…خیابانی باز می‌شود
رو به حادثه‌ی دانایی
پشت به خاطره‌هایی که قرار بود مرده باشند
اما می لولند هنوز
در عکس ِ روز

محمود فلکی

علم زیست‌شناسی به تفصیل و با دقت بسیار بالا نشان داده است که جنین پستانداران در مراحل اولیه جنینی شباهت‌های غیر قابل انکاری با هم دارند. این مهم بعد از کامل شدن شناخت ما از ساختار ملکول و ژن‌ها، روشن‌تر شده است. تفاوت‌ها البته خیلی زود خود را نشان می‌دهد و هر جنینی در زهدان، راه خود را برای کامل شدن و تولد می‌پیماید. با تقریب قابل قبولی می‌توان جوامع انسانی را هم از این زاویه نگاه کرد. جوامع در دوره‌های ابتدایی شباهت زیادی با هم داشته‌اند و در مسیر تکامل اجتماعی هر کدام راه خود را رفته‌اند و به جایگاه‌های امروز رسیده‌اند. جوامعی مانند کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی و یکی دو کشور در آسیا، به نقطه‌ای رسیده‌اند که مورد رشک و حیرت دیگر جوامع قرار می‌گیرند. در این جوامع آسایش و آرامش سیاسی و اجتماعی برقرار است. شهروندان که خود از پایه‌های تعالی و رشد جامعه هستند، از مواهب رشد برخوردار می‌شوند. در سوی دیگر جوامعی هم هنوز هست که در مفاهیم دست و پا می‌زنند و نتوانسته‌اند به ثبات و پایداری قابل قبولی برسند. فاصله بین این جوامع آنقدر زیاد شده است که اندیشمندانی به دل این سوال زده‌اند که دلیل عقب‌ماندگی برخی جوامع –و اینجا مشخصا ایران- چیست؟ راهکارهای متعددی هم ارائه شده است که هنوز نضج و قوام نیافته و تبدیل به راه حل نهایی نشده است. جنبش و انقلاب مشروطه را می‌توان در همین راستا معنا کرد. جنبش مشروطه تلاشی برای خروج جامعه از بن‌بستی کهن برای رسیدن به دستاوردهای درخشان ملل توسعه یافته بوده است. اما نگاه به جوامع توسعه یافته در ذات خود دچار خطا هم هست. نگاه به جوامع پیشرفته، به معنای وارد شدن مفاهیم و دستاوردهایی بوده که اگرچه در جوامع مبنا درونی شده و فاقد ابهام است، اما برای جامعه‌ای که این مفاهیم را دریافت می‌کند، چنین نیست. دموکراسی، آزادی و تکثرگرایی از مهم‌ترین این مفاهیم بوده که وقتی وارد جامعه‌ی دیگر شده، با قلب معنا و کج‌فهمی مواجه شده است.

