وقت از خواب بیدار شدم، قبل از همه چیز با کنار زدن پرده پنجره به بیرون نگاه کردم. روی زمین را برف پوشانده بود. وقتی به طرف آسمان نگاه کردم، انگار آسمان پائین می‌آمد. صبحانه خوردم و به طرف تدریس دختران دانش‌آموز حرکت کردم. سوار بر موتور شدم. به ساعت نگاه کردم، فقط نیم ساعت مانده بود. مرکزی که در آن دختران را تدریس می‌کنم، بیست دقیقه پیاده‌روی دارد. موتور آهسته می‌رفت. دلیلش شاید برف بود. ولی وقت موتورهای دیگر را می‌دیدم، از کنارش به سرعت رد می‌شدند. چیزی نگفتم. همه مسافران به طرف یکدیگر نگاه می‌کردند. هیچ کسی چیزی نگفت. موتور در راه رفتن خاموش شد. دوباره روشن کرد و موتورران گفت: تیل‌(سوخت) تمام کرده است. نزدیک تانکر تیل ایستاد. موتورران پول نداشت و همه کرایه را جمع کردیم و مبلغ دو صد افغانی به آن تیل زدیم. برخی اعتراض کردند که چرا وقت تیل نزدی، موتورران گفت: «کجا کار؟ بخدا همان‌قدر کار نمی‌شود که تیل بزنیم.»

پیش از ظهر درس دادم. از ساعت دوازده الی دوازده نیم، وقت نان ظهر بود. در خانه که تدریس می‌کنم، وضعیت اقتصادی اش خوب نیست. من هم نان خشک که همرایم می‌برم، با چای می‌خورم. وقت نان با چای می‌خوردم، صاحب خانه که انسان بی‌سواد ولی شریف و انسان دوست هست، آمد. باهم نان و چای خوردیم. از برنامه‌هایم گفتم. از اینکه با دختران «ادبیات کودکان و بلند خوانی» کار می‌کنم. در آن برعلاوه داستان، فیلم هم نگاه می‌کنیم. بررسی من نشان می‌دهد که دختران در کنار فقر، مشکلات دیگر که به آن «مشکلات روان شناختی» می‌گویم، نیز آزارشان می‌دهند. مثل ناامیدی، سرخوردگی، فقدان معنی، ترس، استرس، عصبانیت، خشم، پیشمانی و… . ما باید روی طرز تفکر (Mindset) و توسعه فردی دانش نیز کار بکنیم. یکی از راهکارهای ما در مواجه با چنین احساسات، روی آوردن به ادبیات و هنر است. من در هفته قبلی به دختران، انیمیشن «Klaus» را دادم که امروز آن را بررسی می‌کنیم. صاحب خانه برایم گفت «استاد متوجه باش که همه نیت شما درک نمی‌تواند.» من در جواب گفتم «در این انیمیشن یک دیالوگ است که می‌گوید یک عمل خالصانه همیشه قلب‌ها را نرم می‌کند. او لب خند زد و چیزی نگفت.»

ساعت دوازده و نیم همه دانش آموزان آمدند. دانش آموزان صنف ده، یازده و دوازدهم هستند. ولی مدت دو سال است که مکتب نخوانده‌اند. خودشان می‌گویند، یک‌سال بخاطر قرنطینه و یک و نیم سال بخاطر تحولات در کشور درس نخوانده‌اند. گاهی که نوشته می‌کنند، برعلاوه مشکلات در متن خواندن، مشکلات املایی هم دارند. وقت بگوید، دختران می‌گویند، ما هیچ استاد نداشتیم. درس شروع می‌کنم، درس امروز بررسی انیمیشن «Klaus» است. دو موضوع را بررسی می‌کنیم. یکی خلاصه داستان کلاوس چه بود و دوم، نکات برجسته یا پیام اجتماعی که داشت. این انیمیشن را تخصصی بررسی نکردیم و فقط از نظر اینکه چه پیام اجتماعی داشت، بررسی کردیم.

«کاش طالبان هم بدانند که درس را به‌خاطر خود درس می‌خوانیم، نه به‌خاطری که به تعبیر آن‌ها گمراه شویم. کاش می‌دانستند.»

