به مناسبت پنجاهسالگی رویداد ۱۵ خرداد گفتوگوهایی با صاحبنظران در زمینههای مختلف ترتیب دادهایم. اینبار با محمدرضا شالگونی درباره چپ، خمینیسم و خاستگاه اجتماعی آن، و همچنین آینده آن در ایران گفتوگو کردهام.
بابک مینا – فضای سیاسی ایران در ۱۵ خرداد ۴۲ عمدتاً میان سه نیروی چپ، ملی و حکومت سلطنتی مستقر شد. آیا میتوان ۱۵ خرداد را نقطه گسست در نظر گرفت؟ اگر چنین است، فکر میکنید چه عواملی باعث برآمدن این نیروی جدید ، یعنی خمینیسم شد؟
محمد رضا شالگونی – درست است ، ۱۵ خرداد ۴۲ را میتوان نقطه گسستی در صفبندیهای سیاسی ایران در آن دوره به حساب آورد؛ و اگر حوادث بعدی را در نظر بگیریم، میتوان آن را لحظه بسیار مهمتری دانست: لحظه نطفهبندی نظام ولایت فقیه که ۱۵ سال بعد به صورت مصیبت بزرگی بر سر مردم ایران آوار شد. در اوائل دهه ۱۳۴۰ با شروع اصلاحات ارضی و راهاندازی اقداماتی که با رفراندوم ۶ بهمن ۱۳۴۱ به نام “انقلاب سفید” معروف شد ، تغییرات مهمی در روابط نیروهای سیاسی و روابط اقتصادی و اجتماعی ایران به وجود آمد که شورش بخشی از روحانیت شیعه علیه حکومت، یکی از آنها بود. این تغییرات به کوتاه ترین بیان چنین بودند:
با بحران اقتصادی و سیاسی که در سال ۱۳۳۹ به اوج خود رسید ، شاه تا حدی زیر فشار دولت آمریکا (در زمان ریاست جمهوری کندی) ناگزیر شد علی امینی را به نخست وزیری منصوب کند و به اصلاحات ارضی دست بزند. در آن زمان نیمی از زمینهای قابل کشت ایران در دست مالکان بزرگ بود که در ساختار قدرت نفوذ غیر قابل انکاری داشتند؛ همچنین وقف در نظام ارباب – رعیتی کشور نهاد بسیار مهمی بود و حدود یک پنجم زمینهای قابل کشت متعلق به اوقاف بود و غالب زمینهای وقفی به طور مستقیم یا غیر مستقیم، زیر کنترل روحانیون قرار داشت. بنابراین پیش از آن زمان، هر طرح و صحبتی درباره اصلاحات ارضی با مقاومت زمینداران بزرگ و روحانیت روبرو میشد. مثلاً آیتالله بروجردی که عملاً مرجع تقلید بیرقیب شیعه (دستکم در داخل ایران) محسوب میشد، بارها با طرح اصلاحات ارضی مخالفت کرده بود. ولی با آغاز دهه ۱۹۶۰ و روی کار آمدن جان کندی در آمریکا، جنگ سرد وارد مرحله جدیدی شده بود و آمریکاییها میخواستند در بعضی کشورهایی که در خط مقدم رویارویی با “دنیای کمونیزم” قرار داشتند، پایهای تودهای برای مقابله با نفوذ چپ ایجاد کنند.
