به تازگی کتاب «آخرین کورسوهای مدرن» نوشته فرانکو بیفو براردی توسط انتشارات Ombre Corte در ایتالیا منتشر شده است؛ نسخه‌ای به روز شده از کتابی که ۲۵ سال پیش با عنوان «آرمان‌شهر پلید قدرت کارگری» منتشر شده بود. این کتاب از گذشته‌ای بایگانی‌شده صحبت نمی‌کند بلکه برعکس از جهانی می‌گوید که در سال‌های گذر از هزاره‌ی دوم شکل گرفته و تاکید مجددی است بر موضوعیت روش‌شناختی گروهی از روشنفکران مبارز ایتالیایی به نام Potere Operaio  [قدرت کارگری]. آنچه پیش‌رو دارید مقدمه‌ی جدید نویسنده بر این کتاب است.

چاپ اول این کتاب در سال ۱۹۹۸ با عنوان «آرمان‌شهر پلید قدرت کارگری» منتشر شد. تغییر عنوان کتاب مناسب به نظر می‌رسید، زیرا وقتی به دهه‌ی هفتاد میلادی می‌اندیشم کورسوهای دورانی را می‌بینم که رو به پایان است. این عنوان بیست و پنج سال پیش هنوز قابل درک بود اما امروز این خطر وجود دارد که گمراه کننده باشد.

فرانکو “بیفو” براردی

در آرمان‌شهری که من از قضا آن را «پلید» تعریف کردم، اصلاً آرمان‌شهری در کار نبود. اتحاد استراتژیک بین هوش فنی-علمی و امتناع از کارِ مزدی، قلب پروژه قدرت کارگری است که شکل تخریب فرماندهی سرمایه‌داری و کاهش زمان کار را به خود می‌گیرد. کاهش زمان تبعیت از کار، هدف و همچنین تمرینی است که در امتناع روزانه از کار بیان می‌شود. جایگزینی کار انسانی با محصولات دانش و فناوری، افق راهبردی است که تمثیل کوتاه و نهفته در عبارت «قدرت کارگری» را تحقق می‌بخشد. حتی اگر این راهبرد محقق نمی‌شد باز آن پروژه به هیچ وجه آرمان‌گرایانه نبود. 

در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ زمانی‌که آن پروژه در بحبوحه‌ی مبارزات کارگری و دانشجویی شکل گرفت، امتناع از کار و گرایش به الغای کارِ مزدی به‌مثابه چشم‌اندازهایی ظاهر شدند که از همگرایی بین مبارزات خودآیین کارگران و خودآیینی دانش جمعی شروع شده و در سال ۱۹۶۸ یک سوژه‌ی سیاسی توده‌ای پیدا کرده بود: دانشجویان.

بسیار فراتر از چیزی که در آن زمان می‌توانستیم درک کنیم، پروژه‌ی لغو کار مزدی به طور واقع‌بینانه به معنای مقابله با ویرانی کره‌ی زمین و ذهنیت جمعی با هدف استفاده منطقی از فناوری بود. نقطه آغاز در این پروژه صرفه‌جویی در مصرف و ارزش‌گذاری دوباره‌ی ارزش مصرف در برابر سلطه‎ی ارزش مبادله‌ای بود. اگر قدرت دانش و جامعه را در نظر بگیریم آن پروژه واقع‌بینانه بود اما توسعه‌ی کامل آن مستلزم رهایی فعالیت تولیدی از پارادایم رشد [اقتصادی] و استقرار یک مدل برابری‌طلبانه و مقرون به صرفه بود که در تضاد آشکار با مدل سرمایه‌داری قرار می‌گرفت که با پارادایم گسترش بی‌نهایتش عمیقاً در فرهنگ مدرن ریشه دارد.

به لطف تشدید بارآوری و گسترش و کاربرد دانش فنی، شرایط برای آن قطعه‌ای که مارکس در بخش ماشین‌ها [کتاب گروندریسه] از آن صحبت می‌کند مهیا شده بود: کاهش زمان کار به حداقل ممکن و رهایی انرژی جامعه از قیود دستمزد. اما برای بروز این امکان، شکستن سلطه‌ی سرمایه یعنی تسلط مدلی که به رشد و بهره‌برداری نامحدود از منابع فیزیکی و ذهنی اختصاص دارد، ضروری بود.

