کابل ــ یک هفته به سال نو مانده است. بوی بهار به مشام می‌رسد و جوش و خروش مردم برای تجلیل از سال نو چشم‌ها را گرم می‌کند. شستن فرش‌ها، پوشاک و درست‌کردن لباس جدید، تهیه میوه‌ و … از جمله رسوم برای تجلیل از نوروز است. برخی خانه‌هایش را رنگ می‌کنند. باخود می‌گویم: چه فرهنگ متعالی‌ای! کاش مردم افکارش را نیز پالایش بدهد، باورهای کهنه و قدیمی را مثل لباس‌های کهنه دور بیندازد، برای پرنده‌ی احساس‌اش فرصت پرواز بدهد. کاش چنین و چنان کند!

دختران دانش‌آموز را که زمستان درس ‌می‌دادیم، خوش هستند که زمستان سرد را در کانون گرم خانواده‌شان و با درس‌های استادان و قلب‌های مهربان نیکوکاران سپری کرده اند. لباس‌های زمستانی را کنار گذاشته اند. می‌گویند: «استاد یک هفته قبل از سال نو رخصت کنید. ما می‌خواهیم تمیزکاری کنیم و بخیر باهم سال جدید را تجلیل کنیم». قبول می‌کنیم. محفل تقدیر را در پایان زمستان می‌گیریم. می‌خواهیم از دانش‌آموزان که در صنف خود نمره اول شده اند، استادان، خانواده هایکه خانه‌های‌شان را در اختیار ما قرار داده اند و نیکوکاران که به اشکال مختلف حمایت کرده اند، تقدیر و سپاسگزاری کنیم.

محفل را می گیریم. دختران با شوق و اشتیاق در اتاق تنگ که جای نمی‌شوند، جمع شده اند. کسی دکلمه می‌کند و دیگری از تجربیات و خاطرات زمستان سرد و درس‌ها می‌گویند. دختران دیگر تیاتر اجرا می‌کنند. نشاط و خوشی را تجربه می‌کنم. خوشحال هستم که دختران لحظه جمع شده‌اند و شادی می‌کنند. دختران که بیشتر از یک سال می‌شوند، بلند نخندیده اند. زندگی و قیودات وضع‌شده سبب شده است که خنده مهمان لب‌های‌شان نشوند. جای تفریح نکرده اند. اما این حس با ترس از اینکه طالبان بیایند و این شادی را پایان بخشد، یکجا شده است. اینجا هم ترس است و هم شادی!

 دختر خرد که متعلم صنف پنجم است احساسات خود را بیان می‌کند:  

… مردی در را دق الباب کرد. دیدیم مرد مهربان بود. بار اول بود که او را دیده بودیم. طوری مهربانی می کرد که انگار سال‌ها آشنایی داشته باشیم. آن شخص روشنه‌های در ذهن من باز کرد. به جای نخ قالین، قلم را به دستم داد. من از آن روز به بعد دوستی، هدایتگری، نظم، علم، اعتماد و آرامش را در یک شخص پیداکردم. او کسی نبود جزء استاد عزیزم آقای … . در این زمستان برف بود، اما ما احساس سردی نکردیم. فقر بود و پول و ثروت نداشتیم، اما احساس نداری{فقر} نکردیم. به جای تفریح نرفتیم، اما احساس تنهایی نکردیم. در این روزها دیگران هیاهوی آمدن بهار می‌کنند، من باورم نمی‌شود که بهار بهتر از این زمستان بیاید. چون بهار عمر انسان جوانی است. اما جوانی بدون علم بهار نیست. اگر علم باشد، همه عمر انسان بهار است. …

وقتی او احساساتش را بروز می‌داد، افکار من به طرف پدرش که با دستان معیوب خود ماه پنج هزار افغانی در مسجد کار می‌کند، رفت. دست پدرش در کارگری در ایران معیوب‌ شده است و پول ندارد که آن را جراحی کند. به یاد اولین روز افتادم که خانه‌شان رفتم. ساعت دوازده ظهر بود، اما آن‌ها چیزی برای خوردن نداشتند. وقتی با مادر‌شان صحبت‌کردم، گفت: «من همیشه به دختران خود وعده می‌دهم شما قالین را تمام کنید، در آخر شما را پول می‌دهم که لباس بخرید و کورس بروید. قالین تمام می‌شود، من به وعده خود وفا نمی‌توانم. چون با آن پول مخارج زندگی را تامین نمی‌توانیم». و گریه می‌کند. دخترانش بیرون رفتند و تحمل اشک مادرش را که روزگار می‌ریختاند، نداشتند. به طرف مرد نگاه کردم که چشمانش به پیش است، هیچ حرف نمی‌زد.