در راستای همین طرح ، آنها در پی گسترش دهقانان صاحب زمین بودند تا سدی اجتماعی در برابر کمونیزم ایجاد کنند و پایه حمایتی حاکم بر ایران را گستردهتر سازند. برای پیشبرد این طرح ، علی امینی میخواست دست بازی داشته باشد و به همین دلیل از شاه خواست که اولاً مجلس بیستم را ( که به شیوه معمول با تقلبات انتخاباتی بسیار رسوایی تشکیل شده بود و زمینداران بزرگ در آن اکثریت داشتند) منحل کند و ثانیاً پشتیبانی خود را از اقدامات دولت او علناً نشان بدهد. هدف او این بود که هم از توطنههای شاه و زمینداران بزرگ در امان باشد و هم از راهیابی “جبهه ملی” ( که در صورت انتخابات نسبتاً آزاد مسلماً جا پای بسیار محکمی در مجلس به دست میآورد) جلوگیری کند. او هرچند از این طریق توانست اصلاحات ارضی را آغاز کند و به یک رشته اقدامات پرسر و صدا ولی محدود در زمینه مبارزه با فساد و بهبود کیفیت نظام آموزشی دست بزند، اما پس از چهارده ماه طفره رفتن از برگزاری انتخابات مجلس و حکومت کردن از طریق فرمانهایی که هیچگونه پوشش و توجیه قانونی نداشتند، جبهه ملی را جریحهدار کرد ؛ نیروهای ارتجاعی را جریتر ساخت و به شاه فرصت داد که زیر پایاش را خالی کند. با برکناری امینی (در تیرماه ۱۳۴۱) شاه توانست اسدالله علم را که کاملاً مورد اعتمادش بود، به نخستوزیری برگزیند، هدایت اصلاحات ارضی را خودش در دست بگیرد، با راهاندازی “کنگره ملی کشاورزان” ( در ۲۱ دی ماه ۴۱ ) آن را در بستهبندی جدیدی به نام “انقلاب سفید” یا “انقلاب شاه و مردم” و به عنوان ابتکار شخص خودش هوا کند و با برگزاری رفراندم ۶ بهمن همان سال، توجیه قانونی لازم را نیز برای آن فراهم بیاورد و سرانجام، موقعیت خودش را، در مقابل مخالفان داخلی و حتی در مقابل دولت آمریکا مستحکم سازد.
محمد رضا شالگونی: در دوره ۱۲ ساله ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ که چپ و ملیگرایان ایران حضور نیرومندی در فضای عمومی کشور داشتند، دستگاه روحانیت همان سلطنت پهلوی را که تا شهریور ۱۳۲۰ آنها را زیر فشار شدیدی گذاشته بود، بزرگترین پناهگاه خود میدانست و حتی در کودتای ۲۸ مرداد نیز اکثریت روحانیت حامی سلطنت بودند و به شیوههای مختلف با وابستگان امریکا و انگلیس نیز همراهی میکردند.
۱۲ سال بعد، هنگام هوا کردن “حزب رستاخیزملت ایران” (در ۱۱ اسفند ۱۳۵۳) شاه که موقعیتاش را بسیار محکم میدید، با اشاره به همین حوادث یادآوری کرد که (نقل به معنا :) ما به دوستانمان نیز نشان دادیم که باید ما را آنطور که هستیم بپذیرند. اما “انقلاب سفید” علاوه بر اصلاحات ارضی، “اصل” دیگری هم داشت که روحانیت را خشمگینتر میساخت و غالب آنها را به مخالفت علنی با شاه وامیداشت و آن دادن حق رأی به زنان بود. در چنین فضایی بود که شورشیترین و در عین حال یکی از ارتجاعیترین بخشهای روحانیت به رهبری خمینی علیه شاه برخاست. در فضای پس از اعلام انقلاب سفید، صفآرایی سیاسی جدیدی در کشور شکل گرفت که با دوران پیشین تفاوتهای آشکاری داشت:
یک – موقعیت حکومت با “انقلاب سفید” تقویت شد و شاه که تا آن زمان میکوشید در هر حادثه سیاسی مهم، از رضایت و حمایت زمینداران بزرگ و روحانیت مطمئن شود چنان قدرتمند شد که دیگر نگران ناخشنودی این دو نیرویی که پیش از اصلاحات ارضی (همراه نیروهای مسلح) ستونهای اصلی محافظهکاری در کشور محسوب میشدند، نبود. در حقیقت با اصلاحات ارضی بود که محمد رضا شاه توانست در نظام سیاسی ایران همان وزنی را پیدا کند که پدرش در دوره ۱۶ ساله ۱۳۰۴ تا ۱۳۲۰ داشت. اگر آن دوره ۱۶ ساله را دوران دیکتاتوری اول خاندان پهلوی بدانیم، دوران دیکتاتوری دوم آنها را باید همان دورهای بدانیم که با “انقلاب سفید” آغاز شد. در عین حال باید توجه داشته باشیم که بسیاری از حوادث و تحولات سیاسی بعدی ایران را بدون در نظر گرفتن پیامدهای این دیکتاتوری دوم یا دوره یکهتازی شاه که خفقان سیاسی تمامعیاری بر کشور حاکم شد، نمیتوان توضیح داد.