این یک واقعیت است که سوژگی اجتماعی به دلایل فرهنگی و سیاسی نتوانست این امکان را محقق کند. اما این امکان هنوز در قدرت دانش و فناوری برجای مانده و در انتظار بدل شدن به یک فرایند سازمان یافته و آگاه برای فرار از چنگ رژیم استثمار است. در برابر این امکان تنها یک بدیل وجود دارد:‌ جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، یعنی هرج و مرج و فجایع زیست محیطی و تغییرات آب و هوایی، فروپاشی عصبی و جنگ، تمامیت‌خواهی ماشین‌های خودکارِ شناختی و یا شاید هر دو با هم: هم‌آغوشی هرج و مرج و ماشین.

مدرنیته‌ی‌ افراطی، اوج و فرود

به نظر می‌رسید بین دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ مدرنیته به تحقق وعده‌هایش یعنی دموکراسی، برابری اجتماعی و رهایی از استعمار نزدیک است. اما در پایان آن بیست سال [پس از جنگ جهانی دوم] زمانی‌که واکنش کارفرمایان شکل نولیبرالیسم و ​​تهاجم خشونت‌آمیز به خود گرفت و خود را در کودتای نازیستی- لیبرالی شیلی در ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ نشان داد، ما وارد عصری شدیم که به سرعت به سمت «افسون‌زدگی» پیش می‌رود. سرخوشی آینده‌نگرانه‌ی قرن بیستم به اوج رسید و پس از آن شروع به فرونشستن کرد. قیام برابری‌خواهانه بدون خلق اشکال سازمان‌یافته و پایدار ضد قدرت به پایان رسیده بود. این مرحله شامل تجربه‌های فکری و سیاسی گروهی از روشنفکران فعال و کارگری است که نام «قدرت کارگری» را برای خود برگزیدند.

سبک سیاسی و زبانی و حتی زیبایی‌شناختی «قدرت کارگری» بیانگر حس مدرنیته‌ی افراطی است: کمونیسم غلبه بر سرمایه در قالب کلی امر مدرن است. کمونیسم تحقق پتانسیل و وعده‌ای است که امر مدرن درون خود حمل می‌کند.

https://www.radiozamaneh.com/758963

جنبش بعدی جنبشی که در نیمه‌ی دوم دهه‌ی ۱۹۷۰ به شکل خودآیینی کارگری درآمد و سپس خود را در خودآیینی متقاطع ۱۹۷۷ نشان داد فراتر از قالب مدرن بود. پس از آن سال افق فرهنگی دو خط متفاوت اما کاملاً مرتبط به‌هم را ترسیم کرد: افسون‌زدگی و ضعف اندیشه و در طرف دیگر رادیکالیسم اگزیستانسیال پانک.

جاکوپو گالیمبرتی در کتابی با عنوان تصاویر طبقه (ورسو، لندن ۱۹۷۷) به گرافیک مجلات کارگری آن دوران می‌پردازد و در آن‌ها خاستگاه و میراث آوانگاردهای قرن بیستم را می‌یابد. تیتر روزنامه‌ای که توسط پیرجورجو مائولونی طراحی و در پاییز ۱۹۶۹ با عنوان «قدرت کارگری» منتشر شد، پیروزی آینده‌گرایی مدرنیستی بود: در این اثر گرافیکی انعطاف‌ناپذیری با افراط گرایی و سرخوشی شورش با ضرورت در کادری سیاه و سفید ترکیب می‌شوند. «قدرت کارگری» حتی در سطح زیبایی‌شناختی نشان‌دهنده‌ی تحقق (شکست) مدرنیته است: پرومتئیسم برانداز و عقلانیت ماتریالیستی.[۱] روح تراژیک- حماسی جنبش انقلابیِ قرن بیستم با روح کنایی- ترکیبی تجربه‌گراییِ هنری و ادبی ادغام می‌شوند.

