مقدمهی مترجم
متن پیش رو، ترجمهی بخشی از کنفرانس آلتوسر است که در ژوییهی ۱۹۷۶ در دانشگاه بارسلون برگزار شد. این متن در دوران حیات آلتوسر هیچگاه انتشار نیافت. همین نوشته، با تفاوتهای جزئی، فصلی از کتاب گاوهای سیاه Les vaches noires را که در قالب یک مصاحبهی خیالی در اواخر تابستان همان سال به نگارش درآمد، اشغال میکند؛ کتابی که آلتوسر پس از بازنویسیها و تصحیحات چندباره نهایتاً آن را منتشر نکرد و سالها پس از مرگش در سال ۲۰۱۶ منتشر شد. این متن در یکی از مهمترین بزنگاههای تاریخ قرن بیستم نگاشته شده: بزنگاه بحران مارکسیسم.
حزب کمونیست فرانسه در کنگرهی بیستودوماش، مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا را به صورت رسمی کنار گذاشت. اما این مسئله تقریبا تمام احزاب کمونیست اروپایی را دربر میگرفت. چرخش به راست کمونیسم اروپایی با اتکا به اومانیسم نظری که از دههی پنجاه میلادی هرچه بیشتر تقویت شده بود، ثمرههای تلخش را تقدیم تاریخ جنبش کمونیستی میکرد: رد و کنار نهادن تامّ یکی از بنیادیترین مفاهیم تئوری مارکسیسم یعنی دیکتاتوری پرولتاریا.
آلتوسر در مقام فیلسوف یکی از اولین کمونیستهایی بود که از زمان رویش اولین جوانههای اومانیسم نظری، خطر آن را برای مبارزات تودهای و جنبش کمونیستی جدی گرفت. حال در میانهی دههی هفتاد شاهد آن بود که این انحرافات تئوریک با، به تعبیر خودش «نقطهی حیاتی کل تاریخ تئوریک و سیاسی مارکسیسم» یعنی دیکتاتوری پرولتاریا تلاقی میکرد. در تقابل با همین هجمهی نظری- سیاسی راستروانه بود که او در بازهی بین بهار تا پاییز ۱۹۷۶ نبردی فشرده را در دفاع از مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا به پیش برد. در همین سال، متعاقب رأی رسمی کنگرهی بیستودوم مبنی بر رها کردن دیکتاتوری پرولتاریا است که آلتوسر سلسلهای از سمینارها وکنفرانسها را ترتیب میدهد که در آنها اهمیت مرکزی این مفهوم را در تئوری مارکسیسم تبیین میکند و بر جنبههای مختلف آن پرتو میافکند. فراتر از این: او با به چالش کشیدن فهمهای رایج و فرمال از این مفهوم علمی، به بسط و توسعهی آن میپردازد. این دوره که یکی از پرکارترین دورههای فعالیت فکری و سیاسی او را شکل میدهد، تا سال ۱۹۷۸ ادامه پیدا میکند.
متن زیر شامل برخی از نوآوریهای تئوریک آلتوسر در مورد دولت است؛ نوآوریهایی که در دو اثر دیگر او یعنی مارکسیست بودن در فلسفه (Être marxiste en philosophie)و محدودیتهای مارکس (Marx dans ses limites) بسط مییابند.
با این حال، متن پیش رو برای بزنگاه ما نیز واجد اهمیت ویژهای است. کدام بزنگاه؟ از بزنگاهی سخن میگوییم که جنبش تودهای جاری، با پیشرویهایش ایدههای فراموششدهای را از بایگانی سانسور رسمی و غیررسمی بیرون کشیده و دوباره احیا کرده است. مهمترین آن ایدهی انقلاب است. زبان فضای فکری غالب که در دهههای اخیر، جز برای بیان مبارزات مدنی، پیشروی گامبهگام، مطالبات مشخص، فتح سنگر به سنگر نمیچرخید، دوباره ایدهی انقلاب را اینبار از زبان تودههای مردم به عاریت گرفته؛ هرچند هنوز شرمگنانه و با هراس آن را ادا میکند.
از بزنگاهی سخن میگوییم که قدرت خیرهکنندهی شعلهای که جنبش برافروخته، بر چشماندازهای دوردست پرتو افکنده است. سخن بر سر دولت آینده به یکی از بحثهای روز تبدیل شده است. در این بین اما، چارچوب مسلط بحث مسئلهی شکل دولت است: سلطنت، جمهوری، سلطنت مشروطه، «سلطنت انتخابی»، جمهوری دموکراتیک و الی آخر. از بزنگاهی سخن میگوییم که خیل خیل منشور و بیانیه جاهطلبانه جای خالی برنامه را گرفته؛ بزنگاهی که دسته دسته حمایت و خوشامد خرجِ «حق شهروندی» و «جمهوری دموکراتیک» میشود، در حالی که کمتر کلامی در مورد راه و برنامه انقلاب و موانع مسیر انقلاب رد و بدل میشود. منظور همین بزنگاهی است که در بین بسیاری از نیروهای مترقی شکل جمهوری و ایدهی «شهروندی» و «حقوق همگانی» تبدیل به جزمهایی شده که پرسش از آنها گناهی نابخشودنی قلمداد میشوند؛ بیسخنی در باب ماهیت دولت و ماهیت حق. مارکس در بزنگاهی دیگر در «نقد برنامهی گوتا» در مواجهه با مسئلهی دولت گفته بود: « این سؤال را فقط میتوان از طریق علمی پاسخ داد و اگر واژههای “مردم” و “دولت” را در هزار ترکیب گوناگون نیز به کار بریم، سودی نخواهد بخشید.» در همین راستا میتوانیم بگوییم که هر قدر هم ایدههای سوبژکتیو شهروند و دولت دموکراتیک و جمهوری و مردم را با همدیگر ترکیب کنیم این پرسشهای ابژکتیو محو نمیشوند: ماهیت دولت چیست؟ مبنای حق و قانون کدام است؟ رابطهی دولت با طبقات چیست؟ نسبت طبقات با نبرد طبقاتی کدام است؟ (متن پیش رو این پرسشها را پی میگیرد).
بله! «انقلاب» با خشونت خاص خود به مجلس فکری ایرانی پا گذاشته است، اما در آنجا ملبس به کهنه ساتر جمهوریخواهی، «یعنی تقریباً عریان» و تماماً بیسلاح در گردش است.
اما چرا سخن از دیکتاتوری پرولتاریا در بزنگاه کنونی؟ چرا که مارکسیستها – آنطور که آلتوسر در متن زیر نشان میدهد- مبتنی بر ضرورتهای تئوریک، نمیتوانند ایدهی انقلاب را بیمواجهه جدی با مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا طرح کنند.
آلتوسر در متن زیر از تناقضی تکاندهنده سخن میگوید: دیکتاتوری پرولتاریا به مثابه مفهومی که جایگاه نظری تعیینکنندهای در تئوری و تاریخ مارکسیسم دارد، با توسل به اظهاراتی سیاسی و نه استدلالاتی تئوریک کنار گذاشته شده است. این تناقض در زمان ما و جغرافیای ما تکاندهندهتر است: مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا در سکوت و بیهیچ اظهاری حتی، به خاک سپرده شده است. قصدمان در اینجا بررسی بسترهای مادی این خاکسپاری خطرناک نیست. اما اکنون پشت این سکوت میتوان بیش از دو دهه هلهله و هیاهو حول ایدههایی همچون جامعهی مدنی، دموکراسی دینی، دموکراسی سکولار، گفتوگو، مسامحه، مبارزهی مدنی، «جامعهمحوری»، حقوق شهروندی و … را تشخیص داد. علاوه بر این نباید نقش داعیهداران و مدافعان این مفهوم را در خاکسپاری آن فراموش کنیم. کسانی که در دفاع از این مفهوم، هر بار صرفاً زاهدانه تکرار کردند: «دولت “ابزاری” است برای حفظ استیلای طبقهی مسلط.» (اینان هنوز هم بر زهد و طهارت (اما درواقع سترونی) فکری خود اصرار دارند، و هر گام به پیش را بهمثابه رویزیونیسم قلمداد میکنند. آنها را با اوراد کسالت بارشان به حال خود رها کنیم.) دیکتاتوری پرولتاریا مفهومی است در یک نظام تئوریک؛ و در تئوری نه زهد به کار میآید و نه تکرار؛ تئوری نیازمند تبیین مستدل است؛ مستلزم توسعه مفهومی.
