کابل ــ شروعکردن «مشکل» است. شروع هرچه باشد: خواندن یک کتاب، آغاز یک تجارت، روابط اجتماعی، نوشتن و… . اما برای من، نوشتن از همه دشوارتر است. شاید باورپذیر نباشد. اما این واقعیت است. ریشه این واقعیت، در دشواری نوشتن و پیام است که میخواهی بهوسیله نوشتن انتقال پیدا کند. تحقق این دو، مستلزم داشتن مهارت نویسندگی و حس همدلی مخاطب است. تسلط من بر اولی ضعیف و باورم بر دومی قوی است. بنابراین جرئت به نوشتن کردم.
جملات و سطرهای من، حاکی از ضعفم در مهارت نویسندگی است. این ضعف خود قصه دارد. قصه هر افغانستانی است که فرصت برای تحصیل معیاری و پیوسته نداشته است. ولی دومی نیازمندی چون و چراست. واقعیت این است که ارتباط با کسی که از کشور دیگری است، مشکل است. بخصوص زمانیکه تفکرهای قالبی و برچسبها در مورد آن فراوان باشند. هرچند نقاط اشتراک فراوان اند، اما در عمل اشتراک نادیده گرفته شده و بر نقاط افتراق دامن زده میشود.
زبان فارسی قویترین نقاط اشتراک ماست. کمتر خانهای در افغانستان یافت میشود که در کنار قرآن، دیوان حافظ، شاهنامه فردوسی و مثنوی معنوی را نداشته باشند. سالهاست که این شعر حافظ به یادم مانده است و در این روزها بیشتر تکرار میکنم و بیانکننده وضعیت ماست:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل / کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
کمتر تحصیلکردهای را میشناسم که تاریخ بیهقی را تورق و چند شعر از بیدل را زمزمه نکرده باشد. شعرها و حکایات از بوستان و گلستان سعدی را که در دوران مکتب خواندم، از خاطرم نمیرود. کتابهایکه در دوران دانشگاه خواندم و بالا و پایین میکنم، اکثریت نویسندگان و مترجمان آنها ایرانی هستند. در جمع کتابهایم به جزء کتابهای تاریخی، اکثراً نام نویسندگان و مترجمان ایرانی بر خود دارند.
گذشته از این، دین نقطه وصل دیگری است. یکی از کارنامههای درخشان پدرم، رفتن به زیارت امام رضا(ع) و کربلا است. آرمان مادر بیسواد و سادهام که حتی رشته تحصیلی من را نمیداند، نیز رفتن به زیارت کربلا قبل از شتافتن به سوی حق است. این تنها آرزو و آرمان والدین من نیست، بلکه برای دیگران نیز چنین است. وقتی پدرم از فواید نماز، روزه، تلاوت قرآن و… میگوید و جمهوری اسلامی را یگانه مدافع اسلام میخواند، ناخواسته اعتراض در درون من شکلمیگیرد. اما نمیتوانم چیزی بگویم. چون پدرم ناراحت میشود.
چیزی زیادی نمیخواهم بگویم. فقط به پدرم میخواستم یک حکایت دوست خود را درمیان بگذارم. دوست روزی با من چنین گفت: «در بین فامیل ما، هرکس ایران رفته است، خاطره خوش نداشته است. اما پدر کلانم که به طرف ایران نرفته بود، از ایران دفاع میکرد.» میگفت:
اسلام و مسلمانی در جمهوری اسلامی است. چون تمام مراجع تقلید شیعهها در آنجا زندگی میکنند. دعای توسل و کمیل تلاوت میشوند. در مقابل کفار ایستاده است. یکی از آرزوهای پدرکلانم، زیارت کربلا و امام رضا(ع) بود. او روزگار موفق شد. اما وقت از ایران برگشت، دیگر آن تعریف و تجمید را نمیکرد. از او پرسیدیم، چه شده است؟ گفت: بعد از اینکه از کربلا برگشتم، روزها در نماز به مسجد میرفتم. یک روز، وقتتر رفتم و در صف اول نمازگران نشستم. نزدیک آذان بود که یک ایرانی آمد و گفت: افغانی! اینجا چه میکنی؟ گفتم: نماز میخوانم. گفت: صف تو پشت سر است. به او نگاه کردم و گفتم: اینجا خانه خداست. گفت: خانه خداست و اما در ایران. من از آنجا برآمدم و دیگر هیچوقت به طرف مسجد نرفتم. من به پدر کلانم گفتم: تو خیلی خوش باید باشی که نگفته است: افغانی کثافت!
