ضیاء قاسمی
ضیاء قاسمی شاعر و سینماگر در ۲۴ عقرب ١٣٥٤ در منطقه بهسود در ولایت وَردَک در افغانستان به دنیا آمده است. در سال ١٣٦٤ همراه خانواده به ایران مهاجرت کرده و تحصیلاتش را تا اخذ مدرک لیسانس کارگردانیِ سینما و تلویزیون از دانشکده صدا و سیمای ایران ادامه داده است. او در تهران ضمن تأسیس «خانه ادبیات افغانستان»، به مدت سه دوره دبیر «جشنواره ادبی قند پارسی» و همچنین مدیر مسؤل فصلنامه ادبی هنری «فرخار» بوده است.
ضیاء قاسمی در سال ١٣٨٦ به افغانستان برگشته و برای مدتی در کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان مشغول به کار بوده است. همچنین در افغانستان او ضمن بر عهده داشتن مسؤلیت صفحات ادبیات و سینمایی روزنامه «هشت صبح»، در دانشکده هنرهای دانشگاه کابل به تدریس اشتغال داشته است. دو فیلم مستند با عناوین «شعری برای غربت» و «گلشهر» و دو فیلم کوتاه داستانی با نامهای «سایه» و «داستان یک مستند» از ساختههای سینمایی او است. از ضیاء قاسمی مجموعه شعرهای «باغهای معلق انگور»، «پادشاهیِ اندوه»، «سلامی به صبح خراسان»، منظومه «تکوین» و دو رمان «زمستان» و «وقتی موسی کشته شد» منتشر شده است. او در حال حاضر در سویدن اقامت دارد. او مسؤل کمیته فرهنگی اتحادیه صلصال سویدن و دبیر جشنواره سالانه «شعر صلصال» و همچنین مدیرمسؤل نشریه «کتابنامه» است.
«وقتی موسی کشته شد»، نخستین داستان بلند او در نشر چشمه منتشر شده است.
ضیاء قاسمی داستانی روان و رسا نوشته است. «وقتی موسی کشته شد» او کوشیده با خلقخرده داستانهایی، تصاویری گویا از فضای روستای زرسنگ و شمایی از افغانستانی که دورههای گوناگون تاریخی را پشت سر گذاشته، به مخاطب انتقال دهد و در این راه موفق است. چرا که زمینهی این علاقه به فضای بکر و روستایی افغانستان را در کتاب فراهم کرده است. هرچند به نظر میرسد نویسنده الگوهای زیادی را برای روایت کردن پیشرو داشته.
یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ وقتی دو هواپیما با فاصلهیی اندک دو برج تجارت جهانی را در نیویورک، به شیوهی کامیکادزههای ژاپنی فروریختند، داستان موسی هم تمام شد.
موسی وقتی بهدنیا آمد، مادرش را تا دروازههای نادیدنی سرزمین مرگ برد و بیرمق و با اندک توش و توانی به دنیای زندگان برگرداند تا مامای پیر « وقتی نوزاد را در قطیفهی سفید پیچاند و به دست یکی از زنهایی که کمکش میکردند، داد » بیحال به دیوار کاهگلی تکیه دهد و بگوید:
«این سختترین زاییدنی بود که در عمرم دیده بودم…خدا کند پایکهایش جور شوند.»
موسی نوزادی دارای معلولیت است که موقع به دنیاآمدن، پاهایش به عقب خم و زانوهایش قفل شدهاند. تا در و همسایه و قوم و خویش برای سلیمان وسلطانه دل بسوزانند که خداوند به آنها بچهیی ناقص داده است. سلیمان ناچار است برای بردن نوزاد به کابل و درمان احتمالیاش صبر کند تا زمستان تمام و برف کوهها آب شود. پس از حدود شش ماه از زاده شدن، موسی را به کابل میبرند و سرشکسته و ناامید به زرسنگ بازمیگردند. دکترها نتوانستهاند کاری برای او انجام بدهند:
« کاری از دست ما ساخته نیست. معلولیت جنتیکیست و جور نمیشود. »
حالا موسی یک مرد سیسالهاست که در خوشیها و ناخوشیهایش ناچار است چون دمکجک(کژدم) بر سینه بخزد و دستهایش کار پاهای به عقب برگشتهاش را بکنند.