امتیاز این متن از آلتوسر، اما، به توضیح دقیق اهمیت این مفهوم در نظام نظری مارکسیسم محدود نمیشود، بلکه علاوه بر آن گامهای انتقادی مهمی در جهت بسط آن به پیش برمیدارد.
در نهایت لازم است اضافه کنیم که ترجمهی فارسی شامل تمام بخشهای ارائهشده توسط آلتوسر در کنفرانس بارسلون نیست. چند پاراگراف آغازین متن که به بحثهای تاریخی و بزنگاهی احزاب کمونیست اروپایی در مورد دیکتاتوری پرولتاریا میپردازد، و به نوبهی خود در مقام واقعیتهای تاریخی مهماند، حذف شده است. همچنین چند صفحهی انتهایی متن نیز که آلتوسر تزهایی را در مورد سوسیالیسم و کمونیسم مطرح میکند، ترجمه نشده است؛ تزهای بدیع و مجادلهبرانگیزی که بدون بررسی و توضیح زمینههای آن و همچنین در غیاب ترجمهی دیگر آثار آلتوسر که در آنها به توضیح و بسط این تزها میپردازد، بیش از اینکه به لحاظ نظری برای ما یاری رسان باشند، میتواند به فهمهای قسمی، ناقص و در نتیجه سوءفهمهای بیشتر در مورد این مفاهیم دامن زند. در هر حال، هدف اصلی از ترجمهی این متن، در بزنگاه کنونی ما، بیش از هر چیز درگیر شدن جدیتر و تئوریکتر با مسئلهی دولت و ضرورتهای آن بود؛ مسئلهای که تحلیل آن، لاجرم، به چشمانداز رهایی گره خورده است.
آلتوسر: دیکتاتوری پرولتاریا
تکاندهندهترین تناقض این است که تمامِ اظهاراتِ موجود [در بین احزاب اروپایی] در دفاع از دیکتاتوری پرولتاریا، همچنین اظهاراتِ در رد آن یا در وانهادن عبارت دیکتاتوری پرولتاریا، تنها میتوانند بهمثابه اظهاراتی صرف، یعنی کنار هم قرارگیری کلمات، در نظر گرفته شوند. حتی اظهارات استالین دربارهی ضرورت وانهادنِ دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی، به این دلیل که شوروی با ورود به سوسیالیسم آن را پشت سر گذاشته نیز از همین جنساند. این نکته بسیار مهم است، چرا که مبارزهی طبقاتی با اظهار این که متوقف شده یا پشت سرگذاشته شده است، متوقف نمیشود.
به همین منوال، ضرورتهای عینی، و بنابراین علمیای که مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا معرف آنها است، با اظهاراتی مبنی بر وانهادن مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا – یا آنگونه که برخی برای فرار از مشکل آن را انگارهی دیکتاتوری پرولتاریا مینامند- از بین نمیرود. این ضرورت عینی و علمی حتی با بیان اینکه دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی به دلیل وجود سوسیالیسم به سر رسیده است (آنطور که استالین اظهار و برژنف تکرار کرد) و نتیجهگیری کردن که دولت شوروی «دولت تمامِ مردم» است (امری که از نظر تئوری مارکسیستی بیمعنا است) نیز از بین نمیرود.
در واقع، تئوری مارکسیستی به لحاظ علمی اثبات میکند که دولت تنها در فرماسیونهای اجتماعیای وجود دارد که در آنها طبقات موجودند. بنابراین در این فرماسیونهای طبقاتی نبرد طبقاتی موجود است و در نتیجه، طبقهی مسلطی که دیکتاتوریاش را اعمال میکند. به این ترتیب، انگارهی دولتی که دولت تمامِ مردم باشد، به لحاظ تئوریک، مطلقا بیمعنا است…
بدیهی است که نکاتی که در بالا اشاره کردیم، باب پرسشهای متعددی را میگشاید که باید در جزئیات به آنها پرداخت. اما برای داشتن دیدی روشن در بررسی این پرسشها، ابتدا باید دیدِ روشنی از تئوری مارکسیستیِ دیکتاتوری پرولتاریا -آنگونه که نزد مارکس و لنین مییابیم- داشته باشیم.
بنابراین، برای شروع این پرسش ساده را طرح میکنم: جایگاهِ تئوریکِ اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا» چیست؟
و اینچنین پاسخ میدهم: این اصطلاح جایگاه یک مفهومِ علمی در معنای دقیق کلمه را داراست؛ یعنی جایگاه یک حقیقت علمی اثباتشده، مستدل و بینهایت آزمودهشده در پراتیک. و میافزایم: این مفهوم علمی به علمی تعلق دارد که توسط مارکس بنیانگذاری شده است؛ علمی که عموماً با اصطلاح «ماتریالیسم تاریخی» مشخص میشود. تأکید میکنم که این مفهوم به آنچه که فلسفهی مارکسیستی خوانده میشود، تعلق ندارد. (که به نظر من فلسفهی مارکسیستی وجود ندارد؛ یعنی اگر بخواهم دقیق تر بگویم، آنچه که تحت شکل کلاسیکش – منطبق بر تقسیم کار فکری بورژوایی – «فلسفه» مینامیم، در مارکسیسم وجود ندارد) بلکه متعلق به علمی است که مارکس آن را بنیان نهاد.
از آنجایی که هر علمی ابژهی مشخصی دارد (برخلاف فلسفه که ابژه ندارد) میپرسیم: ابژهی این علم چیست؟ ابژهی این علم، آنچنان که زمانی انگلس تصور میکرد و آنچنان که اکنون مارکسیستهای بسیاری تصور میکنند، اقتصاد سیاسی نیست. ابژهی این علم، قوانین نبرد طبقاتی است.
کارل مارکس اثبات کرد، (و تأکید میکنم که در دقیقترین معنایی که میتوانیم از اثبات علمی در جهان داشته باشیم، اثبات کرد) که آنچه «اقتصاد سیاسی» نامیده میشود، یعنی آنچه که هنوز هم در کشورهای امپریالیستی، و متأسفانه اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای سوسیالیستی تحت این نام وجود دارد، یک علم نیست، بلکه صورتبندیای تئوریک از ایدئولوژی بورژوایی است. صورتبندی تئوریکی که توسط مبارزهی طبقاتی بورژوازی در مقابل پرولتاریا تولید شده است. پس، اگر ماتریالیست باشیم طبیعتاً میپذیریم صورتبندی تئوریک ایدئولوژی بورژوایی، پیآمدهای پراتیک در نبرد طبقاتی بورژوازی علیه پرولتاریا دارد؛ فراتر از آن میپذیریم که سخن بر سر صورتبندی تئوریک ایدئولوژی بورژوایی است که در بستر مبارزهی طبقاتی اساساً بهمنظور تولید تأثیراتی علیه نبرد طبقاتی پرولتاریا تولید شده است.
بنابراین ابژهی علمِ بنیاننهادهشده توسط مارکس، صرفاً قوانین نبرد طبقاتی در فرماسیونهای اجتماعی مختلف است؛ فرماسیونهای اجتماعیای که در ارتباط با آنچیزی هستند که مارکس آن را شیوههای تولید مختلف مینامد.
اگر میگوییم عبارت دیکتاتوری پرولتاریا مفهومی علمی است، به این معنا است که شناختی صحیح از واقعیتی که تحت این نام خوانده میشود، فراهم میآورد. در تمامی علوم روند چنین است: کلمات به خود چیزها اشاره دارند. و این امر تنها زمانی صادق است که به حقیقت علمی دست یافته باشیم. اما همین مسئله مادامی که در محدودهی ایدئولوژی باقی ماندهایم (چه ایدئولوژی نظری و چه ایدئولوژی عملی؛ برای مثال ایدئولوژی سیاسی) نادرست است.