عرفان و سنت

این سوال که چرا برخی جوامع توانسته‌اند به موفقیت‌های سیاسی و اجتماعی دست یابند و برخی جوامع به‌رغم تلاش‌ها نتوانسته‌اند، شاید یکی از مهم‌ترین سوال‌هایی باشد که اندیشمندان ایرانی بارها برای رسیدن به پاسخی درخور و روشن تلاش کرده‌اند. یکی از آخرین تلاش‌هایی از این دست، کتاب «نقش بازدارنده‌ی عرفان در رشد اندیشه در ایران» نوشته محمود فلکی است که در زمستان گذشته توسط انتشارات فروغ منتشر شده است. فلکی در پیشگفتار کتاب نشان می‌دهد که نسبت به آنچه که از گذشته به امروز رسیده حساس است. به اعتقاد او، قرار نیست آنچه که رنگ و بوی سنت به خود گرفته، همچنان واجد ارزش باشد و اگر هم در سنت بتوان ارزشی یافت، انتقال آن ارزش به دوران مدرن آسان نیست. فلکی در صفحات ابتدایی کتاب، چنان که در عنوان هم اشاره کرده، به خواننده گوشزد می‌کند که نه فقط سخت‌گیرانه، بلکه از اساس نگاه منفی به عرفان دارد و حاضر نیست به سادگی مُهر پذیرش بر عرفان و مفاهیم برآمده از آن بزند. این در حالی است که به درستی بر دامنه‌ی تاثیر عرفان بر اندیشه‌ی ایرانی واقف است. فلکی عرفان و دریافت‌های مبتنی به آن را درونی شده‌ی جامعه می‌داند و از این رو جامعه‌ی ایرانی با رازواره‌گی و ابهام عجین شده و توان یا میل روبه‌رو شدن با صراحت جهان مدرن را ندارد. در یکی از جالب‌ترین اشاره‌هایی که نویسنده در صفحات ابتدایی کتاب آورده، تیراژ بالای آثار نویسندگانی مانند پائولو کوئیلو، هرمان هسه، نیچه و هایدگر را مطرح می‌کند و نشان می‌دهد که رازواری و ابهامی که در آثار این نویسندگان هست، مورد اقبال وسیع قرار گرفته است. او با صراحت می‌گوید دلیل این اقبال، به عدم رویارویی ایرانیان با «واقعیت» برمی‌گردد. فلکی معتقد است که به ذهنیت ایرانیان اجازه داده نشده که به شکل عریان با واقعیت مواجه شود تا در این مواجهه، بتواند به کاستی‌ها و ضعف‌های خود واقف شود. از نظر فلکی ساختار سیاسی از یکسو و فرهنگ دینی-سنتی یا عرفانی در نهایت اتمسفری پدید آورده که بر ذهن ایرانیان چنبره زده است. سهل است که عموم روشنفکران هم از این بلیه در امان نبوده‌اند و با محاط شدن در این فضا، از درک «واقعیت» محروم بوده‌اند.

تمرکز بر یک معضل فرهنگی-روانی

کتاب «نقش بازدارنده‌ی عرفان در رشد اندیشه در ایران» علاوه بر پیشگفتاری مفصل، از شش فصل و سه پیوست تشکیل شده است. در انتها کتابنامه‌ای هم برای سهولت دسترسی به مفاهیم مطرح شده و احیانا مطالعه‌ی بیشتر در نظر گرفته شده است. فلکی در پیوست اول به بوف کور می‌پردازد تا نشان دهد که این اثر مهم ادبیات معاصر تا چه اندازه درگیر مفاهیم ماقبل مدرن است، در پیوست دوم محاجه‌ی قلمی خود با علی باباچاهی را بازخوانی می‌کند و در پیوست سوم با عنوان درخت معجزه نیستم، کتاب «یک هفته با شاملو» تالیف مهدی اخوان لنگرودی را بهانه قرار می‌دهد تا: «به یک معضل فرهنگی-روانی که ریشه در اعماق جامعه‌ی ما دارد، پرداخته شود. معضلی که در نتیجه‌ی حضور پاره‌ای از ارزش‌های تثبیت شده، همچنان با ما می‌زید و آن، وجود نگرشی است که هنوز در سویه‌ی مرادپذیری و اَبَرمردسازی که مرده‌ریگ اندیشه‌ی عرفانی است، حرکت می‌کند». حیرت‌انگیز آنکه در پیوست سوم چنان انرژی نهفته است که -صرف نظر از خشم- به خوبی ترسیم کننده‌ی رنگ و بوی شش فصل اصلی کتاب هم هست.

