۱.
فساد جامعه را آرام میکند. عضوِ فاسد، لمس میشود و درد نمیکند. اگر فساد، گوشهای از جامعه را مبتلا کند شاید بتوان درماناش کرد یا کنارش گذاشت اما اگر در رگهای جامعه بدود، اگر مثل سرطان اعضاء جامعه را برانگیزد که دستدردست هم علیه منفعت جامعه وارد عمل شوند، اگر قدرت سیاسی و مردم هردو طرفدار این فساد باشند، آنوقت اصلاح و درمان خواب و خیال است. اگر قدرتی بتواند دیگران را متقاعد کند که جامعه در چنین وضعیتی است، که همهچیز تحت کنترل است و دیگران برخلاف تصور از بیماری خود رضایت دارند، در آن صورت میتواند مردم را از خود ناامید کند. قدرتی که وارد مذاکره نمیشود به تدریج تشویق میشود خود را «بدخیم»تر هم جلوه دهد. قدرت باید نشان بدهد که تمام و کمال است، که عاملاناش بسیارند و مخالفاناش اندک. برای قطع امید، کافی است شخص به این نتیجه برسد که آرامش جامعه، نتیجهی فسادی سراسری است. در فضای چپاول است که قانون مهمل میشود. وقتی «قرارداد اجتماعی» فسخ میشود اصلاحگر دستاش از هر استدلالی کوتاه خواهد بود. همواره منطق قصاص و انتقام بر منطق محدود کردن زور خواهد چربید.
۲.
تا مدتها قدرتنمایی فرهنگی دولت در ناامید کردن مردم از مردم بود و القاء این باور که ثبات جامعه ناشی از کوری خودخواستهی بدنهی اصلی ملت است. در انتهای هر بحث این پرسش سماجت میکرد که: «پس چرا چرخ امور همچنان میچرخد؟ اگر جز این بود آیا نباید این حجم از بیخردی جایی به تناقض میرسید و کل ساختار از هم میپاشید؟» هر که تلاش کرده باشد بیگانهای را به مظلومیت مردم ایران متقاعد کند فشار این استدلال را حتماً برخود احساس کرده است. آیا تاریخ به اندازهی کافی پشتوانه برای این استدلال فراهم نمیکند که خلایق هرچه لایق؟ مردم را به میدان کشاندن و صحنهی بیخردی مردمی را آراستن، خردمند را به برائت وامیدارد. او را به این نتیجه میرساند که رنجهایش فردی است و به شک میاندازد که آیا چیزی به نام «مردم ایران» وجود دارد یا صحبت از دستههای مختلفی تحت یک نام است؟ فهمیده و نافهم، حسابی و ناحسابی. چنین استدلالی دو تشخیص بیشتر نمیدهد: سرطان یا قانقاریا. چشم فاسد را باید از کاسه درآورد و جسد را باید به خاک سپرد. اگر اکثریت با ناحسابیها باشد آنوقت باید از مردم امید برداشت یا به زور اصلاحشان کرد.
از اینجا تا فاشیسم یک قدم راه است. عامی میگوید کشورش رضاشاهی دیگر میخواهد و نخبهای چون میرزادهی عشقی آرزو میکند که کاش «در شهر از خون همه نهر» ببیند. اگر قدرت بتواند هر گونه تصوری از مردم، از کلیت جامعه و آگاهیشان را از یکدیگر نابود کند برای اصلاحگر راهی جز ایمانِ کور به مردم باقی نخواهد گذاشت. اگر واقعیت را از مصلح بگیرد، مجبورش میکند به عوض خرد و واقعگرایی، به آرمان و ایدئولوژی متوسل شود. باید به جهادی اکبر برخیزد و به قول دلوز با «فاشیسم در درون خود» بجنگد. نه با واقعیت، که با زبان و صدای درون ذهن خود درگیر شود.
۳.