در این روزها دیگران هیاهوی آمدن بهار می‌کنند، من باورم نمی‌شود که بهار بهتر از این زمستان بیاید. چون بهار عمر انسان جوانی است. اما جوانی بدون علم بهار نیست.

دختر دانش‌آموز در کابل

دختر دیگری چنین دکلمه می‌کند:  

زنان این گونه اند. آری.
زن در کوچه‌های سرد بارانی
تنش را برخلاف میل با مردی برای پول قسمت می‌کند. …
زنان این گونه اند. آری.
زن دیگر که درد زایمان دارد
خود هم کودک است، کوچکست و تنها
ولی با دست خالی بچه‌اش را ناز می دهد.

این روز را به پایان می‌رسانیم. دختران باوجود ترس از طالبان، باهم عکس دسته‌جمعی می‌گیرند. برای دختران می‌گویم:

نمی‌توانیم سال نو را تجلیل کنیم. چون طالبان مخالف تجلیل از سال نو است. می‌ترسیم برای تان مشکل پیش نیاید. اما ما و شما امروز با این تعهد سال ۱۴۰۲ را آغاز می‌کنیم:

ما دختران از تبار تلاش و امید، خسته از جهل و جنگ سال ۱۴۰۲ را با شعار دانایی، توانایی و به‌زیستی آغاز می‌کنیم. باوجودی‌که درهای مکاتب، مراکز آموزشی و دانشگاه‌ها بروی دختران و زنان بسته اند. اما درهای ذهن و قلب ما بروی دانایی باز است و برای رسیدن به یک جامعه آگاه که همه فرصت زندگی برابر و حق آموزش را داشته باشد، از هیچ تلاش دست برنمی داریم. ما تعهد می‌کنیم که:

  1. بیشتر از قبل در درس خواندن تلاش کنیم. هرکدام زبان، حرفه و مهارت های زندگی را یادبگیریم.
  2. تلاش می‌کنیم که به انسان‌ها جدایی از رنگ، دین، قوم، کشور و زبان به عنوان یک موجود گشت و پست و خوندار احترام کنیم.
  3. تلاش می‌کنیم که معیار رفتار خود را «کاهش درد و رنج» خود و دیگران قراربدهیم. هر رفتار که سبب درد و رنج خود و دیگران شود، انجام ندهیم.
  4.  تلاش می کنیم که شکرگزاری و سپاسگزاری از نعمت‌های خداوند و انسان‌های نیکوکار را فراموش نکنیم. تمنا می‌کنیم که انسان‌های نیکوکار در جامعه ما بیشتر کنند تا جامعه بهتر داشته باشیم. 

با تعدادی از دختران که ادبیات کودکان و بلندخوانی را کار می‌کنم. در آخرین درس گفتم: از تجربیات این زمستان و آرزوها و برنامه‌های سال که در پیش دارید، برایم بنویسید. همه نوشتند. شب مرور کردم. دختری که یک ساعت پیاده برای درس می‌آید، چنین نوشته است:

من در صنف نشستم اما تمام فکرم را سال جدیدی که در حال آمدن است، برده است. سال جدید کاملا متفاوت به نظر می‌رسد. سال‌های قبل، قبل از اینکه سال جدید آغاز شود با دوستان خود یک قسم لباس، چادر و بوت می‌گرفتیم. با آن‌ها صحبت‌هایکه کجا برویم، داشتیم. اما حال فقط چهار روز در سال جدید مانده همه دوستانم لباس‌های جدید جورکرده اما من نگرفتم. همه این‌ها بازم اهمیت ندارد. تمام فکرم را درس‌هایم مغشوش کرده. چگونه بخوانم؟ چگونه پیشرفت کنم؟

