رمان “عشق و در باغ سبز” نوشته مهرداد وهابی که پاییز ۱۴۰۱ در انتشارات باران به چاپ رسیده، بی‌شک یکی از آثار تاثیرگذار در ادبیات انتقادی دوران اخیر است. رمان چنانکه وهابی خود در پیشگفتار تصریح می‌دارد، در قالب نامه (Epistolary) نوشته شده و شامل نامه‌نگاری‌هایی بین اعضای یک خانواده تحصیلکرده و مرفه و افراد دیگر است. در همان حال رمان را می‌توان در زمره رمان‌های تاریخی قرار داد، زیرا آنچه که در مکاتبات بین شخصیت‌های داستان رد و بدل می‌شود آینه تمام‌نمایی است از سیاست‌های نظام حاکم بر ایران که در چهل و چند سال گذشته کشور را هم از نظر ساختاری و هم اخلاقی به ورطه نابودی کشانده است. از همین رو، رمان را باید مکمل کتاب دیگری از همین نویسنده به نام « هماهنکی ویرانگر، انفال، و سرمایه‌داری سیاسی اسلامی: خوانشی جدید از ایران معاصر» (Destructive Coordiantion، Anfal and the Islamic political Capitalism: A New Reading of Contemporary Iran ) دانست. اگر در این کتاب وهابی در مقام اقتصاددان از سیاست‌های اقتصادی ویرانگر نظام ولایی که با اصول فقهی تشیع توجیه می‌شود پرده بر می‌دارد، در “عشق و در باغ سبز” او تاثیرات مخرب این سیاست‌ها را بر روح و روان جامعه نمایان می‌سازد. او مشخصا از مسمومیت روحی جامعه سخن می‌گوید که نظام فاسد و چپاولگر حاکم بر کشور در یکایک افراد آن ایجاد کرده است. اما فساد و انحطاط اخلاقی ناشی از نظام موجود تنها موضوع یا به عبارتی موضوع محوری رمان نیست. نیاز به عشق ورزیدن به مثابه بخشی از فلسفه وجودی انسان، مستقل از ابژه عشق، موضوع به مراتب مهم‌تری است که وهابی در انتهای داستان خواننده را با آن درگیر می‌کند. این استقلال عشق از ابژه تداعی‌کننده نگرش ارسطویی به اثر هنری است که پروسه خلق اثر را بر خالق آن مقدم می‌شمارد، تنها به این علت که فعالیت مولد در خود اثر و نه در هنرمند وجود دارد. از این منظر، چنین عشقی اخلاق و فلسفه سیاسی جهان سکولار را در خود دارد، هم از جهت اروتیک یا زمینی بودن آن و هم از آن جهت که ابژه این عشق فارغ از تعصبات فرهنگی، ایدئولوژیک و مبتنی بر برابری جنسیتی و حقوق انسانی است. بر این سیاق، عشق آنگونه که رمان به توصیف آن می‌پردازد، تجربه درونی شده‌ای است که در معشوق نمود می‌یابد ولی از آن فراتر رفته و فرد را به طرز جدایی‌ناپذیری با زندگی و مظاهر آن پیوند می‌زند. این عشق چیزی نیست که بتوان به راحتی به آن دست یافت، بلکه باغی است با درهای بسته که باید با دستان خود درها را گشود و به درون باغ قدم نهاد. در پی ورود به این باغ احساسی نهفته که در نگاه عاشق “شکوهمندتر از نیایش به سوی آسمان است.” (۳۵)

عشق و در باغ سبز، مهرداد وهابی، نشر باران، چاپ اول ۲۰۲۲
عشق و در باغ سبز، مهرداد وهابی، نشر باران، چاپ اول ۲۰۲۲

این روایت از عشق در ساحت اجتماعی نمایانگر ورود به یک جهان فکری برتر است که در آن عشق به مثابه معیار اخلاقی و نماد زیستن در برابر فساد و تباهی قد می‌افرازد. چنین نگرشی در فضای مرده سیاسی ایران، به ویژه در دوره مرگبار کرونا که داستان در آن روایت می‌شود نویدبخش امید به زندگی و زنده بودن است، امیدی که همانند قانونی فراتر از قانون تخریب و تباهی در جهت صیانت از زندگی عمل می‌کند. این حقیقتی است که اینک به طور گسترده‌ای در شعار “زن، زندگی، آزادی” در سراسر ایران طنین می‌افکند.