برای این نادرستی و نابسندگی در محدودهی ایدئولوژی نمونهای بیاوریم. برای مثال علیرغم اظهارات رهبران اتحاد جماهیر شوروی مبنی بر پشت سرگذاشته شدن دیکتاتوری پرولتاریا، ما دقیقاً نمیدانیم که آیا واقعا دیکتاتوری پرولتاریا پشت سر گذاشته شده یا خیر. وقتی در مورد واقعیت به خطا میافتیم، کلمات را نیز اشتباه به کار میبریم و بالعکس. این نکته را از زمانی که علوم به وجود آمدند، یعنی، همانطور که اسپینوزا تصریح میکند از زمانی میدانیم که اولین علمِ جهان (ریاضیات) که توان فراهم کردن استدلال را داشت و به همین خاطر، به واسطهی ماهیت همین امر، قادر بود خود را بهمثابه علم اثبات کند.
اگر میگوییم عبارت دیکتاتوری پرولتاریا به مفهوم علمی در یک تئوری علمی اشاره دارد (علمی که مارکس آن را بنیانگذاری کرد و ابژهاش قوانین نبرد طبقاتی در جوامع طبقاتی است) بدیهی است که، در همان حال، باید بپذیریم این عبارت، بهدرستی، واقعیتی که به آن اشاره دارد را نشان میدهد؛ چرا که این عبارت شناختی از آن واقعیت به دست میدهد. همچنین باید بپذیریم که این عبارت میتواند نقشهای تبعی دیگری را نیز بازی کند؛ میتواند بهعنوان یک ایده عمل کند (یعنی ایدهای که میتواند صحیح باشد، بدون اینکه صراحتاً ابژهی اثبات علمی قرار بگیرد)؛ میتواند بهعنوان انگاره یا حتی ایدهای غلط، یعنی بهمثابه یک خطا عمل کند (یعنی وقتی که یک عبارت برای اشاره به چیزی غیر از واقعیت و شناخت آن به کار برده میشود)؛ همچنین میتواند بهمثابه کلیدواژهای در فعالیتی سیاسی عمل کند و غیره.
تمامی این کاربردهای متفاوت این عبارت در نسبت با کاربرد اول آن بهمثابه مفهوم علمی، کاربردهای ثانوی هستند. فهم این ثانوی و تبعی بودن بسیار مهم است، چرا که همزمان بیانگر دو نکته است:
- براساس کاربرد عبارت بهمثابه مفهوم علمی است که میتوانیم سایر کاربردهای همان عبارت را بفهمیم؛ از جمله کاربردهای خطا یا اشتباه آن عبارت را.
- عکس این قضیه صادق نیست. این حقیقت را اسپینوزا در فرمول مشهورش این چنین بیان میکند: امر درست شاخص خود و شاخص نادرستی است (verum index sui et falsi). این نکته به این معنا است که تنها براساس مفهوم علمیِ صحیح است که میتوان اثبات کرد این مفهوم علمی و صحیح است، و صرفاً بر پایهی همین مفهوم صحیح علمی است که میتوان کاربردهای غلطِ همان عبارت را فهم کرد. (کاربردهای غلط، یا آنچه اسپینوزا آن را نادرست falsum مینامد)
ادامه دهیم. اگر عبارت دیکتاتوری پرولتاریا به طریق بسندهای (به زبان اسپینوزا) معرف ابژهاش است یعنی شناختی عینی از آن فراهم میکند، و به این معنا مفهومی علمی در تئوری مارکسیستی است، [بنابراین] تفسیر تاریخگرایانهای که رهبران حزب کمونیست فرانسه از آن دفاع میکنند، مسلماً بیمعنا است. یک مفهوم علمی یا یک حقیقت عینی «به واسطهی روند زندگی» نمیتواند پشت سر گذاشته شود؛ آنچنان که یکی از رهبران حزب کمونیست فرانسه با آوردن مثال (! ) عنوان میکند: ما دیگر در روسیهی ۱۹۱۷ یا در چکسلواکی ۱۹۴۸ به سر نمیبریم…
این حقیقت که ۴=۲+۲ است برای تمامی انسانهایی که پس از اثبات ریاضیاتی آن زیستهاند، هیچگاه نمیتواند «بهواسطهی روند زندگی» پشت سر گذاشته شود. همین موضوع در مورد مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا نیز صادق است. حقیقت این مفهوم در همهی زمانها و در همهی مکانها، مشروط به اینکه شرایط آن (جامعهی طبقاتی) موجود باشد، معتبر است. و این یعنی بدیهی است که این حقیقت (علمی) همیشه معتبر است، حتی زمانی که ابژهی آن موجود نیست؛ با این حال، بدیهی است که صرفاً زمانی قابل کاربست است که ابژهاش موجود باشد. تفاوت بین اعتبار عامِ حقیقت علمی، مستقل از وجود بالفعل ابژهاش، و کاربستپذیری عملی آن حقیقت، تفاوتی بدیهی است؛ چرا که همان حقیقت تنها زمانی میتواند بر ابژهاش به کاربسته شود که آن ابژه به صورت بالفعل موجود باشد.
این نکته، بهطور مشخص، به این معنا است که علیرغم اینکه دیکتاتوری پرولتاریا، یعنی سوسیالیسم، در کشورهای ما وجود ندارد، اما مفهوم آن برای ما نیز صحیح است. اما وقتی که پرولتاریا قدرت را تصاحب کرده است، از آنجایی که ابژهاش در واقعیتِ حاضر موجود است، حقیقت و صحت مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا به گونهی دیگر موجود است، یعنی این حقیقت بهطور مستقیم قابلکاربست است. در حالی که امروزه در کشورهای ما تنها بهصورت غیرمستقیم یعنی به لحاظ استراتژیک قابل کاربست است.
به همین منوال، زمانی که که کمونیسم بر جهان حاکم شود، حقیقت دیکتاتوری پرولتاریا بهمثابه حقیقت آنچه که تحت سوسیالیسم پشت سر گذاشته شده، حقیقت خواهد داشت، هر چند که دیگر امکان کاربستش بر آنچه که در کمونیسم رخ خواهد داد، وجود ندارد؛ چرا که در دوران کمونیسم طبقات و مبارزهی طبقاتی محو میشوند و در نتیجه دیکتاتوری پرولتاریا نیز زائد خواهد بود.
این توضیحات را برای خارج شدن از منجلاب تاریخگرایی باید میآوردم. چرا که تاریخگرایی یکی از خطرناکترین اشکال ایدئولوژی فلسفی بورژوایی برای جنبش بینالمللی کارگری است؛ به این خاطر که میتواند جنبش کارگری را در رابطه با خصلت علمی تئوری علمی مارکس دچار تردید کند. امروزه، بیشک تاریخگرایی به همراه نئوپوزیتیویسم، خطرناکترین اشکال مبارزهی طبقاتی فلسفی بورژوازی علیه جنبش کارگری هستند. گفتنی است که تاریخگرایی شباهتهای بسیاری با نئوپوزیتیویسم دارد، چرا که هر دو به نوبهی خود اشکالی از تجربهگرایی، یعنی دشمن فلسفی شمارهی یک مبارزهی طبقاتی پرولتاریا هستند. این موضوع را بهراحتی میتوان اثبات کرد، اما اینجا نمیتوانیم به آن بپردازیم.
در اینجا، پرسشی مطرح میشود: آیا خود این واژه بهطور واقعی مسئلهساز نیست؟ آیا کلمهی دیکتاتوری مشکلساز نمیشود؟
البته این کلمات مسئلهساز هستند. این مسئله حول یک مشکل واقعی در گردش است. مشکل: چگونه باید قدرت مطلقی را بیان کرد که طبقهی مسلط، فراتر از هر قدرت سیاسی، در نبرد طبقاتی اعمال میکند؟
این یک مشکل واقعی است، چرا که هر مفهوم جدیدی بههرحال باید بیان شود، یعنی در زبان تثبیت شود و بنابراین با کلمات معینی،در هر دو معنای واژه، وحدت یابد. یعنی هم در آن کلمات بازشناسی شود و هم با آن کلمات یکی شود.