همه دختران انیمیشن را ندیده بود. از بین ۳۰ نفر که در دو صنف بودند، ۶ نفر ندیده بودند. وقتی سوال کردم، دلیلش نداشتن گوشی هوشمند بود. از کامپیوتر که هیچ خبر نیست. ناخواسته گفتم: «حتی گوشی ندارید!» دختری خندید و گفت: «استاد! دوستانم هم این حرف را می‌زنند!» از حرف که زدم پیشمان شدم. چیزی نگفتم. فقط از دانش‌آموزان خواستم که خلاصه‌ای از داستان انیمیشن را بگویند. یکی از دانش‌آموزان داستان انیمیشن را چنین بیان کرد:

مردی بود که یک پسرش در پسته‌خانه معرفی کرده بود و در آنجا وظیفه داشت. این پسر تنبل، بی‌مسئولیت بود. پدرش از دست این پسر روز به روز ناراحت می‌شد و نگران بود. روزی پدرش تصمیم گرفت که این پسر در جزیره‌ی دور افتاده که امکانات کمتر دارد، بفرستد تا اصلاح شود. به او مسئولیت داد که در طی یک سال باید ۶۰۰۰ نامه را پست کند. وقت این کار تمام کردی می‌توانی به خانه برگردی و از میراث من بهره‌مند شوید. در غیرآن محروم خواهی شد. پسر به طرف جزیره رفت. در جزیره دو قبیله زندگی می‌کردند که باهم سال‌ها دشمنی داشتند و جنگ و کشتن بودند. فرزندانش از سواد و دیگر آسایش محروم بودند. این‌ها باهم نامه رد و بدل نمی‌کردند. پستچی زیاد تلاش کرد که نامه  پست کند، اما نامه برای پست‌کردن پیدا نشد. به طرف آخرین امیدش که یک خانه در گوشه‌ی بود، رفت. او کلاوس نجار بود که تنهایی و گوشه‌ی از شهر زندگی می‌کرد. او نجار بود. برای اطفال اسباب بازی درست می‌کرد. در شب کریمس به اطفال تحفه می‌داد. کلاوس به کودکان اسباب بازی می‌فرستاد و کودکان به او نامه و پستجی هم اهداف خود را پیش می‌برد. این شش هزار نامه تکمیل شد. پدرش پستچی آمد که او ببرد و اما او نرفت. چون به هدف دیگر دست یافته بود. با سوادکردن اطفال و تبدیل کردن دشمنی به دوستی.

وقت، داستان گفته شد، همه آرام بودند. بخصوص دختران که ندیده بودند. نمی‌دانم که تحت تاثیر داستان این انیمشن قرارگرفته بود، یا به این فکر فرو رفته که چرا یک گوشی ساده ندارند. به شوخی گفتم به چه فکر می‌کنید؟ یکی از دختران گفت: من وقتی می‌گویم گوشی ندارم، رفیق‌هایم می‌خندند و می‌گوید «در این زمان یک گوشی چه است که نداری.» گفتم: «این روزگار ماست و چه کنیم.» هر کس برداشت و پیام اجتماعی و آموزشی که از انیمشن گرفته است، می‌گوید. در ادامه بعضی از این پیام‌ها را آورده‌ام.