کسی که به فرهنگ سیاسی ایران نگاه میکند به سرعت با زبانی که باید به کار بگیرد درگیر خواهد شد. زبان تئوریک که از دل تجربهی اروپایی بیرون آمده تفاوتهای محلی را کنار میگذارد تا با خطابی جهانشمول سخن بگوید و امکان مقایسه را پدید آورد. گزینهی ترجمهی فرهنگ سیاسی ایران به این زبان، سالهاست که با ماست. چشم بیبیسی از همان دوران انقلاب ما را نگریسته، آن هم به فارسی. پیشتر، مارکس و انگلس در ترجمههای فارسیشان به طبقات محروم ما نگاه میکردند. طیف گستردهای از گویندگان با نیتهای بسیار متفاوت این زبان را به کار میگیرند: از رسانههای فارسیزبان خارج از کشور تا کسانی در میان ما که کوشیدهاند از چرخهی بازتولید مفاهیم گفتمان استبدادی پا بیرون بگذارند. این زبان که گاه به بیانیههای سازمان ملل و نهادهای حقوق بشری نزدیک میشود و گاه به متفکران مستقل اروپایی، زبانی است که میکوشد بیرون از گفتمان دولت ایران بایستد و گویندهاش (صرفنظر از اینکه طرفدار فلسفههای رهاییبخش است یا گفتمان حقوق بشری) همیشه در معرض این خطر است که نظریهاش، ولو با خطابی جهانشمول، متکی بر تجربههای تاریخی جغرافیایی دیگر باشد.
۴.
گفتمان دولتی هم به سرچشمههای این زبان آشناست و آن را معصوم نمیپندارد. از دیدگاه دولتی، استفاده از هرکدام از شعبات این زبان به خودیخود (و همکاری با رسانههایی که این زبان را به کار میگیرند بهخودیخود) شخص را در معرض اتهام جاسوسی و وطنفروشی قرار میدهد. مهم هم نیست که رسانه در داخل باشد یا خارج. کافی است شخصی که بیشتر عمرش را در خدمت نهادی حقوقی در ایران گذرانده مطالبی به زبان بیاورد که «دشمنشادکن»اند. دولت—که همواره تأکید میکند حساب دولت و ملت کشورها برایش جداست و حتا اگر از دولتهایشان متنفر باشد به ملتهایشان احترام میگذارد—برای ملت خود همین استقلال را قائل نیست و به سادگی ملت را امتداد خود میشمارد؛ به طوری که هر اقدامی علیه سیاستهای دولتی اقدامی علیه امنیت «ملی» به حساب میآید. برایش امنیت دولت و ملت یک چیز است. قدرت به خوبی آگاه است که «رسانه» و «پیام» با هم رابطهای تنگاتنگ دارند و چون خودش آن را به کار میگیرد، پیوند زبان و قدرت برایش روشن است. به همین خاطر است که صرفِ انتخاب یک رسانه میتواند گویندهاش را متهم سازد.
۵.