بعد از ۱۹۷۷ شکل کلی امر مدرن وارد فاز انفجاری خود می‌شود: نظم مدرن فرو می‌ریزد و دری را به روی هرج و مرج باز می‌کند. آخرین کورسوهای مدرن زمانی خاموش می‌شوند که نولیبرالیسم در صحنه جهانی ظاهر می‌شود نه به‌عنوان ادامه‌ی صرف لیبرالیسم کلاسیک، بلکه به‌عنوان اتحاد صریح نازیسم و ​​اصل برتری‌گرایی با اولویت سود و حاکمیت رقابت تعمیم ‌یافته، یعنی جنگ همه علیه همه. کودتای ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ شیلی که هم خشونت نازیستی و هم تحمیل قانون سود بود لحظه‌ای را نشان می‌دهد که امر مدرن محو شده و جای خود را به عصر بربریت می‌دهد عصری که ما هنوز نمی‌توانیم پایان آن‌ را ببینیم.

در دهه‌ی ۱۹۹۰ زمانی‌که این کتاب نوشته شد هنوز به اندازه‌ی کافی اثرات بلندمدتی را که ضدانقلاب نئولیبرالی به راه انداخته مشاهده نکرده بودیم. ما شاهد ظهور دو چشم‌انداز متفاوت بودیم که در یک بستر رخ دادند. دگرگونی فنی-اجتماعی که با ظهور شبکه‌های الکترونیکی ترویج شد و تحولی فرهنگی که اشکال هویتی، نژادپرستانه و فاشیستی به خود گرفت. از یک طرف نوآوری‌های فناورانه‌ی مرتبط با آرمان‌شهر رویایی در سیلیکون ولی و از سوی دیگر بازگشت ناسیونالیسم و ​​جنگ در یوگسلاوی.

طبقه‌ی کارگر شناختی

نبرد برای انتقال پارادایم هنوز گشوده بود یا به نظر می‌رسید که هنوز به پایان نرسیده است. قدرت‌های علم و فناوری در سیمایی اجتماعی محقق شده بود که هانس یورگن کرال در سال ۱۹۶۹ در کتابی بنام ساختار اجتماعی و مبارزه‌ی طبقاتی آن را «هوش فنی-علمی» نامید و در دهه‌ی ۱۹۹۰ ما شروع به نامگذاری آن کردیم: کوگنیتاریا یا پرولتاریای شناختی. شناختْ نیروی مولد طبقه‌ی کارگر را در دل خود حمل و تکثیر می‌کرد اما شرایط ذهنی، روانی- سیاسی و سازمانی برای تحقق خودآیینیِ شناخت و در نتیجه شروع جایگزینی بزرگ نیروی انسانی با ماشین‌های هوشمند فراهم نشد. مسلماً استقرار آن‌ها بسیار دشوار بود.

پس از دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ زمانی‌که مبارزه‌ی طبقاتی به جای نیروی کار سرمایه را به سمت به‌کارگیری ماشین سوق داد، فیگور یا چهره مهندس در مرکز تولید قرار داشت و قادر به انتقال مهارت‌های انسانی به ماشین خودکار بود. در این نقطه مشکلی پیش آمد: مهندسان به چه منطقی پاسخ خواهند داد؟ به آزادی زمان از کار یا تشدید استثمار و کنترل؟

کمونیسم اوج و فرود امر مدرنْ نامی است که ما روی پروژه‌ی رهایی زمانِ بشر از بردگی گذاشتیم. 

امروز در دهه‌ی سوم قرن بیست و یکم به نظر می‌رسد مهندس یا بهتر بگوییم کل چرخه‌ی کار شناختی از خودآیینی در برابر فرمان سرمایه ناتوان بوده است. امکان رهایی زمان از بردگی سرمایه‌داری تعین نیافته زیرا قدرت سوژگی به دلایل تاریخی، سیاسی و فرهنگی غایب بوده است. این دلایل را می‌توان در چند نکته خلاصه کرد: ناامنی شغلی، خصوصی سازی کامل زندگی، تسخیر بدن و زبان توسط ماشین اتصال دیجیتالی و البته ابزارهای فساد نئولیبرالی مانند تبعیت فرهنگی و خیانت سیاسی به چپ.

جهانی شدن پرولتاریای شناختی قادر به بیان و ایجاد سازمانی خودآیین برای رهایی قدرت تولیدی از سلطه‌ی انتزاعی سرمایه نبوده است. نولیبرالیسم، خصوصی‌سازی حوزه‌ی عمومی و بی‌ثبات‌سازی کار، شکست کارگران را در پی داشته و شکست را به یک وضعیت دائمی تبدیل کرده است. 

