چشمهایش دو دو میزند. با پدر و مادرش آمده است کافه تا من را ببیند. موقع سلام اصلا به من نگاه نمیکند. پدر و مادرش نزدیک به چهل سال دارند. با من سلام و علیک میکنند و خودشان میروند روی یک میز دیگر. از قبل شرط کردهاند که فایل صوتی گفتوگو را گوش کنند و اگر رضایت دادند آن را منتشر کنیم.
هیچ رغبتی برای حرف زدن ندارد. میپرسم: «مدرسه امروز چطور بود»؟
– «نرفتم».
+ «چرا»؟
تازه سرش را بالا میآورد و جوری مستقیم توی چشمم نگاه میکند که حس میکنم جنون دارد. میپرسد: «اگه امروز توی این کافه بهت شلیک کنن، حاضری فردا با پای خودت برگردی اینجا»؟
+ «بستگی داره. شاید برگردم».
– «خب من حاضر نیستم. به اینا هم گفتم (با دستش به پدر و مادرش اشاره میکند) یا همه با هم میریم یا من رو بفرستن که برم. من دیگه اینجا نمیرم مدرسه».
+ «اون روز چطوری بود؟ چطور شروع شد؟ چطور تموم شد»؟
– «طرفای ساعت ۹ بود. دقیقش رو ندیدم. موقع زنگ تفریح بود اما معلممان هنوز داشت درس میداد. همهمه بود که یکهو صدایی اومد و همهمان ساکت شدیم. مهلا به شوخی گفت اینجا هم شیمیایی زدن و فقط چند ثانیه بعد دیدیم که واقعا به ما هم حمله شده. خیلی ببخشید اما انگار یک نفر فلفلدلمهای یا تخممرغ خورده بود، باد شکمش را خالی کرده بود توی مدرسه. اما بوی قرص نعنایی هم میآمد. نمیفهمیدیم چه شده اما همه شروع کردند به سرفه. هم بوی بد حالمان را بد کرده بود و هم تنگی نفس داشتیم. من حس میکردم پوست سرم عرق کرده. ته گلویم شروع کرد به خاریدن و از بوی گند و تنگی نفس، عوق میزدم. یکی از بچهها دووید سمت در کلاس و ما هم به خودمان آمدیم که بهتره فرار کنیم. معلممان داد میزد بنشینین سر جاتون. خودش ماسک زده بود اما روی صورت ما هیچ چیزی نبود. نمیگذاشت از کلاس بریم بیرون. وقتی رسیدیم به حیاط اولش نمیذاشتن از کلاسها و مدرسه بیرون بریم اما آخرش تنها چیزی که میخواستن این بود که مدرسه کامل تخلیه بشه. انگار میترسیدند ما توی مدرسه بمیریم و خونمان بیوفتد گردنشون. بچهها همه وسط حیاط داد میزدند. من مثلِ بقیه نشدم اما بعضیها پاها و دستهایشان گرفت. چشمشون سیاهی میرفت. حس میکردم مدرسه بوی استفراغ میده از بس که همه بالا آوردن. بعد همهمون سعی کردیم به مامانهامون زنگ بزنیم. موقع باز کردن گوشی حس میکردم نوک انگشتهام گز گز میکنه. نمیتونستم اسکرین گوشی رو حس کنم. انگشتای پاهام هم مور مور میشد. همون لحظه تصمیم گرفتم دیگه مدرسه نرم».
چشمهای ریز دختر قهوهای روشن است و لبهای ترکخوردهاش بیرنگ. مقنعه مشکی را از روی سرش دور گردنش انداخته است. موهایش را خیلی کوتاه و رویش را هایلایت سبز رنگ کرده است. به یک گوشاش چندین گوشواره آویزان کرده و گوش دیگرش هیچ. پاهایش را مدام تکان میدهد. ناخنهایش از توی گوشت دست درآمدهاند و پستی و بلندی دارند. روشن است که آنها را میجود. میپرسم:
+ «گفتی اولش یک صدای بلند آمد. صدایی که شنیدی شبیه چه بود؟ شبیه بمب بود یا شلیک»؟
دخترک کمی فکر میکند و بعد میگوید: «نمیدونم. من که تا حالا نه صدای بمب شنیدم نه شلیک. اما خیلی بلند بود. یکی از بچهها فِکر کرده بود که زلزلهست اما هیچ چیزی نلرزید یا تکون نخورد».
+ «هممدرسهایهایت میگویند مدیرتان آن روز مرخصی بود، درست است»؟
– «همه بچهها همین را میگفتن. نمیدونم. من دقت نکردم. اما ندیدمش. تا آخر هم ندیدمش».
+ «بعد از اینکه آمدید توی حیاط چه شد»؟
– «راستش اولش خانم … و خانم … هُلمان میدادند و اجازه نمیدادند از حیاط مدرسه بریم بیرون. همه داد میزدن و التماس میکردن. بعد آمبولانس اومد. پلیس هم اومد. صدای خونوادهها هم میومد. چطوری بگم؟ یه جورایی اوضاع از کنترل خارج شده بود. هر کسی به خودش فکر میکرد. من هم نمیتونستم به کسی کمک کنم. خودم حالم خیلی بد بود. در که باز شد دوییدم بیرون. دیدم پدر و مادرها دارن با خودشون دعوا میکنن. یکی میگفت شعار بدیم. یکی میگفت شرایط رو بدتر نکنید. پلیس هم به همه حمله میکرد یه جورایی. من فقط دوییدم و بابامو بغل کردم. بانکشون نزدیک مدرسهست و زود اومده بود».