داستان دربارهی اوست و دربارهی افغانستان پیش و پس از طالبان. پس از جنگ طولانی مجاهدان با ارتش سرخ شوروی و در دم دمای تهاجم آمریکا به آنسرزمین.
پیش از آن جنگهای داخلی قوز بالاقوزی برای مردمی شد که به صلحی محتوم دلبسته بودند تا سرانجام کشورشان روی خوش آرامش را ببیند. اما امیدشان به سرانجامی سیاه منجر شد. مثل پدر و مادر موسی که پس از به دنیا آمدنش آهی حسرتبار کشیدند. اما این ناامیدی دیری نپایید چون مردم آن خطه از زمین هم به تغییر محتوم اعتماد و اعتقاد داشتند.
هفت خروس و هفت قبر
سلیمان و سلطانه راهی روستایی دور شدند تا با رمالی که سرکتاب باز میکند، دیدار کنند و دم مسیحایی او پسرشان را خوب کند. اما «سید آخوند» ضمن آنکه بزی را به عنوان دستمزد از آنها میگیرد، مرد و زن سادهدل را به طلسمی حواله میدهد که دشمنی از نزدیکان برای سلیمان وسلطانه برساخته است:
« من نمیتوانم. کس دیگری هم نمیتواند. باید بر هفت خروس دعا خوانده شود و خونشان روی هفت قبری که از آنها خاک گرفته، ریختانده شود. من کوشش خود را کردم. آن قبرها پیدا نمیشوند. فقط خود آنهایی که خاک گرفتهاند، اگر قبرها را نشانی کرده باشند، میتوانند پیدا کنند. »
این داستان در ادبیات روستایی ایران هم قصهیی آشناست. آدمها برای فریب خود و فرار از بنبستهایی که در آنها گیرافتادهاند به ماورایی دروغین متوسل میشوند و دروغ هرچه بزرگتر باشد برای مردم خرافاتزده، باورپذیرتر میشود.
حالا موسی سرگردان میان مرگ و زندگیست، میان قبرستان و خانههای زرسنگ و در همین فاصله کار و با مادر زندگی میکند، عاشق میشود و کرامت میکند. قبرستان در این داستان بلند جاییست که زندگان مدام به آن رفت و آمد میکنند. این نقطه از روستا که نزدیک یکی از پنج چشمهی معروف زرسنگ است، جایی برای گردهمآیی، جایی برای خودنمایی و جایی برای پول درآوردن است.
قبرستان شاید نماد افغانستانی باشد که میان ماندن و رفتن آدمها، میان مرگ و حیات و میان شک ویقین و چندگانگی فکر و اندیشه میان خرافات وعلم ومیان سنت ومدرنیسم و دانش و خواسته سرگردان است.
مدرنیسم برای این سرزمین کودک ناقصآفریدهییست که هم زایش نصف و نیمهیی دارد هم به بلوغ نرسیده تلف میشود.
موسای ۳۰ ساله هفتهیی چند شب به قبرستان میرود و با دستهای قدرتمندش، استخوان مردگان را از گور بیرون میکشد و به بازار میبرد و میفروشد. مخاطب نمیداند که استخوان پوسیدهی مردگان زرسنگ به چه دردی میخورد. حتا آن مرد مغازهدار هم که استخوانها را میخرد و به پاکستانیها میفروشد، نمیداند. این شگرد نویسنده است برای آفرینش موقعیتی دراماتیک تا خواننده را با خود به سطرهای پایانی کتاب بکشاند.