دوران مدرن در کل با تسلیم جهان طبیعی و ذهنیت جمعی به منطق اقتصاد سود و با انتزاع تدریجی هر بخش از فعالیت تولیدی و زبانی شناخته می‌شود. دستورعمل کلی امر مدرن تشدید استثمار بوده است اما در پایان قرن بیستم، استثمار با جهش ناشی از دگرگونیِ شناختیِ کار شتاب گرفت و به وهله‌ای نزدیک شد که در آن ماشین‌ها می‌توانند جایگزین انسان در فرایندهای بیگانه‌شده‌ی کار شوند. در این نقطه نیاز به قرار دادن امر کارآمد و نه انتزاعی در حاکمیت فرآیند تولید آشکار می‌شود: برابری اجتماعی بین تکینگی‌های متفاوت و ثروتی مقرون به صرفه. اما این دو مفهوم ظاهراً متناقض، عمیقاً در سنتزی غایی هسته‌ی پروژه‌ی کارگرگرایی بوده‌اند.

اما برابری اجتماعی تکینگی‌های تقلیل‌ناپذیر و غنای یک زندگی مقرون‌به‌صرفه، مستلزم شکستن پوشش رسمی‌ای بود که برای چندین قرن این فرآیند در دل آن جریان داشت. آن‌ها خواستار در هم شکستن اشکالی بودند که سرمایه‌داری ابدی می‌سازد: رشد، سود، دستمزد. رهایی از حوزه‌ی انتزاعی فرآیندی است که متضمن تغییر فرهنگی و روانی و سیاسی است چرا که به اشکال زندگی روزمره و انتظارات فرهنگی آینده مربوط می‌شود.

کمونیسم اوج و فرود امر مدرنْ نامی است که ما روی پروژه‌ی رهایی زمانِ بشر از بردگی گذاشتیم. اما کمونیسم بدون رشد و اعتلای تفاوت تکینگی‌ها، بدون جایگزینی عمده‌ی نیروی کار انسانی با ماشین‌ها معنایی ندارد یا بهتر است بگوییم فقط به معنای اقتدارگرایی دولتی و فلاکت وجودی خواهد بود. بنابراین پروژه‌ی کمونیستی شکست خورد اما افسوس شکستِ آن شکست انسانیت آگاه بوده است. امر مدرن بدون رهایی قدرت مولدِ خرد عمومی از شکل مخرب انتزاع سرمایه‌دارانه پایان یافت. کورسوهای مدرن خاموش شده و سیاه‌ترین تاریکی‌ها بر زمین فرود می‌آیند.

ملی-کارگری

هنگامی‌که در نوامبر ۲۰۱۶ یک برده‌دار و متجاوز زنجیره‌ای که به اعتراف خودش هرگز مالیات نداده و مفتخر به آزار و اذیت زنان است، رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا شد ما شروع به اندازه‌گیری عمق پرتگاهی کردیم که کره‌ی زمین در لبه‌ی آن قرار گرفته است؛ پرتگاهی که با شکست کمونیسمِ طبقه‌ی کارگر، کره زمین و بشریتی که  بیش از پیش با تزلزل بیشتری بر روی آن زندگی می‌کند بر آن قرار گرفته‌اند. در همان سال رای دهندگان بریتانیایی به برگزیت رای دادند در حالی که ناسیونالیست‌های راست افراطی در لهستان، مجارستان، روسیه و بسیاری از کشورهای دیگر در سراسر جهان به قدرت رسیدند. شش سال بعد در انتخابات ایتالیا یک حزب به سبک فاشیسم پیروز شده و کشوری را اداره می‌کند که آن‌را دارای یک ملت می‌نامد. در فرانسه نیز حزبی مشابه به داشتن اکثریت پارلمانی نزدیک می‌شود. در هر یک از این کشورها طبقه‌ی اجتماعی که بیشترین سهم را در پیروزی احزاب آشکارا نژادپرست و ناسیونالیست داشته، طبقه‌ی کارگر کارخانه‌های صنعتی بوده‌ است.