اما، وقت طالبان دوباره بر افغانستان مسلطشدند، من نامه به دوستان ایرانی خود نوشتم و از آنها کمک خواستم. بیش از شصت نفر به من پاسخ دادند و به اشکال حمایت کردند: مشاوره، کوچینگ. با حمایت آنها توانستم به دانشجویان و دانشآموزان قشر اناث کمک کنیم. این همکاری تاهنوز جریان دارد و فاز جدید آن را رقم میزنیم. آبشخور این همکاری، از طبع لطیف و قلب مهربان قماش دیگری از «انسان ایرانی» است. از انسان ایرانی که دیوان حافظ، مثنوی معنوی میخوانند. گلستان و بوستان جزء برنامههای شبانهروزی آنها هستند. جامعه باز و دشمنان آن، لویاتان، جنایات و مکافات، بینوایان، سرمایه، انسان در جستجوی معنی و … را ترجمه کرده اند و وقت فیلمهای سفر قندهار، الفبای افغان و چند متر مکعب عشق را میبینند و بادبادکباز را میخوانند اشکها امانشان نمیدهد و بر رفتارشان شک میکنند.
باتوجه به این، میخواهم با این قماش از ایرانیها مطلب را در میان بگذارم. البته از باب حکایت، نه شکایت. محرک این حکایت، پیشقدمشدن جمهوری اسلامی در تحویلدهی سفارت افغانستان در تهران به طالبان است. این امر واکنشهای گسترده قلمبهدستان و روشنفکران افغانستانی و سیاستمداران را درپی داشت و بهخصوص زنان را. از جمله گلایهها، این گلایه بود که جمهوری اسلامی «وظایف همسایگی» انجام نداده است. این سخن من را به یادی قطعه از کتاب «نقش پرند» میاندازد. نویسنده تحت عنوان «برادری؟» چنین مینویسد:
با برادرانم به دبستان میرفتم. روزی برادر بزرگترم نزد مدیر از یکی از همسالان شکایت کرد و مرا نیز گواه خواند. من از ماجرا چیزی نمیدانستم. بهسادگی گفتم هیچ از آنچه درمیان است ندیدهام. به خانه برگشتیم. برادرم حکایت با پدرم گفت. او سخت خشمناگ شد، که چرا برادر را در سختی تنها گذاشتم. و برای آن که وظایف برادری را خوب دریابم، هردو گوشم را گرفت و از زمینم برداشت و یکباره رها کرد. پس از آن در حمامک تارک و نمناکی زندانیم فرمود، ودستور داد آن روز به من غذا ندهند. من به تلخی گریستم. ولی، ازکند ذهنی، هنوز هم نتوانستهام معنای «برادری» را آنطور که خواسته بودند بدانم.
واقعیت این است که من هم از کندذهنی تاهنوز معنی «همسایگی» را آنطور که مراد شهروندان افغانستان است و نیت جمهوری اسلامی را نفهمیده ام. بنابراین، من از این زاویه به قضیه نگاه نمیکنم، بلکه موضع من از بعد دیگری است: افزایش درد و رنج با ظهور طالبان.
باظهور طالبان گراف رنج و درد انسان افغانستانی بالا رفته است. این انسان میتواند زن باشد یا مرد. کارگر باشد یا تحصیلکرده، پشتون باشد، یا تاجیک، هزاره و… . همه در رنج اند. این رنج، ناشی از فقر، بیکاری، حذف هویتی و قومی، ظلم و استبداد، نبود حاکمیت قانون، حذف زنان و آموزش آنان و … است. اگر بخواهم با زبان مشترک که همین فارسی باشد، بیان کنم، از همین کتاب نقش پرند کمک میگیرم. نویسنده تحت عنوان «برای چشم دیرباور» چنین مینویسد:
شب است.