درنتیجهی آگاهی به این پیوند است که در سالهای اخیر، روزنامهها، وبسایتها و شبکههای متعدد تلویزیونی دولتی از زمین روییدهاند و زبانی دولتی بهدقت بسط یافته است. اگر زبان غیردولتی محصول «توطئه» است زبان دولتی هم طبیعی قلمداد نمیشود و نیاز به هرس دائم دارد. شرط فعالیت در رسانهای دولتی برخورداری از استعداد غریبِ راه گشودن از میان کلاف درهمپیچیدهی خطوط قرمز آن رسانه است: کیفیت آنچه تولید میشود محل اعتنا نیست، مهم این است که شخص چه طور میتواند چیزهایی را نگوید که بیانشان ذات آن رسانه را میسازد و چهطور میتواند در ساخت توهمی شرکت داشته باشد که صرفاً درون استودیو یا دفتر روزنامه معتبر است: فضایی بسیار شبیه به فضای سرد مهمانی رسمی پس از دعوایی فامیلی. در چنین فضایی فرد نمیتواند صرفاً با معصومیتاش مؤدب جلوه کند. باید به تاریخچهی تمامی شکستها و خصومتها آشنا باشد تا بتواند راه خود را از میان حقایق بگشاید بیآنکه بر زخمی دست بگذارد یا خاطرهای تلخ را زنده کند. باید بتواند تصوری از نوعی همدلی پدید بیاورد که وجود ندارد و صرفاً در توان «زبان» است. مادر و پدر بر سر میز غذا این زبان را آموزش میدهند. واژگان این زبان در مراسم صبحگاهی مؤکد میشود و در انشایی که دانشآموز مینویسد محک میخورد. در میان این شبکهی عجیبِ دروغهای متضاد، باید مرکزی وجود داشته باشد که بتوان با آن هماهنگ کرد. این زبان ساختگی باید فرهنگستان داشته باشد، فرهنگستانی که روزنامهی کیهان سه دهه متولی آن بوده است: ماشین مصوبات زبانشناختی که آیین نگارش و گفتار گویندگان را تبیین میکند.
۶.
با این حال، زبان غیردولتی هم بین گوینده و شنوندهاش فاصله میاندازد: گویندهاش چیزی جز مفاهیم ترجمهشده در اختیار ندارد. آمار واقعیت سهم دولت است و ابزارهای تئوریک سهم ناظر بیرونی. در زبان غیردولتی، اعتبار حرف به «قاب شدن»اش در زبانی انتزاعی است. انسجام درونیاش اهمیت دارد نه میزان انطباقاش بر واقعیت جامعه که ناشناخته است و جز در مقیاسی فردی، قابل داوری نیست: هر گویندهای از «ایران خود» سخن میگوید. کلامی که از سوی مخاطباش محک نخورد و دوسویه نباشد در هر حال در حد نظر باقی میماند. کمترین میزان بازخورد اطلاعات. نوعی تکنیک بازجویی در سطحی کلان به کار گرفته میشود: در دست داشتن بیشترین اطلاعات از مردم با دادن کمترین دادهها به ایشان و ساختن نوعی آینهی یکطرفه: ایدهآل آن است که متهم کاملاً عریان باشد و بازجو کاملاً پوشیده. مردم به مثابه مخاطب و مردم به مثابه آمار کاملاً از هم تفکیک میشوند: زندگی مردم برنامهریزی میشود اما دربارهاش با آنها حرف نمیزنند: مانند والدین کودکی سرطانی که دربارهی بیماریاش چیزی نمیگویند. برای این بیخبر نگاه داشتن، لازم میآید که زبانهای موازی و رسانههای موازی برای صحبت با مردم و مسئولان ساخته شود. زبان بخشنامههای اداری و خبرهای رسانهای از هم تفکیک میشود. به همین ترتیب زبان فعالان سیاسی هم باید از زبان عوام متمایز بماند: باید زبانی باشد که در شبکهی حقایقاش واقعیتی به تور نمیافتد. این زبان برای یافتن مردم باید «فرود بیاید» و سادهترین کلمات را از روی زمین بردارد.
۷.
یکی از خواستههای جنبش سبز همین بود: نزدیک کردن واقعیت به تصور، بازپسگرفتن آمار. میپرسند: «آیا به خواستهاش رسید؟» اگر چیزی که میخواست شمارش صحیح آراء بود، قطعاً در خیابان به این نتیجه رسید. بزرگترین فایدهاش شمارش بود. اما شمارش چه؟ شهوتی در داخل و خارج ایران برای دانستن پاسخ این سؤال هست که این تظاهرات چه را میشمرد. فرض این است که چنین آماری میتواند «حقیقت امر» را روشن کند؛ روشن کند که «مردم ایران» کیستند و چند نفرشان به چه چیزی معتقد. صرفاً پس از دانستن پاسخ این پرسش میتوان پیشبینی کرد که از آنها چه چیزی «در میآید». و «امید سیاسی» مستقیماً به همین مربوط است: اگر مردم آن چیزی نباشند که اصلاحگر میپندارد، امید بستن به آرمان مردم اشتباه است.