دو – با از بین رفتن یا دستکم به حاشیه رانده شدن “نظام ارباب – رعیتی” در طول دهه ۱۳۴۰، زمینداران بزرگ نیز به عنوان یکی از مهمترین ستونهای رژیم سیاسی حاکم بر ایران از صحنه خارج شدند. البته بزرگمالکی در بعضی مناطق ایران همچنان تا پایان دوران پهلوی، به اشکال مختلف ادامه داشت. مثلاً زمینهای “آستان قدس رضوی” همچنان دستنخورده باقی ماند و این نهاد ارتجاعی همچنان خون دهقانان ایران را مخصوصاً در بخش بزرگی از خراسان میمکید؛ یا زمینهای تحت مالکیت خاندان علم و خویشاوندان و متحدان آنها در خراسان جنوبی و سیستان و بلوچستان عملاً تقسیم نشد؛ اما طبقه اقتصادی مسلط در ایران دیگر زمینداران بزرگ یا فئودالها نبودند؛ و حذف این نیرو در بیرقیب شدن و متمرکز شدن قدرت سیاسی در دست شاه مسلماً مهم بود.
سه – اکثریت قاطع روحانیت از حکومت فاصله گرفت و به انحاء مختلف به منتقد آن تبدیل شد. از این نظر نیز دوران دیکتاتوری دوم پهلوی تقریباً همان رابطهای را با روحانیت ایجاد کرد که در دوران دیکتاتوری اول به وجود آمده بود؛ با این تفاوت که محمدرضا شاه آزادی عمل بیشتری به دستگاه روحانیت میداد و حتی انتقادات ملایم آنها را تحمل میکرد. این فاصله گرفتن روحانیت از حکومت، البته تحول مهمی در سیاست ایران بود. فراموش نباید کرد که پس از سقوط رضاشاه و قبل از انقلاب سفید، اکثریت قاطع روحانیت حامی حکومت بودند، مخصوصاً در دوره ۱۲ ساله ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ که چپ و ملیگرایان ایران حضور نیرومندی در فضای عمومی کشور داشتند، دستگاه روحانیت همان سلطنت پهلوی را که تا شهریور ۱۳۲۰ آنها را زیر فشار شدیدی گذاشته بود، بزرگترین پناهگاه خود میدانست و حتی در کودتای ۲۸ مرداد نیز اکثریت روحانیت حامی سلطنت بودند و به شیوههای مختلف با وابستگان امریکا و انگلیس نیز همراهی میکردند.
چهار – “انقلاب سفید” حضور نیروهای ملی را در صحنه سیاسی ایران به نحو بیسابقه ای تضعیف کرد. مثلاً در نیمه دهه ۴۰ حتی در دانشگاه تهران شما به ندرت به کسی برمیخوردید که از جبهه ملی هواداری کند، در حالی که همین دانشگاه تا اوائل سال ۱۳۴۳ مهمترین مرکز فعالیت جبههایها محسوب میشد. این ناپدید شدن ناگهانی ملیگرایانی که میکوشیدند فعالیت سیاسیشان را در محدوده قانونی پیش ببرند، جال تردیدی باقی نمیگذاشت که رژیم دیگر هیچ مخالف سیاسی را تحمل نمیکند و مخالفان رژیم نیز فعالیت قانونی را دیگر ناممکن و بی ثمر میبینند.
پنج – “انقلاب سفید” برخلاف نیت طراحان آن، نفوذ چپ را در میان مخالفان رژیم آشکارا تقویت کرد و گفتمان چپ، هم در نتیجه تحولات اقتصادی – اجتماعی ناشی از اصلاحات ارضی و هم به علت ناممکن شدن هر نوع فعالیت سیاسی مستقل قانونی و علنی و همچنین تحت تأثیر تحولات جهانی در دهههای ۷۰ – ۱۹۶۰ به گفتمان غالب در میان مخالفان رژیم (مخصوصاً در میان تحصیلکردهها و لایههای اجتماعی جدید) تبدیل شد.
صفحه بعد: خاستگاه طبقاتی خمینیسم و پیامدهای آن در ۵۰ سال گذشته
لعنت بر شما ها که از دوران پهلوئی بعنوان یک حکومت دیکتاتوری یاد می کنید
ابراهیم رجبی / 24 September 2017
Trackbacks