شبی قیرگون، برروی دریا.
ابرها گمراه، اختران پنهان.
همهجا تاریکی، همهسو تنهایی.
خرخر هموار ماشین،
نوای غمناک امواج،
شرشر آب درسینهء کشتی.
نه بازی ماهیان شناگر، نه پرواز مرغکان سرخپا.
تاریک و خاموش، پهنهء دریا
همه افسردگی، همه نومیدی!
میخزد اما کشتی
بادم زنده و آتشین،-
سینه کش، راست، بیپروا.
این آهن و چوب و رسن
در بازی بادها و امواج،
نهنگی است دریا شکن،-
جانش اندیشهء امیداوار.
اندیشهء پیشبین، اندیشهء پیشرو، اندیشهء پیشتاز.
در آن رهناپیدا،
پنجه در پنجهء مرگ،
میرود کشتی و میداند
کاین ره بردش سویبندر.
در دل شب، از کران، اما
برای چشم دیرباور-
پرتوی ناگهان برجهد…
آری، چراغ دیا گوید:
این است رهبندر!
این نوشته را بارها خواندم. آنچه را بر انسان افغانستانی میگذرد، توصیف کرده است. برای تایید مدعایم، چیزی اینجا اضافه میکنم. پس از سررسیدن طالبان، من خاطرات و وضعیت دانشجویان خود را جمع کردم و میکنم. یکی از دانشجویان من نوشته بود:
استاد، اول باید میپرسیدید چه بر شما نگذشت؟ اول یک اتفاق غیرمنتظره بود. ناگهان طالبان آمد. به حدی غافلگیر و حیران شدم که حتی به فکرم نمیرسید چه کار کنم. ما داخل صنف بودیم. دستپاچه به خانه رفتیم. شب تا صبح بیدار بودم. باورم نمیشد آن روز آخرین روزی بوده که همصنفها و استادانم را دیدم. احساس ناامیدی شدید میکردم. فکر میکردم دیگر تمام شدم، دیگر بیسوادم. فکر میکردم حیف شدم و هیچ ارزشی ندارم. فکر میکردم برگشتهام و انسان اولیه شدهام. آرزوهایم را دستنیافتنی میدیدم. ناامید بودم و بی انگیزه. استرس شدیدی گرفتم. بعد افسرده شدم، سه کیلو وزن کم کردم و ریزش موهایم شدت پیدا کرد. فکر میکردم دیگر جایگاه خداده را برای همیشه از دست دادهام و دیگر حتی جانم هم درامان نیست. از خدا میخواستم به قبل برگردم و از روزهایی که داشتم بهخوبی استفاده کنم. کاش به گذشته برگردم و با هیچکس بدی نکنم! همۀ روز درس بخوانم و به تفریح بروم. چرا ساعت خالی به خانه میآمدم؟ باید دانشگاه میبودم. چون ممکن بود دیگر هیچوقت به آنجا نروم. یک بار دیگر به خدا گفتم کاش اصلاً متولد نمیشدم! کاش اصلاً درس نمیخواندم! چرا شبها تا صبح درس خواندم، وقتی همهاش هیچ شد؟
او افزود: «میگفتم برای روزگار تاریک من، نسل آینده دلشان میسوزد. حتی مردن در عملیات انتحاری را دوست داشتم، اما به گذشته برمیگشتم. از ۲۴ اسد تا ۲۴ سنبله من فهمیدم که چقدر آزاد بودم، اما اصلاً راضی نبودم. پیشمان بودم که چرا خوش نگذراندهام. چرا درست از وقتم استفاده نکردم. حالا هم دلم درد میکند. میخواهم گریه کنم».