به نظر میرسد دولت که مواظب است «آمار» مردم را لو ندهد خود از این آمار مطمئن است. به نظر میرسد دلاش قرص است که هنوز مردم را «دارد». همین «اعتمادبهنفس» برای ناامید کردن دیگران کافی است. این ظاهر مطمئن که باید نگه دارد او را بیش از پیش در «قاطعیت» و رادیکالیتهی روزافزون فرومیبرد. آیا سویهی مردمی و پوپولیستی برنامهریزیهای دولتی خود گویای این نیست که روی آنها حساب میکند؟
۸.
پیش از جنبش سبز، طرفداران مطالبات ممنوع را نمیشد تخمین زد. اگر میگفتند «ما بسیاریم» داشتند به خودشان میگفتند که بسیارند. پس از سالها میتوانستند در فضایی عمومی یکدیگر را ببینند و بشمرند. پیش از آن، معترض خودش را استثناء میدانست و دیگران را لابهلای چرخهای دستگاهی تصور میکرد که جنبههای مختلف زندگیشان را میچرخاند. هر کس به گونهای شریک جرم فسادی تلقی میشد که جامعه را آرام میکرد. میپنداشتند فضاهای جمعی چنان بهدقت حذف شدهاند که چیزی به اسم تفکر جمعی و ارادهی عمومی نه وجود دارد نه امکان بروز. هیچ چشم عمومیِ نگرنده و نگرانی در کار نیست و افکار عمومی خفه شده است. همه از این تعادل منفی سود میبرند و انگشتشمارند آنها که بخواهند برای تغییر این وضع «خطر کنند». نارضایتی اگر هست از سختگیریهای بیمعنای حکومتی است در زندگی فردی اشخاص و دیر یا زود کسی از میان ساختار حکومت برای محبوبیت خود هم که شده آن را تغییر خواهد داد: ایرانیان چیز زیادی نمیخواهند. اگر به حال کنکور، سربازی، ممنوعیت ماهواره، گشت ارشاد و موسیقی فکری کنند، اگر مردم آزاد باشند هر طور که میخواهند لباس بپوشند یا جشن عروسی و تولدشان را بگیرند راضی خواهند بود. توقعشان اندک است، آنان «از جنس» همین دولتی هستند که بر آنها حکم میراند. اگر چیز دیگری میخواستند کار دیگری میکردند. «همینها بودند که انقلاب کردند.» دولت مگر چیزی غیر از امتداد مردم است؟
۹.
حتا اصلاحات هم شباهتی به این گرد آمدن نداشت. اصلاحات توافقی بود برای به دست آوردن طیف متنوعی از خواستهها در حالی که «فتنه» مقاومتی بود در برابر فشاری واحد؛ در برابر «از دست رفتن» بسیاری چیزها. این بار این حضور، برای حاضران هزینه داشت؛ زورآزمایی بود در فضای عمومی اما نه برای کسب نتیجه. صرفاً برای اثبات اینکه زندهاند، برای نشان دادن اینکه میدانند روند جدیدی از فساد و تباهی آغاز شده است که نمیخواهند. تظاهرات در سکوت، تظاهرات برای نفس تظاهرات بود: هستیم و آنچه میپندارید نیستیم. آمده بودند تا دوام نیکنهادی را در خود اثبات کنند.
۱۰.