فلکی در فصل اول، تحت عنوان «نقد و مقاومت ذهنیت عرفانی و تناقض اندیشگی نزد روشنفکر ایرانی» به مفهوم مدرنیته و مواجهه‌ی جامعه‌ی روشنفکری با آن می‌پردازد و از آنجا که مدرنیته را در جامعه‌ی غربی تبلور یافته می‌داند، طیفی از روشنفکران ضد غرب را زیر ذره‌بین می‌برد. نویسنده با آوردن نمونه‌هایی از آرا و نظر روشنفکران درصدد است تا نشان دهد که ذهن این روشنفکران تا چه اندازه در داوری، درگیر بینشی ماقبل مدرن بوده است. در روشنفکرانی که نامی از آنها به میان آمده، هم می‌توان چهره‌های سیاسی را دید و هم روشنفکرانی که وجهه‌ای ادبی و فرهنگی دارند و البته هر کدام به نوعی از این بلیه دور نمانده‌اند. فلکی می‌نویسد:

 در واقع تناقض بین رسیدن به اندیشه‌ی مدرن و ماندن در اندیشه‌ی پیش‌مدرن یا پیش‌منطقی عرفانی هنوز حل نشده باقی مانده است. یعنی هنوز بسیاری به درک از اصل امتناع تناقض نرسیده‌اند.  (صفحه ۲۸)

در واقع نویسنده می‌گوید نمی‌توان با ذهنی عرفان‌زده، مفاهیم مدرن را فهمید. به این دلیل که ذهن عرفان‌زده امری ماقبل مدرن است و با ساختار ذهنی گرفتار در معیارهای ماقبل مدرن نمی‌توان پدیده‌های مدرن را درک کرد. نکته‌ای که به نظر می‌رسد شایسته‌ی بررسی و تدقیق بیشتری می‌بود این است که در طول فصل یکم که به مواجهه‌ی روشنفکران با دریافت‌های جهان غرب می‌پردازد، جابه‌جا از تصوف سخن به میان آمده و در چنین نتیجه‌گیری سرراستی سخن از عرفان است. هر چند در پیشگفتار، نویسنده به گونه‌ای استفهامی و گذرا به تفاوت تصوف و عرفان اشاره کرده، شاید بهتر بود که تمایز بین عرفان و تصوف برجسته‌تر می‌شد که اگر چنین تمایزی وضوح بیشتری می‌یافت، نتیجه‌گیری نهایی نیز دقیق‌تر می‌شد. به این دلیل که تصوف معطوف به روش است اما عرفان را می‌توان ساختار ذهنی دانست که به امر معنوی اهتمام دارد. مگر اینکه اعتقاد بر این باشد که ذهن معنوی از اساس با مدرنیسم در تضاد است.

زن، زندگی، آزادی

فلکی در ادامه به تاریخ تصوف می‌پردازد و بر ریشه‌ها و معانی واژه‌ی صوفی تمرکز می‌کند. در ادامه به دو دیدگاه غالب در عرفان اشاره می‌کند؛ عرفان نظری و عرفان ذوقی یا عملی. کسانی که به عرفان نظری باور دارند، چندان با استدلال بیگانه نیستند و به شیوه‌ی خود برای برخی سوال‌ها دلیل می‌آورند. در حالی که معتقد به عرفان عملی، به کلی با استدلال بیگانه است و اعتقاد دارد که مسئله‌ای که در حیطه‌ی عرفان عملی قرار می‌گیرد، تماما دور از ساحت استدلال است. فلکی درباره‌ی ناتوانی عارف درباره ابراز دلیل معتقد است:

 عارفان نیز مانند انسان‌های ابتدایی یا باستانی از توضیح علمی در چکونگی پدیداری عناصر طبیعی ناآگاه و ناتوان هستند. برای انسان ابتدایی یا باستانی کره زمین چیزی مسطح شبیه بشقاب است… در نزد آنها به مثل منظومه‌ی شمسی معنا ندارد. (صفحه ۱۰۵)

فلکی در ادامه می‌نویسد:

 عارفان نیز مدعی‌اند که تنها با حضور دل می‌توان به خدا نزدیک شد که برآمده از همان اندیشه‌ی ابتدایی یا پیش مدرنیِ باور به کارکرد دل است. عارفان نیز مانند انسان‌های ابتدایی یا کهن نه از کارکرد یا وظیفه‌ی واقعی قلب یعنی پمپِ خون آگاهی داشتند نه از کارکرد سلول‌های مغز و سیستم عصبی و… (همان)

 آنچه که عارفان از دل و دریافت‌های معنوی در دل مراد می‌کردند، البته با دانش بشر امروز همخوانی ندارد و نشان از جهل نسبت به بدن انسان است، اما موضوعاتی نظیر گردش خون و جایگاه قلب، وضعیت خورشید و ستارگان و زمین کروی، در حیطه‌ی دانش قرار دارند و از نظر دانایی نسبت به چنین مسائلی، فرقی بین عارف و غیر عارف نبوده است. نکته این است موضوعی که عارف از استدلال درباره‌ی آن اظهار ناتوانی می‌کرده، در این حوزه نیست. عارفان، ناتوانی خود را درباره‌ی ماهیت دریافت عشق الهی ابراز می‌کرده‌اند. در واقع درک و دریافت‌های مبنایی در عرفان، مانند عشق و وجد را از امور وجدانی می‌شمرده و بر این اعتقاد بوده‌اند که عشق مانند تشنگی است و تا شخص آن را تجربه نکند، درکی از عمق و ماهیت آن ندارد. فلکی در ادامه تاکید می‌کند:

 عارفان (یا به اصطلاح متفکران قدیم) هم‌گام با شریعت‌مداران، در ضدیت با خردورزی و دانش طبیعی و فلسفه‌ی غرب، یعنی فلسفه‌ی یونان، هنوز هم وارثان فراوانی در جامعه‌ی روشنفکری یا متفکران جدید ایران دارند.

وی از همین دریچه به انقلاب ۵۷ می‌نگرد و می‌نویسد:

عجیب نیست که پیش از انقلاب ۵۷، متفکران جدید (چه چپ و چه ملی‌گرا) همراه با شریعت‌مداران جدید هم‌صدا باهم برعلیه دستاوردهای مدرنیته و به‌طور کلی با دشمنی و نفرت‌پراکنی نسبت به غرب هم‌گام شده بودند.

آن هم‌گامی و هم‌راهی البته درست است و در انقلاب ۵۷، چپ و ملی‌گرا با شریعت‌مداران هم‌راه بودند اما آن اتفاق را نمی‌توان در چنین حکمی گنجاند.  «آزادی» از مهم‌ترین مشخصه‌های هم‌راهی و هم‌سویی روشنفکران در انقلاب ۵۷ بوده است. اینکه در نهایت انقلاب ۵۷ چه سرنوشتی پیدا کرد و به کدام بیراهه درغلتید، داستانی دیگر است. آزادی، انتخابات آزاد، دموکراسی و مفاهیمی از این دست، از جمله مهم‌ترین خواسته‌های انقلاب ۵۷ بوده و اگر معدود روشنفکرانی مانند مهشید امیرشاهی و مصطفی رحیمی از همان ابتدا با جریان تحجر مخالفت کردند، نشان از تیزهوشی و روشن‌بینی و شناخت آنها دارد. در مجموع انقلاب ۵۷ نه تنها بر علیه دستاوردهای مدرنیته نبود که در واقع تلاشی برای رسیدن به آرمان‌هایی بوده که فقط در ذیل مدرنیته معنا می‌شود. فلکی ادامه می‌دهد:

 آیا وقت آن نرسیده که دست از این حربه‌ی کهنه شده‌ی اسطوره‌ی غرب‌زدگی که هم‌چنان به معنای کفر کارکرد دارد، دست برداریم و اگر توانش را داشته باشیم، بدون پیش‌داوری و کینه‌ورزی‌، با نقد واقعی دستاوردهای غرب، از آنچه که به نفع جامعه‌ی ایرانی است، بهره ببریم و به نتایج تازه‌ای برسیم؟