انفصال یک زندگی مشترک در گستره نیم قرن

داستان با انفصال یک زندگی مشترک ۵۰ ساله آغاز و با زایش عشقی آتشین در وجود سیاوش، سومین و آخرین فرزند خانواده بخشنده پایان می‌یابد، عشقی زمینی که تمام ویژگی‌های دنیای مدرن را در خود متجلی می‌سازد. سمیرا، دومین فرزند و یگانه دختر خانواده که همراه مادرش صدیقه خانم در لوس‌آنجلس به سر می‌برد، در نامه‌ای به سیروس برادر بزرگترش او را از تصمیم مادر به طلاق از پدرشان تورج بخشنده آگاه می‌کند. مادر که سالیان دراز تنها به خاطر سلامت روحی فرزندانش بد رفتاری‌های همسر را تحمل کرده، اینک که آنها با موفقیت تحصیلات دانشگاهی را پشت سرگذاشته و هر یک شغل مهمی را در خارج از کشور به دست آورده‌اند، بر آن است تا این زندگی مشترک را رسما پایان بخشد. اما علت دیگر این تصمیم تلاش ریاکارانه همسرش برای پولشویی و دور زدن تحریم‌ها از طریق سوءاستفاده از نام او به عنوان مدیر عامل شرکت خانوادگی آنهاست که پس از خروج او از ایران از فعالیت باز ایستاده و فقط نامی از آن باقی است. با این‌حال وجود صوری شرکت، چنانکه سمیرا در نامه به نقل از سیاوش که به عنوان کارشناس ارشد مالی در یکی از بانک‌های هلند اشتغال دارد بیان می‌کند، “ویترینی” است برای پیشبرد دو هدف مذکور که در عین حال فعالیت انگلی شرکت را تحت نام تولیدات کشاورزی نمایان می‌سازد.

این اهداف منطبق با ایده‌ای است که سیاوش با استناد به سیاست کلی نظام حاکم بیان می‌دارد: “در دوره تحریم اگر چرخ تولید نمی‌چرخد تظاهر به تولید باید بچرخد… ” (۱۵۹) در این خصوص، سیاوش نکته‌ای را روشن می‌سازد که نمایانگر تداوم سنت‌های پدرسالارانه در قالبی مدرن است، سنتی مخدوش که هدف آن چیزی جز پیشبرد سیاست‌های سوداگرانه نیست. او در مکاتبه با سیروس از این واقعیت پرده بر می‌دارد:

“در گذشته کشاورز برای کشت به نیروی کار اولاد نیازمند بود، ازجمله زنان که بدون آنان نشاکاری میسر نبود. حالا اما کشت پول به جای کشت مزرعه شغل دلخواه شهر یهاست. آقا تورج ما نیز می‌خواهد همسر و فرزندانش را برای کشت پول به خدمت گیرد. صدیقه خانم و سمیرا برای پولشویی، من نیز احتمالا برای کشت پول الکترونیکی یا بیت کوین… ”

(۲۲)

و این سیاستی است که نظام ولایی در همسویی کامل با آن “امت مسلمان” را به ایفای چنین نقش‌هایی فرامی‌خواند. به همین علت، سیاوش عناوینی چون دکتر را که بسیاری در ایران به خود نسبت می‌دهند نه دال بر عقده‌گشایی، بلکه از آن جهت می‌داند که آنان در امر “دلالی و دست توی جیب دیگری بردن” به دریافت چنین عنوانی نایل گشته‌اند.