دختری دیگری نوشته است:

شروع سال ۱۴۰۲ مثل شروع سال‌های قبلی نیست. نه مکتب است و نه دانشگاه. سال‌های قبل حداقل یک یونیفورم برای مکتب جور می کردیم و یک بهانه بود برای جورکردن لباس نو. اما امسال تاهنوز لباس جور نکردم. سال‌های قبل چهار یا پنج روز قبل از سال نو کمی مواد خوراکی مثل کلچه می‌گیرفتیم اما امسال خبری از این چیزها نیست. سال قبل شور و هیجان داشتم که به مکتب بروم و در مضامین که مشکل دارم یک تایم کورس بگیرم. سال قبل امتحان کانکور را سپری کردم و در رشته دلخواه‌ام (کمیپوتر ساینس) کامیاب شدم و در دانشگاه ثبت نام کردم و می‌خواستم که پول برای خریدن یک تکه سیاه و چادر سیاه که یونیفورم دانشگاه است آماده کنم و کارهای دستی انجام بدهم تا کرایه موتر را آماده کنم. اما با منع آموزش و بستن دروازه دانشگاه‌ها تمام پلان‌ها و برنامه‌هایم بهم خورد و دیگر هوای برای دانشگاه رفتن نبود و این چیزها هم دیگر لازم نبود که برنامه ریخته بودم.

یک روز قبل از سال جدید، ریش و موی خود را اصلاح کردم. من و خانم‌ام، هرکدام یک هزار افغانی برای مصرف در نوروز در نظرگرفته‌ایم. من یک هزار افغانی خود را سه کتاب می‌گیرم. اما خانم‌ام آن را برایش لباس تهیه می‌کند.

شب در خانه می‌آیم. عمه و زن کاکایم [زن عمویم] که در یک ساختمان همراه آن‌ها زندگی می‌کنیم، می‌بینند. می‌گویند: «چه خرید کرده‌اید؟» کتاب‌هایم را نشان می‌دهد. آن‌ها می‌خندند. منظورشان را می‎‌فهمم. خیلی وقت است که می‌خواهم یک اسکت یا کت بگیرم، اما نمی‌شود. من می‌گویم: «شما چه گرفته‌اید؟» می گویند: «هیچ چیز. پول نیست. چه بگیریم. همه چیز قیمت شده‌اند». شب که از آن‌ها و اطفال خرد‌شان سوال می‌کنم که چه آرزو در سال جدید دارید؟ اطفال خرد می‌گویند: «طالبان برود و پدر ما از ایران بیایند و باهم یکجا سال نو تفریح کنیم. مثل سال‌های قبل.» همه ناراحت‌اند. سال نو بدون خانواده دیگر سال نو نیست.  

سال قبل امتحان کانکور را سپری کردم و در رشته دلخواه‌ام (کمیپوتر ساینس) کامیاب شدم و در دانشگاه ثبت نام کردم و می‌خواستم که پول برای خریدن یک تکه سیاه و چادر سیاه که یونیفورم دانشگاه است آماده کنم و کارهای دستی انجام بدهم تا کرایه موتر را آماده کنم. اما با منع آموزش و بستن دروازه دانشگاه‌ها تمام پلان‌ها و برنامه‌هایم بهم خورد.

دختر دانش‌آموز در کابل

یک روز قبل برنامه‌ریزی کردیم که روز اول سال نو به شهرک حاجی نبی که کوه و تپه دارد، برویم. همه در سال جدید در آنجا می‌آیند. تفریح می‌کنند و رقص و بازی. ولی کسی نمی‌خواهد برود. می‌گویند: «تجلیل از نوروز از نظر طالبان حرام است و مانع شده اند و کدام مشکل ایجاد نکند». اما من و خانم‌ام تصمیم به رفتن گرفتیم. چند نفر از دختران فامیل را هماهنگ می‌کنیم و می‌رویم. بچه‌های خرد نیز همراه ما هستند. اما مادران دختران مخالفت می‌کنند. یکی از دختران به مادرش گفت: «مادر بگذار بروم در کوه کمی فریاد بزنم. از غصه پاره می‌شوم. بگذار با فریاد‌زدن غصه‌هایم را بیرون بدهم. اینجا که فریاد زده نمی‌توانم.»