  1. آنچه من از این انیمیشن آموختم، روش تنبیه کردن درست بود. وقت من در خانه کاری اشتباه انجام می‌دهم و یا طبق خواست والدین‌ام انجام نمی‌دهم، آنها من را سرزنش می‌کنند. قهر می‌شود. برچسب‌ها می‌زند. من خیلی ناراحت می‌شوم. اما پدر این پستچی، روش مناسب را برای تنبیه پسرش انتخاب کرد و به وعده‌اش نیز وفا کرد. متاسفانه در کشور ما چنین نیست.
  2. به من این پیام را داشت که باید هدف داشته باشیم و برای تحقق آن هدف پشتکار داشته باشیم. پستچی هدفش روشن بود. باید ۶۰۰۰ نامه در یک سال پست می‌کرد و عواقب آن را نیز می‌دانست. برای رسیدن به این هدف مشکلات زیاد مواجه شدند. ناامید شدند. ولی او دست نکشید. حتی به آخرین امیدش که کلاوس که در منطقه دور افتاده بود، نیز رفت. ولی ما چنین نیستیم. وقت هدف تعیین می‌کنیم، هدف و عواقب آن هدف برای ما شفاف نیست. برای رسیدن به آن هدف، پشتکار لازم را نداریم.
  3. درسی که برای من داشت این بود که از ظاهر کسی نمی‌توان قضاوت کرد. کلاوس که نجار بود، ظاهرش خیلی ترسناک بود. اولین بار که پستچی او را دید، از ترس فرار کرد. اما کلاوس نجار قلب مهربان داشت. او برای شادی کودکان اسباب‌بازی درست می‌کرد که کودکان از آن لذت ببرند. در افغانستان این فرهنگ وجود دارد که آدم‌ها را زود قضاوت می‌کنیم. بیشتر از روی ظاهرشاان. از لباس او. همین طالبان را ببین. اینها به باطن خانم‌ها کار ندارند، فقط به ظاهرش توجه دارند. چطور حجاب کنند.
  4. تاثیر که روی من گذاشت این بود که آسایش ممکن است که شرط لازم برای موفقیت در زندگی باشد، اما کافی نیست. اگر شرایط زندگی فرد خوب باشد و امکانات از قبل خوراک، پوشاک و نیازهای اولیه وجود داشته باشد، در موفقیت کمک می‌کند. اما در کنار این نیاز است که هدف، پشتکار و تلاش هم داشته باشیم. گاهی این آسایش نتیجه برعکس نیز می‌دهد. طوری‌که دیدیم پستچی در آسایش بود، اما موفق نبود. وقت در شرایط سخت قرارگرفت، او موفق شد.
  5. چیزی‌که از یاد من نمی‌رود، چند روز است که در ذهن من است، این دیالوگ است: «یک عمل خالصانه همیشه قلب‌ها را نرم می‌کند.» اگر کارهایی‌که انجام می‌دهیم، خالصانه باشد و بخاطر خود آن، باشد به مقصد خود می‌رسیم. قلب‌های دشمن را نرم می‌کند. کار که استاد برای ما می‌کند. بدون اینکه پول از ما دریافت کند، با خانم‌اش درس می‌دهند. در روزهای برف و بارندگی از راه دور می‌آیند، خود برای من انرژی می‌دهد. روزهایی که برف می‌بارد، تصمیم به نیامدن دارم. وقت یادم می‌آید که استادان از راه دور می‌آیند، نمی‌توانم در خانه بنشینم. کاش طالبان هم بدانند که درس بخاطر خود درس می‌خوانیم، نه بخاطری‌که به تعبیر آن‌ها گمراه شویم. کاش می‌دانستند.
  6. چیزی‌که من در این انیمیشن دیدم، کارهای کوچک، ولی بزرگ است. ما همیشه می‌گوییم: قطره قطره جمع شود، وآن گهی دریا شود، مصداقش، حرکت کلاوس نجار و پستچی است. هردو توانستند با کار خیلی کوچک و در عین حال پیش پا افتاده یعنی نوشتن نامه و درست‌کردن اسباب‌بازی برای کودکان، کودکان را با سواد کنند و دشمن را به دوستی تبدیل‌کنند. او محبت و عشق را جایگزین نفرت و دشمنی کرد. ما می‌توانیم با کارهای کوچک، بنای بزرگ را بگذاریم. ما همیشه، آخر داستان قهرمان‌ها و رهبران موفق را دیده‌ایم. اما قدم‌های کوچک او را ندیده‌ایم. انسان‌های موفق، اول قطره اند، ولی آهسته آهسته، دریا می‌شوند. زمین‌های خشک را آب می‌دهد، کثافت‌ها را پاک می‌کند، تشنه‌ها را سیراب می‌کند.

وقتی این برداشت‌ها را شنیدم، روزنه امید، نشانه حرکت را در آن دیدم. از آن لذت بردم. آن لذت واقعی است که شما تجربه می‌کنید. جنس آن لذت، کشف‌شدنی است، نه اکتسابی.

ویدیو از آغاز یکی از کلاس‌های درس زیرزمینی به دختران افغانستانی:

Ad placeholder