حرف درستی است، اما با این جمله به‌نظر می‌رسد که فلکی حرکت رو به رشد و تعالی جامعه را منحصر در رفتار و گفتار پاره‌ای سیاست‌مداران و معتقدان به همان باورهای قدیمی می‌داند. حال آنکه جامعه در چند دهه‌ی اخیر نشان داده که راه خود را به سوی مفاهیم متعالی و قابل قبول جامعه‌ی جهانی همچون آزادی، دموکراسی و پلورالیسم می‌پیماید و از قضا جنبش زن، زندگی، آزادی که مانند پرچمی بلند در اهتزاز است، در پی رسیدن به همین مفاهیم است.

چنین اعوجاجی در نتیجه‌گیری در ادامه‌ی مطلب هم وجود دارد. اینکه مرگ‌اندیشی از چه زمانی و چرا وارد فرهنگ این سرزمین شد، شایسته‌ی بررسی بیشتر است. فلکی به درستی به قدمت و ریشه‌ی این نگاه اشاره دارد و با صراحت می‌گوید:

جامعه‌ای که مرگ اندیشی را در دستور کار زندگی خود قرار بدهد و نسبت به هستی بی‌تفاوت یا حتی از آن متنفر باشد، نتیجه‌اش می‌شود زوال و انحطاط در اندیشه و در همه اشکال شعور اجتماعی است که امروز شاهد آنیم.

گزاره‌ی فوق، تا آنجا که در مذمتِ قرار گرفتن مرگ‌اندیشی در زندگی اجتماعی سخن در میان است، کاملا درست است و به نکته‌ای عمیق اشاره دارد، اما آنجا که تاکید می‌کند «امروز شاهد آنیم» به خطا می‌رود، از آن رو که از قضا «امروز» شاهد برگذشتن جامعه از همه‌ی مرگ‌اندیشی‌های تاریخی هستیم و چنان که گفته شد، جنبش زن، زندگی، آزادی، مراتب و نظم کهن را به هم زده است.

محدود شدن دامنه‌ی تاثیر

از فصل سوم به بعد نگاه فلکی به عرفان و تصوف سخت‌تر می‌شود. فلکی گاه با حوصله و گاه به شتاب به جنبه‌های مختلف عرفان نظر می‌کند. جالب است که نگاه فلکی تقریبا در هیچ جنبه‌ای از این بررسی نسبت به عرفان و ویژگی‌های آن مثبت و همدلانه نیست و ای‌بسا که از سر خشم است. به عبارت دیگر نویسنده در این بررسی نگاهی تماما بیرونی به موضوع دارد. تنها از این زاویه است که می‌توان بر نکات منفی و غیر منطقی انگشت گذاشت وگرنه نگاه درونی به موضوع معمولا همدلانه است. همانطور که نویسنده در کتاب آورده این نگاه ریشه‌های ستبری در فرهنگ این سرزمین داشته و هنوز هم موافقان بسیاری دارد. وارد شدن برخی واژه‌های سخت که نشان دهنده‌ی ذهن نویسنده است، این احتمال را بیشتر می‌کند که دامنه‌ی تاثیر کتاب به حیطه‌ی هم‌نظران نویسنده منحصر شود. درست است که رابطه‌ی مرید و مرادی که نویسنده سخت به آن تاخته، هنوز هم در این فرهنگ قابل ردیابی است، اما به لایه‌های خاصی منحصر شده است و تقریبا نسل امروز با آن موافقت ندارد. یکی از نشانه‌های از دست رفتن این نگاه در بین نسل جوان، بی‌تاثیر شدن مراجع سنتی است. علاوه بر آن، هر مرجعی که بخواهد این احتمال را تقویت کند که از بالا به پایین به نسل امروز می‌نگرد،‌ بلافاصله اهمیت خود را از دست می‌دهد. از این نظر سوالی که پدید می‌آید این است که آیا نویسنده نمی‌توانست برای گسترده‌تر کردن دایره‌ی مخاطبان خود، در این واژه‌ها بازنگری کند؟ قدر مسلم این است که نگاه منفی به سنت در سطور این کتاب آنقدر قدرتمند است که جایی برای همدلی نمی‌گذارد. جدا کردن سنت‌های شادی بخش مانند نوروز از بار منفی متن نسبت به سنت نمی‌کاهد.