به کوه شهرک حاجی نبی رفتیم. باوجود مخالفت طالبان، مردم زیاد آمده بودند. شهرک حاجی نبی در قسمت غرب کابل موقعیت دارد و بیشتر هزاره‌ها که شیعه مذهب هستند، در کوه می‌آیند. البته اکثریت‌شان هزاره هستند. دیگران هم می‌آیند. ولی کم. مردم در تمام قسمت‌های کوه‌ها و تپه‌ها دیده می‌شدند. ما از طرف «تپه جنبش روشنایی» بلند شدیم. «تپه جنبش روشنایی» جای است که کشته شدگان جنبش روشنایی در آنجا دفن شده اند. این تپه را فعلا محیط سبز درست کرده است که مردم برای تفریح و ادای احترام به آن‌ها می‌روند.

وقت به تپه رسیدم، انبوهی از جمعیت حضور داشت. کودکان، دختران، زنان و مردان. بعضی عکس می‌گرفتند. برخی قدم می‌زدند. تعدادی بالای قبرها نشسته بودند. از جمله مادری را دیدم که بالای قبر بچه‌اش گریه می‌کرد. در چند قدمی چشمم به طالبان که بالای لنجرشان [خودروی نظامی] لمیده بودند و بیرق سفید طالبان را که باد همرایش بازی می‌کرد، افتاد. لحظه‌ای ایستاده شدم و به طرف مادر که کنار قبر پسر جوانش گریه می‌کرد، خیره شدم. تلاش کردم کنار آن مادر بروم، جرئت نتوانستم. صبر کردم و مادر از کنار قبر رفت و من نزدیک قبر شدم. عکس پسر جوان بالای قبرش نصب بود که در یکطرف صورتش لامپ با مارکر نقاشی شده بود و در طرف دیگری صورتش نوشته بود: «آزادی». اشک بر چشمانم حلقه زد و به طرف طالبان نگریستم. دوباره به عکس نگاه کردم و گفتم: «آقای فروتن آرام بخواب! تو برای روشنایی و آزادی مبارزه کردی، اما آزادی نیامد. دقیقا همانیکه انتحاری را ترویج کردند، نزدیک قبرت حضور دارد و گریه‌ مادرت را نظارت می‌کند». وقت شب به خانه برگشتم، در گوگل سرچ کردم که عبدالله فروتن را در جمله شهدا جنبش روشنایی دیدم. او دانشجو بود و نمی‌دانم چه رویاهایی داشت.

قصدم براین بود که تمام تپه‌ها را که مردم آمده اند، ببینم. به طرف بالا می‌رفتم. لحظه در گوشه‌ای ایستاده شدم. به طرف مردم که در رفت و آمد بودند، نگاه کردم. همه لباس‌های دراز برتن داشتند. بچه‌های جوان کمتر دیده می‌شدند. خانواده‌ها نظر به سال‌های گذشته کمتر بودند. لباس‌ها نو نشده بودند. از استایل خبری نبود. همه محجبه بودند. یگان دختر لباس کوتاه بر تن کرده‌اند.

نزدیک قبر شدم. عکس پسر جوان بالای قبرش نصب بود که در یکطرف صورتش لامپ با مارکر نقاشی شده بود و در طرف دیگری صورتش نوشته بود: «آزادی». اشک بر چشمانم حلقه زد و به طرف طالبان نگریستم.

به طرف بالا می روم. خانم با یک دختر و پسر خردش گفت‌و‌گو دارد. مادر می‌گوید: «من نمی‌توانم بغلت کنم. باید با پای‌تان مثل دیگران بروید. از خانه می‌گوید برویم کوه و حالا راه رفته نمی‌توانید.» چشمم به دو طفل خرد که حدود ۹ و ۱۱ سال هستند، گرم می‌شود. از مادرش سوال می‌کنم: «پدرش کجاست؟» گفت: «ایران رفته است تا کار کند. گشنه مانده بودیم. در خانه بودیم زیاد گریه می‌کردند که ما را تفریح نبردی و هر سال پدرم می‌برد. امروز آوردم.» به طرف خانم نگاه کردم که لباس کهنه‌اش در بین دیگران بیشتر توجه را جلب می‌کرد. چهره‌اش خسته به نظر می‌رسید. با یک دستش، دست دخترش را گرفته بود و در دست دیگرش، پلاستیک بود که نان خشک و یک بوتل آب در آن قرار داشت.