تکرار کلیشههایی دور ونزدیک
ضیاء قاسمی داستانی روان و رسا نوشته است. او کوشیده با خلق خرده داستانهایی در اینکتاب، تصاویری گویا از فضای روستای زرسنگ و شمایی از افغانستانی که دورههای گوناگون تاریخی را پشت سر گذاشته، به مخاطب انتقال دهد و در این راه موفق است. چرا که زمینهی این علاقه به فضای بکر و روستایی افغانستان را در کتاب فراهم کرده است. هرچند به نظر میرسد نویسنده الگوهای زیادی را برای روایت کردن پیشرو داشته. با اینحال به شیوهیی کاملا سنتی برای مخاطبش داستان تعریف میکند و ابایی ندارد از تکرار کلیشههای تصویری. مثلا در بخشی از داستان که موسای ۱۷ ساله رنگ و بوی تازهشدن با عشق را در زندگیاش حس میکند، در پسزمینه، دختری زیبا بهنام مونس را میبینیم که برهنه میشود و در چشمه تن میشوید. موسی غرق در لذتی جسمانی میشود و تن به دیدن میسپارد. زنی که در پوشش سخت و اجباریِ فرهنگ گیرافتاده، حالا تنش را از لباس تهی میکند و به آب میزند. کمی اگر به ادبیات معاصر فارسی برگردیم، این صحنه را در صفحات آغازین کلیدر میبینیم وقتی گلمحمد مارال برهنه را در حال شستوشوی خود در آبگیری میانهی راه میبیند. آن تصویر نیز خود برگرفته از صفحات آغازین منظومهی خسرو وشیرین است؛ دوشیزهیی بهنام شیرین در میانهی آب. به نظر میرسد که نظامی نیز در خلق آن موقعیت به اسطورهی منجی نظر داشته است:
زردشت از روی زمین رخت بر نبسته و نطفه، بر جای مانده و آن را ۹۹۹۹۹ فروَشی نگاهبانی میکنند روزی؛ در هنگام به پایان رسیدن زمان، دوشیزهای ازین نطفه بارور خواهد شد که بر تمام دشمنی دیوها و مردم پیروز خواهد شد.» و آن هنگامیست که دوشیزه تن در آب میشوید. این سطرها از سهراب سپهری اشاره به آن اسطوره دارد:
«و در کرانهی “هامون” هنوز میشنوی:
بدی تمام زمین را فرا گرفت.
هزار سال گذشت
صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
و عکس پیکر دوشیزهیی در آب نیفتاد…»
موسی هم مثل تمام مردم سرزمینش ناکام از رسیدن به خواستههایی اولیه از زندگیست. او پشت صخرهها مونس را دید میزند و حالا که دستش به او نمیرسد تن به خواهش جسمانی خود میدهد و دور از تن مونس خودارضایی میکند.پ
این تصویر شاید تصویری سینمایی از یک حرکت نوجوانانه باشد درست مثل نوجوانی که شیفتهی زیبایی “مالنا”شده است، اما در عین حال بازگوکنندهی میل سرکوبشدهی جنسی در جامعهییست که از روبهروشدن با خواستههای جسم میترسد وبرای همین پوشش را برای زن و زیبایی اجبار کرده است. این جباریت است که جامعهیی ابتدایی را به سمت خشونت راهنمایی میکند. مرد تمامیتخواهی که شرع را همسو با خواستههای خود میبیند، به تصاحب زنان بیشتر دست مییازد.
سلیمان، پدر موسی برای رسیدن به زنی دیگر که فرزندی سالم به دنیا بیاورد، راهی روستایی دیگر میشود و در راه زیر بهمن جان میسپارد. اکنون سلطانه چون “مرگانِ” جای خالی سلوچ، زنی تنهاست که شکاری برای مردانِ بیشترخواه به شمار میآید. به برادر شوهرش پاسخ منفی میدهد. اما در دام چربزبانی ملای ده میافتد. ملا هاشم او را به راحتی فریب میدهد:
«حق و حقوق زنم بهجای است. حالی هم بالایش عروسی نمیکنم. صیغه میکنیم و کسی از این گپ خبر نمیشود که آزار ببیند. هیچکس خبر نمیشود. نه زنم نه اولادم نه هیچکس دیگر. مهم این است که تو از من نرنجیده باشی.»