محدودیت عینی مطلق مبتنی بر اینکه مفهوم بایستی با کلمات موجود وحدت یابد، ازسویی و استقلال نسبی معنای مفاهیم در نسب با کلماتی که در آنها بیان میشود، از سوی دیگر، موجب میشود که اصولاً مانعی برای تغییر کلمات وجود نداشته باشد و در صورت نیاز، اگر کلمات بهتری یافتیم، آنها را تغییر دهیم.
برای مثال میدانیم که گرامشی در «دفترهای زندان»اش عملاً هیچگاه از عبارت «دیکتاتوری پرولتاریا» استفاده نمیکند. شاید این مسئله برای دور زدن سانسور بوده است. اما حقیقت این است که او بدون وانهادن مفاهیم از کلمات دیگری استفاده میکند. این را که آیا آن کلمات دیگر، بهتر و مناسبتر هستند، باید بهدقت بررسی کرد.
بنابراین، علی الاصول، میتوان کلمات را تغییر داد. اما همیشه به کلمات نیاز داریم، و حاشیهی انتخابهای ما هم چندان وسیع نیست: زیرا با محدودیتهای زبان تثبیتشدهای مواجهایم که امور و معناهایی را ثبت میکند که توسط ایدئولوژی مسلط بازشناسی شدهاند و در نتیجه همیشه محافظهکار است. و وقتی از زبان مسلط بخواهید، آنطور که مارکس میخواست، در یک عبارت مختصر و گیرا، امر بیسابقهای را بیان کند که عادات معمول آن زبان را مختل میکند، باید بر آن خشونت اعمال کنید.
اعمال خشونت بر زبان، کاری است که تمامی شاعران، فیلسوفان و دانشمندان و همچنین تمامی مبارزان انقلابی آن را بلدند.
در نهایت، اگر مارکس پس از اینکه در «مانیفست» (۱۸۴۸) پرولتاریا را به استقرار خود «بهمثابه طبقهی مسلط» فراخواند، در سال ۱۸۵۲ عبارت «دیکتاتوری پرولتاریا» را ساخته و پرداخته کرد، به این مقصود بود که میخواست ما را وادار به دیدن واقعیتی کند که تحت لایهی عظیم «مشهودات» ایدئولوژی بورژوایی، هیچکس پیش از او آن را کشف نکرده بود. و بر اساس نیروی امور موجود، بدیهی است که در زبان موجود هیچ نامی برای اشاره به این واقعیت [کشفشده] وجود نداشت. مارکس نیز مثل همه عمل کرد. او باید برای یافتن کلمات مورد نیازش، در جاهایی که این کلمات موجود بودند، جستجو میکرد. او کلمهای را از زبان سیاست برگرفت: دیکتاتوری. کلمهی دیگری را از زبان تئوری سوسیالیسم برگرفت: پرولتاریا. و به منظور بیان ضرورتِ یک واقعیت بیسابقه در درون مفهومی بیسابقه، آنها را وادار به همنشینی در یک عبارت انفجاری کرد (دیکتاتوری پرولتاریا). نمونههای دیگری از این عبارات «نامتجانس» نیز داریم: «ماتریالیسم تاریخی»، «سانترالیسم دموکراتیک» و…
بنابراین کاملاً درست است: باید بپذیریم که مارکس با پیوند زدن واژهی پرولتاریا به دیکتاتوری، بر کلمهی دیکتاتوری زور و خشونتی را اعمال کرده است. او این کلمه را از معنای اولیهاش منحرف کرده؛ اما این کار برای استفاده از معنای آن به منظور دیگری است.
چرا که اگر در سنت کلاسیک، و بنابراین در زبان موجود، کلمهی دیکتاتوری به قدرتی مطلقه اشاره داشته است، این واژه صرفاً مربوط به قدرت سیاسی، یعنی به قدرت حکمرانی در اشکال قانونی آن مربوط بوده است؛ چه زمانی که این قدرت در تملک یک فرد (رُم) باشد، چه در تملک یک مجلس (کنوانسیون). اما هیچکس پیش از مارکس به ذهنش هم خطور نکرده بود که میتوان از دیکتاتوری یک طبقهی اجتماعی سخن گفت. چرا که این عبارت در چارچوب ارجاعی نهادهای سیاسی موجود هیچ معنایی نداشت. حال آنکه مارکس دقیقاً از دیکتاتوری یک طبقهی اجتماعی سخن میگوید. یعنی کلمهی دیکتاتوری را از قلمرو قدرت سیاسی برمیکند، برای اینکه آن را وادارد که واقعیتی ازبنیاد متفاوت از تمام اشکال قدرت سیاسی را بیان کند: این نوع از قدرت مطلقه که هر طبقهی مسلطی (فئودال، بورژوازی، پرولتاریا) ضرورتاً، اعمال میکند پیش از مارکس نامی نداشت. مارکس از قدرتی سخن میگوید که اعمال آن صرفاً به سیاست محدود نمیشود، بلکه بسی فراتر از آن به مبارزهی طبقاتی ارجاع دارد که مجموع حیات اجتماعی را دربرمیگیرد: از زیربنا گرفته تا روبنا، از استثمار تا ایدئولوژی و در کنار آنها (اما صرفاً در کنار آنها) سیاست.
حال تلاش کنید کلمات دیگری را بیابید که بهتر از دیکتاتوری پرولتاریا این مفهوم را بیان کند. خواهید دید که ساده نیست. سخن گفتن از سلطهی طبقاتی (آنگونه که در مانیفست میبینیم) یا هژمونی طبقاتی (آنگونه که گرامشی طرح میکند)، میتواند بیش از حد سست و کممایه یا بیش از حد فاضلانه باشد، یا دستکم چنین به نظر برسد. این درحالی است که نهتنها برای فهماندن بلکه بهمنظور ملموس کردن قدرت عجیب و خارقالعادهی رابطهی «قدرت مطلق» طبقاتی بایستی کلمهی آشنایی انتخاب میشد که به اندازهی کافی نیرومند و تکاندهنده باشد. به کلمهای نیاز داشتیم که ایدهی «قدرت مطلق»ی را که فراتر از هر قانونی است، بیان کند: دیکتاتوری.
اما در عین حال، برای اشاره به این قدرتِ ویژه، کلمهی ویژهای مورد نیاز بود. قدرت ویژه: قدرتی که «مطلق» است؛ دقیقاً به این دلیل که بر فراز قوانین قرار میگیرد، یعنی بالاتر، گستردهتر و عمیقتر از صرف قدرت سیاسی است. حال آنکه، از آنجایی که دیکتاتوری واجد ایدهی قدرت مطلقی بود که بر فراز قوانین قرار میگرفت، مارکس همین معنا را تصاحب کرد و با پیوند دادنش به پرولتاریا، آن را وادار به بیان چیزی متفاوت کرد: در مبارزهی طبقاتی، قدرت طبقهی مسلط فراتر از قانون قرار میگیرد، یعنی این قدرت بالاتر و فراسوی سیاست است.
لنین مینویسد:
دیکتاتوری، کلمهی عظیمی است، خشن و خونین. کلمهای که بیانگر نبردی بیرحمانه است، نبرد مرگبار دو طبقه، دوجهان و دو دورهی تاریخی جهانی. ما چنین کلماتی را در هوا رها نمیکنیم.
به این ترتیب بود که مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا در لوای این دو کلمه، یعنی تقریباً عریان، به جهان تئوری و تاریخ گام گذاشت؛ مفهومی که محصول خشونت اعمالشده بر زبان و بهمثابه خشونت خود زبان به منظور بیان خشونت سلطهی طبقاتی بود.