به فکر فرو رفته بودم. از هوای دلنشین کوه و نسیم دلنواز بیشتر لذت می‌بردم. فکرهای مختلف می‌آمد. به فکر رفیق‌های ‌افتادم که روزگار اینجا می‌آمدیم، باهم آهنگ می‌ماندیم و رقص می‌کردیم. دمبوره می‌نواختیم. اما از این چیزها خبری نیست. نه تنها ما بلکه دیگران نیز از رقص، آهنگ و دمبوره محروم اند. فقط مردم آمده اند و قدم می‌زنند و باهم‌دیگر صحبت می‌کنند. برخی نشسته و غذاهایی که باخود آورده اند، می‌خورند. باخود گفتم: «همین هم شکر است که طالبان مردم را مثل دیگر ولایات و جاها مانع نشده است.»

در این زمان رشته افکارم با صحبت دختران که در رفت آمد بودند، قطع شدند. دختری به دیگرش می‌گفت: «امروز استایل‌های زنان و مردان دلم را از کوه و زندگی بد کرد. این چه وضع است. فکر می‌کنید که به تشیع جنازه آمده اید یا مجلس روضه‌خوانی». دختری دیگر گفت: «یادش بخیر. دیگر آن روزها نخواهد آمد. روزی خواهد رسید که طالبان برود؟  اگر طالبان رفت، اولین کسی خواهم بود که تمام لباس‌های دوره طالبان خود را آتش بزنم.»

همرای فامیل در تپه نشسته ایم. طفل خرد که نه ساله هست، می‌گوید: «طالب می‌آیند». خانم‌ها که چادرها دور گردن‌شان بودند، برسرش کشیدند. آرامش بر فضا حکم فرما شد. من گفتم: «آن‌ها کار ندارند. بخاطر تامین امنیت است». یکی از دختران گفت: «به‌خاطر امنیت نیست بلکه برای این است که کسی آهنگ نماند و رقص نکند. اگر خود این‌ها انتحاری نکند، کسی دیگر کار ندارد.» هردو طالب از کنار ما گذشتند. آهنگ بلند که به زبان پشتو مانده بود و از پیروزی امارت اسلامی می‌خواند، توجه یکی از دختران را جلب کرد و گفت: «این هم آهنگ است. برای خودشان حرام نیست، بلکه برای دیگران حرام است.»  

حدود دو ساعت تمام تپه‌ها را قدم زدیم و عکس گرفتیم. باهم جیغ و فریاد زدیم. هرکس آرزوهایش را فریاد می‌زد. یکی می‌گفت: «خدایا! دانشگاه‌ها را باز کن». دیگر می‌گفت: «خدایا! طالبان را هر چه زودتر گم کنید». من صدا کردم: «خدای طالب! کجایی؟ این چه موجود است که تو خلق کردی؟» همه خندید و گفت: «خدای طالب با خدای تو فرق می‌کند؟» گفتم: «بله». طفل خرد که همراه ما بود و از ما یاد گرفته بود صداکرد: «خدای طالب! پدرم کجاست؟» او پدرش را می‌خواست.

مردم زیاد آمده بود. ولی خبر از شادی، رقص و پای‌کوبی نبود. صدای دمبوره و آهنگ مثل سال‌های دیگر شنیده نمی‌شد. فقط مردم آرام و بدون سروصدا با هم دیگر بودند. تعداد گودی‌پران‌بازی [بادبادک‌بازی] می‌کردند.

دختری دیگر گفت: «روزی خواهد رسید که طالبان برود؟ اگر طالبان رفت، اولین کسی خواهم بود که تمام لباس‌های دوره طالبان خود را آتش بزنم.»