یکی از دانشجویانم را به یک روانشناس ایرانی که همکار ما بود، معرفی کرده بودم. او مشکلاتش را چنین قصه میکند:
ازدواج اجباری کردهام، با کسی که از من ده سال بزرگتر است. از زمانی که با او ازدواج کردهام، هر وقت با هم رابطۀ جنسی داریم، فکر میکنم به من تجاوز میکند. من گریه میکنم. چندین دفعه خواستم جدا شوم، اما پسر کوچکی که دارم مانعم میشود. سالهاست مبارزه کردهام. درس را شروع کردم. صبحهای زود درس میخواندم. هر روز سر کار میرفتم. زندگی نسبتاً قابلتحمل شده بود. رفتار شوهرم هم خوب شده بود. امید نجات از این زندگی را داشتم، اما با آمدن طالبان، همهچیز به همریخت. وظیفهام را از دست دادم. استرسم زیاد است. از ترس طالبان یک ماه است از خانه بیرون نرفتهام. همیشه گریه میکنم. در خواب میترسم. شوهرم رفتارش تغییر کرده است. بدتر از همه میگوید: باید فرزند دیگر به دنیا بیاوری. من نمیخواهم. او فشار آورده است. چند ماه مبارزه کردم. دوا میخورم، اما این دوا بر سرم تأثیر میگذارد. سرم درد میکند. نمیدانم چه کنم. اگر فرزندی در کار نبود، خودکشی میکردم. هیچکس را ندارم. شوهرم میگوید: دیگر حقوق بشر تمام شد. دستت خلاص! هر جا که خواستی شکایت کن، راهت باز است.
روز در دفتر معاون علمی دانشگاه بودم. باهم صحبت کردیم و گفت: «من امروز وزارت تحصیلات عالی میروم. مسئولین وزارت با معاونین علمی دانشگاهها دولتی و خصوصی صحبت دارند. اگر علاقمند هستی، بیا برویم.» بعد کمی مکث کرد و باخنده گفت: «اگر پشتو بلد نیستی، نرو که هیچ چیزی نمیفهمید و برایت نهایت خستهکننده خواهد بود». بعد توضیح داد. گفت:
در جلسه دیروز بودیم. تمام مسوولین وزارت از خرد تا بزرگ مقرارت و لوایح و موارد جدید که در وزارت اتفاق افتاده بودند، توضیح دادند؛ اما یک کلمه فارسی صحبت نکردند. قبلاً چنین نبود. چند کلمه پشتو صحبت میکرد و بعد از آن به فارسی ایراد سخن میکردند. حال، یک کلمه فارسی صحبت نمیکند. قبلاً خوب بود که یگان نفر پشتو صحبت میکرد. ولی اینها خرد و بزرگش پشتو صحبت میکند. اگر کسی پشتو بلد باشد، مشکل نیست، اگر نباشد، نه صحبت اینها را میفهمد و نه سؤال میتواند. نه صحبت میتواند. اینجاست که در تعامل با اینها بسته میشود. فعلاً زبان پشتو یک فرصت برای تعامل است. حرف زدن به زبان فارسی این فرصت را میسوزاند.
وقت معاون علمی این صحبتها را میکرد، یادم به اولین جلسه سرپرست وزرات تحصیلات عالی طالبان و هیئت همراهش با استادان، مسوولین دانشگاههای خصوصی و دولتی در لویه جرگه گرفته بود، افتاد. در این جلسه، به جزء دو نفر، یکی عباس بصیر وزیر سابق تحصیلات عالی که یک هزاره بود و دیگری رییس اتحادیه استادان دانشگاهها که به نظر میرسید که تاجیک بود که زبان فارسی صحبت کردند. باقی سخنرانان منجمله سرپرست وزرات تحصیلات عالی طالبان به زبان پشتو صحبت کردند. حتی یک کلمه به زبان فارسی صحبت نکردند. وقت آنها صحبت میکردند، داشتم مجالس دولت سابق را با این مقایسه میکردم. با خود میگفتم: «اینها بخش از هویت ما را حذف میکنند. در دولت قبلی بیشتر به زبان فارسی صحبت میکردند؛ اما حال ببین.»