آیا این بدان معنا است که مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا بر این ایده استوار است که سلطهی طبقاتی، نوعی از قدرت مطلق است که قابل تقلیل به اشکال قدرت سیاسی نیست؟
علیالحساب، پاسخ میدهم: بله.
اما این فوراً به این معنا است که مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا بهتنهایی قابلدرک نیست. و در واقع، همیشه به مفهوم دیگری ارجاع دارد: مفهوم دیکتاتوری بورژوازی. هر دو مفهومِ یکسانی را بیان میکنند (دیکتاتوری). آنچه تغییر میکند، طبقهای است که سلطه دارد. اما آنچه ثابت باقی میماند، این است که یکی از این دو بدیل مطرح است: یا این طبقه، یا آن طبقه، یا بورژوازی، یا پرولتاریا. حال، برای فهم این بدیل، باید اضافه کنیم که این مفهوم دیکتاتوری بورژوازی است که «راز» مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا را در خود دارد.
همگان ناسازههای مشهوری را که مارکس، انگلس و لنین در مورد دیکتاتوری بورژوازی طرح کردهاند میشناسند. وقتی که لنین بیش از صدبار تأکید میکند که «آزاد»ترین دموکراسی پارلمانی بورژوایی، شکل تمامعیار دیکتاتوری بورژوایی است، چه دارد میکند؟ (اینجا در مورد ایدهی مجادلهبرانگیز وجود یک شکل «تمامعیار» بحث نمیکنم). او یک تمایز اساسی را برجسته میکند: اشکال سیاسی که از طریق آن دیکتاتوری یک طبقه در نبرد طبقاتی اعمال میشود، یک چیز است و خود دیکتاتوری طبقاتی چیز دیگری است. و لنین میافزاید: دیکتاتوری یک طبقه در درون و از خلال اشکال سیاسی اعمال میشود، اما قابل فروکاست به آن نیست. این نکته، در مجموع، به این معنی است که معنا و کارکرد اشکال سیاسیِ دیکتاتوری یک طبقه (که بر اساس روند مبارزهی طبقاتی متغیرند) بدون مرتبط کردنشان به دیکتاتوری این طبقه در مبارزهی طبقاتی و ارجاع آنها به روابط نیرو و قهر در آن مبارزهی طبقاتی، قابلدرک نیستند.
تمایز بین دیکتاتوری طبقاتی و اشکال سیاسیای که در تحقق این دیکتاتوری مشارکت میکنند، به همان میزان که در مورد بورژوازی صادق است در مورد پرولتاریا نیز صدق میکند. و به همین دلیل است که لنین این بار همان ناسازه را در خدمت توضیح دیکتاتوری پرولتاریا بهکار میبرد و این ایده را پیش میکشد که شکل سیاسی ( و اجتماعی ــ خواهیم دید چرا) تمامعیار دیکتاتوری پرولتاریا « دموکراسیای است که تودههای گسترده را دربرمیگیرد» و «هزار بار آزادتر» از آزادترین دموکراسیهای بورژوایی است.
اگر از یکسو، تمایز بین دیکتاتوری طبقهی مسلط در نبرد طبقاتی و از سوی دیگر اشکال سیاسیای که درون آنها و از خلال آنها این دیکتاتوری اعمال میشود را در نظر نگیریم، «ضرورت» دیکتاتوری پرولتاریا را نمیتوان درک کرد. (مارکس)
این تمایز بر اساس ایدهی عظیمی استوار شده که در نظریه مارکسیستی ایدهی بنیادینی است. در واقع برای مارکس، اگرچه مناسبات نبرد طبقاتی، توسط حق و قوانین به نفع طبقهی مسلط تنظیم و تصویب میشوند، اما این مناسبات، در وهلهی نهایی، مناسبات حقوقی و قضایی نیستند، بلکه مناسبات نبرد اند، یعنی روابط نیرو و قهر اند، در یک کلام مناسبات خشونت هستند؛ حال چه اعلامشده، چه اعلامنشده! این نکته به این معنا نیست که حق و قوانین ماهیت «قضایی» ناب و بنابراین عاری از خشونت دارند، بلکه به این معنا است که مناسبات طبقاتی، در وهلهی نهایی، مناسبات فراقضایی هستند (چرا که نیرویی کاملاً متفاوت از حق و قانون دارند) و به همین دلیل مناسباتی هستند «بر فراز قوانین»، چرا که در وهلهی نهایی مناسبات خشونتاند؛ اعلام شده یا اعلام نشده. و سلطهی یک طبقه در مبارزهی طبقاتی «ضرورتاً» باید همچون «قدرتی بر فراز قوانین» اندیشیده شود: دیکتاتوری.
اگر لحظاتی پیش در مورد تبیین دیکتاتوری پرولتاریا گفتیم «علیالحساب»؛ برای این بود که خاطرنشان کنیم باید در تحلیل باز هم پیشتر رویم. اکنون در آن نقطهایم.
زیرا ارائهی تعریفی صرفاً سلبی کفایت نمیکند. گفتن اینکه قدرت سلطهی طبقاتی، در وهلهی نهایی «فراقضایی»، یعنی «غیرقضایی» است کافی نیست. باید به نحو ایجابی دربارهی چیستی این قدرت مطلق سخن گفت، و نشان داد که این «در وهلهی نهایی» به چه چیزی اشاره دارد.
با این حال، بدون در نظر گرفتن واقعی تئوریِ مارکسیستیِ مبارزهی طبقاتی، آنگونه که از تحلیل شیوهی تولید سرمایهداری، یعنی تحلیل [کتاب] سرمایه برمیآید، نمیتوان به این پرسشها پاسخ داد.
اما باید مراقب بود: نباید به همان دام دشمنانمان گرفتار شویم و آنطور که آنها مدعی میشوند، گمان کنیم که تئوری نبرد طبقاتی با مارکس آغاز شده است و کشف یا اختراع آن بهطور خاص به مارکسیسم تعلق دارد. تئوری نبرد طبقاتی پیش از هر چیز یک تئوری بورژوایی بوده و همچنان نیز [به عنوانِ تئوری بورژوایی مبارزهی طبقاتی] به حیات خود ادامه میدهد. مارکس نبود که «وجود طبقات و نبردشان» را کشف کرد. او خود تصریح میکند که «این مورخان و اقتصاددانان بورژوا بودند، و نه من» که این تئوری را طرح کردند. و میافزاید: «آنچه که من به این تئوری افزودم… این ایده است که نبرد طبقاتی ضرورتاً به دیکتاتوری پرولتاریا میانجامد» (نامه به ویدمایر، ۱۸۵۲).
به حساسترین حوزهی بحثمان رسیدهایم، یعنی این مسئله که آنچه تئوری بورژوایی نبرد طبقاتی را از تئوری مارکسیستی نبرد طبقاتی جدا میکند دیکتاتوری پرولتاریا است. در این حوزه، تئوری مارکسیستی نبرد طبقاتی و مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا مانند لب و دندان به هم دیگر وصلاند.
با در نظر گرفتن این هشدار حیرتانگیز، میتوانیم به بحث در مورد تئوری بورژوایی مبارزهی طبقاتی بپردازیم تا آن را در تقابل با آنچه که حقیقتاً تئوری مارکسیستی نبرد طبقاتی است، قرار دهیم.