یک داستان نمادگرایانه
وقتی موسی کشته شد، تصویری مینیمالیستی از افغانستان در حال گذار ارائه میدهد. مردم یادگرفتهاند، بدبختی امروزشان را با گذشتهی باشکوه مقایسه کنند وبرای رسیدن به آیندهیی چون گذشته، امید داشته باشند. اما در حال زندگی کردن نیز هزینههای خودش را دارد. موسی استخوان مردگان را از قبر بیرون میکشد تا بتوان برای زمان حالش زاد وتوشهیی اندک داشته باشد، بخور نمیری که زمستانش را به بهار میرساند. او اما نمیداند هر استخوانی که به بیگانه میفروشد، وجبی از خاک سرزمین اوست.
این داستان بلند با همان تصاویر مینیمالیستی شاید یک داستانه نمادگرایانه است. حتا در پس اطلاعات غیر داستانییی که نویسنده به شیوهی داستان مدرن در تشریح آناتومی اسخوان ارائه میکند، نگاهی نمادگرایانه حاکم است تا زرسنگ را به جغرافیایی در حد کشور افغانستان گسترش دهد و قبرستان را نیز به بخشی از این جهان مانند کند و مردگانش تکههایی از خاک به تاراج رفتهی افغانستان باشند.
راوی «وقتی موسی کشته شد» برای شخصیتپردازی حرکتی کاملا آشکار میان گذشته و حال دارد. او چون قصهگویی هوشیار و صبور مخاطب را در فصلهای کتاب یکی در میان به گذشته و حال میبرد به زمانی اشاره میکند که اهالی روستای زرسنگ و روستاهای همسایه موسی را بد قدم میدانند و در موقعیتی در گیرودار رخدادهایی تصادفی نگاه اهالی روستا کاملا برمیگردد او را صاحب کرامت میدانند واعتقاد دارند هرکس او را بیازارد سخت مجازات میشود؛ همچون قوماندان تیموری که او را به خاطر لو دادن رابطهی غیر معمول قوماندان با زن یکی از سربازانش در پیشگاه مردم چوب میزند و همان شب به تیر غیب گرفتار میشود. یا در پایان داستان طالبان که او را میکشند، داستانشان با ورود ارتش آمریکا به پایان میرسد.
استخوان مردگان
عموی موسی به او میگوید:
«وقتی استخوان مردههایت در جایی نباشد، یعنی در آنجا ریشه نداری.»
گذشته از اینکه آیا این باور ، باوری متداول میان مردم افغانستان است یا نه، نویسنده به عنوان اندیشهیی محوری به آن نگاه کرده تا برپایهی آن داستانی بلند بنا کند. اما این اندیشهی محوری به نظر چندان قدرتمند نیست تا بتوان بار سنگین خرده داستانها را بر خود تاب بیاورد. حتا دلیل مشخصی برای خرید استخوان مردگان در داستان ارائه نمیشود و این یکی از ضعفهای عمدهی داستان است.
سیاه و سفید نگاه کردن به آدمها و مقولههای آنها شاید رسمیست که در میان اهالی شرق برجستگی بیشتری دارد. این نگرش در داستان قاسمی به خوبی دیده میشود و حتا در شخصیتپردازی او نیز تاثیر دارد.
ضیاء قاسمی نویسندهیی افغان است که بخشی از زندگیاش را در نوجوانی وجوانی در ایران گذرانده. از اینرو با ادبیات ایران کاملا آشناست و تاثیرپذیری او از ادبیات معاصر ایران در کتاب او « وقتی موسی کشته شد» به روشنی دیده میشود. او در عین حال شاعریست که در سبک کلاسیک شعر میسراید و در این کتاب زبانی شیوا و شاعرانه دارد.
وقتی موسی کشته شد در نشر چشمه منتشر شده است.