سمیرا در همان نامه به نقل از سیاوش می‌افزاید که پدر از طریق دریافت ارز جهانگردی با نرخ ۴۲۰۰ تومان و فروش آن در بازار آزاد و نیز پولشویی برای عوامل حکومت مبالغ هنگفتی کسب کرده، حال آنکه مسئولیت وام پنج میلیارد تومانی شرکت و مالیات‌های پرداخت نشده همچنان با مادر است. سمیرا در نامه موضوع دیگری را نیز که اخیرا به آن پی برده به سیروس یادآوری می‌کند و آن اینکه مادر در بیست سالی که به عنوان مدیر عامل شرکت مشغول به کار بود هیچگاه حقوقی دریافت نکرد و تنها از پدر “خرج خانه دریافت می‌کرد، با این توجیه که “هرچه زن دارد متعلق به شوهر است، و هرچه مرد دارد متعلق به زن. ” او در پایان نامه از تغییر نگاه خود به پدر می‌گوید:

“همه آن چیزهایی که در وی به عنوان الگوی ایده آل مردانه می‌شناختم به یکباره فرو ریخته‌اند. ”

(۱۰)

نکات فوق در همان حال که از انحطاط اخلاقی و منفعت‌طلبی‌های فردی در فضای خانوادگی پرده بر می‌دارد، بازتابی است از آنچه در نظام پدرسالار حاکم بر ایران می‌گذرد، نظامی که مهم‌ترین مؤلفه‌های آن اقتصاد مبتنی بر رانت‌خواری، تبعیض، فساد سیستماتیک، و سرکوب سیاسی است. در واقع تورج، پدر خانواده هم بخشی از این نظام و هم نماد آن است که آنچنان در فساد غرق شده که دیگر امیدی به اصلاح او نیست. سمیرا در مکاتبه بعدی‌اش با سیروس به نقل از مادر می‌گوید:

“تورج مدت‌هاست که برای من مرده است… این مردی که امروز می‌بینیم، آن مردی نیست که سالیان دور شناختم… مردی که … برایش عشق، عاطفه و معرفت معنا داشت… این مرد مدت‌هاست که نه به من تعلق دارد نه به خودش… ”

(۱۶)

متعاقبا ناامیدی صدیقه خانم از اصلاح‌پذیری همسر، او را مصمم به طلاق می‌‌کند:

“اینجانب هیچ تمایلی به گره زدن رشته گسسته ندارم. حرمت و حیثیت من در این است که هر گونه پیوندی با آقای بخشنده قطع شود. ”

(۷۷)

عزم صدیقه خانم برای طلاق از تورج نماد اراده زنان مبارز ایرانی است که پس از تحمل چندین دهه تبعیض، خشونت سیستماتیک، و سرکوب اینک به پا خاسته و یگانه راه رهایی خود را در عبور از نظام فاسد و سرکوبگر می‌بینند، نظامی که دیگر امیدی به اصلاح آن نیست. سال‌های زندگی او با تورج در واقع دوره تثبیت و اعتلای نظام جمهوری اسلامی است که از همان ابتدای امر صدای زنان را خاموش و حضور‌شان را در صحنه اجتماعی به حاشیه راند. تجربه شخصی صدیقه خانم در زندگی زناشویی‌اش چیزی جز این نیست. سیاوش در نامه‌ای به سیروس، برادر روانکاوش حقیقت ناگفته‌ای را از زبان مادر بازگو می‌کند که نمونه‌های فراوان آن در فرهنگ مذهبی غالب بر ایران به چشم می‌خورد. او از شبی می‌گوید که پدر پس از اطلاع از تصمیم مادر به خروج از ایران بالش بر روی دهانش می‌نهد تا او را خفه کند، ولی در نیمه راه از این کار منصرف می‌شود. (۳۴) سیروس نیز در پاسخ به نامه سیاوش از مشاهدات کودکی‌اش می‌گوید، از سیلی خوردن مادر توسط پدر، و احساس انزجارش از مردانگی کاذب پدری که دیگر برایش فاقد اقتدار بود. (۳۸)

رمان وهابی در همان حال که از انحطاط اخلاقی و منفعت‌طلبی‌های فردی در فضای خانوادگی پرده بر می‌دارد، بازتابی است از آنچه در نظام پدرسالار حاکم بر ایران می‌گذرد، نظامی که مهم‌ترین مؤلفه‌های آن اقتصاد مبتنی بر رانت‌خواری، تبعیض، فساد سیستماتیک، و سرکوب سیاسی است. در واقع تورج، پدر خانواده هم بخشی از این نظام و هم نماد آن است که آنچنان در فساد غرق شده که دیگر امیدی به اصلاح او نیست.