https://www.radiozamaneh.com/354367

حتی اگر ترکیب فنی سرمایه در معنای نیمه-شناختی تغییر کرده و کارگران شناختی نقش اصلی را در انباشت سرمایه ایفا کرده‌اند، تولید کالاهای فیزیکی به هیچ وجه ناپدید نشده است. برعکس در نتیجه‌ی جهانی شدن بازار کار، طبقه‌ی کارگر کارخانه‌ها به شدت گسترش یافته و چشم‌انداز اقتصادی و اجتماعی مناطق وسیعی از جهان را تغییر داده اما در عین حال خودآیینی فرهنگی، ظرفیت خود‌سازماندهی و آگاهی از داشتن یک کارکرد جهانی را از دست داده است. انترناسیونالیسم یک افسانه‌ی ایدئولوژیک نبود بلکه آگاهی از این واقعیت بود که استثمارشدگان همه جا منافع یکسانی دارند: دستمزد بیشتر و کار کمتر. اکنون پایان انترناسیونالیسمِ پرولتری تراژدی‌ای را رقم زده که با خطر انقراض گونه‌های موجودات زنده بهایِ آن‌ را می‌پردازیم.

طبقه‌ی کارگر در عواقب شکستش فرو رفته است: تنهایی، رقابت بین بی‌ثبات‌کاران، احساس حقارت فرهنگی، خشم و استیصال. در نهایت از زمانی که روسا و کارفرمایان خود را نامرئی و غیرقابل نفوذ کردند این طبقه میل به انتقام از ضعیف‌ترین‌ها پیدا کرده است. شرایط دستمزدها بدتر و تنهایی و انزوای سیاسی به کینه و خشونت علیه دشمن ساختگی اما آشکار، یعنی مهاجران و بیگانگان تبدیل شده است.

بازگشت ناسیونالیسم و ​​نژادپرستی ریشه در شکست طبقه‌ی کارگر دارد. در سال ۲۰۱۶ ترامپ برنده شد زیرا کارگران فقیر که چپ‌ها آن‌ها را رها کرده و به سرمایه‌ی مالی سپرده بودند در او امکان و ابزاری  برای واکنشی تهاجمی به تحقیرهای تحمیل شده توسط طبقه‌ی لیبرال-دموکرات دیدند. طبقه‌ی کارگرغرب ناتوان از رویارویی با دشمن واقعی که همانا سرمایه‌ی قلمرو زدوده شده است، در جستجوی بازقلمروگذاری تا سطح انتقام از پرولتاریای مهاجر تنزل یافت. نازیسمی که در سراسر کره‌ی زمین در حال بازگشت است قبل از هر چیز ناسیونالیسم کارگری نژاد سفید است.

ماریو ترونتی در فراخوانی به نسل‌های نوظهور که توسط «ایل مانیفستو» در ۱۵ دسامبر ۲۰۲۲ منتشر شد، با لحنی دراماتیک و به شیوه‌ای ملایم و پیامبرانه از «کارگران تبعیدی در محیطی بابلی»[۲] صحبت کرده و می‌نویسد: «غرب یورو- آتلانتیک از آنچه تاکنون بوده دست نکشیده است، اقلیتی که تنها با دلایل واهی خود می‌خواهد اشکال زندگی خود را به بقیه‎ی جهان تحمیل کند.»

چه کسی چه کسی را خفه می‌کند

در دهه‌ی ۱۹۶۰ در حالی‌که کارگران خود را برای شورش علیه کارخانه‌های متروپل غربی سازماندهی می‌کردند، مردم تحت استعمار علیه امپریالیسم اقتصادی و نظامی مبارزه می‌کردند. مائوئیسم برای چندین سال یک جنبش جهانی بود زیرا آگاهی از این دوگانگی جبهه‌ی شورش را بیان می‌کرد. مائوتسه‌تونگ فرمول به ارث رسیده از بین الملل اول یعنی «پرولتاریای کل جهان متحد شوید» را به این شکل بازنویسی کرد: «پرولتاریای کل جهان و مردم تحت ستم متحد شوید».

انترناسیونالیسم یک افسانه‌ی ایدئولوژیک نبود بلکه آگاهی از این واقعیت بود که استثمارشدگان همه جا منافع یکسانی دارند: دستمزد بیشتر و کار کمتر. اکنون پایان انترناسیونالیسمِ پرولتری تراژدی را رقم زده که با خطر انقراض گونه‌های موجودات زنده بهایِ آن‌را می‌پردازیم.

