ترجیح داده آنها را با سه ویرایش تقدیم مخاطب کند: شعرهایی با عنوان اعتراض ۳، اعتراض ۸ و اعتراض (داستانک) اگر مورد دوم باشد وصرفا برای تاکید بر این تصاویر، چندان مخاطب پسند نخواهد بود زیرا مخاطب امروز حتا مخاطب خاص نیز وقت و حوصلهی مطابقت یا مقایسهی تطبیقی آنها را نخواهد داشت.
باباچاهی شاعریست که امکانات زبان را خوب میشناسد و در بهکارگیری آن نیز تجربه دارد و میداند که مخاطبان شعر فراتر از آناند که در تصور خیلی از مردم است. او در جایی گفتهاست:
«شعر در وضعیت دیگر نه لزوماً “رفقا” بلکه برادران و خواهرانش را نه در میتینگها بلکه در متن و حواشی دهکدهی کوچک جهانی پیدا میکند از هند، بنگلادش و از سیهچشمان سمرقندی هم غافل نیست! به قصد مکالمه از خانه بیرون میآید نه مجادله! بودن و دیگر هیچ! و این «هیچ» بر استغنای روحی متکیست.
بعد از آشوویتس شعر نخواهم نوشت
و نمیخواهم
و آدورنو گفت
بله تایید میکنم و امضا!
این سطرها اشاره دارد به کلام تئودور آدورنو دربارهی «شعر و فاجعه»: «شعر سرودن پس از آشویتس وحشیانه و به دور از تمدن و فرهنگ است. در ایران نیز این روایت شاعرانیست که سرکوب و ارعاب واعدام و قتلهای حکومتی و الزام به حجاب اجباری و… را از نزدیک و حاکمان را میبینند که هنوز سرجایشان نشستهاند. به قول شاملو:
آنک قصاباناند
بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساتوری خونآلود
روزگارِ غریبیست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان…