در یادداشتی، کامران متین علیه فرض تمامیت ارضی به‌عنوان شرط سیاست دموکراتیک استدلال می‌کند، شرطی که برخی آن را پیش‌فرضِ تلاش همه‌ی گروه‌های درگیر در یک انقلاب دانسته‌اند. در متن خود، متین سه کار انجام می‌دهد. اول، تحلیل می‌کند که تمامیت ارضی مفهومی است که هیچ جایگاه فراتاریخی و ثبوت متافیزیکی ندارد، و چون به اراده و آگاهی افراد و مردمان گره خورده است، خود می‌تواند موضوع تصمیم‌گیری جمعی دموکراتیک باشد. از پیش نمی‌توان آن را اصل مسلم هر نوع اراده و کار سیاسی گرفت، چه برای حال، چه آینده‌. دوم، نشان می‌دهد اصرار بر تمامیت ارضی می‌تواند به ابزاری در دست دولت برای سرکوب مردمان، یا «دیگر» مردم‌ها، درون دولت‌-ملت بدل شود. از این طریق، فرض غیرانتقادی، غیردموکراتیک، و غیرتاریخیِ تمامیت ارضی، دقیقاً، خود تمامیت ارضی را تهدید می‌‌کند چون مردمان به سرکوب زیر نام حفظ یکپارچگی واکنش نشان می‌دهند و می‌خواهند از این یکپارچگی زورگو به‌درآیند. پس به عکس خود بدل می‌شود. سوم، در پایان مطلب خود، متین قیدی می‌آورد تا روشن کند استدلال او اهمیت واقعی، حقوقی، و سیاسیِ تمامیت ارضی را نادیده نمی‌گیرد. در طرح این قید، پای امر بین‌الملل را پیش می‌کشد. 

این یادداشت درباره‌ی رابطه‌ی این سه جنبه‌ی حرف متین است. دو پای اصلی استدلال او مستقیماً به کاربرد درون‌مللیِ اصل تمامیت ارضی اشاره دارد. اما استدلال او بر پای دیگری هم ایستاده است. یا شاید بر یک عصا، که قرض می‌گیرد تا محکم‌تر بایستد. اما این سومین پا، در خوانش من از متن او، تعادل موضع او در مورد سیاست دموکراتیک آینده را برهم‌می‌زند. ایده‌ی حاکمیت دولت-‌ملتی و اصل تمامیت ارضی را به‌نفع خودتعیین‌گریِ ملت«ها»ی درون آن حاکمیت به‌درستی به‌پرسش می‌گیرد اما تناقضات اولی را تحلیل‌ناشده به درون سیاست خودتعیین‌گرِ دومی انتقال می‌دهد ـــ سرانجام مواجهه با این تنش را، به‌سبک غالب این روزها، مسکوت می‌گذارد، یا به آینده‌ی مبهم دموکراتیک می‌سپارد. 

سرریز درون به بیرون

متین در آغاز نوشته می‌نویسد: «مطالبه‌ حفظ تمامیت ارضی نه خواست طبیعی ارضست و نه اصل متافیزیکی و اخلاقی ثابت و بی‌طرفانه بلکه بیان سیاسی منافع و مطالبه گروه‌های خاص انسانی در یک جغرافیای معین است. در مورد ایران اتفاقاً ایده‌ حفظ تمامیت ارضی بیان سیاسی حفظ دولت-ملت متمرکز فارس‌محور است.» قدم بعدی متین بیان این تعریف است که دموکراسی «مبتنی بر برابری سیاسی مولفه‌های اعمال‌کننده خودست» و بنابراین «هیچ گروه سیاسی/فرهنگی خاصی حق تحمیل تلقی خود از شرایط لازم برای همزیستی جمعی با «دیگر» اجتماعات/ملل ساکن «ارض»ی که خواستار حفظ تمامیتش است را ندارد.» یک شاخه از پیامدهای این استدلال طبیعتاً این است که گروه‌هایی که مفهوم تمامیت ارضی را به کار می‌برند می‌توانند از آن برای سرکوب هر شکلی از جمع‌بودن، جامعه‌بودن، جامعه‌ای متفاوت از دیگران بودن بهره بگیرند.  

در آخر نوشته‌ی خود، متین قیدی اضافه می‌کند. قید می‌گوید استدلال او «ناقض این واقعیت نیست که تعیین سرنوشت جمعی تا سر حد استقلال و تشکیل دولت ملی، حق ملت کرد و (دیگر ملل ساکن در ایران) است.» در تأیید این نکته، چنین ادامه می‌دهد: «در منشور سازمان ملل هم (بند ۴، اصل ۲) تآکید بر احترام به تمامیت ارضی ملل در ارتباط با روابط بین‌المللی و نه درون‌مللی ذکر شده است.» در این نقل‌قول، عبارت اصلی و کارساز همان «در ارتباط با روابط بین‌المللی» است. طرح بحث تمامیت ارضی و تلاش برای دفاع از آن زمانی بامعناست که این وحدت سرزمینی به‌واسطه‌ی مرزها از طرف یک حاکمیت دیگر تهدید شود. در وقت بستن استدلال خود، متین استدلال را به‌روی یک بیرون می‌گشاید، به‌روی یک تمایز درون و بیرون. این تمایز گرفتاری بنیادین فکر سیاسی است.

ریختن بیرون به درون

رابطه‌ی میان دولت‌ها، حاکمیت‌ها، همیشه، از اولین تلاش‌های نظری برای فهم سیاست در دوران مدرن، معمای اصلی فلسفه‌ی سیاسی بوده است. هنوز پاسخ روشنی به این پرسش داده نشده که یک حاکمیت نسبتش با حاکمیت دیگر چیست در شرایطی که هیچ مرجع بالاتر و متقدرتری در ورای دولت‌ها وجود ندارد،مگر به‌معنایی اخلاقی یا توافقی. حتی تلاش بزرگی نظیر «فلسفه‌ی حق هگل» هم سرانجام نتوانست رابطه‌ی دولت‌ها را جایی جز در فضای باز و بی‌قاعده‌ی تاریخ و حرکت مبهم روح بنشاند.

جریان اصلی حاکم بر نظریه‌ی بین‌الملل، یعنی رئالیسم یا واقع‌گرایی، چه در نوع سنتی و چه در نوع ساختارگرای معاصرش، وسواس عمیقی با حق مطلق هر دولت برای دفاع و مراقبت از خود دارد: اصل این است که همیشه، در هر لحظه، امکان جنگ هست. این امکان چنان حی و حاضر، مفروض، توضیح‌ناپذیر و همزمان واقعی و تجربه‌شده است که اصل حاکم بر درک جهان‌ متشکل از دولت‌های بسیارِ ساکن در درون مرز‌های تاریخاً ساخته‌شده را به اصلی متافیزیکی بدل می‌سازد. این متافیزیک را امروز به‌سادگی نمی‌توان نقد کرد. چشم‌اندازی ورای ایده‌ی بنیادین جنگ و حفظ خود در دسترس ما نیست مگر در قالب شکلی از اخلاق، یادآوری ضرورت بقای جمعی نوع بشر، یا دفاع از ستمدیدگان و استثمارشدگان. که این آخری نیز خود اساساً بر درک همه‌ی تاریخ به‌عنوان نبردی درون جامعه، درون شرایط تولید و بازتولیدِ اجتماعی استوار است. سرانجام، یک تمامیت حاکمانه داریم دربرابر یک تمامیت حاکمانه‌ی دیگر. هر جمعِ خودبسنده‌ای به جمع دیگر به دیده‌ی تهدید می‌نگرد. 