این موضوع سبب شد به چند فرد که در ادارات مختلف دولتی کار میکردند، پیام بگذارم و این سؤال را مطرح کنم: «سیاست طالبان در قبال زبان فارسی چیست؟ آیا مکتوبها به زبان فارسی صادر میشود یا پشتو؟ از مشاهدات و تجارب خود بگوید؟» به حدود ده نفر این پیام فرستادم. جالب بود که نزدیکترین دوستایم از پاسخ دادن به این پرسشها اجتناب کردند. با اینکه میدانستم که چیزی میدانند، اما از دانستن آن انکار کردند. ترس، بخش از زندگی و بودن ما شده است.
ولی چند نفر آنها پاسخ دادند. یکی از آنها در یک مکتب دولتی مدیر مالی است، چنین نوشت: «مکتوب به دو زبان است: فارسی و پشتو؛ اما احکام به پشتو شده است». دوست دیگری که یک مکتب خصوصی را اداره میکند و مدت ده سال است که در عرصه معارف فعالیت دارد، چنین نوشت:
برخورد طالبان با زبان فارسی حس میشود. به طور نمونه، مکتوبها اکثراً به زبان پشتو اند. طوریکه در حکومت قبلی در ساحه فارسی زبان، مکتوب فارسی میامدند؛ اما حالا پشتو میایند. نکته دیگر، اگر در ادرات دولتی رجوع کنید، به زبان فارسی صحبت کنید، رغبت اش در تعامل کمتر است و اگر به زبان پشتو صحبت کنید، احساس میشود که رغبت برای حل مشکل بیشتر است.
دوست دیگری چنین مینویسد: «مکتوب و اسناد اداری بعد از روی کار آمدن طالبان به سرعت از فارسی به زبان پشتو تغییر کرد. رفتار طالبان با زبان فارسی نیز خصومتآمیز میباشد. طوری که در جلسات کاری باوجود که یک تعداد از مسئولین طالبان زبان فارسی را را بلد اند اما با همکارن فارسی زبانشان، پشتو صحبت میکنند. در قسمت اینکه زبان پشتو فرصت را بیشتر را برای تعامل فراهم میکند، من قبول ندارم. چون رویکرد طالبان در قدم اول قومی و در قدم دوم گروهی است.»
فرد دیگری که در وزارت تحصیلات عالی کار میکند، میگوید:
تعصب اینها با زبان فارسی آشکار است. اگر به زبان فارسی صحبت کنید، اول جواب شما را نمیدهد. اگر بدهد، به زبان پشتو جواب میدهد. خیلی برخوردش نادرست و تحقیرآمیز است.
مجالس را که مقامات بلند پایه طالبان میگیرند، همه به زبان پشتو صحبت میکنند. البته استثنای است. آن استثنا مولوی عبدالسلام حنفی معاون رئیسالوزرا طالبان است. دلیل فارسی صحبت کردن او این است که او از ازبکهای ولایت جوزجان است. ممکن است که ایشان پشتو را بلد نباشد؛ اما باقی سران طالبان به زبان پشتو صحبت میکنند. جلسات رسمی آنها که از تلویزیون ملی افغانستان پخش میشوند، حتی یک کلمه فارسی در آن وجود ندارد. طوریکه در حکومت قبلی مجالس دولتی و مناسبتها اکثراً به زبان فارسی صحبت میکردند.