در بیرون از ایران، فرض بر این است که چون ایرانیان امکان طرح خواستههای واقعی خود را ندارند ملت واقعی را باید «کشف کرد». در زیر پوستهی تبلیغات دولتی، تصویری واقعی از مردم هست و این تصویر آینده را خواهد ساخت و تا این ظاهر کنار نرود، زندگی مردم منجمد میماند. ایران طبیعی را هنوز تجربه نکردهایم؛ ایرانیان آزاد کارهای دیگری خواهند کرد که در هر حال برآیند شعور اکثریت خواهد بود. کسان بسیاری میکوشند به جای این جامعهی «خاموش» و به نمایندگی از او سخن بگویند. نتیجه یا کلیگویی دربارهی «عقاید» مردم است یا دستهبندی ایشان به طبقهها و دستهها (جملاتی بیمعنی از این دست: «هنوز طبقهی کارگر به خواستهای خود آگاه نشده است»). انتخابات آزاد هم صرفاً «شمارش» اعضاء این دستههاست. در پایان چنین بحثی، ناظر بیرونی همواره پرسشی ساده میپرسد: «ولی خب ایرانیان اکثرشان آدمهایی سنتی و مذهبیاند، مگرنه؟ » وقتی ایده این باشد، گزینهی «رهاییبخش» با روال فعلی توفیری نخواهد داشت: چارهاندیشی والدین است برای کودک.
۱۱.
اتفاقاً باید حرفهای ساده را جدی گرفت. حرفهای تکراری دولت و ملت را. شعارها و غرغرها و نالهها را. جملههای ساده مثل همیشه گویایند: «مگر در این کشور چند بیست میلیون وجود دارد؟ » آنکه تاریخ پیش از انقلاب را میخواند به این نتیجه میرسد که گویی پس از انقلاب ملت جدیدی به ایران اسبابکشی کرده است. نتیجهی چنین «شمارش»ای این است: در ایران اکثریتهای مختلفی هست. مگر همینها نبودند که انقلاب کردند؟ که به جبههها رفتند. که رأی دادند. که ندادند. که پشت کردند. که افسوس خوردند. که مصممتر شدند. که خود را باختند. که عرصه را برهم تنگ کردند. که یکدیگر را تشویق کردند. که با هم ماندند.
۱۲.
زبان امکان بیان حرفهای متضاد را فراهم میکند. زبانی که قادر به تولید گزارههای نادرست نباشد زبان نیست. با این حال، هر زبانی، جهان را به مفاهیمی محدود فرو میکاهد. چیزهایی را بیرون میگذارد و با این طرد کردن به مفاهیماش معنا میدهد. اگر تغییری در سطح زبان سیاست در ایران روی داده باشد تبعاتاش در گفتار و کردار نشت میکند. اینکه چند نفر چیزی را میاندیشند یک چیز است، اینکه چه میتوانند بیندیشند چیز دیگر. اگر سیاست عبارت از استفاده از امکانات موجود باشد، ظهور امکانی جدید، بهخودیخود باعث گشایش حیطهی سیاست است. سیاست فرایند میانگین گرفتن نیست؛ همچنانکه آزادی، استقرار نتیجهی سرشماری نیست. اگر چنین باشد وضع موجود همواره بهترین نمایندهی میانگین است. اینکه «چرخاش میچرخد» اساساً به این دلیل است که میانگین است. اگر تعادلی سی سال به انحاء مختلف برقرار مانده یعنی که برآیند نیروهاست؛ یعنی بدنی است که زنده است و نفس میکشد. اما حیاتِ کالبد، لزوماً تجسم آرزوهایش نیست. اگر بتواند چیزی دیگری را تصور کند فراموش کردناش امکان ندارد.
دموکراسی هم شمارش آرا نیست: امکان سخن گفتن با دیگران است؛ تشویق ایشان به همراه شدن یا پشت کردن؛ گشودن دامنهی زبانشان؛ وزن دادن به اقلیت تا افزایش یابد یا اکثریت را به حقوق خود متقاعد سازد؛ در برابر خواست، گزینههای جدیدی پیش نهادن؛ رقابت کردن برای جلب آرزوهای دیگران و افزودن به تنوع و رنگارنگیاش. فضایی که در آن سرشماری نتواند حتا خواست برحق «یک فرد» را مخدوش کند.
۱۳.