تبعیض‌های جنسیتی و رویگردانی از دین

اما سیروسِ پرسشگر منشاء این الگوی خشن رفتاری را نه در فرد، که در سنت‌های جامعه مرد سالار و باورهای مذهبی می‌جوید. او مشخصا به متن اصلی سوره النساء در قرآن رجوع می‌کند که برخلاف ترجمه شستشو شده فارسی آن بر لزوم اطاعت و فرمانبرداری زن از مرد تاکید دارد، تا بدان حد که در صورت عدم تمکین زن، مرد را به تنبیه بدنی او مجاز می‌داند. بر این اساس، اعمال خشونت نسبت به زن تدبیری در جهت رام کردن “روح سرکش” اوست که در تبعیض جنسیتی حاکم بر قوانین اسلامی تجلی می‌یابد. این نکته‌ای است که سمیرا با اشاره به جرم زدایی از قتل‌های ناموسی در ایرانِ پس از انقلاب بر آن صحه می‌گذارد. او سناریو آشنای خانوادگی را متصور می‌شود که اگر پدر به راستی مادر را خفه کرده و به ناحق او را متهم به زنا کرده بود، آیا او مجرم شناخته می‌شد؟ پاسخ این پرسش تنها در حیطه مفروضات می‌گنجد، ولی آنچه برای او و دیگر افراد خانواده بی عدالتی ناشی از تبعیض جنسیتی را عیان می‌سازد حکم دادگاه در رد درخواست صدیقه خانم به طلاق است که هیچیک از دلایل ارائه شده از سوی موکل را موجه نمی‌داند. (۱۳۲) همسر او نه دیوانه و نه عنیین است و نه به گفته خودش از پرداخت نفقه سر باز زده که بتوان بر اساس توضیح المسائل امام خمینی عقد را فسخ نمود. (۴۱) به علاوه، ادله او در خصوص مبادرت همسر به قتل وی به علت نبود شاهد فاقد اعتبار شناخته شده و او همچنان به عنوان بخشی از دارایی همسر در تملک او باقی می‌ماند، اگر چه تنها در نام.

این بی عدالتی حتی برای دین باورانی چون صدیقه خانم انگیزه‌ای است برای رویگردانی از دین مستقر که به سلب اقتدار از نظام حاکم انجامیده، درست همانگونه که تورج پدر خانواده به واسطه رفتار غیر اخلاقی‌اش اعتبار و اقتدار خود را از دست داده است. تفسیر او از دین در خطاب به فرزندانش گویاست:

“… من فکر می‌کنم که وجدان هر آدمی خدای هر آدم است و بهشت و دوزخ ما در همین دنیاست… برای من مسلمانی مردم‌دوستی است، معرفت داشتن است، دستگیری از افتادگان، مستمندان، و بینوایان است. مهمان‌نوازی از غریبان و مهربانی بی‌منت نسبت به یتیمان است…”

او در ادامه با لحنی قاطع می‌افزاید:

 “… اگر قرآن را بیاورند و بگویند که مرد بر زن برتری دارد، می‌گویم قبول ندارم یعنی اسلام من این حرف را قبول ندارد… گول کلام خدا را هم نخورید اگر حکم به بی عدالتی دهد… عقل دارید وجدان دارید، همه چیز را با خوشبختی انسان محک بزنید… ”

(۴۵)

چنین گفتاری بیش از آنکه بیانگر خوانشی نوین از اسلام باشد مؤید عبور ذهنی از ارزش‌های مذهبی و ورود به جهانی با ارزش‌های سکولار است که عشق با جاذبه‌های زمینی‌اش به ارمغان می‌آورد. در این جهان ابژه عشق از انحصار خدای مذکر خارج شده و به زنِ محبوب و معشوق که پیشتر عشق را تنها به شکل تمکین از همسر و استغراق در او تجربه می‌کرد تسری داده می‌شود. (۴۰) ورود به این جهان فصل دیگر و به مراتب مهم‌تر رمان را رقم می‌زند که با ماجرای عشق سیاوش به اعظم مظلوم دردمند آغاز می‌شود.