می توان گفت که تئوریسینهای بورژوازی فهمی از نبرد طبقاتی دارند که مبتنی بر آن طبقات را از مبارزهی طبقاتی متمایز میکند و عمدتاً بر اساس فهمی میاندیشند که طبقات را به لحاظ منطقی و تاریخی مقدم بر مبارزهی طبقاتی میداند. تمامی تئوریسینهای بورژوازی وجود طبقات را تأیید میکنند، حتی اگر آن را به نام دیگری بخوانند. اما از آنجایی که آنها به طبقات، جدای از مبارزهی طبقاتی میاندیشند، به فهم اقتصادی، جامعهشناسانه و فهم مبتنی بر روانشناسی اجتماعی از طبقات درمیغلتند. دیگر این واقعیت که اقتصاد سیاسی، جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی برای ارائهی خدمات تئوریک و پراتیک به این فهم بورژوایی از مبارزهی طبقاتی پرداخته شدهاند، نباید تعجبآور باشد. این را میتوان به لحاظ تاریخی و نظری اثبات کرد. در هر حال، تئوریسینهای بورژوازی تصور میکنند که ابتدا طبقات هستند و پس از آن مبارزهی طبقاتی بهمثابه پیآمدی ثانوی، جنبی و کمابیش تصادفی از وجود طبقات و مناسبات طبقاتی به وجود میآید. حال، پرسش این است که این تئوریسینها چگونه به نبرد طبقاتی میاندیشند؟ پاسخ: از منظر جامعهشناسی، روانشناسی اجتماعی، سیاست و ایدئولوژی. برای این [گونه اندیشیدن به مبارزهی طبقاتی]، ایدئولوژی بورژوایی هر آنچه نیاز داشته باشند را فراهم کرده.
اما امر جالبتوجه، پیآمدهای سیاسی این فهم است. اگر مبارزهی طبقاتی پیآمدی جنبی و کمابیش تصادفی است همیشه میتوان، با وسایل مناسب، راهی برای غلبه بر آن یافت. این وسایل، اشکال تاریخی همکاری طبقاتی است؛ یعنی جایی که رفرمیسم جنبش کارگری با روشهای سرمایهدارانهی «مشارکت» کارگری – یعنی مشارکت [کارگران] در استثمار خود- ترکیب میشود.
مارکس، اما، بر اساس فهمی کاملاً متفاوت میاندیشد. بر خلاف تئوریسینهای بورژوازی که بین طبقات و مبارزهی طبقاتی تفاوت قائلاند و بهطور عمومی طبقات را مقدم بر مبارزهی طبقاتی میدانند، مارکس وحدت مبارزهی طبقاتی را طرح میکند، و درون این وحدت، تقدم نبرد طبقاتی بر طبقات را پیش میکشد. بابت استفاده از این فرمول انتزاعی که به نظر میرسد دشوارفهم باشد، عذرخواهی میکنم. اما این فرمول به این معنا است که مبارزهی طبقاتی، بسی دور از آنکه پیآمدی جنبی و کموبیش تصادفی از وجود طبقات باشد، با آنچه که طبقات را به طبقات گوناگون تقسیم میکند، وحدت دارد و تقسیم بین طبقات را در مبارزهی طبقاتی بازتولید میکند. این نکته از نظر فلسفی به این معنا است که بر حسب دورههای تاریخی یا تضاد مقدم بر متضادها است یا تضاد با متضادها وحدت دارد.
برای اینکه به صورت مشخص ببینیم تقسیم طبقات متأثر از مبارزهی طبقاتی صورت میگیرد، و اینکه چگونه وجود طبقات با مبارزهی طبقاتی وحدت دارد، کافی است آنچه را که در زیربنای اقتصادی بهعنوان «عامل تعیینکننده در وهلهی نهایی» میگذرد، تحلیل کنیم و روابط و مناسبات مبارزهی طبقاتی که طبقات را به طبقات گوناگون تقسیم میکند، بررسی کنیم: یعنی رابطهی تولید سرمایهداری.
در این رابطهی تولید چه میبینم؟ مشروط به اینکه آن را در خودش و بر اساس پیشفرضهایش که معلولهای همین رابطه است (یعنی مجموع روابط اجتماعی که در عین اینکه رابطهی تولید را مشروط میکند، وابسته به آن است) در نظر بگیریم، مشاهده میکنیم که به صورت فرمال، رابطهی تولید سرمایهدارانه بهمثابه رابطهی قضایی مطرح میشود. یعنی رابطهی خرید و فروش نیروی کار. با وجود این، این روابط را نمیتوان نه به رابطهی حقوقی، نه به رابطهی سیاسی و نه به رابطهی ایدئولوژیک تقلیل داد. علیرغم اینکه در اختیار داشتن وسایل تولید توسط طبقهی سرمایهدار (که در مورد هر سرمایهدار منفرد صادق است) توسط روابط قضایی تنظیم و تصویب میشود (و بنابراین برای اعمال آن نیاز به دولت است)، روابط تولید به هیچ عنوان همان روابط قضایی-حقوقی نیست، بلکه روابط نیرو و قدرتی است که بیوقفه در کار است؛ از زمان خشونت آشکار اعمال شده برای سلبمالکیت در دورهی انباشت بدوی سرمایه تا تصاحب ارزش اضافی که در حال حاضر رخ میدهد. فروش نیروی کار طبقهی کارگر (که در مورد تمامی کارگران مولد صادق است) علیرغم اینکه توسط روابط قضایی تصویب میشود، رابطهی قدرتی است که بیوقفه در کار است و از جنس خشونتی است که بر سلبمالکیتشدگان اعمال میشود، سلبمالکیتشدگانی که از ارتش ذخیره به سمت کار و بالعکس در حال جابهجاییاند.
در قلب این رابطهی تولید که طبقات را به طبقات گوناگون تقسیم میکند و این تقسیم را از طریق فرایند دوگانهی انباشت و پرولتریزاسیون بازتولید میکند، در وهلهی نهایی (به این معنا که در این وهلهی نهایی یعنی تولید ریشه دارد) خشونت طبقاتی را مییابیم؛ خشونت «فراقانونی» که طبقهی سرمایه دار بر طبقهی کارگر اعمال میکند.
دیکتاتوری بورژوازی، یک دیکتاتوری است چرا که در وهلهی نهایی چیزی غیر از خشونتی که بسیار قدرتمندتر از قوانین عمل میکند، نیست. اما تأکید میکنم در وهلهی نهایی و فقط در وهلهی نهایی، زیرا چنین خشونتی بدون شکلهای حقوقی که آن را تنظیم و تأیید میکنند، نمیتواند اعمال شود؛ چنین خشونتی بدون شکلهای سیاسی که تملک قدرت دولتی توسط طبقهی مسلط را (به منظور مجازات حقوقی) تنظیم و تأیید میکنند، نمیتواند اعمال شود؛ و نهایتاً چنین خشونتی بدون شکلهای ایدئولوژیکی که انقیاد و تن دادن به روابط تولیدی، حقوقی و قانونی طبقهی مسلط را تحمیل کند، نمیتواند اعمال شود. اگر جنگ (در معنای جنگ بین دو دولت توسط ارتشهایشان) همانطور که کلاوزویتس میگوید «ادامهی سیاست با وسایل دیگری باشد»؛ بنابراین باید بگوییم که سیاست ادامهی جنگ (طبقاتی) با وسایل دیگری است. این وسایل حقوق، قوانین سیاسی و قواعد ایدئولوژیک هستند. اما بدون این جنگ یعنی بدون توجه به استثمار طبقاتی، نه حق فهمیده میشود، نه قانون و نه ایدئولوژی.
بنابراین، روابط طبقاتی همان روابط و مناسبات نبرد است؛ یعنی روابط زوری که «مقدم بر هر قانونی» است، و ضرورتاً رابطهای آنتاگونیستی است. همین رابطهی آشتیناپذیر است که تقدم مبارزهی طبقاتی بر طبقات را محقق میکند.
همین «قانون» غیر قضایی و غیرسیاسی نبرد طبقاتی است که «ضرورتاً» (مارکس) به دیکتاتوری یک طبقهی مسلط میانجامد؛ یعنی یکی از دو بدیل: یا دیکتاتوری بورژوازی یا دیکتاتوری پرولتاریا.