متین این نکته را در منشور سازمان ملل پیش‌فرض می‌گیرد، یا به‌عنوان جنبه‌ای از واقعیت مسأله‌ی تمامیت ارضی ذکر می‌کند. فرض من این است که این پیش‌فرض برای او بنیادین‌تر از اشاره به متنی حقوقی و جمعاً پذیرفته‌شده است. او استدلال خود را درست در آن نقطه‌ای می‌بندد که پای فضای بین‌الملل، یا درواقع بین‌‌دولت‌ها، پای رویاروییِ ساختارهای مستقر درون تمامیت‌های ارضیِ به‌شدت حفاظت‌شده به میان می‌آید. (معمولاً اولین پاسخ به امکان نزاع درون این فضای بین‌الملل بازگشت به درون مرز‌ها و تجهیز خود برای دفاع است. نمونه‌هایی نظیر موضع ولادیمر لنین هم ندرتاً پیدا می‌شود، کسی که در ۱۹۱۴ دربرابر تقریباً همه‌ی احزاب سوسیال‌دموکراتیک اروپایی و انقلابیون خود روسیه از موضع ملی فراتر رفت و علیه مشارکت در جنگ جهانی اول حرف زد. این‌که موضع درستی بود یا نه، یا اساساً درست است یا نه، نیازمند تحقیق در شرایط مشخص آن دوران و ترکیب پیچیده‌ی نیروهای واقعی در صحنه‌ است. اما رگه‌ای از یک ریسک، یا حتی قمار بزرگ، در این موضع بود. شاید احزاب سوسیال‌دموکراتیک نگرانی‌هایی درباره‌ی به‌خطرافتادن تمام موجودیت طبقات کارگر در صورت شکست در آن جنگ تقریباً اجتناب‌ناپذیر داشتند. افراد و گروه‌ها و احزاب انواع دلایل برای چسبیدن به سرزمین در لحظه‌ی خطر جنگ می‌آورند.)

رویارویی درون و بیرون

اما کاربرد بین‌المللی اصل تمامیت ارضی چه می‌شود؟ با معلق‌نگه‌داشتن این اصل و نپذیرفتن آن مگر در رابطه با فضای بین‌دولت‌ها، متین به‌واقع اصل متافیزیکی دیگری وارد کار می‌کند: رابطه‌ی تمامیت«‌ها»ی ارضی با هم. پیداست که در وضعیت کنونی ایران و جنبش زن، زندگی، آزادی، همین رابطه با بین‌الملل است که به جنبه‌ای مسأله‌ساز و پرتنش بدل شده است. انواع پرسش‌های بی‌پاسخ سربرآورده: نقش خارج چیست؟‌ باید فشار بر دولت ایران وارد شود یا نه؟ چگونه؟ آیا تحریم‌ها را به کار اندازیم؟‌ اگر زمینه برای حمله‌ی نظامی فراهم شود چه؟‌ آیا رابطه‌ی دیپلماتیک قطع شود؟‌ رفت و آمد مردم به خارج چه می‌شود؟‌ نقش مهاجران چیست؟ 

کردها تاریخ درازی در کار و سازماندهی سیاسی دارند و این موج اعتراضات چندماهه‌ی اخیر هم از سقز آغاز شد و شهرهای کردستان یکی از بیشتر ضربات سرکوب را در این دوران متحمل شدند. فهم سیاست کردبودن در شرایط نه فقط ایران بلکه عراق، سوریه، و ترکیه نیازمند درک جنبه‌هایی از مسایل بغرنج فرهنگی و ژئوپولیتیک و بین‌المللی و طبقاتی است که بدون درافتادن با آنها معمولاً حرف‌های آدم خصلتی ایدئولوژیک یا نیمه‌کور به خود می‌گیرد. اما تناقض یا خصلت متافیزیکی‌ای که در موضع متین وجود دارد تناقض یا خصلت متافیزیکیِ خود سیاست در جهان معاصر هم است. درافتادن با این هم بدون تصدیق این تناقض، بدون مواجهه با آن، با خود صوری از ندیدن و ابهام بد می‌آورد. 

به عبارت دیگر، متین تمامیت ارضی را از درون تعلیق می‌کند اما از بیرون دوباره در کار می‌آورد ولی به‌سراغ آن نمی‌رود. درون/بیرون یک دولت-ملت، یک حاکمیت، سبب می‌شود سیاست و حتی سیاست دموکراتیک به‌ رابطه‌ی میان جنگ داخلی و جنگ خارجی متصل شود. از زمان افلاطون، ترس از جنگ داخلی به تلاش برای مهار آن از طریق سرپوش‌گذاشتن بر شکاف‌های درون داخل، درون جامعه‌ی سیاسی/مدنی، انگیزه داده است. بزرگ‌ترین دستاورد سیاست در عصر جدید، در کارل اشمیت، تصدیق این واقعیت بوده است که گریزی از دوگانه‌ی دوست/دشمن به‌عنوان بنیان تصور سیاسی نیست. سیاست بدون این دوگانه قابل‌درک و اجرا نیست. این دوگانه، برای اشمیت، نه به آن شکلی که مارکس فکر می‌کرد درون جامعه، بلکه در نسبت مرزهای جغرافیایی جامعه و تمامیت‌های حاکمانه‌ی سیاسی/اجتماعی دیگر است. شاید رسالت فکر سیاسی امروز دقیقاً درآوردن نسبت پیکار درونی و جنگ بیرونی است، میان مارکس و اشمیت. شاید رسالت اصلی فکرکردن به امکان سیاست در ورای هر دو باشد. در هر حالت، سوال این است که استدلال کامران متین در مورد امکان همیشه حاضر جنگ در کل و امکانِ نسبتاً محتملِ جنگ در پیوند با ایران چیست، حالا که خود پای امر بین‌الملل را به تصور سیاست دموکراتیک باز کرده است.

از ارض به خلق 

در قلب نوشته‌ی متین، دفاع از سیاست و خودتعیین‌گریِ کردها یا ملت کرد است. مسأله‌ی مرز و زمین در مردم و خلق هم تکرار می‌شود. فقط از بیرون نیست که تمامیت ارضی خود را به‌عنوان نوعی واقعیتِ فهم‌ناپذیر بر هر سیاستی تحمیل می‌کند. متافیزیک در درون مرزها هم جاری است. چون پرسش این است که یک مردم چه نوع وحدتی است، مردم چیست،‌ چگونه خود را می‌سازد،‌ چه چیزی را بیرون می‌گذارد یا نمی‌گذارد. وقتی چیزی بیرون نمی‌گذارد، چه چیزی را از دست می‌دهد، به چه شکل‌هایی با این ازدست‌دادن می‌سازد یا راه‌حل‌های نو برای سوگواری آن ابداع می‌کند؟ وقتی می‌گذارد چه؟ مردم‌شدن جمعیتی از آدم‌های همزبان ازنو همه‌ی مسایلِ نهفته در ایده‌ی ملت را وارد بحث و کنش سیاسی می‌کند.  تقسیم درونی ملت به ملت‌ها به‌جای گروه‌ها و اقوام و زبان‌ها معادلِ به‌درون‌آوردنِ یک بیرون است، داخلی‌کردنِ ستیز متقابل دولت‌های ملی یا ملت‌های دولتی‌شده.

 سیاست دموکراتیک می‌گوید هیچ ساختار قدرت‌داری در جامعه نمی‌تواند دسترسی آحاد مردم به منابع و شرایط زندگیِ خوب و مشارکت در حرف‌زدن درباره‌ی آن شرایط و عمل در جهت دگرگونی آن شرایط را وابسته به ویژگی‌های فرهنگی و زبانی و دینی و نژادی و جنسیتی سازد. متین مکرراً از صفت فارس‌محور، مرکزمحور، دولت‌-ملت‌گرایی و نظایر آن برای سرکوب‌گریِ تمامیت‌خواهِ دولت در ایران استفاده می‌کند و دربرابر، به سیاست کردها یا به‌قول او ملت‌های دیگر درون یا در مرزهای دولت‌ملت مستقر اشاره می‌کند. پرسش من این است که تحت چه شرایطی، خودِ مرکزگرایی درون حاشیه تکرار نمی‌شود.‌ یعنی تناقضات دولت‌-ملت چرا درون ملت‌ها و ملت‌های دیگر، پروژه‌های دیگر یکی‌شدن یا وحدت‌یابی از نو سربرنیاورد؟‌ منطق حاکمیت چگونه در پیوند با یک مردم «دیگر» که می‌خواهند باهمستان خود را در شکلی مجزا از واحدهای بزرگ‌تر تعیین کنند کار می‌کند؟‌ آیا نیازمند یک تاریخ است تا یک جامعه در همه‌ی پیچیدگی‌ها و تناقض‌هایش نخست شکل بگیرد تا سپس از درون آن بتوان درکی از نیازها و منابع و بن‌بست‌ها و راه‌های خود، درکی از خود و دیگری، از دیگری و خود، به‌دست آورد؟ آیا اصل وحدتِ جغرافیایی، اصل مرزداشتن، متافیزیکِ حاکم بر رابطه‌ی پرتنش وحدت‌های ارضی با هم، درون یک خودتعیین‌گری لغو خواهد شد؟‌ تحت چه شرایطی؟

اگر به یک کردستان بزرگ دموکراتیک، گروه‌های دیگری مثلاً ترک یا عرب یا ایزدی مهاجرت کنند،‌ ساکن شوند، حزب بسازند، منافع خود را دنبال کنند، جامعه یا باهمستانی مستقل از رسوم و رویه‌ها و ایده‌های کردبودن و تاریخ کردبودن بسازند، و در نقطه‌ای بخواهند از کردستان مستقل استقلال پیدا کنند در حالی که درون خاک آن کشور قرار داشته باشند، وضعیت از چه قرار خواهد بود؟‌ این‌ها پرسش‌هایی بلاغی یا استفهامی نیستند. پرسش‌هایی اند که تحلیل مفهوم و تحلیل تعریف پیش پای آدم می‌گذارد. این‌ها تا حدی برآمده از به‌تعلیق‌درآوردن اصلِ به‌قول متین غیرمتافیزیکیِ تمامیت ارضی اند. این تعلیق انگار ماشینی ارض‌شناختی می‌سازد که مدام می‌تواند خود را بنا بر زبان‌ها و مردم‌ها تکثیر کند، تکه‌تکه کند و شاید دوباره به هم متصل کند. سوخت این ماشین قاعدتاً تصمیم‌گیری دموکراتیک یک مردم است. اما رابطه‌ی آن با ماشین مردم‌شناختی یا خلق‌شناختی چیست؟ شاید راه متین آن است که هر بار به باقیمانده‌ای حذف‌شده در این سیاست ارجاع دهد، هر بار به بیرون‌گذاشته‌شده‌ی یک ملت، مثلاً به یزیدی‌ها در درون کردستان مستقل، و ترکمن‌ها درون جمع خوداداره‌گر یزیدی‌ها. به‌واقع هم سیاست با باقیمانده‌ها سروکار دارد. اما این مسیر نامتناهیِ دنبال‌کردن محذوف‌ها ازپیش نشان می‌دهد اصل اولیه‌ی حاکمیت و دولت-‌ملت همچنان نه تنها مسأله‌دار بلکه تکرار‌شده و بازتولیدشده باقی مانده است.

موضع دموکراسی‌خواه متین در دفاع از حق خودتعیین‌گریِ دموکراتیکِ مردمان در واحدهای درونِ یک واحد بزرگ دولت-ملت موضوع نقد نیست. سنت نسبتاً درازی در این مبارزات هست که استدلال متین را می‌توان با رجوع به آنها و تحقیق درباره‌ی مسایل و راه‌حل‌های آن تلاش‌ها، از فندلاند و اوکراین تا ایرلند و کاتالان و فلسطین و اسکاتلند، پیش برد و به‌نحوی سیاسی تدقیق کرد. خود‌تعیین‌گری یک مطالبه‌ی سیاسی واقعی و حتی حیاتی برای مردم‌هاست. موضوع نقد در اینجا شکلی از تناقض تأمل‌نشده درون استدلال متین است که، در نقطه‌ای خاص و گویا، تمایز متافیزیکی/غیرمتافیزیکیِ مقولات سیاسی‌ای را که با آنها کار می‌کنیم رفع می‌کند و ما را به منطقه‌ای از ابهام و تصمیم‌ناپذیری می‌برد که مواجهه با آن، به نظر من، بخشی از فکر و عمل سیاسی امروز است. امروز در این منطقه، جنگ یا امکان همیشه‌حاضر و واقعی جنگ تعیین‌کننده‌ی اصلی مواضع سیاسی است. استدلال متین در بهترین حالت قماری است که جنگ را در پانوشتی کوتاه پنهان می‌کند. 

بر زمین داغ

استدلالی از نوع طرح‌شده به‌قلم کامران متین به‌لحاظ تحلیلی محکم به‌نظر می‌رسد. تحلیلی به‌معنای این‌که رابطه‌ی مفاهیم را از درون تعریف مفهوم‌ها دربیاوریم. امروز با چه روشی می‌توان مقولات بنیادینی را که دهه‌هاست با آنها کار می‌کنیم ازنو به موضوع فکر منتقد بدل کنیم؟‌ اگر ادعایی و نویدی در این خیزش‌های اخیر که از کردستان هم آغاز شده به چشم و گوش می‌خورد، چگونه از دل خود این تجربه می‌توان چیزی درآورد که نه فقط در سطح ملی بلکه در سطح جهانی درحکم پیشنهادهایی نو در تفکر سیاسی و نظریه‌ی اجتماعی باشد؟‌

یک راه برای طرح‌ریختن جواب و تلاش برای به‌درآمدن از تناقض بالا این است که خود این اصل را در ورای تمایز ثابت/دلبخواهی، متافیزیکی/دموکراتیک، بخوانیم. تمامیت ارض یک واقعیتِ تاریخاً داده شده است. جامعه‌ای با دولتی بر اساس این داده‌شدگی ساخته شده است. اما مردم‌ها این داده‌شدگی را دربست نمی‌پذیرند. از درون آن جماعت‌ها و مردمان می‌توانند در جغرافیای خود به‌حق خواهان آن باشند که امور حیات شخصی و اجتماعی خودشان را خود به دست بگیرند. هیچ مردمی نمی‌پذیرد که فرماندار و استاندار از جایی دور و ناآشنا به مسایل یک مکان خاص فرستاده شود تا یگانه کارکرد خود یعنی حفظ امنیت را به انجام رساند. دربرابر این کارکرد، هر منطقه‌ای، هر گرد‌هم‌آمدگی‌ مبتنی بر منابع حیاتیِ بنیادینی، قدم علم می‌کند و باید بکند. سخن‌شان این است: از زندگی در اینجا چه می‌دانی؟‌ 

تلاش برای تقسیم دوباره‌ی یک تقسیم تاریخی و داده‌شده نهایتاً تلاش برای درک حیات آدمیان بر اساس منابع، محیط زیست، طبیعت، از چاه نفت و گاز تا درختان و رودخانه‌ها، است. رابطه با این شرایط بنیادین زیست روی زمین مستقیماً نقش و کار ساختارهای مهارکننده، توزیع‌کننده، مصرف‌کننده‌ی این منابع را به موضوع سیاست بدل می‌کند. فرارفتن از ایده‌ی مرزها ما را با مرزهای مبهم طبیعت و دولت روبه‌رو می‌کند. آیا مناطق را باید بر اساس دسترسی آحاد مردم به شرایط حیات توزیع کرد؟ در جهان تغییرات اقلیمی، این پرسش به‌ناچار مسأله‌ی تمامیت ارضی را از متافیزیکِ مردم و حاکمیت به نامتافیزیکِ خود سیستم زمین می‌کشاند.

Ad placeholder