عزم شخصیت زن داستان برای طلاق از همسرش نماد اراده زنان مبارز ایرانی است که پس از تحمل چندین دهه تبعیض، خشونت سیستماتیک، و سرکوب اینک به پا خاسته و یگانه راه رهایی خود را در عبور از نظام فاسد و سرکوبگر می‌بینند، نظامی که دیگر امیدی به اصلاح آن نیست. سال‌های زندگی او با تورج در واقع دوره تثبیت و اعتلای نظام جمهوری اسلامی است که از همان ابتدای امر صدای زنان را خاموش و حضور‌شان را در صحنه اجتماعی به حاشیه راند.

سفر به جهانی دیگر

سفر سیاوش از آمستردام به لوس‌آنجلس برای دیدار مادر و خواهرش و دورکاری در دوران بسته کُرونا نماد عبور به جهانی دیگر است، جهانی که پیشتر شمس تبریزی شالوده آن را با ریختن آب بر آتش جهنم و به آتش کشیدن بهشت بنا نهاده بود. در این جهان عشق یگانه فرمانرواست، چرا که عشق نه گناه می‌شناسد، نه از رسوایی بیم دارد، و نه نیاز به ولی و وصی دارد. دیگر اینکه دولت عشق از هفت دولت آزاد است، نه قاضی و نه محتسب و نه حتی قاعده و قانون دارد. (۵۷) همین ویژگی آخر بیانگر وصف حال عاشق سینه چاکی چون سیاوش است. اعظم، دانشجوی دوره مابعد دکترا در رشته عصب‌شناسی موش‌ها که به تازگی به مجتمع مسکونی سمیرا و مادرش نقل مکان کرده از طریق آقای “شی هی”، سرپرست محافظین مجتمع با سمیرا آشنا شده و به جمع خانوادگی بخشنده راه می‌یابد. راه پیمایی‌های سیاوش و اعظم همراه با سمیرا و سپس راه پیمایی‌های دو نفره آنها طوفانی از عشق در وجود سیاوش بر می‌انگیزد که او برای آن قاعده و قانونی نمی‌یابد. او این احساس ناشناخته را هنگامی که کتاب چهل قاعده عشق نوشته الیف شفیق را از اعظم به عاریت می‌گیرد با لحنی شاعرانه به او بیان می‌دارد:

“سفر من قبل از آن که با کتاب و روایتش آغاز گردد، با قاری کتاب آغاز شده بود… این کتاب همه نشانه‌های او را در خود داشت. چشمانی که سطرها را کاویده بود، انگشتانش که بر صفحه‌ها کشیده شده بود و حالا قرار بود مرا به سوی خود دعوت کند… ”

(۵۰)

سیاوش بیش از آنکه ذهنش را معطوف به علل ظهورعشقی بدارد که سراپای وجودش را فرا گرفته، خود را به تمامی در آن می‌افکند، زیرا عشق برای او نشاندهنده زندگی و زنده بودن است. او در نامه‌ای به خان داداش سیروسِ روانکاوش با اشتیاق از شعله‌ور شدن احساسی عاشقانه در درونش سخن می‌گوید که سالیان دراز آن را تجربه نکرده، احساسی که اینک کودکی و مفهوم گمشده زندگی‌اش را در بودن با اعظم به او باز گردانده است. (۶۷-۶۸) این احساس نمایی از اندیشه عصر مدرن را ترسیم می‌نماید که در آن تمایز دکارتی ذهن و بدن مخدوش و به رابطه‌ای وحدت بخش مبدل می‌گردد، همانگونه که سیاوش تصویر دو پاره‌اش در آیینه را به یکدیگر وصل می‌کند با این مضمون که هیچ “مرز… عبور ناپذیری عشق جسمانی را از عشق افلاطونی جدا نمی‌سازد. ” چنین عشقی برای او “منشاء زایش‌های بی‌پایان است و در چهره‌های گوناگون پیدا، حاضر و رونده. ” (۸۵) عشق در این مفهوم متضمن عدالت جنسیتی است که زن را از حقوق برابر و “لذت هماغوشی” چه در چهار چوب پیوند زناشویی و چه خارج از آن با میل و اراده خود بهره مند می‌سازد.