شب به دوستان خود پیام دادم. از روز اول سال نو سوال کردم. دوست که در دولت کار می‌کرد گفت: «امروز رخصتی نبود. برای کارمندان گفته بودند: اگر کسی نیاید، غیرحاضر و سه روز کسر معاش می‌شود». امروز همه کارمندان آمده بودند. دوست دیگری که در موسسه آغاخان کار می‌کند، نوشته بود: «در دفتر ما رخصتی رسمی نبود. اما دفتر گفت: اگر کسی نیاید، غیرحاضر نمی‌شود.» رویه طالبان با دفاتر آغاخان خوب است. حتی زنان هم کار می‌کنند.

دوست دیگری که با کودکان خیابانی کار می‌کند، نامه یکی از آن کودکان را برایم فرستاد. یادداشت را با این نامه به پایان می‌رسانم:

سلام! من احمد هستم. اگر حرف‌هایم همانند صدای دریا بریده بریده است، اگر قواعد و دستور نوشتاری را مراعات نکردم، اگر جمله بندیم غلط و نامرتب است، اگر فاعل و مفعول را بجای همدیگر استفاده کردم، پیشاپیش معذرت می‌خواهم. از موارد که یاد کردم هیچ چیزی نمی‌دانم. چون فقط نام مکتب را شنیدم. …
دوستان عزیز! تجربه مکتب، درس و مشق را ندارم. تا چشم بازکردم خودم را کنار دیوارها و خیابان‌ها دیدم. دیوارهایکه درگرمای تابستان انیسم است. خیابان‌های که همدم وهمبازی و استراحتگاه بوده است. بزرگترین آشنایی من با خیابان‌های شهر است. من از درس و مشق چیزی نمی‌دانم اما اکثریت خیابان‌های شهر را با تمام طول و عرض‌اش می‌فهمم. من از ریاضی و فزیک هیچ چیزی نمی‌دانم اما خوب می‌فهمم کرایه تاکسی و ملی بس‌های شهر چند است. من واحدات طول و عرض را نمی‌دانم اما فاصله از یک خیابان تا خیابان دیگر، از یک ایستگاه تا ایستگاه دیگر را می‌دانم. هیچ وقتی صاحب رستورانت و حتی دست‌فروشی کوچک هم نبودم، اما قیمت مینوهای غذایی را می‌دانم. می‌دانم قیمت یک بوت، یک تی‌شیرت گل‌آبی، یک شلوار کوبای با رنگ آبی‌تند چند است.
دوستان عزیزم! اولین روز حضورم را در خیابان به یاد ندارم. فکر می‌کنم  چند سال است که من هم‌بازی خیابانم، تمام تجربه زندگیم در خیابان است. پا به پای کوچه و خیابان رشد کردم، کلان شدم، همان‌جا نفس کشیدم، غذا خوردم و خوابیدم. من وارث خیابانم. همان خیابان سردی پر از برف، خیابانی که از آن مهربانی و رفتار انسانی سال‌های سال است که رخت سفر بسته است.
 دوستان عزیزم! اگر روزی گذرتان در یکی از خیابان‌های شهر شد، بدانید که همان یکدانه بوت کهنه، بوتل رنگ شکسته، توته‌های نیم‌سوخته اسپند، یادگاری‌های من است. اما سعی کنید که گذرتان را از این خیابان‌ها هم نیندازید. این خیابان‌ها همانند موریانه آدم را از درون می‌خورد. خیلی بی‌رحم است. این جا جز زوزه سگان گرسنه، سو سوی هوای سرد، کسی دیگر هم‌بازی آدم نیست. اینجا هیچ کسی برای آدم لالای نمی‌خواند تا خوابت ببرد. و هیچ‌کسی هم «آ» مثل «آلو» را درس نمی‌دهد. من‌نمی فهمم اولین حرف الفبای زبان فارسی چیست. اگر می‌فهمیدم به‌جای بوتل شکسته‌ی رنگ بوت، با قلم درشت بر روی دیوار خیابان‌ها نوشته می‌کردم: “یادگاری احمد!”. اینجا سال نو نداریم. خبر از عیدی یا هدیه‌گرفتن نیست. اینجا هیچ چیز نیست. فقط گرد است، خاگ. زوزه سگان گرسنه و سوسوی هوای سرد.
سال نو تان مبارک!