لین بیائو رهبر ارتش آزادی‌بخش خلق چین که سال‌ها بازوی اجرایی مائو بود، ایده‌ای را مطرح کرد که در آن قرار بود با الگوبرداری از راهپیمایی طولانی در چین، روستاها حلقه را بر کلان‌شهرهای جهان تنگ و آنها را خفه کنند. اما این پروژه تنها تحت شرایطی با فرمول بیان‌شده توسط مائو می‌توانست تحقق یابد: «طبقه‌ی کارگر باید همه چیز را رهبری کند». فقط یک رهبری کارگری (یعنی فقط محوریت جهانی کارگر، انترناسیونالیسم) می‌تواند رهایی از بردگی را در مقیاس جهانی امکان‌پذیر سازد. وقتی طبقه‌ی کارگرِ متروپل در دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ شکست خورد چشم‌انداز استراتژیک به کلی تغییر کرد. دیگر نه یک پروژه‌ی جهانی واحد برای رهایی، بلکه جنگ همه علیه همه در کار بود. پنجاه سال بعد ما آن را به خوبی می‌بینیم: جنوب جهانی که لین بیائو آن را «جهان پیرامونی» می‌نامید جهان سفید را احاطه کرده و تمایل دارد آن را خفه کند.

مردم ستمدیده در مسابقه‌ی رقابت برای سود شرکت می‌کنند و خود را در قامت رهبرانی چون ناراندرا مودی بازشناسی می‌کنند که قدرتش را بر پایه‌ی ناسیونالیسم و آزار و اذیت اقلیت‌ها قرار داده است. میلیون‌ها زن و مرد با مهاجرتی گسترده به شمال جهان هجوم می‌آورند اما آن‌ها این کار را برای تسلیم شدن به رژیم مزدی انجام می‌دهند. این پدیده توسط کارگران کشورهای توسعه‌یافته به‌عنوان خطری برای مشاغل‌شان تلقی و این باعث واکنش‌های خصمانه، گاهی نژادپرستی و در هرحال شکاف میان نیروی کارشده که نمی‌تواند به عنوان یک طبقه فکر و عمل کند و در نتیجه قادر به بازسازی سیاسی خود نیز نخواهد بود. جبهه‌ی کار کمتر و کمتر یک جبهه و بیشتر و بیشتر موزاییکی از قطعاتی می‌شود که نمی‌توانند خود را به سوژه‌ای سیاسی بدل کنند. به همین دلیل شرایط برای بازگشت گسترده‌ی برده‌داری و جنگ داخلی جهانی بدون محدودیت مکانی یا زمانی، بدون انترناسیونالیسم و بدون امید فراهم شده است.

منبع: operavivamagazine

پانویس‌ها:

[۱]  پرومته خدای آتش و از اساطیر یونانی است که آتش را به انسان داد و از فرمان زئوس پادشاه خدایان سرپیچی کرد. پرومتئیسم استعاره از قدرت نافرمانی، ایستادگی در برابر قدرت بی‌پایان حاکم، عدم وابستگی و توانایی قهرمانی و ایثار است. 

[۲]  این استعاره‌ای است که ماریو ترونتی برای تحمیل قطعه‌وارگی و شیوه‌ی خاصی از سازماندهی کارگران توسط سرمایه استفاده می‌کند. طبق داستان سفر پیدایش در تورات پس از طوفان بزرگ، مردم تصمیم گرفتند برجی بنام بابل بسازند تا بدین‌وسیله نامی برای خود پیدا کرده، متحد شده و از چنددستگی و آوارگی نجات پیدا کنند. این عمل خلاف اراده‌ی خدا بود به همین دلیل او زبان‌های ایشان را مخلوط کرد به نحوی که هیچ یک زبان یکدیگر را نمی‌فهمیدند و قادر به ارتباط با یکدیگر نبودند. آن‌ها از بنا کردن تمام شهر بازماندند و از آن پس بود که انسان‌ها در زمین پراکنده گشته و از یکدیگر جدا افتادند و نام شهر نیز بابل گذاشته شد.