از سوی دیگر، عشقی که اعظم مفهوم آن را در اینترنت جستجو می‌کند حاکی از جهانی دیگر با ارزش‌های دیگری است. تلقی او از عشق متاثر از تناقضات ناشی از تداخل سنت و تجدد و ملاحظات فردی است که از او شخصیتی چند پاره می‌آفریند. او زنی است با ظاهری مدرن که علاوه بر تظاهر به نوشیدن شراب و آشنایی با غذاهای ژاپنی به نقاشی و موسیقی نیزعلاقه نشان می‌دهد. با این حال او هم به دعای کمیل باور دارد و هم سیاوش را وا می‌دارد تا در دوره نامزدی‌شان صیغه محرمیت جاری کند. همچنین بر خلاف سیاوش که عشق را در “اندام‌های در هم تنیده” تجسم می‌کند، اعظم کامگیری عاشقانه را “درگیری فیزیکی” و حتی شنیع می‌داند تا بدان حد که دیدن آلت تناسلی پسر برادرش نیز برایش چندش‌آور است.

فریب و نیرنگ در معادله سنت و تجدد

اما بُعد دیگر شخصیت اعظم که از نگاه سیاوش و خانواده‌اش پوشیده مانده وجود عنصر فریب و نیرنگ در معادله سنت و تجدد است که از او چهره‌ای پر راز و رمز می‌سازد. حضور او در مجتمع مسکونی سمیرا و مادرش بخشی از پروژه کلانی است که سنت برای بازتولید خود و منابع بقایش هم تجدد را مسخ و هم سنت را تخریب می‌کند. اعظم پرستویی است که برای کسب اطلاع از روحیات و جزئیات زندگی همسر و دختر تورج بخشنده به لوس‌آنجلس اعزام شده است. در این ماموریت مشخصا رد پای سپاه پاسداران دیده می‌شود که در همکاری با تورج بخشنده در صدد یافتن راهی برای پولشویی از طریق سوء استفاده از نام اعضای خانواده اوست. ناپدید شدن غیر منتظره اعظم از مجتمع مسکونی سمیرا و مادرش هر گونه شک و شبهه‌ای درباره ماهیت مرموز او را می‌زداید، تا آنجا که صدیقه خانم که پیشتر رمزآلود بودن اعظم را دال بر محجوب بودنش می‌دانست اینک صراحتاً او را دروغگو و متقلب می‌نامد که همانند دزدان برای جاسوسی وارد ساختمان آنها شده و پس از کسب اطلاع لازم آنجا را ترک کرده است. (۱۹۱)

این رمز گشایی پاسخ به پرسشی را در خود دارد که ذهن پرسشگر سمیرا را در این مدت به خود مشغول داشته بود: چگونه اعظم با امکانات مالی محدود دانشجویی می‌تواند از پرداخت اجاره آپارتمان در یکی از مناظق مرفه لوس آنجلس برآید؟ نامه اعظم به دوست مسلمان و ارزشی‌اش، زینب الله وردی از این راز پرده بر می‌دارد. او پس از ختم نابهنگام رابطه‌اش با مرد نامسلمانی که با او دمخور شده بود از ترک محل مسکونی‌اش می‌گوید که توسط “برادران” برای او اجاره شده بود. (۱۸۳) این رمزگشایی همچنین تاییدی است بر برداشت سیروسِ روانکاو از پیچیدگی رفتار و شخصیت واقعی این “پرستوی مظلوم” که نه “اهل سوشی بود، نه اهل شراب، نه دوستار سگ و نه غریب و بی کس”. (۱۹۶) او ضمن آنکه فرضیه سیاوش مبنی بر رابطه بین ترامای جنسی اعظم و عدم تمایلش به نزدیکی جنسی را مردود می‌شمارد، همزمان بازتولید این فرضیه را از سوی اعظم نشان از “هوش خیابانی” او می‌داند که علاوه بر پژوهشگر و نقاش از او یک “پلیس یا کارآگاه خوب” می‌سازد. سمیرا این ویژگی را به خصلت موش بودن اعظم نسبت می‌دهد که هم نماد سخن‌چینی و هم نشان تبعیت و فرمانبرداری از قدرت در جهت امنیت فردی است. از همین‌رو، سمیرا خدای اعظم را، بر خلاف خدای سیاوش که تجلی عارفانه‌ای از عشق و شوریدگی است، ترس و اضظراب می‌نامد. او در اعظم روح بیمار و سایکوپاتی را در می‌یابد که “رفتار خودپسندانه و مکارانه، ناتوانی از حس شرم و قصور، بی عاطفگی و بیگانگی با عذاب وجدان عناصر اصلی پرتره” آن را تشکیل می‌دهند. (۲۰۰) هم از این‌روست که سمیرا در مکاتبه با سیروس، اعظم را نمونه مناسبی برای غنا بخشیدن به علم روانشناسی می‌داند.