تخمینِ خواستِ «واقعی» مردم، نه تنها غیرممکن است غیراخلاقی و واپسگرا هم هست. حریص به قدرت است که میخواهد بداند باد از کدام طرف میوزد تا خود پیشتر همانسو بدود. برعکس، هرکس در هر گوشهای، اگر حقی برای خود قائل است آن حق برایش واقعیت دارد. اگر میتواند آن را تصور و مطالبه کند نیازی به واقعیت مضاعف ندارد. دلیلی ندارد بپرسد جامعهاش ظرفیت آن را پیدا کرده که به او گوش بدهد یا نه. برعهدهی اوست که آن را پی بگیرد، بخواهد، و اگر میتواند به زبان بیاورد، یا زبان حرف زدن دربارهی آن را ایجاد کند. بر اوست که ببیند این چیست که مانع از رسیدن او به خواستاش یا بیان خواستاش میشود و چه منطق و سازوکاری در پشت این منع هست. هر بار که شکست میخورد میتواند این سازوکار را بهتر بشناسد. دیگرانی که مطالباتی دیگر دارند با «همین» سازوکار درگیرند و با او در این واقعیت اشتراک دارند. توافق برسر تغییر این سازوکار است که امکان تغییر را پدید میآورد نه همگرایی خواستهها. توافق را باید بر واقعیت بنیاد کرد: مطالبه برای آنکه برگشتناپذیر باشد باید بر تجربهی تاریخی مستقر بشود نه بر آرمانهای گروهی که شانس برد بالاتری دارد. جنبش سبز دقیقاً بر چنین نقطهای شکل گرفته بود: بر خواست سادهی شمارش آرا و نه پیروزی در انتخابات، بر «باز پس گرفتن رأی»، بر تغییر سازوکار، بر به رسمیت شناختن «مردم». به همین خاطر هم، از جنس درگیری دو جناح از مردم نبود: اگر «فتنهگران» واقعاً در اقلیت بودند دلیلی نداشت که اکثریت نگران بازشمارش بشود. برندهی قاطع بیش از بازنده خواهان شفافیت است.
اگر این خواست از خود فراتر رفت بدینخاطر بود که بر نقطهی درستی پا میفشرد: از جایی به بعد، دیگر صحت و سقم تقلب انتخاباتی اهمیتی نداشت: آنچه پیش آمد رفتاری بسیار غیردموکراتیکتر و غیرمردمیتر بود و بهانهای بسیار بهتر برای اعتراض و سماجت بر «حق»، در معنای ساده و ایرانی کلمه.
۱۴.
تغییر بنیادین را باید در تغییر مفاهیم ساده جستوجو کرد. سهدهه مصروف تجربهی «استقلال»، «آزادی»، «جمهوری» و «اسلام» شده است. سادهتر است پرسیدن اینکه آیا زبان سیاسی مردم ایران اکنون همان تلقی پیش از انقلاب را از این مفاهیم دارد یا نه. روشن است که تاریخ انقلاب، سرگذشت تأیید شدن شعارهای انقلاب نبوده است و روشن است که این زبان غنیتر و پیچیدهتر شده. مردم بهواسطهی تجربهی تاریخی مشترک و سیر تحول زبان سیاسی مشترکشان است که ملت خوانده میشوند. به زبان عامیانه، و به سادگی، باید گفت: «بله. همینها انقلاب کردند. همینها جنگیدند. همینها کشته شدند. زندان رفتند. رأی دادند. خوشبختانه همینها بودند. خودشان بودند و نه کسی دیگر، که رویدادها را چشیدند، تحمل کردند، نگریستند و زیستند. خوشبختانه همینها بودند. و تا زمانی که اینها را به خود کردهاند، خود تصمیم میگیرند که میخواهند بدان مفتخر باشند یا شرمسار. و به همین خاطر است که به آنها میگویند ملت.»
سرگیجه
hamid jahanpour / 24 June 2013