حذف زبان فارسی تنها در جلسات اداری دولتی و گاهی خصوصی خلاصه نمیشود، بلکه در مکتوبها و حذف آن از لوایح ادارات دولتی نیز سرایت کرده است. چندی قبل حذف زبان فارسی از لوایح ادارات دولتی، خبر ساز شد. این مطالب در گوگل جستجو میکنم. مطالب زیاد میایند. ازجمله گزارش را در اطلاعات روز میخوانم. حذف نام دانشگاه از لوحه دانشگاه بلخ یکی از موارد بود که واکنشهای زیاد را برانگیخت. طالبان واژه «دانشگاه» را از لوحه دانشگاه حذف کرده است. بهجای «دانشگاه بلخ» نوشته است: «پوهنتون بلخ». حذف دانشگاه بین کاربران خبرساز شده و واکنشهای را در پی داشت. نورآغا شریفی، از استادان دانشگاه بلخ نیز در یک یادداشت فیسبوکی نوشته است که طالبان پس از حذف نوروز از تقویم کشور، اکنون واژهی دانشگاه را نیز از لوحهی دانشگاه بلخ حذف و واژهی پوهنتون را جاگزین کردهاند. او نوشته است:
این یعنی با سیطرهی افغانیت و فاشیزم قومی، طبقهبندی و درجهبندی زبانها، قومها و ولایتهای کشور، میخواهند اعتماد به نفس سایر شهروندان را از بین برده و به زبان آشکارتر، میخواهند بر ما باداری کنند.
کاربر دیگری در توییتر نوشته است: «ستیز علیه ارزشهای تمدنی پارسی زبانها در افغانستان از سده ۱۹ شروع گردید و تا هنوز ادامه دارد. دیروز انکار نوروز و امروز برداشتن واژه “دانشگاه” از تابلو/لوحهی دانشگاه بلخ، دقیقاً جاییکه مهد زبان پارسی است؛ یعنی در خانهی مولانا زبانش را نابود میکنند. این یعنی فاشیسم»؛
اما قبلاً به سه زبان بود: طرف راست به زبان فارسی و طرف چپ به پشتو و پائین آن به زبان انگلیسی بود.
در تاریخ ۶ جدی الی ۸ جدی ۱۴۰۱ وزارت تحصیلات عالی افغانستان سیمینار دینی – علمی برای استادان دانشگاههای خصوصی کابل برگزار کرده بودند. در این سیمینار سه روزه، وزرا از جمله وزیر تحصیلات عالی، مخابرات، حج و اوقات و شیخها و مولویهای طالبان صحبت کردند. تمام اجندا، صحبتها به زبان پشتو بودند. باوجودیکه اکثریت مخاطب فارسیزبان بودند. فقط دو نفر که تاجیک بودند که به فارسی صحبت کردند. در این جلسه به موضوعات زیاد اشاره کردند. از جمله آموزش زنان. یکی از سخنرانان به صراحت گفت: «من را اگر در ساعت یک لک افغانی(۱۳۰۰ دالر) بدهد، من در صنف دختران درس نمیدهم. چون مرد هستم و حتما مشکل پیش میآید.» و خطاب به استادان گفت: «اگر مرد، واقعا مرد باشد – آن آلت را داشته باشد- حتما با تدریس در صنف خانمها با مشکل مواجه میشود. مگر غیر این است؟» کسی حرف نزد. صف اول که بیشتر طالبان بودند، تشویق کردند و کف زدند.
بنابراین، من به این فکرم که چه وجوه مشترک بین جمهوری اسلامی و طالبان وجود دارد؟ اما به خوبی میدانم که بین افغانستان و ایران و بین انسان ایرانی و افغانستانی، مشترکات زیاد وجود دارند. وقتی من کتابهایی را که به زبان فارسی معیار نوشته شده باشند، میخوانم، حس نمیکنم که یک ایرانی نوشته کرده باشند. وقت رمان و شعر را میخوانم، احساس نزدیکی با آن میکنم. وقت از درد و رنج دختران برای دوستان ایرانی خود میگویم، آنها به درستی درک میکنند. اما قرابت جمهوری اسلامی را با طالبان نمیدانم. شاید من کندذهن هستم. ولی تسلیمدهی سفارت افغانستان در تهران به طالبان را نشانهی از قرابت جمهوری اسلامی و طالبان میدانم، یعنی تصدیق و تداوم حاکمیت طالبان بر افغانستان از سوی حکومت ایران.
ولی در آخر میخواهم، سخن خود را با دیالوگی از فیلم درباره الی ختم کنم:
یک پایان تلخ، بهتر از تلخیِ بیپایان است.