اخلاق‌مداری سکولار و ابعاد دیگری از واقعیت

اما به رغم آگاهی از ماهیت واقعی اعظم، سیاوش همچنان عاشق و دلباخته اوست. اعظم گرچه همانند پدر با رفتار فریبکارانه‌اش روح و روان او و اعضای خانواده‌اش را مسموم کرده، ولی همزمان طوفانی از عشق در او برپا نموده که بهتر از هر پادزهری این مسمومیت روحی را درمان می‌کند. او در اعماق فساد و تباهی عشق را که مظهر زندگی است و در اعظم نمود می‌یابد به یاری می‌طلبد، عشقی زمینی با همه ویژگی‌های سکولار که هیچگونه تعصب و تبعیضی را نسبت به ماهیت ابژه خود برنمی‌تابد. این عشق نه تنها کودکی و مفهوم گمشده زندگی‌اش را به او باز می‌گرداند، بلکه با برخورداری از اخلاقیات سکولار او را همانند دعای دفع شر از گزند مخاطرات مصون می‌دارد. سیاوش هنگامی که در دوره بیماری اعظم شب‌ها را تا صبح در پایین بستر او می‌گذراند، سربازان گمنام امام بر آن بودند تا در صورت مبادرت سیاوش به همخوابگی با اعظم او را به تجاوز متهم کنند. ولی آنچه سیاوش را از این مخمصه نجات می‌‌‌دهد نه آگاهی پیش از وقوع او از این نقشه، بلکه اخلاق‌مداری اوست که در احترام به حق حاکمیت زن بر بدنش تجلی می‌کند. او اساسا عدم تمایل مشترک زوج را برای معاشقه در چوب پیوند زناشویی تجاوز می‌داند و درست از همین منظر به نقد فرهنگ تجاوز جنسی می‌پردازد که “بالاخص با برتری مرد بر زن و تملک مرد بر بدن زن گره خورده است. ” (۱۱۶) این نحوه نگرش به زن و زندگی بیان عشقی است زاینده و رهایی بخش که سیاوش عظمت آن را حتی بدون حضور اعظم در درونش احساس می‌کند. او اینک درِ باغ سبزی را که اعظم به طور نمادین در تابلو نقاشی اهدایی‌اش به او نشان داده بود با دستان خود می‌گشاید و به درون باغ راه می‌یابد. او با رمزگشایی از درِ باغ سبز عشقی را تجربه می‌کند که همچون دَم مسیحائی احساسات مرده را زنده می‌گرداند، عشقی که سیروس برای آموختن آن از برادر مجنون‌اش توشه سفر بسته و عازم دیدار او می‌شود.

