«بینایی چیزی جداست از ظلمت. تاریکی را هم باید به چشم دید.»
ابراهیم گلستان
سلمان رشدی در اثر پیامدهای سوءقصد یک چشم خود را از دست داده و یک دست او هم از کار افتاده. رشدی اکنون برای نخستین بار در توئیتر تصویری از خودش با یک چشم را منتشر کرد و ساعتی بعد هم آن توییت را حذف کرد. رشدی که هفتاد و پنج سال دارد، در این تصویر چهرهای تکیده دارد و با اینحال ممکن است بتوان نقشی از خیرگی هم بر چهره او دید.
چند هفته قبل حسین عابدینی، جوان بیست سالهای که با شلیک مستقیم گلوله ساچمهای به چشم چپش نابینا شده، تصویر تازهای از خود منتشر کرده بود. او در توضیح این تصویر نوشته بود: «این چشم نابینا حقیقت تاریک این جهان را خواهد دید.»
نیلوفر آقایی متخصص مامایی که در تجمع اعتراضی پزشکان با شلیک مستقیم ماموران امنیتی یک چشم خود را از دست داد، تصویری از خود به همراه الهه توکلیان معترضی که او نیز چشم خود را در تظاهرات از دست داده منتشر کرده بود. نیلوفر نوشته بود: «هیچکس و هیچ چیز بر زنی که با خواندن کتاب و شعر، گوش دادن به موسیقی و نوشیدن قهوه، حالش خوب میشود، پیروز نخواهد شد.»
کوثر (مهبانو) خشنودیکیا ورزشکار اهل کرمانشاه که نایب قهرمان تیراندازی آسیا بود نیز از کسانی است که یک چشم خود را در قیام ژینا از دست داده. او در ویدئویی گفته بود نه تنها پشیمان نیست بلکه از اینکه به خاطر یک هدف بینایی چشم خود را از دست داده «احساس غم» ندارد. او گفته بود: «بمیرد دلی که بترسد.»
مثل این است که رشدی هم در نخستین تصویرش بعد از سوءقصد با تبسم درآمیخته با کنجکاوی و ترس، خیرهسرانه میگوید: «بمیرد دلی که بترسد.»
باید محتاط بود. بحث بر سر از دست دادن یک عضو و از کارافتادگی یک عضو دیگر یک انسان است. فقدان. فقدان در رمان «عقربکشی» شهریار مندنیپور سبب میشود که امیر یمینی که یک دستش را در جنگ از دست داده به «عرفان خیرگی جهان» دست پیدا کند. زل زدن به جهان. تصویر رشدی با یک چشم، و تصویر همه آن معترضانی که با شلیک گلوله ساچمهای یک چشم خود را از دست دادند بیانگر همین معناست: زل زدن به جهان. تو را از یک چشم نابینا میکنند که چشمانداز مقابل تو را تاریک کرده باشند، اما تو بینا میشوی و بخشی از حقیقتی را میبینی که به «عرفان خیرگی جهان» راه میبرد.
غزل رنجکش، دختر جوان بندرعباسی که بینایی چشم راستش را از دست داده، نوشته بود: «آخرین تصویری که چشم راستم ثبت کرد، لبخند آن شخص موقع شلیک گلوله بود.»
غزل از مأموری که به چشمش شلیک کرد، پرسیده بود: «چرا منو زدی؟ چرا لبخند روی لبهات بود؟ »
آخرین رمانی که رشدی با دو چشم بینا نوشته است، «شهر پیروزی» نام دارد. داستان دختر جوانی به نام پامپا کامپانا که پس از مرگ مادرش، قدرتهای الهی به دست میآورد و کلانشهری باشکوه به نام بیسناگا را بنیان میگذارد. در این شهر که بر اساس بنمایههای اسطورههای هند شکل گرفته زنان بر مردسالاری حاکم چیره شدهاند و برای مدتی رواداری مذهبی حاکم است. میتوان تصور کرد که اگر رشدی این رمان را بعد از سوءقصد نوشته بود، دختران و پسران جوانی در این شهر از یک چشم نابینا بودند.
رشدی در این رمان تخیل میکند که قبل از برآمدن کلانشهر بیسناگا، پادشاه سالخوردهای بر تخت درجه سه خود تکیه داده بود تا بتواند قلعه درجه چهارمی را در حاشیه رودخانه پامپا بسازد و معبد درجه پنجمی را در داخل آن قرار دهد و چند کتیبه با شکوه هم در کنار آن کندهکاری کند:
«شاه فرتوت که کلهی غشیاش کارها را راستوریس میکرد، دست چندانی در سلطنت نداشت، از آن قسم حاکمان ساختگی که بین زوال یک پادشاهی عظیم و ظهور پادشاهی دیگر سربرمیآورند.»
آیا نمادین و قابل انطباق بر تاریخ معاصر ایران در همین ده سال گذشته نیست؟
در همین رمان راوی داستان میگوید:
«من، پامپا کامپانا، نویسنده این کتاب هستم.
من زندگی کردهام تا شاهد ظهور و سقوط امپراطوری باشم.
حالا از این پادشاهان، این ملکهها چگونه یاد میکنند؟
آنها اکنون فقط در کلمات وجود دارند.»
چشمپزشکان سه بیمارستان بزرگ تهران -فارابی، رسول اکرم و لبافینژاد – تخمین زدهاند که از زمان شروع اعتراضات در مجموع بیش از ۵۰۰ بیمار را پذیرش کردهاند که چشمهایشان آسیب دیده بود. پزشکان در استان کردستان نیز تخمین زدهاند که حداقل ۸۰ نفر را پذیرش کردهاند که چشمانشان مجروح شده بود.