بهراحتی میتوان تصور کرد که این فهم هیچ ارتباطی با صورتبندیهای ایدئولوژی بورژوایی، «اقتصاد سیاسی»، جامعهشناسی و روانشناسی که مارکسیسم هیچ نسبتی با آنها نداشت، ندارد؛ چرا که اینها سلاحهای مبارزهی طبقاتی بوروژوایی در ایدئولوژی «جامعه» هستند. اما بهراحتی میتوان دید که این فهم، سیاستی کاملاً متفاوت از فهم بورژوایی و سوسیالدموکرات را تدوین میکند. اگر مبارزهی طبقاتی پیآمد جانبی و کمابیش تصادفیِ وجود طبقات نیست، همکاری طبقاتی و رفرمیسم بهمثابه همان چیزی که هستند، نگریسته میشوند؛ یعنی بهمثابه سلاحهای بورژوازی در مبارزهی طبقاتی. در عوض، سازماندهیهای مبارزهی طبقاتی کارگری باید برمبنای قانون ماهوی و علمیای فهمیده شود که بر مبارزهی طبقاتی حاکم است و در تئوری و پراتیک پیآمدهای بدیل خود را به همراه دارد: یا دیکتاتوری بورژوایی ( هر شکل سیاسیای که داشته باشد) یا دیکتاتوری پرولتاریا (در هر شکل سیاسیای؟ به این مسئله خواهیم پرداخت). این رسالتی است که مانیفست به پرولتاریا اختصاص داده است:«تأسیس خود بهمثابه طبقهی مسلط». اما آیا میتوان در مورد مسئلهی دولت، اینجا متوقف شد؟
البته که نمیتوانیم اینجا متوقف شویم. برعکس برای فهم چگونگی روند امور، باید از اینجا شروع کنیم.
در اینجا باید کمی بیشتر دقت به خرج دهیم، چرا که مسئلهی دولت پیچیده است و تئوری مارکسیستی همچنان بهخوبی فهم نشده است.
وقتی که وجود نبرد طبقاتی و سلطهی (دیکتاتوری) طبقاتی را پذیرفتیم، این پرسش باقی میماند: چرا دولت؟
تئوری مارکسیستی، در اینجا نیز، در تقابل با تئوری بورژوایی دولت قرار میگیرد. دولت در واقع بیرون از مبارزهی طبقاتی نیست، همانطور که فراتر از آن هم نیست. دولت واقعیتی نیست که «رسالتی» فراطبقاتی داشته باشد، دولت همگانی یا «روحمند» نیست؛ داوری نیست که ولو به صورت قسمی هم شده «منافع عام» یا «عمومی» را نمایندگی کند. دولت تنها بر اساس مبارزهی طبقاتی و سلطهی طبقاتی قابلفهم است؛ ابزار سلطهی طبقاتی است که در خدمت طبقهی مسلط است. دولت صرفاً به کار مداخلات گاهبهگاه (خشونتآمیز یا غیرخشن) نمیآید، بلکه بهویژه برای بازتولید شرایط عمومی (حقوقی، اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک) روابط تولید و روابط طبقاتی موجود، به سود طبقهی مسلط، به کار میآید.
وقتی که این فهم از دولت را محکم به چنگ بگیریم، طبعاً سه پرسش خود را آشکار میکنند: پرسش ماهیت خاص دولت، پرسش تملک قدرت دولتی، و پرسش نابودی دستگاه دولت.
تکرار زاهدانهی فرمولها کفایت نمیکند. گفتن اینکه دولت ابزار سلطهی طبقاتی در نبرد طبقاتی است و الی آخر کافی نیست. باید بدانیم که این «ابزار» (که در واقع یک ابزار نیست) از چه چیزی ساخته شده است؟ بیاعتنا به «کارکردگرایی»، باید بدانیم کارکردهای آن چگونه است؟ مارکس و لنین همیشه با تأکید و اصرار شدید بر دو کلمهی جدید (بار دیگر: کلمات جدید!) به این مسائل پاسخ داده اند: دولت یک «دستگاه» است، دولت یک «ماشین» است. اما همانطور که آنها نیز (بهدرستی) میگویند این دستگاه پیش از هر چیز دستگاه سرکوب است و این ماشین، ماشینی برای سرکوب کردن. از این دو کلمه (دستگاه و ماشین) با ارجاع به سلطهی طبقاتی با توسل به خشونت و … تنها ایدهی ابزار، یعنی مکانیسم سرکوبگر حفظ شده است. در واقع، بهراحتی و با طیب خاطر از کنار این کلمات (دستگاه و ماشین) گذشتهایم. حال آنکه، آنها معناهای بسیار دقیق و ویژهای دارند. آنها در یک معنا، اشتراک دارند، اما نه آنچیزی که ممکن است تصور شود [یعنی ابزار]. در واقع معنای مشترک دستگاه و ماشین این است: «مجموعه و مونتاژ مکانیکی یا ارگانیکی که دگردیسی و تغییر (ماده، شکل، حرکت، انرژی و …) را صورت میدهد. واضح است که در اینجا بایستی دولت و ماشین را در معنای تحتالفظی آن بگیریم: دولت مجموعه یا مونتاژی از مکانیسمهایی است که تغییرات و دگردیسیهایی را به معنای واقعی کلمه صورت میدهد. دگردیسی؟ کدام دگردیسی؟
درست همانگونه که ماشین بخار، گرما را به انرژی تغییر میدهد، من میگویم که دولت ماشینی است که خشونت را به قدرت تغییر میدهد؛ به طور دقیقتر ماشینی است که روابط زور و قهر مبارزهی طبقاتی را به روابط قضایی تنظیم شده در قانون تغییر میدهد. مونتسکیو زمانی که از تقسیم و جدایی قدرتها سخن میگوید، چیزی غیر از این نمیگوید. اگر دولت ماشین دولتی را کنار بگذاریم، چه چیزی خشونت طبقاتی را به قوای مختلف تغییر میدهد، آنها را از یکدیگر تفکیک میکند، به گونهای که دیکتاتوری طبقهی مسلط در بهترین شرایط تضمین شود؟ این موضوع اصلی روحالقوانین [مونتسکیو] است؛ اگر چه نقطهی کور آن نیز هست.
به این ترتیب، پیشنهاد میکنم ایدهی قدرتمند ماشین را در نظر بگیریم و بگوییم: دولت ماشینی است که دگردیسی قهر را به قدرت صورت میدهد، یعنی تغییر و دگردیسی نبرد طبقاتی به روابط قضایی (حق، قانون، هنجار). بنابراین پیشنهاد میکنم بگوییم: دولت ماشین قدرت است، ماشینی که بهواسطهی همین قدرت، یعنی بهواسطهی نیروی خودش، «قدرت مطلقی که فراتر از قانون وجود دارد» را به قدرت قوانین تبدیل میکند.
مزیت این فرمول این است که نشان میدهد قوانین (منظور از قوانین هر آنچیزی است که مربوط به قانون است، نه صرفاً قوانین سیاسی، بلکه تمامی «احکام» نوشته و نانوشتهای که «ناشی از اقتدار حاکم» است، چه در قلمرو قضایی، چه سیاسی و چه ایدئولوژیک. فرقی نمیکند.) همان مناسبات زور و قهراند که تحت شکل حق یعنی تحت شکل قاعده اعمال میشوند. همچنین نشان میدهد که ناب بودگی مشهور حق (چه حقوق مرتبط به بازار باشد، چه حقوق سیاسی باشد، چه فردی باشد چه عمومی) و هنجارها (ایدئولوژیک، دینی، اخلاقی و فلسفی) صرفاً شکل دگردیسی یافتهی خشونت قوانین است. این موضوع، بر خشونتی که بر قوانین حاکم است پرتو میافکند و نشان میدهد که این خشونت خاص، فرمانروایی پذیرفتهشدهی هنجارها را نیز همراهی میکند؛ یعنی «ارزشهایی» که در لباس مبدل «ایدهها» طرح میشوند؛ یعنی ایدئولوژی.
فایدهی این فرمول این است که نشان میدهد دولت به عنوان اولین ماشین جهان، برای دگردیسی خشونت طبقاتی به قانون، به ساختار و نیروی معینی نیاز دارد که از آنِ خود وی باشد و بدنهاش را بسازد؛ بهطور دقیقتر به ساختاری نیاز دارد که بتواند بهواسطهی نیرویش، خشونت طبقاتی را،به منظور دگردیسی آن به قوانین، در نیروی دولتی متراکم کند. این ساختار همان چیزی است که بهطور معمول، با کلمهای مبهم، دستگاه دولت نامیده میشود. (میگوییم مبهم چرا که میتواند اینگونه به ذهن متبادر شود که دولت قبل از دستگاهش وجود دارد). در اینجا به این نکتهی مهم نمیپردازم.