+ «خودت فکر میکنی که این ماجراها برای چیست؟ دوستهات و بچههای مدرسه چطور فکر میکنند»؟
– «خب معلومه. ماها دیگه روسری نمیپوشیم. راستش ما تصمیم گرفتیم از وقتی هوا گرم شد، مقنعهها رو هم در بیاریم و بریم مدرسه. فکر میکنم دولت میخواد حال ما رو بگیره و ما هم کوتاه نمیایم».
بلاخره چشمهای دختر برق میزند. خانوادهاش از پیش سفارش کردهاند که سوال سیاسی نپرسم اما خود دخترک میخواهد که بیشتر حرف بزند:
راستش… خب… راستش فقط روسری نیست. ما دوست نداریم هر بار که میخواهیم از ایران خارج شویم از همسر یا پدرمون اجازه بگیریم. دوست نداریم ارثمون نصف پسرا باشه. دوست داریم همهچیز برابر بشه. من دوست ندارم نماز بخونم. دوست دارم بتونم واقعا رای بدم و خیلی چیزهای دیگه…
در حال ادامه دادن است که پدر و مادرش میآیند. لبخند میزنند اما مضطرب هم هستند. خودشان با هم بحث میکنند. انگار که بینشان شکر آب است. زن میگوید که باید از ایران بروند؛ حتی اگر شده ترکیه. مرد اما میگوید موقعیتشان در ایران خوب است و علاقهای به مهاجرت ندارد. زن میگوید: «دوست ندارم دخترم دیگر به مدرسه برود؛ واقعا خطرناک است. امروز سلاح شیمیمایی رو روی بچههامون امتحان کردند فردا هم لابد اسید میپاشند. اینها که مثل ما نیستند، حاضر نمیشوند به خاطر مصلحت روسری سرشان کنند. راستش خودم هم دیگر محال است که روسری سرم کنم».
پدر دختر اما نظر متفاوتی دارد: «به هر حال ما نباید جا خالی کنیم. هر یک قدم که عقب برویم آنها صد قدم جلو میآیند. به خاطر قدرت هر کاری میکنند. یک چیزی درست کردهاند و اسمش را گذاشتهاند شیعه. به خاطر مذهبشان ما را قربانی میکنند».
این را میگویند و خداحافظی میکنند. آنها از بحثهای پدر و مادرها در گروه تلگرامی مدرسه میگویند و اینکه در گروه تلگرام هم همه بحث پدر و مادرها درباره همین است. درباره اینکه «بگذاریم بچهها به مدرسه بروند یا نه؟ از ایران برویم یا بمانیم»؟ زن و شوهر از راه گروه تلگرام من را به یکی از معلمان معترض در تهران وصل میکنند.
بنیادگرایی شیعی: صادرات جدید جمهوری اسلامی
نام کوچک معلم نیما است. او به «زمانه» میگوید:
امروز شاهد چهرهای هستیم که جمهوری اسلامی علاقهمند است از خود به دنیا نشان دهد. نوعی شیعه افراطی که از دل بنیادگرایی بیرون میآید. شیعهای که خاورمیانه را ناامن میکند و ممکن است خلیج فارس و درگاههای دیگر ورود و خروج به اروپا و آسیا را هم به چالش بکشد. نوعی از افراطیگری که نشان میدهد حجاب نوعی خط قرمز برای سیستم حکمرانیست و عبور از آن برای مردم در داخل و خارج از ایران عواقبی جدی در پی دارد.
نیما ادامه میدهد:
آنها میخواهد چنین تصویری را به جامعه ایرانیان معترض داخل کشور هم نشان دهند و با آن ثابت کند که اگر ما نباشیم، ایران با چنین وضعیتی مواجه خواهد شد. در واقع به نظر میرسد: آنها تلاش میکنند تا پیش از فرا رسیدن فصل گرم به مردم تَک بزنند و به جای آن که منتظر یک کنش از سوی مردم باشند خودشان کنشگرانه به مردم حمله کنند تا نشان دهند که ممکن است دست به رفتارهای خطرناکتری هم بزنند.
به گفته این معلمِ معترض، «محصول گفتههای خامنهای و علمالهدی برای آتش به اختیار عمل کردن بنیادگرایان شیعه، آن چیزیست که امروز شاهدش هستیم. نیروهایی به غایت وحشی، بیباک برای خشونتورزی و دارای سلاح، که میتوانند به مردم حمله کنند بدون آنکه دستگاههای امنیتی ردی از آنها بیابند».
از نظر نیما محصول چنین روشی میتواند حتی به جنگی داخلی هم بدل شود؛ چرا که در مقاطع مختلف ممکن است اختیار عمل نیروهای گمنام مسلمان، از دست برود و با زیادهروی آنها، پاسخهایی جدی از سوی نیروهای معترض به حاکمیت دریافت شود. محصول اینها به جنگی داخلی بدل میشود که میتواند تا نابودی بخشهایی از ایران هم پیش برود.
نیما توضیح داد که «به نظر میرسد جمهوری اسلامی حاضر است برای بقای خودش هر ریسکی بکند و حتی تا آستانه درگیری داخلی پیش برود. آنها برای ماندن در قدرت هر صدمهای به مردم خواهند زد. این میان تنها یک مورد میتواند بازی را عوض کند؛ مرگ مردی که خودش را رهبر شیعیان جهان مینامد: سید علی خامنهای».