جولین جِینز در کتاب «منشاء آگاهی» به تفصیل در باب فروپاشی ذهن دو ساحتی سخن گفته است. جینز معتقد است که روند فروپاشی ذهن دوساحتی و تبدیل آن به ساختاری منسجم، روندی طبیعی و ناگزیر است. به عبارت دیگر حتی اگر کسی موافق این تبدیل و تبدل نباشد، باز هم در معرض آن است و در اجتماعی زندگی می‌کند که به شکل آرام و پیوسته در حال «شدن» است. معرفت دینی در همه‌ی شئون آن، به مثابه موضوعی ماقبل مدرن، در مواجهه با جهان مدرن آسیب‌های بسیار دیده است. مسیر تحولات اجتماعی به گونه‌ای است که هیچ‌کدام از سه نگاه کلی به معرفت دینی نتوانسته‌اند تمامیت خود را در رویارویی با جهان مدرن حفظ کنند. زیست‌شناسی با قاطعیتی غیر قابل تردید معرفت دینی را زیر ضربه برده است. نکته این است که تحولات جهان مدرن، مستقل از باورمندان به این یا آن آیین است. فلکی در این کتاب از دقیق شدن بر این موضوع صرف نظر کرده است. سهل است که در بخش‌هایی از کتاب، وقتی از تحول سبک خراسانی به سبک عراقی سخن می‌گوید، به این مختصر بسنده می‌کند که سبک خراسانی با تعقل و خردگرایی پیوند دارد اما سبک عراقی یکسره درگیر مراتب عرفانی می‌شود. فلکی در این تحول سبکی، اشاره‌ای گذرا به بستر اجتماعی تحول دارد. چه بسا به حوصله‌ی بیشتر، می‌شد ریزتر به وضعیت اجتماعی آن دوران نگاه کرد.

دلبستگیِ نویسنده

فلکی در نهایت به تاثیر ذهنیت عرفانی در آثار برخی شاعران معاصر نظر می‌کند و معتقد است که این ذهنیت همچنان برقرار است و در شعر دوره‌های مختلف، خود را باززایی کرده است. آنچه که جالب توجه می‌نماید، داوری صریح نویسنده بین دستاوردهای خردگرایانه‌ی اروپای مدرن در برابر تمام سنت است. این داوری بیش از هر چیز نشان می‌دهد که فلکی نه تنها به معرفت دینی، که به سنت هم نگاهی بیرونی دارد. این نگاه بیرونی موجب شده که کاستی‌ها در نظرش بزرگ جلوه کند. این داوری به‌خصوص در بخشی که به تحلیل واکنش دانشجویان به داستانی از کافکا می‌پردازد، صریح‌تر و روشن‌تر است. این جمله که: «در اینجا می‌بینیم که دانشجویان آسیایی با همان نگاه اخلاقی-فرهنگی بومی یا با ذهنیتی اسطوره‌ای به تحلیل متن می‌پردازند در حالی که دانشجویان اروپایی خردورزانه با نگاهی منطقی به تحلیل دست می‌زنند (صفحه ۲۳۸) به روشنی نشان می‌دهد که نگاه نویسنده به این فرهنگ‌های مختلف چگونه است. یکی درگیر ذهنیتی اسطوره‌ای و دیگری خردورزانه و منطقی. در تمام بخش‌های کتاب این نگاه وجود دارد و نشان از دلبستگی نویسنده نسبت به فرهنگ اروپایی است.

تهیه کتاب