مزیت این فرمول که تعریفی از دولت ارائه میدهد این است که وابستگی نزدیک دولت و طبقهی مسلط را نشان میدهد.
تئوری مارکسیستی این وابستگی را در دو مفهوم سرنوشتساز که مرتبط به دیکتاتوری پرولتاریا است ترجمه میکند: مشخصهی طبقاتی و آشتیناپذیر قدرت دولتی، و مشخصهی طبقاتی دستگاه دولت.
اما از آنجایی که دولت، بهمثابه دستگاه و ماشین، دارای ساختار و نیروی مختص به خود است (که همزمان محصول و وسیلهی نبرد طبقاتی است) ممکن است تصور شود که اینرسی خود نیروی دولت، آن را به صورت واقعی یا مجازی خنثی میکند. و به این معنا قدرت دولتی مانند همهی ابزارهای خنثی که نسبت به صاحبشان بیاعتنا هستند، بتواند به واسطهی طبقهای دیگر یا ائتلافی از طبقات که قدرت را بین خود به اشتراک میگذارند، تصاحب شود. اما این تصور فراموش میکند که وابستگی قدرت دولتی به مبارزهی طبقاتی، راه را تنها برای یک و تنها یک بدیل قطعی میگشاید: تنها یک طبقه میتواند قدرت دولتی را در اختیار بگیرد، یا بورژوازی یا پرولتاریا. در واقع، ماهیت طبقاتی (صاحب) قدرت دولتی شرط ماهوی تئوری مارکسیستی است. این ایده به هیچ عنوان ضرورت اتحاد و ائتلاف طبقاتی را به منظور فتح قدرت دولتی منتفی نمیکند؛ همانطور که امکان مشارکت لایههای متکثر اجتماعی با «حقوق» برابر با طبقهی کارگر به هدف اعمال قدرت دولتی پس از انقلاب را منتفی نمیکند. این ایده صرفاً، اما قطعاً ، نشان میدهد که روابط نیرو و قهر در نبرد طبقاتی، (بهرغمِ هر اتحاد، ائتلاف و مشارکتی که صورت گرفته باشد) قدرت دولتی را به سمت یک و تنها یک طبقه متمایل میکند؛ یعنی طبقهای که به صورت واقعی و موثر مسلط است.
همین مسئله در مورد آنچه دستگاه دولت مینامیم نیز صادق است. اینجا نیز ممکن است تصور شود که محصول و وسیلهی نبرد طبقاتی، یعنی اینرسی خود نیرویِ دستگاه دولت (بهمثابه ماشین و دستگاه) آن را صورت واقعی یا مجازی خنثی کند. و طبقهی مسلط جدید کافی است که فرمانهای خود را به دستگاه کهنه بدهد و آن فرمانها اطاعت شوند و به این ترتیب سلطهی طبقاتیاش را تثبیت کند. اما این تصور فراموش میکند که دستگاه دولت مانند سگی است که تنها از صاحبش اطاعت میکند. (مثال سگ را رها کنید) این تصور وابستگی دستگاه دولت به اشکال مبارزهی طبقاتی را فراموش میکند. زیرا که هیچ طبقهای اشکال مبارزاتیاش را انتخاب نمیکند. بنابراین اشکال قضایی- سیاسی- ایدئولوژیکی سلطهی طبقاتی هر طبقه و ساختار دستگاه دولتش بهواسطهی اشکال استثمار اقتصادی و ستمهای سیاسی ایدئولوژیکیای که به آن استثمار وابسته است، تحمیل میشود.
ازاینرو، زمانی که یک طبقه با فتح قدرت دولتی، تبدیل به قدرت مسلط شد، طبقهی مسلط جدید، خواه ناخواه، مجبور است که دستگاه دولتیای را که به ارث برده، برای منطبق کردن آن با اشکال خاص استثمار و ستماش دگرگون کند. این دگرگونی میتواند کمابیش عمیق و کمابیش سریع باشد: اما در هر صورت، گریزناپذیر است. همین مثال را پی بگیریم: بورژوازی بدون دگرگونی عمیق و ماندگار دستگاه دولتی به ارث برده از فئودالیته نمیتوانست خود را بهمثابه طبقهی مسلط تحمیل کند. و اگر این دگرگونی زمان ببرد، این زمان باید در معنای واقعی کلمه اختصاص داده شود. چرا که طبقهی مسلط برای دگرگونی دستگاه طبقاتی طبقهی مسلط قدیم و منطبق کردن آن با ساختار استثمار جدیدش ضرورتاً به این زمان نیاز دارد.
و از آنجایی که این مبارزهی طبقاتی، تنها بخشی از مبارزهی طبقاتی در کل است، و چون کل مبارزهی طبقات باقی میماند و تغییر میکند، نباید از تغییر پیکربندی دستگاه دولت حیرتزده شد: دستگاه دولت امپریالیستی فرانسه در سال ۱۹۶۷، همانطور که مشهود است، همان دستگاه دولت سرمایهدارانهی ۱۸۸۰ نیست.
اینجا است که خود را در میانهی مسائل سیاسی مشخص مربوط به دیکتاتوری پرولتاریا مییابیم: کسب قدرت دولتی، درهم شکستن و نابودی دستگاه دولت، اشکال سیاسی دیکتاتوری پرولتاریا، خاموشی و محو دولت و غیره.
بنابراین، تلاش کنیم کمی روشنتر به این پرسشها که پرسشهای روز و مجادلهبرانگیزند نگاه کنیم؛ با قرار گرفتن در نظرگاهی که مارکس ما را به آن فرامیخواند، یعنی نظرگاه آمیختگی جنبش کارگری و تئوری مارکسیستی، یعنی نظرگاه دیکتاتوری پرولتاریا؛ یا خیلی ساده یعنی نظرگاه تئوری مارکسیستی، آنگونه که بر مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا پرتو میافکند و آنگونه که دیکتاتوری پرولتاریا بر تئوری مارکسیستی پرتو میافکند.
منبع:
_ Althusser, L. (2016). V. Sur la dictature du prolétariat. Dans : , L. Althusser, Les vaches noires: Interview imaginaire (pp. 193-232). Paris cedex 14: Presses Universitaires de France.
الهام و مدل مارکس برای دیکتاتوری, از دوران رم باستان است که شهروندان رم (مردان سفید برده دار ) سخنگوی خود را انتخاب میکردند و لقب آنها “دیکتاتور” بود, بازتابی از دیکته ای مردم, (مردان سفید برده دار ).
منظور و مقصود ما در قرن بیست و یکم طبیعتا باید تبلیغ و پرورش دمکراسی کارگری و شورایی با دیدی جامعه – محورانه باید باشد, که برای هیچکدام از اینها احتیاجی به استفاده از واژگان شیرین “دیکتاتوری” نیست.
اکثر قریب به اتفاق مواقع , مبلغین “دیکتاتوری پرولتاریا” در حقیقت تبلیغ سلطه خویش را میکنند, نه توانبخشی و قدرتمندی کارگران و زحمتکشان.
Manzar / 19 May 2023
فقط برای نمونه برای اینکه بدانید مترجم و ناشر برای بی خطر و اخته کردن این نوشته بی نظیر از دیدگاه مبارزه طبقاتی، چه اجحافی در حق آن کرده اند، باید یادآوری کنم که نام لنین در متن اصلی 27 بار و در ترجمه تنها 7 بار آورده شده! همانطور که در مقدمه آمده نوشته واقعا برای نیل به مطلوب سلاخی شده. مراجعه به متن اصلی فرانسه را اکیدا پیشنهاد میکنم.
منیژه اشرف زاده کرمانی / 31 July 2023