این اما پایان داستان نیست. در رمان نشانه‌ها و اشاراتی است که ما را به بُعد دیگری از واقعیت رهنمود می‌سازد. تصور کلی از اعظم پرستویی است که برای دستیابی به اهدافش سیاوش را همانند موش آزمایشگاهی به کار می‌گیرد که این عمل به طرزی کاملا نمادین با تخصص او در رشته عصب‌شناسی موش‌ها همخوانی دارد. ولی آیا او آنگونه که سیاوش نیز در گفت‌وگو با او تصریح می‌دارد صرفا فردی است بی‌عاطفه و عاری از حس مسئولیت که عواطف و احساساتش را به بازی گرفته؟ پاسخ به این پرسش نیازمند بررسی الگوی رفتاری نامتقارن و متضاد اوست که از ذهن ریاکار و وجدان گناه‌آلود او نشان دارد. اعظم در همان حال که پروژه اطلاعاتی برادران سپاه را به پیش می‌برد، هم زمان نمایه‌هایی را از خود بروز می‌دهد که انگار وجدانش بر او نهیب می‌زند تا خود افشاگری کند. او در یکی از دیدارهایش با سیاوش از بیماری ناشناخته‌ای سخن می‌گوید که علائم آن بر تمام بدنش نقش بسته و در مهلتی یکساله به دگردیسی ظاهری او خواهد انجامید. او سپس از سیاوش می‌خواهد تا با آگاهی از بیماری‌اش نظر خود را نسبت به عشق و احساسش به او بیان دارد. ولی آیا او واقعا از وجود یک بیماری خبر می‌دهد یا اینکه با زبانی رمزآلود از تغییر قریب الوقوع ماهیت خود از معشوق به پرستو پرده بر می‌دارد؟ آیا او به نوعی حس مسئولیت خود را نسبت به کسی که دیوانه وار به او عشق می‌ورزد ابراز نمی‌دارد؟ پاسخ به این دو پرسش تامل در دیگر اجزای الگوی رفتاری او را ضرورت می‌بخشد.

اعظم به واسطه تداخل ریاکارانه سنت با تجدد نه حس مسئولیتی را که سنت به او محول کرده در خود دارد و نه نوع مدرن آن را که در اخلاق سکولار تبلور می‌یابد. اما احساس عاشقانه سیاوش به طرز معکوس بارقه‌ای از چنین حسی را در او می‌دمد که برایش گنگ و مبهم است. این حس بُعد دیگر شخصیت اعظم را رقم می‌زند که در رفتار متناقض او در قبال سیاوش نمایان می‌گردد. نمونه مشخص این تناقض بی تفاوتی اعظم به هدیه سیاوش و پس زدن نوازش‌های عاشقانه‌اش در دوره نقاهت اوست که می‌توان آن را نشان گریز از تبعات بحران زای ماموریت اطلاعاتی‌اش دانست. این همان عاملی است که به کرات در دوره کوتاه آشنایی‌شان بر او حکم می‌راند تا به رابطه عاطفی‌اش با سیاوش پایان دهد، انگار که او با این کار می‌خواهد هم خود را از آتش جهنمی که وجدان آگاهش برایش افروخته رها سازد و هم سیاوش را در قبال لطماتی که بر روح و روانش وارد خواهد شد مصون بدارد. اعظم بی‌شک پرستوی حکومتی است، ولی استعداد چندانی برای بازیگری در این نقش ندارد، چنانکه در مواردی مانند ملاقات تصویری سیاوش با پدر و مادر قلابی‌اش ابتکار عمل را از دست داده و رفتاری عصبی از خود نشان می‌دهد. این رفتار نه به جهت ترس از افشای ماهیت واقعی‌اش، که حاکی از بحرانی است که سراپای وجودش را در فرا گرفته، بحرانی که او برای رفع آن به مذهب همچون افیون خود پناه می‌برد. این روندی است که سیاوش در دوره متاخر آشنایی‌اش با اعظم در او مشاهده می‌کند که در آن میل بازگشت به سنت‌های “معصوم” مذهبی نمایان است. اما این بازگشت متاثر از مکانیسم تغییری است که سیاوش با عشق ورزی در او ایجاد کرده و او را سرانجام به ترکش وا می‌دارد. و این آنجایی است که رمان خواننده را با یک پرسش اساسی اما بی پاسخ مواجه می‌سازد: آیا سفری که اعظم با رفتنش در پیش گرفته او را به درون باغ سبز رهنمود خواهد ساخت؟ یا به زبانی روشن‌تر، آیا اعظم نیز همانند سیروس برای آموختن عشق در باغی که خود به تصویر درآورده به دیدار سیاوش خواهد آمد؟